هیچکس از جنگ سالم برنمیگردد!
علیرضا علویتبار
پرده اول: از بچهها شنیدم که به جبهه آمده، خیلی دلم میخواست ببینمش. خوشبختانه کاری پیش آمد و باید به محلی که در آن مستقر شده بود، میرفتم! چه حسن اتفاقی! از دور که مرا دید با همان لبخند و محبت همیشگی داد زد، اسعلی (مخفف شیرازی استاد علی!) من هم جواب دادم چاکرم اسحبیب! (شهید حبیب روزیطلب، متولد 1339، دانشجوی جامعهشناسی دانشگاه تهران، مفقودالجسد در عملیات محرم 1361). نمیدانم چرا، ولی همدیگر را با لقب استاد (اس) خطاب میکردیم! بعد از سلام و احوالپرسی گرم، شروع کردیم به صحبت. معلم اخلاق بود. روزهای پنجشنبه در اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزان فارس، من سیاست و بحثهای اندیشهشناسی میگفتم و او اخلاق. کلاسهایش خیلی پرطرفدار بود و تأثیرگذار. علتش هم خودش بود، وارسته بود و اخلاقی. از وضعیت کلاسها پرسیدم، گفت پررونق و پرطرفدار بوده است. خودم هم نمیدانم چرا این سؤال را طرح کردم، پرسیدم بهتر نبود به آموزش بچهها ادامه میدادی و کمکی به تحول آنها میکردی؟ خندید و گفت «اسعلی ما هم دل داریم!». گاهی کدر میشود و باید بیاییم برای صیقلدادنش. کمی که بیشتر حرف زدیم، گفت که مدتی پیش جنجالی پیرامون کلاسها ایجاد کردند. خانمی که مسئول یکی از مدارس غیردولتی مذهبی بود، رفته بود و به روحانیون شهر شکایت کرده بود که اینها کلاس «مختلط» اخلاق میگذارند! این باعث شده بود که موجی از فشار و توصیه و تهدید بر سرش ببارد. در نهایت هم در جلسهای با حضور این خانم مجبور شده بود توهین و تحقیرهای او را گوش کند و توضیح دهد. ظاهرا مسئله خاتمه یافته بود. عصبانی شدم، گفتم اسحبیب در مقابل اینها کوتاه نیا. توهین کردند، توهین کن! والا سوارمان میشوند. چشمهایش پر از اشک شده بود، اما با لبخند گفت: اسعلی، ما کسی نیستیم که به مردم خشم بگیریم! کمی خجالت کشیدم. ادامه داد: تا وقتی که خودمان را میبینیم، نمیتوانیم خدا را ببینیم. وقتی از خودمان خالی شدیم، آن وقت از خدا پر میشویم. بعد برایم تعریف کرد که بعد از آن جلسه خیلی به آن خانم دعا کرده تا نکند کینه از او به دلش بماند، مایل نبود کینه در دلش باشد! در مقابل حرفهای او چه میتوانستم بگویم؟ یکی از بچهها خبر داد که پایینتر یک نفر شهید شده، ظاهرا تکتیرانداز او را زده. هر دو شروع کردیم به خواندن قرآن. ناگهان برگشت و با حالتی عجیب به من گفت دلم نمیخواهد از من جسد و نشانهای باقی بماند! گفتم خدا نکند، انشاءالله بمانی و زحمت بکشی! اما چقدر زود به آرزویش رسید!
پرده دوم: بعدازظهر بود که به مقر رسیدیم. بعد از انجام تماسهای لازم و دادن درخواستها و سفارشها، جایی برای استراحت و استقرار به ما دادند. روابط عمومی اعلام کرد که امشب فیلمی نمایش داده میشود. از یکی از بچههای مطلع پرسیدم چه نوع فیلمی است، گفت بزن بزن. خوراک من بود. بعد از شام، دو تا کمپوت خنک برداشتیم و رفتیم برای دیدن فیلم. فیلم «نخستین خون» بود. در آخرین مرخصی آن را دیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم. به یک بار دیگر دیدنش میارزید! وقتی فیلم تمام شد و داشتیم برمیگشتیم به محل استراحت، کاملا در فکر فرو رفته بود و حرف نمیزد. گفتم مشتی علی (شهید علی خرمشکوه، متولد 1342، دانشجوی عمران دانشگاه تهران، شهید در منطقه ماووت 1366) چرا تو فکری؟ گفت چیزی نیست. اما چیزی بود! شب احساس میکردم که خوابش نمیبرد و ناراحت است، پرسیدم چیزی شده؟ بلند شد و نشست، صدایش میلرزید، گفت سرنوشت ما هم بعد از جنگ همینطوری میشود. دیدی رفته بود جنگیده بود، اما حالا که برگشته بود، هیچکس دوستش نداشت و به او احترام نمیگذاشت. حتی حاضر نبودند توی شهر راه برود! فکرش را بکن ما با این لباسها و شکل و شمایل برمیگردیم به شهرهایمان، خریدکردن برایمان دشوار است، در معامله سادهلوحیم، راحت حرف میزنیم و همه برایمان برابرند، آن وقت ما هم دچار مشکل میشویم. ما وصله ناجور شهرهایی میشویم که به آنها باز میگردیم! مانده بودم که چه پاسخی بدهم. شروع کردم به توضیح اینکه مردم آمریکا از جنگ ویتنام راضی نبودند، آنها در این جنگ شکست خوردند، سربازان انگیزه نداشتند و... در مقابل همه آنچه آمریکاییها در جنگ ویتنام نداشتند، آنچه را داشتیم، میآوردم. ولی راستش حالا پرسش او به ابهام و دغدغه من هم تبدیل شده بود! داشتم احساس درماندگی میکردم که خودش گفت: حق با توست.
پرده اول: از بچهها شنیدم که به جبهه آمده، خیلی دلم میخواست ببینمش. خوشبختانه کاری پیش آمد و باید به محلی که در آن مستقر شده بود، میرفتم! چه حسن اتفاقی! از دور که مرا دید با همان لبخند و محبت همیشگی داد زد، اسعلی (مخفف شیرازی استاد علی!) من هم جواب دادم چاکرم اسحبیب! (شهید حبیب روزیطلب، متولد 1339، دانشجوی جامعهشناسی دانشگاه تهران، مفقودالجسد در عملیات محرم 1361). نمیدانم چرا، ولی همدیگر را با لقب استاد (اس) خطاب میکردیم! بعد از سلام و احوالپرسی گرم، شروع کردیم به صحبت. معلم اخلاق بود. روزهای پنجشنبه در اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزان فارس، من سیاست و بحثهای اندیشهشناسی میگفتم و او اخلاق. کلاسهایش خیلی پرطرفدار بود و تأثیرگذار. علتش هم خودش بود، وارسته بود و اخلاقی. از وضعیت کلاسها پرسیدم، گفت پررونق و پرطرفدار بوده است. خودم هم نمیدانم چرا این سؤال را طرح کردم، پرسیدم بهتر نبود به آموزش بچهها ادامه میدادی و کمکی به تحول آنها میکردی؟ خندید و گفت «اسعلی ما هم دل داریم!». گاهی کدر میشود و باید بیاییم برای صیقلدادنش. کمی که بیشتر حرف زدیم، گفت که مدتی پیش جنجالی پیرامون کلاسها ایجاد کردند. خانمی که مسئول یکی از مدارس غیردولتی مذهبی بود، رفته بود و به روحانیون شهر شکایت کرده بود که اینها کلاس «مختلط» اخلاق میگذارند! این باعث شده بود که موجی از فشار و توصیه و تهدید بر سرش ببارد. در نهایت هم در جلسهای با حضور این خانم مجبور شده بود توهین و تحقیرهای او را گوش کند و توضیح دهد. ظاهرا مسئله خاتمه یافته بود. عصبانی شدم، گفتم اسحبیب در مقابل اینها کوتاه نیا. توهین کردند، توهین کن! والا سوارمان میشوند. چشمهایش پر از اشک شده بود، اما با لبخند گفت: اسعلی، ما کسی نیستیم که به مردم خشم بگیریم! کمی خجالت کشیدم. ادامه داد: تا وقتی که خودمان را میبینیم، نمیتوانیم خدا را ببینیم. وقتی از خودمان خالی شدیم، آن وقت از خدا پر میشویم. بعد برایم تعریف کرد که بعد از آن جلسه خیلی به آن خانم دعا کرده تا نکند کینه از او به دلش بماند، مایل نبود کینه در دلش باشد! در مقابل حرفهای او چه میتوانستم بگویم؟ یکی از بچهها خبر داد که پایینتر یک نفر شهید شده، ظاهرا تکتیرانداز او را زده. هر دو شروع کردیم به خواندن قرآن. ناگهان برگشت و با حالتی عجیب به من گفت دلم نمیخواهد از من جسد و نشانهای باقی بماند! گفتم خدا نکند، انشاءالله بمانی و زحمت بکشی! اما چقدر زود به آرزویش رسید!
پرده دوم: بعدازظهر بود که به مقر رسیدیم. بعد از انجام تماسهای لازم و دادن درخواستها و سفارشها، جایی برای استراحت و استقرار به ما دادند. روابط عمومی اعلام کرد که امشب فیلمی نمایش داده میشود. از یکی از بچههای مطلع پرسیدم چه نوع فیلمی است، گفت بزن بزن. خوراک من بود. بعد از شام، دو تا کمپوت خنک برداشتیم و رفتیم برای دیدن فیلم. فیلم «نخستین خون» بود. در آخرین مرخصی آن را دیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم. به یک بار دیگر دیدنش میارزید! وقتی فیلم تمام شد و داشتیم برمیگشتیم به محل استراحت، کاملا در فکر فرو رفته بود و حرف نمیزد. گفتم مشتی علی (شهید علی خرمشکوه، متولد 1342، دانشجوی عمران دانشگاه تهران، شهید در منطقه ماووت 1366) چرا تو فکری؟ گفت چیزی نیست. اما چیزی بود! شب احساس میکردم که خوابش نمیبرد و ناراحت است، پرسیدم چیزی شده؟ بلند شد و نشست، صدایش میلرزید، گفت سرنوشت ما هم بعد از جنگ همینطوری میشود. دیدی رفته بود جنگیده بود، اما حالا که برگشته بود، هیچکس دوستش نداشت و به او احترام نمیگذاشت. حتی حاضر نبودند توی شهر راه برود! فکرش را بکن ما با این لباسها و شکل و شمایل برمیگردیم به شهرهایمان، خریدکردن برایمان دشوار است، در معامله سادهلوحیم، راحت حرف میزنیم و همه برایمان برابرند، آن وقت ما هم دچار مشکل میشویم. ما وصله ناجور شهرهایی میشویم که به آنها باز میگردیم! مانده بودم که چه پاسخی بدهم. شروع کردم به توضیح اینکه مردم آمریکا از جنگ ویتنام راضی نبودند، آنها در این جنگ شکست خوردند، سربازان انگیزه نداشتند و... در مقابل همه آنچه آمریکاییها در جنگ ویتنام نداشتند، آنچه را داشتیم، میآوردم. ولی راستش حالا پرسش او به ابهام و دغدغه من هم تبدیل شده بود! داشتم احساس درماندگی میکردم که خودش گفت: حق با توست.