|

رستم در راه مازندران

مهدی افشار

اشاره

پيش از پى‌گرفتن حوادث پرشگفتی که بر رستم در راه نجات كاووس از چنگال ديوان مازندران رخ نمود، اين نكته بسيار ضرورى است كه گفته شود مازندرانى كه در شاهنامه از آن سخن می‌رود، آن‌گونه كه شادروان استاد حسين كريمان در پژوهش ارجمند خود يادآور شده‌اند، مازندرانی است احتمالا دو منطقه را در‌بر می‌گیرد؛ يكی در مغرب، عربستان و حدود يمن، مصر و شام و ديگری در مشرق، در لاهور و مولتان و كشمير و حدود بدخشان و فلات پامير و به‌هيچ‌روى دیدگاه شاهنامه، سرزمين زيباى پرطراوت سبز‌چهره نشسته در كناره درياى مازندران نيست و مازندران كنونى در شاهنامه با نام «بيشه نارون» خوانده می‌شده که حكيم توس در متن شاهنامه در شش مورد به آن اشاره دارد و اين قلم بر آن است كه به تفصيل در مقال‌هاى مستقل به آن بپردازد.

‌‌رستم تا رسيدن به كاووس گرفتار‌آمده در بند ديوان، رنج‌ها و آزمون‌هاى ديگرى در پيش‌روى داشت و چون از رنج تشنگى، گرسنگى و بى‌خوابى برهيد و به خود بازآمد، پاى در راه گذارد و چون مسافتى درنورديد و خورشيد از اوج آسمان به سوى فرود پای پس کشید، به بيشه‌اى رسيد سبز و در كنار چشمه سفره‌اى گسترده دید كه ميشى بريان در ميانه سفره نهاده شده و جامى از شراب در كنار ميش، زينت‌بخش سفره بود. رستم بى‌اراده از رخش فرود آمد و شگفت‌زده به ميش بريان و نان تازه و شراب لعل‌گونه نگريست و هرچه در پيرامون خويش به تماشا ايستاد، هيچ‌كس را نديد. تنبورى تكيه بر درختى داشت، آن ساز را برگرفت به نواختن و سينه از اندوه خالى كرد و خواند: «آواره و بد‌نشان رستم است كه سهم او از شادى، اندوه است و جايگاه او در هستى يا ميدان جنگ است و يا بيابان و كوه».
زن جادو، چون آواى حزين رستم بشنيد، خود را به‌سان بهار بياراست و اگرچه چهره‌اى زشت و پلشت داشت، همانند نوجوانی سیه‌چشم و گیسو‌کمند جلوه‌گر شد و با خوش‌ترين بوى‌ها، شامه رستم را نوازش داد و با لبخندى پرفريب، به نزد رستم آمد. تهمتن در شگفت ماند كه در اين دشت دور‌افتاده از آدميزادگان، اين همه نعمت و خواسته از کجا آراسته شده و هرگز از خاطرش نگذشت كه اينها، همه فريب و جادو است. رستم جام از زن جوان برگرفت و به نام يزدان پاك آن را به لب نزديك كرد، آن جادو به محض آنكه نام يزدان را بشنيد، چهره‌اش دگرگون و سرشت زشت و پلشتش نمايان شد. رستم در يك لحظه جام بينداخت و كمند برگرفت و سر زن جادو را به بند کشید و به او گفت: «که هستى، واقعيت خويش را بنما» و آن‌گاه در كمند گنده پيرى ظاهر شد پر آژنگ و پر ‌نيرنگ و رستم ميانش را با خنجر به دو‌نيم كرد.
يكى تاس مِى‌ بر كفش برنهاد / ز دادار نيكى دهش كرد ياد/ چو آواز داد از خداوند مهر / دگرگونه‌تر گشت جادو به چهر/ سيه گشت چون نام يزدان شنيد / تهمتن سبک چون درو بنگريد/ يكى گنده پيرى شد اندر كمند / پر آژنگ و نيرنگ و بند و گزند/ ميانش به خنجر به دو نيم كرد / دل جادوان زو پر از بيم كرد
رستم از آن بيشه راه مازندران را در پيش گرفت و به جايى رسيد كه در آنجا نشانى از روشنايى نيافت، حال آنكه مى‌دانست هم‌‌اكنون نيمروز است و بايد خورشيد در آسمان نورافشانى كند؛ تاريكى و تيرگى آن‌چنان ژرفا گرفته بود كه گويى خورشيد به بند كشيده شده است و ستاره در خم كمند گرفتار آمده. رستم عنان اسب را رها كرد تا رخش با غريزه خويش به پيش رود و در برابر خود نه بلندايى را مى‌ديد و نه فرودين جايى را. رخش نرم‌نرمك تاريكى و تيرگى را درنورديد و چون زمانى بدين‌گونه سپرى شد، به جايى رسيد كه همه نور بود و روشنى و زمين چون پرنيانى سبز. ‌در آن پهندشت كه جهان از پيرى جوان گشته بود، خواب راه بر رستم ببست. به همين روى كلاه‌خود خوى نشسته را از سر و ببر بيان را از تن و لگام را از رخش برگرفت و در پرتوی آفتاب به خوابى شيرين فرو رفت. ‌دشتبانى چون اسبى بلندقامت و هيون‌وش را در ميان کشتزار به چرا ديد، زبان به ناسزا گشود و با خشم به طرف رخش و رستم شتافت و با چوبى كه در دست داشت، بر پاى رستم كوفت و چون رستم بيدار شد، به خشم گفت: «اى نابخرد اهرمن‌خوى، چرا اسب خود را در ميان گندم‌زار رها كرده‌اى كه اين‌گونه گندم‌هاى سبزشده را بخورد و زمين‌ را لگدمال كند؟». ‌رستم خشمگين از جاى خود برخاست و هيچ نگفت؛ تنها دو گوش دشتبان بگرفت و از بن بركند. دشتبان شگفت‌زده از اين همه نيرو و توان، نالان و خونين‌چهر به نزد يكى از پهلوانان به نام اولاد شتافت و به او گفت كه مردى پلنگينه‌پوش با من چنين كرد.اولاد، چون اين سخن بشنيد، با گروهى از ياران خويش اسب را به سويى تازاند كه دشتبان نشان داده بود و زمانى به رستم رسيدند كه بر رخش نشسته، سوداى ترك آن كشتزار را داشت.‌اولاد خشمگين چون ابرى تندرآسا پرسيد: «تو كه هستى و شاه تو كيست؟ چگونه جسارت آن را يافته‌اى از اينجا كه زيستگاه پهلوانان است، بگذرى؟».

رستم در پاسخ گفت: «نام من ابر است، ابرى كه آذرخش و تندر است و اگر نام مرا بشنوى، از هراس دل و جانت فسرده خواهد شد؛ با اين سپاه كه بر من تاخته‌اید، گور خويش را كنده‌ايد». آنگاه اولاد تيغ بركشيد، رستم چون شير به ميان سپاه اولاد تاخت و به يك تاختن، دو سر از تن جدا گرداند، سپاه اولاد پراكنده شدند و چون اولاد به رستم روى آورد، در كمند او گرفتار آمد. پيلتن به او گفت: «اگر آنچه را از تو مى‌پرسم راست گويى، تو را شهريار مازندران ‌گردانم و اگر طريق دروغ و دروج بپيمايى، در دم كشته خواهى شد». اولاد گفت: «مرا زنده بگذار تا آنچه جويا شوى، دريابى».رستم از او جاى ديو سپيد، زيستگاه پولاد غندى و بيد و اسارتگاه كاووس را جويا شد. اولاد در پاسخ گفت: «در ازاى نجات جان خويش و نويدى كه داده‌اى، جايگاه ديو سپيد و كاووس را به تو نشان خواهم داد» و گفت «از اينجا تا كاووس صد فرسنگ است و از آنجا تا ديو سپيد صد فرسنگ، ديگر همه راه دشوار و چاه‌سار است و هول‌انگيز، آن‌چنان كه هماى را جسارت پرواز نيست و اين چاه‌سار را شبانگاهان دوازده هزار ديو پاسبانى ‌كنند و اين ديوان را ديوهايى چون پولاد غندى و سنجه و بيد فرمانده هستند و همه سخن من اين است كه هرگز توان مقابله با آن ديوان را ندارى، هرچند كه تو را برز و بالايى بى‌همانند باشد و چون از آن سرزمين هول بگذرى، رودى است كه پهناى آن دو فرسنگ است و ديوى كنارنگ، نگهبان آن رود است و چندين نره‌ديو به فرمان اويند و از آنجا سيصد فرسنگ راه ناهموار است كه سيصد هزار سپاهى با هزار و دويست پيل در آن راه پراكنده‌اند و تو هرگز نمى‌توانى با آنان به مقابله بپردازى».رستم به گفتار او بخندید و گفت: «خواهى ديد كه از همين يك تن به آن ديوان چه خواهد رسيد كه همه تكيه‌گاه من يزدان پيروزگر است و به بخت خويش و نيز شمشير و هنر خود باور دارم».رستم به راهنمايى اولاد به‌بند‌كشيده بدون ‌آنكه لحظه‌اى بياسايد، تا كوه اسپروز، همان‌جايى بتاخت كه كاووس گرفتار آمده بود و چون شب فرا‌رسيد، در جاى‌جاى مازندران آتش ‌افروخته شد و رستم اولاد را به درختى ببست و خود آسوده بخفت و چون روشناى روز دميدن گرفت، گرز نياى خويش، سام را بر زين افكند و به سوى اسارتگاه كاووس شتابان تاخت. چو خورشید برزد سر از تیغ کوه / جهان را بیفزود فر و شکوه
ز خواب اندر آمد گو تاجبخش / وز آنجا برفت او به نزدیک رخش
به زین اندر افکند گرز نیا / همی رفت یک دل پر از کیمیا

اشاره

پيش از پى‌گرفتن حوادث پرشگفتی که بر رستم در راه نجات كاووس از چنگال ديوان مازندران رخ نمود، اين نكته بسيار ضرورى است كه گفته شود مازندرانى كه در شاهنامه از آن سخن می‌رود، آن‌گونه كه شادروان استاد حسين كريمان در پژوهش ارجمند خود يادآور شده‌اند، مازندرانی است احتمالا دو منطقه را در‌بر می‌گیرد؛ يكی در مغرب، عربستان و حدود يمن، مصر و شام و ديگری در مشرق، در لاهور و مولتان و كشمير و حدود بدخشان و فلات پامير و به‌هيچ‌روى دیدگاه شاهنامه، سرزمين زيباى پرطراوت سبز‌چهره نشسته در كناره درياى مازندران نيست و مازندران كنونى در شاهنامه با نام «بيشه نارون» خوانده می‌شده که حكيم توس در متن شاهنامه در شش مورد به آن اشاره دارد و اين قلم بر آن است كه به تفصيل در مقال‌هاى مستقل به آن بپردازد.

‌‌رستم تا رسيدن به كاووس گرفتار‌آمده در بند ديوان، رنج‌ها و آزمون‌هاى ديگرى در پيش‌روى داشت و چون از رنج تشنگى، گرسنگى و بى‌خوابى برهيد و به خود بازآمد، پاى در راه گذارد و چون مسافتى درنورديد و خورشيد از اوج آسمان به سوى فرود پای پس کشید، به بيشه‌اى رسيد سبز و در كنار چشمه سفره‌اى گسترده دید كه ميشى بريان در ميانه سفره نهاده شده و جامى از شراب در كنار ميش، زينت‌بخش سفره بود. رستم بى‌اراده از رخش فرود آمد و شگفت‌زده به ميش بريان و نان تازه و شراب لعل‌گونه نگريست و هرچه در پيرامون خويش به تماشا ايستاد، هيچ‌كس را نديد. تنبورى تكيه بر درختى داشت، آن ساز را برگرفت به نواختن و سينه از اندوه خالى كرد و خواند: «آواره و بد‌نشان رستم است كه سهم او از شادى، اندوه است و جايگاه او در هستى يا ميدان جنگ است و يا بيابان و كوه».
زن جادو، چون آواى حزين رستم بشنيد، خود را به‌سان بهار بياراست و اگرچه چهره‌اى زشت و پلشت داشت، همانند نوجوانی سیه‌چشم و گیسو‌کمند جلوه‌گر شد و با خوش‌ترين بوى‌ها، شامه رستم را نوازش داد و با لبخندى پرفريب، به نزد رستم آمد. تهمتن در شگفت ماند كه در اين دشت دور‌افتاده از آدميزادگان، اين همه نعمت و خواسته از کجا آراسته شده و هرگز از خاطرش نگذشت كه اينها، همه فريب و جادو است. رستم جام از زن جوان برگرفت و به نام يزدان پاك آن را به لب نزديك كرد، آن جادو به محض آنكه نام يزدان را بشنيد، چهره‌اش دگرگون و سرشت زشت و پلشتش نمايان شد. رستم در يك لحظه جام بينداخت و كمند برگرفت و سر زن جادو را به بند کشید و به او گفت: «که هستى، واقعيت خويش را بنما» و آن‌گاه در كمند گنده پيرى ظاهر شد پر آژنگ و پر ‌نيرنگ و رستم ميانش را با خنجر به دو‌نيم كرد.
يكى تاس مِى‌ بر كفش برنهاد / ز دادار نيكى دهش كرد ياد/ چو آواز داد از خداوند مهر / دگرگونه‌تر گشت جادو به چهر/ سيه گشت چون نام يزدان شنيد / تهمتن سبک چون درو بنگريد/ يكى گنده پيرى شد اندر كمند / پر آژنگ و نيرنگ و بند و گزند/ ميانش به خنجر به دو نيم كرد / دل جادوان زو پر از بيم كرد
رستم از آن بيشه راه مازندران را در پيش گرفت و به جايى رسيد كه در آنجا نشانى از روشنايى نيافت، حال آنكه مى‌دانست هم‌‌اكنون نيمروز است و بايد خورشيد در آسمان نورافشانى كند؛ تاريكى و تيرگى آن‌چنان ژرفا گرفته بود كه گويى خورشيد به بند كشيده شده است و ستاره در خم كمند گرفتار آمده. رستم عنان اسب را رها كرد تا رخش با غريزه خويش به پيش رود و در برابر خود نه بلندايى را مى‌ديد و نه فرودين جايى را. رخش نرم‌نرمك تاريكى و تيرگى را درنورديد و چون زمانى بدين‌گونه سپرى شد، به جايى رسيد كه همه نور بود و روشنى و زمين چون پرنيانى سبز. ‌در آن پهندشت كه جهان از پيرى جوان گشته بود، خواب راه بر رستم ببست. به همين روى كلاه‌خود خوى نشسته را از سر و ببر بيان را از تن و لگام را از رخش برگرفت و در پرتوی آفتاب به خوابى شيرين فرو رفت. ‌دشتبانى چون اسبى بلندقامت و هيون‌وش را در ميان کشتزار به چرا ديد، زبان به ناسزا گشود و با خشم به طرف رخش و رستم شتافت و با چوبى كه در دست داشت، بر پاى رستم كوفت و چون رستم بيدار شد، به خشم گفت: «اى نابخرد اهرمن‌خوى، چرا اسب خود را در ميان گندم‌زار رها كرده‌اى كه اين‌گونه گندم‌هاى سبزشده را بخورد و زمين‌ را لگدمال كند؟». ‌رستم خشمگين از جاى خود برخاست و هيچ نگفت؛ تنها دو گوش دشتبان بگرفت و از بن بركند. دشتبان شگفت‌زده از اين همه نيرو و توان، نالان و خونين‌چهر به نزد يكى از پهلوانان به نام اولاد شتافت و به او گفت كه مردى پلنگينه‌پوش با من چنين كرد.اولاد، چون اين سخن بشنيد، با گروهى از ياران خويش اسب را به سويى تازاند كه دشتبان نشان داده بود و زمانى به رستم رسيدند كه بر رخش نشسته، سوداى ترك آن كشتزار را داشت.‌اولاد خشمگين چون ابرى تندرآسا پرسيد: «تو كه هستى و شاه تو كيست؟ چگونه جسارت آن را يافته‌اى از اينجا كه زيستگاه پهلوانان است، بگذرى؟».

رستم در پاسخ گفت: «نام من ابر است، ابرى كه آذرخش و تندر است و اگر نام مرا بشنوى، از هراس دل و جانت فسرده خواهد شد؛ با اين سپاه كه بر من تاخته‌اید، گور خويش را كنده‌ايد». آنگاه اولاد تيغ بركشيد، رستم چون شير به ميان سپاه اولاد تاخت و به يك تاختن، دو سر از تن جدا گرداند، سپاه اولاد پراكنده شدند و چون اولاد به رستم روى آورد، در كمند او گرفتار آمد. پيلتن به او گفت: «اگر آنچه را از تو مى‌پرسم راست گويى، تو را شهريار مازندران ‌گردانم و اگر طريق دروغ و دروج بپيمايى، در دم كشته خواهى شد». اولاد گفت: «مرا زنده بگذار تا آنچه جويا شوى، دريابى».رستم از او جاى ديو سپيد، زيستگاه پولاد غندى و بيد و اسارتگاه كاووس را جويا شد. اولاد در پاسخ گفت: «در ازاى نجات جان خويش و نويدى كه داده‌اى، جايگاه ديو سپيد و كاووس را به تو نشان خواهم داد» و گفت «از اينجا تا كاووس صد فرسنگ است و از آنجا تا ديو سپيد صد فرسنگ، ديگر همه راه دشوار و چاه‌سار است و هول‌انگيز، آن‌چنان كه هماى را جسارت پرواز نيست و اين چاه‌سار را شبانگاهان دوازده هزار ديو پاسبانى ‌كنند و اين ديوان را ديوهايى چون پولاد غندى و سنجه و بيد فرمانده هستند و همه سخن من اين است كه هرگز توان مقابله با آن ديوان را ندارى، هرچند كه تو را برز و بالايى بى‌همانند باشد و چون از آن سرزمين هول بگذرى، رودى است كه پهناى آن دو فرسنگ است و ديوى كنارنگ، نگهبان آن رود است و چندين نره‌ديو به فرمان اويند و از آنجا سيصد فرسنگ راه ناهموار است كه سيصد هزار سپاهى با هزار و دويست پيل در آن راه پراكنده‌اند و تو هرگز نمى‌توانى با آنان به مقابله بپردازى».رستم به گفتار او بخندید و گفت: «خواهى ديد كه از همين يك تن به آن ديوان چه خواهد رسيد كه همه تكيه‌گاه من يزدان پيروزگر است و به بخت خويش و نيز شمشير و هنر خود باور دارم».رستم به راهنمايى اولاد به‌بند‌كشيده بدون ‌آنكه لحظه‌اى بياسايد، تا كوه اسپروز، همان‌جايى بتاخت كه كاووس گرفتار آمده بود و چون شب فرا‌رسيد، در جاى‌جاى مازندران آتش ‌افروخته شد و رستم اولاد را به درختى ببست و خود آسوده بخفت و چون روشناى روز دميدن گرفت، گرز نياى خويش، سام را بر زين افكند و به سوى اسارتگاه كاووس شتابان تاخت. چو خورشید برزد سر از تیغ کوه / جهان را بیفزود فر و شکوه
ز خواب اندر آمد گو تاجبخش / وز آنجا برفت او به نزدیک رخش
به زین اندر افکند گرز نیا / همی رفت یک دل پر از کیمیا

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها