|

گفت‌وگو با امیرحسین فطانت

تأثیر دادگاه گلسرخی از عملیات‌های‌ فدایی‌ها بیشتر بود

‌امیرحسین جعفری : پرونده گروه گلسرخی- دانشیان جزء مطرح‌ترین اتفاقات جریان چپ مارکسیستی پیش از انقلاب است که ابهامات زیادی درون آن وجود دارد. دفاعیات آتشین گلسرخی و دانشیان برخلاف تصور ساواک صحنه سیاست ایران را به‌یکب‌اره سیاسی‌تر و انقلابی‌تر کرد و این دو فرد تنها کسانی از آن گروه 13 نفره بودند که در شامگاه 29بهمن 1352 تیرباران شدند. امیرحسین فطانت به عنوان چهره‌ای که عمده تقصیر‌ها بر گردن او انداخته می‌شود، روایت دیگری از این پرونده دارد که در چهل‌وهفتمین سالگرد این واقعه در گفت‌وگو با او به این مسئله می‌پردازیم.

‌چگونه یک انسان، چریک می‌شود؟
‌صحبت برای این مصاحبه من را به 50 سال پیش برد و آنچه می‌خواهم بگویم که مربوط به جنبش مسلحانه و سپس جریان گلسرخی است، من را یک‌بار دیگر به سیر و مرور گذشته کشاند. برای من ماه بهمن یک ماه دیگری است چون سه اتفاق مهم در این ماه برای کشور ما افتاد و من در هر سه این اتفاق‌ها دستی داشتم؛ یکی مسئله جریان سیاهکل، یکی جریان گلسرخی و دانشیان و آخری انقلاب ایران است که نگاه من به این مسائل با نگاه دیگران مقدار زیادی متفاوت است، من می‌خواهم این تحولات را از نگاه آدمی ببینم که با اخلاقیات و ایدئولوژی و عملکرد نسل اول چریک‌ها ساخته شده‌اند. من علاقه داشتم که بدانم چرا یک آدم می‌خواهد چریک شود؟ و چه عواملی باعث این می‌شود؟ آن زمان من یک بچه 19ساله بودم. جوان‌ها همه میل به تعالی و معنا دارند؛ البته معنا برای انسان‌های مختلف متفاوت است. من به حسب تصادف در دوران دبیرستان با مسائل سیاسی آشنا شدم، چون وقتی انسان احساس می‌کند با یک سیستم نامشروع دارد می‌جنگد در خودش احساس قدرت می‌کند و بعد سعی در یافتن ابزار این اتفاق می‌کند؛ سرنوشت من این‌طور اتفاق افتاد که معنا را در مسائل سیاسی پیدا کردم. این مسئله را از زندگی خودم و تجربیات زندان و حوادث مختلف تحلیل می‌کنم. من بعد‌ها که به زندگی فکر کردم واردشدن به مسائل سیاسی بزرگ‌ترین اشتباهم بود که خودم نیز تقصیری نداشتم. بی‌عدالتی همه‌جا هست اما من زجر می‌کشیدم وقتی یک انسان فقیر را می‌دیدم، وقتی می‌دیدم یک افسرپلیس احساس خدایی می‌کرد حالا شما این نگاه به جامعه را با چاشنی مارکسیستی تلفیق کن، نسل ما به خاطر دیدن این بی‌عدالتی‌ها سعی می‌کرد مبارزه کند. من آن زمان یک خانه در محله هفت‌تنان شیراز گرفته بودم تا کارگران و فقرا را به راه مارکسیسم هدایت کنم، کارگران هم خوششان می‌آمد با یک دانشجو دوست باشند اما وقتی می‌خواستیم درباره مسائل سیاسی صحبت کنیم اصلا گوش نمی‌کردند؛ یعنی نیرویی که انقلاب باید بر شانه‌های او استوار باشد اصلا ما را تحویل نمی‌گرفت! این اتفاق باعث شد که نسل ما اسلحه دست بگیرد. شما کتاب رد تئوری بقا پویان را بخوانید، فقط یک تئوری توجیه خشونت و تروریسم است و ربطی به کارگران ندارد؛ شما تمام ادبیات سازمان چریک‌های فدایی خلق و زندگی حمید اشرف را نگاه کنید، اصلا ربطی به توده‌های مردم ندارد! مبارزه مسلحانه یک جنگی بود بین دولت و روشنفکران! تأثیر دادگاه دانشیان و گلسرخی به‌مراتب از تمام حرکت‌های سازمان چریک‌های فدایی خلق بیشتر بود. البته من برای تمام آنها احترام قائلم، هر انسانی برای من به تنهایی مقدس است. آن زمان یک دوست نزدیک به نام مهدی اسحاقی داشتم که در سیاهکل کشته شد، خاطرم هست آخرین ملاقاتی که با مهدی اسحاقی داشتم او به من اصرار می‌کرد که صبر کن کار‌های بزرگی در پیش است، ما اگر پیروز هم نشویم، خوب زندگی کرده‌ایم؛ وقتی یک جوان احساس می‌کند با یک دولت در جنگ است، احساس خوبی دارد. جنگ‌های بزرگ فضیلت‌های خودش را دارد. ما آدم‌هایی بودیم مثل آهن و فولاد، شاید باور نکنید ما تمام لذت‌های زندگی را بر خودمان حرام می‌کردیم و وقف آرمانمان شده بودیم که دنیا را باید عوض کرد، در آن موقع در سطح جهان به خاطر جنگ سرد در آمریکای لاتین هسته‌های چریکی وجود داشت که نوعی از زندگی را معرفی می‌کردند، کوبا هم پیروز و چگوارای خوشتیپ قهرمان شده بود و رؤیایی ایجاد شده بود که ما هم می‌توانیم مثل آنها باشیم. ما مردم ایدئالیستی هستیم و همین ایدئالیسم است که منجر به سیاهکل می‌شود که یک‌سری جوان تحصیل‌کرده فکر می‌کنند در کوه می‌توانند با پنجمین ارتش نیرومند جهان مبارزه کنند و مردم نیز با آنها همراه می‌شوند، این ایدئالیسم در پرونده گلسرخی هم وجود دارد و در انقلاب ایران هم دیده می‌شود. مدتی بعد از آخرین دیدار با اسحاقی من بر سر قضیه هواپیماربایی دستگیر شدم، من به زندان افتادم و 50 سال پیش در 19بهمن روزنامه حمله به سیاهکل را دیدم که نام 15 نفر را نوشته‌اند؛ آخرین اسم مهدی اسحاقی بود و من با خودم فکر می‌کردم این لیست باید 16نفر باشد و من هم باید با آنها مرده باشم. آن زمان در زندان شماره 3 قصر بحث‌ها شروع شد عده‌ای می‌گفتند آنها انقلابی بودند، ماجراجو بودند و هرکسی یک حرفی می‌زد من در زندان با آدم‌های زیادی آشنا شدم.
‌با چه کسانی هم‌بند بوده‌اید؟
اوایل دهه 50 ما یک سرشماری در زندان‌ها انجام دادیم و متوجه شدیم در سراسر ایران 330 نفر زندانی سیاسی هستیم، در زندان شماره 3 قصر هم 110 نفر بودیم. با هوشنگ تیزابی، شکرالله پاک‌نژاد، سیامک لطف‌اللهی، اسدالله لاجوردی، حجتی کرمانی، کروبی، داریوش فروهر، سعید سلطانپور و به‌آذین و شخصیت‌های دیگر هم‌بند بودم تا یک‌سال بعد من را به زندان شماره 4 بردند که افسران سازمان نظامی حزب توده و زندانی‌های باتجربه در آنجا بودند؛ حاج مهدی عراقی، محمدعلی عمویی، کاظم بجنوردی، سرحدی‌زاده، عباس حجری، ابوتراب باقرزاده، صفرخان قهرمانی و... .
‌با کدام شخصیت‌ها همکاری داشتید؟
من با امیرپرویز پویان در ساختمان پلاسکو قرار داشتم و به دلیل درگیری هواپیما سر قرار نرفتم؛ اگر رفته بودم هم با پویان کشته شده بودم.
‌آشنایی شما با تیم سیاهکل از کجا بود؟
من از طریق مهدی اسحاقی با این تیم آشنا شدم، آن زمان که کار سیاسی می‌کردیم نوعی محفل انقلابی بودیم، در این محفل‌ها که من و اسحاقی حضور داشتیم فرض بر این بود که باید جریان چریکی در ایران راه بیفتد، در این حین من به علت دیگری دستگیر شدم و اسحاقی به منزل ما می‌رود تا بفهمد احتمال آزادی من چقدر است، وقتی می‌بیند من به زودی آزاد نمی‌شوم، به کوه می‌زند اما اسم من را به حمید اشرف می‌دهد که کسی به نام فطانت در زندان است و اگر بعدها با او بتوانید تماس بگیرید عضو خوبی برای سازمان است. من روز‌های آخر که داشتم از زندان آزاد می‌شدم مهدی سامع به من گفت ممکن است حمید اشرف به سراغ تو بیاید چون مهدی اسحاقی اسم تو را به گروه داده است که بعد از آزادی داستان‌های دیگری پیش آمد.
‌بعد از آزادی از زندان چه تحولی در تفکراتتان پیش آمد؟
بعد از اینکه از زندان قصر آزاد شدم، گفتم خب من از الان که آزاد می‌شوم همه انتظار دارند که دوباره کار چریکی را شروع کنم اما این مسئله خیلی ذهن من را مشغول کرده بود. آدم وقتی با مفهوم مرگ آشنا می‌شود، معنای زندگی برایش عوض می‌شود. من یادم می‌آید ساعت‌ها دور حیاط زندان قدم می‌زدم و به شخصیت آدم‌های اطرافم فکر می‌کردم و مثلا می‌گفتم طرف عمرش را در زندان گذراند و اگر دوباره به دنیا می‌آمد آیا باز هم این کارها را می‌کرد؟ من هم گفتم آنچه در زندگی منتظر من است یا زندان است یا مرگ که فقط یک اسم از من باقی می‌ماند. خاطرم هست یک بار چریک‌ها به کلانتری قلهک حمله کرده بودند و چند افسر را کشته بودند و تلویزیون عکس بچه‌های اینها را نشان می‌داد که یتیم شده‌اند و آنجا من متوجه شدم نمی‌توانم آدم بکشم و دل‌رحم هستم. بعد متوجه شدم در زندگی هر کسی عواملی هست که شخصیت انسان را می‌سازد قبل از اینکه اراده‌ای در تغییر این شکل‌گیری داشته باشد، عوامل خارجی او را می‌سازند؛ مثلا خانواده، معلم، آموزش، دوستان و... و دیدم من آنچه هستم تحمیل عوامل خارجی است. من باید با این مسئله مقابله می‌کردم. من آن موقع تصمیم گرفتم که از این نقطه به بعد باید خودم اخلاقیات و زندگی‌ام را انتخاب کنم. اولین چیزی را که اراده کردم این بود که مثل یک چریک زندگی نخواهم کرد و مثل یک چریک نخواهم مرد.
‌ارتباط شما با ساواک چگونه شروع شد و چگونه بود؟
من بعد از آزادی برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفتم که به من گفتند باید اجازه ساواک را داشته باشم و یک نامه دوصفحه‌ای به ساواک شیراز نوشتم که می‌خواهم درس بخوانم و کار سیاسی نکنم و روزی به ساواک شیراز در خیابان زند رفتم، آرمان مسئول آنجا به من گفت با ما همکاری کن که من گفتم اصلا قسم خوردم کار سیاسی نکنم و خواهش می‌کنم بگذارید به دانشگاه برگردم؛ ساواک موافقت کرد اما یک شرط گذاشتند که اگر کسی برای کار سیاسی به من مراجعه کرد، به ساواک بگویم و در صورتی که نگویم و ساواک متوجه شود دوباره پرونده من به جریان می‌افتد، من هم با کمال میل پذیرفتم چون اصلا دلم نمی‌خواست آلوده این مسائل شوم. البته هیچ‌کس هم سراغ من برای کار سیاسی نیامد. من در دانشگاه آدم سرشناسی بودم و آن موقع کلا ظاهر و رفتار و دوستانم را نیز تغییر دادم و هرکسی من را از دور می‌دید و تحول را احساس می‌کرد می‌فهمید که دارم علامت می‌دهم که من دیگر دنبال کار سیاسی نیستم. در ضمن من بیانیه‌ای خطاب به مارکسیست‌ها نوشتم که به جز پرونده دانشیان، هرکسی تاکنون از دست، زبان و قلم من آزرده شده است، افشا کند.
‌چگونه با دانشیان و کارهای او آشنا شدید؟
یک نکته خیلی فلسفی عجیب در زندگی من است. من با کرامت که آشنا شدم به خاطر یک سرود که در سپاه دانش خوانده بود چند ماه سابقه زندان داشت، بچه خیلی خوب و مردمی اما باهوش نبود، یک مرتبه در عشق شکست خورده بود و ورزش بوکس می‌کرد. ما برای تفریح به اکبرآباد شیراز می‌رفتیم، یک روز در آنجا هنگامی که مست هم بود به من گفت می‌خواهیم یک کاری انجام دهیم، تو همراه می‌شوی؟ من اصلا فکر اینکه او بخواهد چنین کار عجیبی انجام دهد در ذهنم نبود اما گفت می‌خواهیم ملکه و شاهزاده را در جشن هنر بدزدیم و نیاز به اسلحه داریم! وقتی این را گفت دنیا روی سر من خراب شد. گفتم بعدا جواب تو را می‌دهم. اول هم فکر کردم ممکن است دامی از طرف ساواک باشد، چون من با کرامت رابطه سیاسی نداشتم. گفتم یا کرامت بازی‌خورده ساواک است یا تیمشان کلا شعور سیاسی ندارد! من اصلا انتظار نداشتم مسائل این‌گونه پیش برود و فکر می‌کردم این گروه نهایتا یک سال زندان می‌گیرد یا کتک می‌خورد و آزاد می‌شود. آن زمان زندان‌رفتن و چپ‌بودن مد بود. من در تمام زندگی اعتقاد دارم تصمیمی که درباره دانشیان گرفتم تصمیم درستی بوده است، ساواک هم حتما بعدا می‌فهمید که کرامت با من ارتباط داشته و مکالمه ما قطعا لو می‌رفت و دوباره من را به خاطر کار نکرده دستگیر می‌کردند. من به خاطر کاری که به آن اعتقاد نداشتم حاضر نبودم یک سیلی بخورم و مکالمه ما قطعا لو می‌رفت و دوباره من را به خاطر کار نکرده دستگیر می‌کردند. عده‌ای می‌گویند چرا او را نصیحت نکردی، اینها نه شرایط را می‌شناسند نه شکنجه را می‌شناسند. برای من مثل روز روشن بود اینهایی که پشت قضیه هستند اصلا سیاسی نیستند.
‌چگونه داستان به ساواک کشیده شد؟
بعد از این دیدار من به دفتر آرمان رفتم و به او گفتم دوست من چنین کاری را می‌خواهد بکند اما پشت این ماجرا هیچ‌چیزی نیست و چون گفته بودی اگر کسی سراغت آمد، به تو این مسئله را می‌گویم و دلم برای کرامت می‌سوزد، او خانواده فقیری دارد و در شرایط احساسی قرار گرفته است. شاید کسی باور نکند اما من بعد از اعدام کرامت تا آنجایی که از نظر مالی می‌توانستم به خانواده کرامت کمک کردم. جالب اینجاست که آرمان، دانشیان را از قبل می‌شناخت و این گروه زیر نظر ساواک بود و من هم اگر وارد این قضیه نمی‌شدم ساواک این گروه را دستگیر می‌کرد. آرمان در آن جلسه به من گفت کمک کن تا آنها را شناسایی کنیم و از او قول گرفتم که بیش از دو سال زندان به این گروه ندهند و او این قول را به من داد و شاید من اشتباه کردم! من اصلا انتظار نداشتم مسائل این‌گونه پیش برود و فکر می‌کردم این گروه نهایتا یک سال زندان می‌گیرد. من از تمام اعضای آن گروه فقط کرامت را می‌شناختم و با طیفور بطحایی فقط 20 دقیقه در پارک آزادی شیراز صحبت کردم و متوجه شدم او اصلا این‌کاره نیست. بعد‌ها بود که در روزنامه اسم افراد این گروه را دیدم. در نتیجه بعد از اینکه آرمان پرونده را دست می‌گیرد، ثابتی از این ماجرا مطلع می‌شود. البته باید بگویم که آرمان آدم بدی نبود و قسم می‌خورد کسی را تابه‌حال کتک نزده است، بچه‌هایی هم که بعدا آزاد شدند این موضوع را شهادت دادند.
‌یک پرونده سطحی چگونه به دست ثابتی رسید؟
ساواک خیلی زود فهمید پشت این جریان هیچ چیزی نیست و یک‌سری جوان هستند مثلا شکوه فرهنگ یک جوان از اروپا برگشته 30ساله است و به قول گلسرخی می‌گفت شکوه مزه عرق ما بود! خلاصه ثابتی متوجه این پرونده می‌شود که می‌تواند خیلی پرسروصدا باشد. آرمان یک روز به من گفت به تهران، کافه قناری برو کسی که می‌شناسی‌اش به سراغ تو می‌آید و یک پیکان سفید با اسلحه به تو می‌دهد تا به دوستانت تحویل دهی و سر قرار آنها را دستگیر می‌کنیم. من اصلا خنده‌ام گرفت که چه کسی قرار است دنبال من بیاید؟ ساعت1:30 عصر وقتی وارد کافه شدم دیدم ثابتی و دادرس نشسته‌اند، یک لحظه جا خوردم، او یک‌سری سؤال درباره خودم پرسید و قرار شد ساعت دو ماشین را سر قرار ببرم و به من گفت اگر صدای تیراندازی آمد، فرار کن! تمام وجود من در حال لرزیدن بود، این داستان اصلا برای من یک بازی بود و فکر نمی‌کردم به اینجا ختم شود، اصلا قرار نبود تیراندازی شود که ثابتی گفت با صدای تیر فرار کن! ولی سوار ماشین شدم و فکر کردم که اگر من سر قرار کشته شوم، پرونده به نفع ثابتی تمام می‌شود و آمدن ثابتی به کافه یعنی مرگ من! چون احتمالا ماشین پر از اسلحه است و اعلامیه‌های سازمان چریک‌ها هم در ماشین قرار دارد، به‌خاطر همین ماشین را جای دیگری در اول خیابان تخت جمشید پارک کردم که قرار بود ایرج جمشیدی سر قرار بیاید اما قرار به هم خورد. بعد از آن روز من به شیراز برگشتم و آرمان با من تماس گرفت و گفت تمام گروه را دستگیر کرده‌اند که بعد از آن شروع به زندگی عادی کردم، اما یک مدت بعد دیدم در روزنامه نوشته‌اند یک گروه مارکسیستی و... و یک نفر از گروه فراری است که من بودم! ثابتی وقتی فهمید این گروه فقط یک‌سری روشنفکر هستند، صحنه‌ای ایجاد کرد تا خودش را به‌عنوان کاشف یک پرونده امنیتی مهم جلوه دهد.
‌گلسرخی چگونه وارد این پرونده شد؟
گلسرخی چند ماه قبل از این ماجرا به دلیل دیگری در زندان بود، شکوه میرزادگی در بازجویی ترسیده و هرچه می‌دانست گفته بود، از جمله اینکه با کسی به نام گلسرخی رفیق بوده‌اند و در جلسات روشنفکری‌شان حضور داشته است، بعد گلسرخی را می‌آورند و به‌شدت شکنجه می‌کنند، جالب است که گلسرخی اصلا اعضای این گروه را نمی‌شناخته است، ولی خیالش راحت بود که کاری با او ندارند، چون آخرین اعدام سیاسی در ایران متعلق به 1337 بود و در طول این مدت اگر کسی هم کشته شده بود، امثال طیب حاج‌رضایی بودند یا اعضای سیاهکل به جرم مبارزه مسلحانه کشته شدند اما زندانی سیاسی کشته نشده بود. ثابتی نیز باید صحنه نمایش را طوری می‌چید که شاه و دربار باورشان شود که یک گروه کمونیست مسلح قصد کشتن آنها را داشته است. کرامت چون قبلا زندان کشیده بود و در این پرونده هم کاری نکرده بود، در این هنگام دادرس به اعضای گروه می‌گوید دادگاه شما علنی است و خبرنگاران خارجی نیز حضور دارند و مراقب حرف‌زدنتان باشید، به کرامت و گلسرخی می‌گویند هرچه می‌خواهید بگویید و اهمیتی ندارد، بعد این دو نفر می‌بینند یک سالن پر از جمعیت با دوربین تلویزیونی برقرار است، کرامت و گلسرخی می‌بینند باید دفاع کنند و شروع به دفاعیات پرشور می‌کنند. گلسرخی می‌بیند با وجود این صحنه‌سازی در کنار اینکه کاری هم نکرده است فرصتی ایجاد شده که تبدیل به قهرمان خلق شود. بقیه گروه هم به نوبت هرچه ساواک به آنها گفته بود می‌گویند. در دادگاه هم اسم من را به‌عنوان نفر سیزدهم می‌آورند و با اعدام این دو نفر داستان تمام می‌شود. جالب است یکی از کسانی که زمان اعدام گلسرخی پای جوخه بوده، می‌گوید گلسرخی هر لحظه این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد و منتظر بود کسی بگوید که تو عفو خورده‌ای و باورش نمی‌شد کشته شود. توجه داشته باشید این دادگاه تأثیر بسیار مهمی بر توده جامعه داشت. بعد از این دادگاه چندین مسئله اتفاق افتاد.
‌ بعد از انقلاب چه اتفاقی برای شما افتاد؟
من بعد از این قضیه در حالت روحی بدی بودم و پس از مدتی ازدواج کردم تا انقلاب پیروز شد و در شیراز به ساواک حمله کردند و پرونده‌ای درآمد که من مرتبط با این ماجرا هستم، 29 بهمن57 فدایی‌ها در دانشگاه شیراز یک گردهمایی برگزار می‌کنند، خواهر کرامت هم آنجا بود، او من را در تاریکی شب هنگامی که پول برایشان می‌بردم حدودا دیده بود اما کاملا تصویر مشخصی از من در خاطرش نبود و یک بیچاره‌ای را به‌جای من وسط جمعیت معرفی می‌کند، فدایی‌ها آن فرد را به‌شدت کتک می‌زنند و به تپه‌های بعد از دانشگاه می‌برند تا اعدام انقلابی کنند که گروه آیت‌الله دستغیب متوجه می‌شوند که کمونیست‌ها یک مجاهد را می‌خواهند اعدام کنند و با دخالت آنها او نجات می‌یابد.
‌چرا خود را به اوین معرفی کردید؟
‌بعد از پیروزی انقلاب وقتی اسم من به‌عنوان کسی که تیم گلسرخی را لو داده منتشر شد، فهمیدم که در این شلوغی‌ها کمونیست‌ها من را می‌کشند و از ایران فرار کردم و بعدا برگشتم و خودم را به اوین معرفی کردم. اول من را به زندان راه نمی‌دادند، پاسپورت پاکستانی‌ام را که به نام محمدامیر امیربخش بود، به نگهبان دادم که وقتی فهمیدند من خارج بوده‌ام و دوباره برگشته‌ام، کچویی دستور داد من را راه دهند و قصه را برایش گفتم که احساس عذاب وجدان می‌کنم، هرچند من خودم را مقصر نمی‌دانم، کچویی گفت من با گلسرخی هم‌بند بودم؛ او فهمید که من مقصر این ماجرا نیستم، چون اگر مقصر بودم، وقتی فرار کردم که برنمی‌گشتم! بعد چون ریش بلندی هم داشتم، گفت اینجا فقط درویش کم داشتیم. من را به انفرادی فرستادند تا تکلیف مشخص شود، چند روز بعد به من گفت حاضری در تلویزیون صحبت کنی؟ که من هم صحبت کردم. بعدا همه فهمیدند که من چه‌جور آدمی هستم، من که حقوق‌بگیر ساواک نبودم! آقای مفتح در زندان هم می‌آمد من را به‌عنوان یک پدیده در زندان نگاه می‌کرد؛ یک روز هم من را صدا کردند که بیا برو بیرون این‌قدر اینجا آدم‌هایی هستند که تو پیش آنها کاری نکردی و اگر هم کاری کردی با مسلمان‌ها کاری نکردی، کمونیست‌ها را لو دادی؛ گفتم حداقل من را شلاق بزنید که شلاق هم نزدند.
‌عکس معروفی هست که دختری با اسلحه روی تانک ایستاده و گویا از آشناهای شماست، داستان این عکس چیست؟
آن دختر، خواهرزن من است، وقتی به پادگان جمشیدیه حمله کردیم، اسلحه‌ها را برداشتیم و جلوی دانشگاه رفتیم، آنجا دیدم که او هم هست و در این هنگام خبرنگار کیهان رسید و به آن دختر گفت اسلحه‌ات را به دست بگیر تا عکسی از تو بگیرم و این عکس ماندگار شد؛ اما به گمانم بعد از آن هرگز اسلحه دست نگرفته باشد، البته علاقه‌ای ندارم اسمش را بگویم.
‌بعد از آزادی به جنگ رفتید؟
من در زندگی، مرگ انسان‌های زیادی را دیده‌ام، خرمشهر مرگ رودررو و جنگ کلاسیک بود. وقتی به خرمشهر رفتم، آخرین شبی که شهر در حال سقوط بود و عراقی‌ها روی پل خرمشهر تیربار داشتند، ما نهایت 20 نفر زیر یک آپارتمان سیمانی بودیم و تصمیم بود که مقاومت کنیم یا در آبادان مبارزه کنیم؟ مکالمه‌ای بین بچه‌ها ایجاد شد و عده‌ای از آنها ماندند و ما برگشتیم؛ هیچ‌وقت ارزش بچه‌هایی که در خرمشهر مقاومت کردند با دانشیان و گلسرخی مقایسه نمی‌کنم، دانشیان و دیگران می‌دانستند اسمشان می‌ماند و فکر کشته‌شدن نمی‌کردند؛ اما آن بچه‌ای که در خرمشهر مقاومت می‌کرد، نه اسمش جایی هست نه کسی برای او مرثیه‌ای می‌خواند نه انتظاری داشت‌ ولی ایستادند و جان باختند! من شهامت آن بچه‌ها را قابل مقایسه با کار گلسرخی نمی‌دانم. همه جنگ یک طرف، مقاومت خرمشهر یک طرف...
‌یک خاطره شنیده‌نشده هم برایمان تعریف کنید.
این خاطره هیچ‌وقت از ذهن من بیرون نمی‌رود و شاید خیلی حرف داشته باشد. ما یک روز در زندان 4 قصر دور سفره ناهار جمع بودیم و غذا مرغ داشتیم که از اقوام زندانی‌ها از بیرون آمده بود. در‌حال غذاخوردن بودیم و همه افراد نیز تحصیل‌کرده و طبقه متوسط بودیم و اصلا کارگری میانمان نبود. در میان کل زندانیان سیاسی آنجا یک نفر کارگر وجود داشت. آقای کسمایی که کفاشی می‌کرد و با گروه ساکا دستگیر شده بود و همه پیر بودند. او یک لحظه سر سفره چشمانش پر اشک شد و مرغ روی میز را بلند کرد و زد وسط سفره و گفت شما از زندگی کارگر چه می‌دانید؟ به اسم کارگر آمده‌اید اینجا اما نمی‌دانید زندگی من چگونه می‌گذرد. این اتفاق خیلی روی ذهن من تأثیر گذاشت و پیش خودم گفتم من که واقعا طبقه کارگر را نمی‌شناسم، اصلا از طبقه کارگر نیستم و با آنها زندگی نکرده‌ام پس چه دارم از مبارزه می‌گویم؟ این اتفاق من را به سیر و سیاحتی به گذشته برد که اصلا من چرا انقلابی شدم؟ وقتی اولین دسته گروه چریک‌ها را دستگیر کردند که از چهره‌های سرشناسشان فریبرز سنجری بود، من انتظار داشتم آدم‌هایی مثل نسل خودم را ببینم اما دیدم اینها اصلا نمی‌دانند انقلاب یعنی چی، طبقه کارگر یعنی چی، اصلا بحث‌های اینها با ما فرق می‌کند، اینها هیچ‌چیزی جز تفنگ و اسلحه و روش زندگی چریکی چیزی نمی‌دانند و تئوری مارکسیستی برای آنها یک توجیه بر میل خشونت‌طلبی آنهاست، ما به‌عنوان آن نسل میان کارگر‌ها می‌رفتیم.

‌امیرحسین جعفری : پرونده گروه گلسرخی- دانشیان جزء مطرح‌ترین اتفاقات جریان چپ مارکسیستی پیش از انقلاب است که ابهامات زیادی درون آن وجود دارد. دفاعیات آتشین گلسرخی و دانشیان برخلاف تصور ساواک صحنه سیاست ایران را به‌یکب‌اره سیاسی‌تر و انقلابی‌تر کرد و این دو فرد تنها کسانی از آن گروه 13 نفره بودند که در شامگاه 29بهمن 1352 تیرباران شدند. امیرحسین فطانت به عنوان چهره‌ای که عمده تقصیر‌ها بر گردن او انداخته می‌شود، روایت دیگری از این پرونده دارد که در چهل‌وهفتمین سالگرد این واقعه در گفت‌وگو با او به این مسئله می‌پردازیم.

‌چگونه یک انسان، چریک می‌شود؟
‌صحبت برای این مصاحبه من را به 50 سال پیش برد و آنچه می‌خواهم بگویم که مربوط به جنبش مسلحانه و سپس جریان گلسرخی است، من را یک‌بار دیگر به سیر و مرور گذشته کشاند. برای من ماه بهمن یک ماه دیگری است چون سه اتفاق مهم در این ماه برای کشور ما افتاد و من در هر سه این اتفاق‌ها دستی داشتم؛ یکی مسئله جریان سیاهکل، یکی جریان گلسرخی و دانشیان و آخری انقلاب ایران است که نگاه من به این مسائل با نگاه دیگران مقدار زیادی متفاوت است، من می‌خواهم این تحولات را از نگاه آدمی ببینم که با اخلاقیات و ایدئولوژی و عملکرد نسل اول چریک‌ها ساخته شده‌اند. من علاقه داشتم که بدانم چرا یک آدم می‌خواهد چریک شود؟ و چه عواملی باعث این می‌شود؟ آن زمان من یک بچه 19ساله بودم. جوان‌ها همه میل به تعالی و معنا دارند؛ البته معنا برای انسان‌های مختلف متفاوت است. من به حسب تصادف در دوران دبیرستان با مسائل سیاسی آشنا شدم، چون وقتی انسان احساس می‌کند با یک سیستم نامشروع دارد می‌جنگد در خودش احساس قدرت می‌کند و بعد سعی در یافتن ابزار این اتفاق می‌کند؛ سرنوشت من این‌طور اتفاق افتاد که معنا را در مسائل سیاسی پیدا کردم. این مسئله را از زندگی خودم و تجربیات زندان و حوادث مختلف تحلیل می‌کنم. من بعد‌ها که به زندگی فکر کردم واردشدن به مسائل سیاسی بزرگ‌ترین اشتباهم بود که خودم نیز تقصیری نداشتم. بی‌عدالتی همه‌جا هست اما من زجر می‌کشیدم وقتی یک انسان فقیر را می‌دیدم، وقتی می‌دیدم یک افسرپلیس احساس خدایی می‌کرد حالا شما این نگاه به جامعه را با چاشنی مارکسیستی تلفیق کن، نسل ما به خاطر دیدن این بی‌عدالتی‌ها سعی می‌کرد مبارزه کند. من آن زمان یک خانه در محله هفت‌تنان شیراز گرفته بودم تا کارگران و فقرا را به راه مارکسیسم هدایت کنم، کارگران هم خوششان می‌آمد با یک دانشجو دوست باشند اما وقتی می‌خواستیم درباره مسائل سیاسی صحبت کنیم اصلا گوش نمی‌کردند؛ یعنی نیرویی که انقلاب باید بر شانه‌های او استوار باشد اصلا ما را تحویل نمی‌گرفت! این اتفاق باعث شد که نسل ما اسلحه دست بگیرد. شما کتاب رد تئوری بقا پویان را بخوانید، فقط یک تئوری توجیه خشونت و تروریسم است و ربطی به کارگران ندارد؛ شما تمام ادبیات سازمان چریک‌های فدایی خلق و زندگی حمید اشرف را نگاه کنید، اصلا ربطی به توده‌های مردم ندارد! مبارزه مسلحانه یک جنگی بود بین دولت و روشنفکران! تأثیر دادگاه دانشیان و گلسرخی به‌مراتب از تمام حرکت‌های سازمان چریک‌های فدایی خلق بیشتر بود. البته من برای تمام آنها احترام قائلم، هر انسانی برای من به تنهایی مقدس است. آن زمان یک دوست نزدیک به نام مهدی اسحاقی داشتم که در سیاهکل کشته شد، خاطرم هست آخرین ملاقاتی که با مهدی اسحاقی داشتم او به من اصرار می‌کرد که صبر کن کار‌های بزرگی در پیش است، ما اگر پیروز هم نشویم، خوب زندگی کرده‌ایم؛ وقتی یک جوان احساس می‌کند با یک دولت در جنگ است، احساس خوبی دارد. جنگ‌های بزرگ فضیلت‌های خودش را دارد. ما آدم‌هایی بودیم مثل آهن و فولاد، شاید باور نکنید ما تمام لذت‌های زندگی را بر خودمان حرام می‌کردیم و وقف آرمانمان شده بودیم که دنیا را باید عوض کرد، در آن موقع در سطح جهان به خاطر جنگ سرد در آمریکای لاتین هسته‌های چریکی وجود داشت که نوعی از زندگی را معرفی می‌کردند، کوبا هم پیروز و چگوارای خوشتیپ قهرمان شده بود و رؤیایی ایجاد شده بود که ما هم می‌توانیم مثل آنها باشیم. ما مردم ایدئالیستی هستیم و همین ایدئالیسم است که منجر به سیاهکل می‌شود که یک‌سری جوان تحصیل‌کرده فکر می‌کنند در کوه می‌توانند با پنجمین ارتش نیرومند جهان مبارزه کنند و مردم نیز با آنها همراه می‌شوند، این ایدئالیسم در پرونده گلسرخی هم وجود دارد و در انقلاب ایران هم دیده می‌شود. مدتی بعد از آخرین دیدار با اسحاقی من بر سر قضیه هواپیماربایی دستگیر شدم، من به زندان افتادم و 50 سال پیش در 19بهمن روزنامه حمله به سیاهکل را دیدم که نام 15 نفر را نوشته‌اند؛ آخرین اسم مهدی اسحاقی بود و من با خودم فکر می‌کردم این لیست باید 16نفر باشد و من هم باید با آنها مرده باشم. آن زمان در زندان شماره 3 قصر بحث‌ها شروع شد عده‌ای می‌گفتند آنها انقلابی بودند، ماجراجو بودند و هرکسی یک حرفی می‌زد من در زندان با آدم‌های زیادی آشنا شدم.
‌با چه کسانی هم‌بند بوده‌اید؟
اوایل دهه 50 ما یک سرشماری در زندان‌ها انجام دادیم و متوجه شدیم در سراسر ایران 330 نفر زندانی سیاسی هستیم، در زندان شماره 3 قصر هم 110 نفر بودیم. با هوشنگ تیزابی، شکرالله پاک‌نژاد، سیامک لطف‌اللهی، اسدالله لاجوردی، حجتی کرمانی، کروبی، داریوش فروهر، سعید سلطانپور و به‌آذین و شخصیت‌های دیگر هم‌بند بودم تا یک‌سال بعد من را به زندان شماره 4 بردند که افسران سازمان نظامی حزب توده و زندانی‌های باتجربه در آنجا بودند؛ حاج مهدی عراقی، محمدعلی عمویی، کاظم بجنوردی، سرحدی‌زاده، عباس حجری، ابوتراب باقرزاده، صفرخان قهرمانی و... .
‌با کدام شخصیت‌ها همکاری داشتید؟
من با امیرپرویز پویان در ساختمان پلاسکو قرار داشتم و به دلیل درگیری هواپیما سر قرار نرفتم؛ اگر رفته بودم هم با پویان کشته شده بودم.
‌آشنایی شما با تیم سیاهکل از کجا بود؟
من از طریق مهدی اسحاقی با این تیم آشنا شدم، آن زمان که کار سیاسی می‌کردیم نوعی محفل انقلابی بودیم، در این محفل‌ها که من و اسحاقی حضور داشتیم فرض بر این بود که باید جریان چریکی در ایران راه بیفتد، در این حین من به علت دیگری دستگیر شدم و اسحاقی به منزل ما می‌رود تا بفهمد احتمال آزادی من چقدر است، وقتی می‌بیند من به زودی آزاد نمی‌شوم، به کوه می‌زند اما اسم من را به حمید اشرف می‌دهد که کسی به نام فطانت در زندان است و اگر بعدها با او بتوانید تماس بگیرید عضو خوبی برای سازمان است. من روز‌های آخر که داشتم از زندان آزاد می‌شدم مهدی سامع به من گفت ممکن است حمید اشرف به سراغ تو بیاید چون مهدی اسحاقی اسم تو را به گروه داده است که بعد از آزادی داستان‌های دیگری پیش آمد.
‌بعد از آزادی از زندان چه تحولی در تفکراتتان پیش آمد؟
بعد از اینکه از زندان قصر آزاد شدم، گفتم خب من از الان که آزاد می‌شوم همه انتظار دارند که دوباره کار چریکی را شروع کنم اما این مسئله خیلی ذهن من را مشغول کرده بود. آدم وقتی با مفهوم مرگ آشنا می‌شود، معنای زندگی برایش عوض می‌شود. من یادم می‌آید ساعت‌ها دور حیاط زندان قدم می‌زدم و به شخصیت آدم‌های اطرافم فکر می‌کردم و مثلا می‌گفتم طرف عمرش را در زندان گذراند و اگر دوباره به دنیا می‌آمد آیا باز هم این کارها را می‌کرد؟ من هم گفتم آنچه در زندگی منتظر من است یا زندان است یا مرگ که فقط یک اسم از من باقی می‌ماند. خاطرم هست یک بار چریک‌ها به کلانتری قلهک حمله کرده بودند و چند افسر را کشته بودند و تلویزیون عکس بچه‌های اینها را نشان می‌داد که یتیم شده‌اند و آنجا من متوجه شدم نمی‌توانم آدم بکشم و دل‌رحم هستم. بعد متوجه شدم در زندگی هر کسی عواملی هست که شخصیت انسان را می‌سازد قبل از اینکه اراده‌ای در تغییر این شکل‌گیری داشته باشد، عوامل خارجی او را می‌سازند؛ مثلا خانواده، معلم، آموزش، دوستان و... و دیدم من آنچه هستم تحمیل عوامل خارجی است. من باید با این مسئله مقابله می‌کردم. من آن موقع تصمیم گرفتم که از این نقطه به بعد باید خودم اخلاقیات و زندگی‌ام را انتخاب کنم. اولین چیزی را که اراده کردم این بود که مثل یک چریک زندگی نخواهم کرد و مثل یک چریک نخواهم مرد.
‌ارتباط شما با ساواک چگونه شروع شد و چگونه بود؟
من بعد از آزادی برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفتم که به من گفتند باید اجازه ساواک را داشته باشم و یک نامه دوصفحه‌ای به ساواک شیراز نوشتم که می‌خواهم درس بخوانم و کار سیاسی نکنم و روزی به ساواک شیراز در خیابان زند رفتم، آرمان مسئول آنجا به من گفت با ما همکاری کن که من گفتم اصلا قسم خوردم کار سیاسی نکنم و خواهش می‌کنم بگذارید به دانشگاه برگردم؛ ساواک موافقت کرد اما یک شرط گذاشتند که اگر کسی برای کار سیاسی به من مراجعه کرد، به ساواک بگویم و در صورتی که نگویم و ساواک متوجه شود دوباره پرونده من به جریان می‌افتد، من هم با کمال میل پذیرفتم چون اصلا دلم نمی‌خواست آلوده این مسائل شوم. البته هیچ‌کس هم سراغ من برای کار سیاسی نیامد. من در دانشگاه آدم سرشناسی بودم و آن موقع کلا ظاهر و رفتار و دوستانم را نیز تغییر دادم و هرکسی من را از دور می‌دید و تحول را احساس می‌کرد می‌فهمید که دارم علامت می‌دهم که من دیگر دنبال کار سیاسی نیستم. در ضمن من بیانیه‌ای خطاب به مارکسیست‌ها نوشتم که به جز پرونده دانشیان، هرکسی تاکنون از دست، زبان و قلم من آزرده شده است، افشا کند.
‌چگونه با دانشیان و کارهای او آشنا شدید؟
یک نکته خیلی فلسفی عجیب در زندگی من است. من با کرامت که آشنا شدم به خاطر یک سرود که در سپاه دانش خوانده بود چند ماه سابقه زندان داشت، بچه خیلی خوب و مردمی اما باهوش نبود، یک مرتبه در عشق شکست خورده بود و ورزش بوکس می‌کرد. ما برای تفریح به اکبرآباد شیراز می‌رفتیم، یک روز در آنجا هنگامی که مست هم بود به من گفت می‌خواهیم یک کاری انجام دهیم، تو همراه می‌شوی؟ من اصلا فکر اینکه او بخواهد چنین کار عجیبی انجام دهد در ذهنم نبود اما گفت می‌خواهیم ملکه و شاهزاده را در جشن هنر بدزدیم و نیاز به اسلحه داریم! وقتی این را گفت دنیا روی سر من خراب شد. گفتم بعدا جواب تو را می‌دهم. اول هم فکر کردم ممکن است دامی از طرف ساواک باشد، چون من با کرامت رابطه سیاسی نداشتم. گفتم یا کرامت بازی‌خورده ساواک است یا تیمشان کلا شعور سیاسی ندارد! من اصلا انتظار نداشتم مسائل این‌گونه پیش برود و فکر می‌کردم این گروه نهایتا یک سال زندان می‌گیرد یا کتک می‌خورد و آزاد می‌شود. آن زمان زندان‌رفتن و چپ‌بودن مد بود. من در تمام زندگی اعتقاد دارم تصمیمی که درباره دانشیان گرفتم تصمیم درستی بوده است، ساواک هم حتما بعدا می‌فهمید که کرامت با من ارتباط داشته و مکالمه ما قطعا لو می‌رفت و دوباره من را به خاطر کار نکرده دستگیر می‌کردند. من به خاطر کاری که به آن اعتقاد نداشتم حاضر نبودم یک سیلی بخورم و مکالمه ما قطعا لو می‌رفت و دوباره من را به خاطر کار نکرده دستگیر می‌کردند. عده‌ای می‌گویند چرا او را نصیحت نکردی، اینها نه شرایط را می‌شناسند نه شکنجه را می‌شناسند. برای من مثل روز روشن بود اینهایی که پشت قضیه هستند اصلا سیاسی نیستند.
‌چگونه داستان به ساواک کشیده شد؟
بعد از این دیدار من به دفتر آرمان رفتم و به او گفتم دوست من چنین کاری را می‌خواهد بکند اما پشت این ماجرا هیچ‌چیزی نیست و چون گفته بودی اگر کسی سراغت آمد، به تو این مسئله را می‌گویم و دلم برای کرامت می‌سوزد، او خانواده فقیری دارد و در شرایط احساسی قرار گرفته است. شاید کسی باور نکند اما من بعد از اعدام کرامت تا آنجایی که از نظر مالی می‌توانستم به خانواده کرامت کمک کردم. جالب اینجاست که آرمان، دانشیان را از قبل می‌شناخت و این گروه زیر نظر ساواک بود و من هم اگر وارد این قضیه نمی‌شدم ساواک این گروه را دستگیر می‌کرد. آرمان در آن جلسه به من گفت کمک کن تا آنها را شناسایی کنیم و از او قول گرفتم که بیش از دو سال زندان به این گروه ندهند و او این قول را به من داد و شاید من اشتباه کردم! من اصلا انتظار نداشتم مسائل این‌گونه پیش برود و فکر می‌کردم این گروه نهایتا یک سال زندان می‌گیرد. من از تمام اعضای آن گروه فقط کرامت را می‌شناختم و با طیفور بطحایی فقط 20 دقیقه در پارک آزادی شیراز صحبت کردم و متوجه شدم او اصلا این‌کاره نیست. بعد‌ها بود که در روزنامه اسم افراد این گروه را دیدم. در نتیجه بعد از اینکه آرمان پرونده را دست می‌گیرد، ثابتی از این ماجرا مطلع می‌شود. البته باید بگویم که آرمان آدم بدی نبود و قسم می‌خورد کسی را تابه‌حال کتک نزده است، بچه‌هایی هم که بعدا آزاد شدند این موضوع را شهادت دادند.
‌یک پرونده سطحی چگونه به دست ثابتی رسید؟
ساواک خیلی زود فهمید پشت این جریان هیچ چیزی نیست و یک‌سری جوان هستند مثلا شکوه فرهنگ یک جوان از اروپا برگشته 30ساله است و به قول گلسرخی می‌گفت شکوه مزه عرق ما بود! خلاصه ثابتی متوجه این پرونده می‌شود که می‌تواند خیلی پرسروصدا باشد. آرمان یک روز به من گفت به تهران، کافه قناری برو کسی که می‌شناسی‌اش به سراغ تو می‌آید و یک پیکان سفید با اسلحه به تو می‌دهد تا به دوستانت تحویل دهی و سر قرار آنها را دستگیر می‌کنیم. من اصلا خنده‌ام گرفت که چه کسی قرار است دنبال من بیاید؟ ساعت1:30 عصر وقتی وارد کافه شدم دیدم ثابتی و دادرس نشسته‌اند، یک لحظه جا خوردم، او یک‌سری سؤال درباره خودم پرسید و قرار شد ساعت دو ماشین را سر قرار ببرم و به من گفت اگر صدای تیراندازی آمد، فرار کن! تمام وجود من در حال لرزیدن بود، این داستان اصلا برای من یک بازی بود و فکر نمی‌کردم به اینجا ختم شود، اصلا قرار نبود تیراندازی شود که ثابتی گفت با صدای تیر فرار کن! ولی سوار ماشین شدم و فکر کردم که اگر من سر قرار کشته شوم، پرونده به نفع ثابتی تمام می‌شود و آمدن ثابتی به کافه یعنی مرگ من! چون احتمالا ماشین پر از اسلحه است و اعلامیه‌های سازمان چریک‌ها هم در ماشین قرار دارد، به‌خاطر همین ماشین را جای دیگری در اول خیابان تخت جمشید پارک کردم که قرار بود ایرج جمشیدی سر قرار بیاید اما قرار به هم خورد. بعد از آن روز من به شیراز برگشتم و آرمان با من تماس گرفت و گفت تمام گروه را دستگیر کرده‌اند که بعد از آن شروع به زندگی عادی کردم، اما یک مدت بعد دیدم در روزنامه نوشته‌اند یک گروه مارکسیستی و... و یک نفر از گروه فراری است که من بودم! ثابتی وقتی فهمید این گروه فقط یک‌سری روشنفکر هستند، صحنه‌ای ایجاد کرد تا خودش را به‌عنوان کاشف یک پرونده امنیتی مهم جلوه دهد.
‌گلسرخی چگونه وارد این پرونده شد؟
گلسرخی چند ماه قبل از این ماجرا به دلیل دیگری در زندان بود، شکوه میرزادگی در بازجویی ترسیده و هرچه می‌دانست گفته بود، از جمله اینکه با کسی به نام گلسرخی رفیق بوده‌اند و در جلسات روشنفکری‌شان حضور داشته است، بعد گلسرخی را می‌آورند و به‌شدت شکنجه می‌کنند، جالب است که گلسرخی اصلا اعضای این گروه را نمی‌شناخته است، ولی خیالش راحت بود که کاری با او ندارند، چون آخرین اعدام سیاسی در ایران متعلق به 1337 بود و در طول این مدت اگر کسی هم کشته شده بود، امثال طیب حاج‌رضایی بودند یا اعضای سیاهکل به جرم مبارزه مسلحانه کشته شدند اما زندانی سیاسی کشته نشده بود. ثابتی نیز باید صحنه نمایش را طوری می‌چید که شاه و دربار باورشان شود که یک گروه کمونیست مسلح قصد کشتن آنها را داشته است. کرامت چون قبلا زندان کشیده بود و در این پرونده هم کاری نکرده بود، در این هنگام دادرس به اعضای گروه می‌گوید دادگاه شما علنی است و خبرنگاران خارجی نیز حضور دارند و مراقب حرف‌زدنتان باشید، به کرامت و گلسرخی می‌گویند هرچه می‌خواهید بگویید و اهمیتی ندارد، بعد این دو نفر می‌بینند یک سالن پر از جمعیت با دوربین تلویزیونی برقرار است، کرامت و گلسرخی می‌بینند باید دفاع کنند و شروع به دفاعیات پرشور می‌کنند. گلسرخی می‌بیند با وجود این صحنه‌سازی در کنار اینکه کاری هم نکرده است فرصتی ایجاد شده که تبدیل به قهرمان خلق شود. بقیه گروه هم به نوبت هرچه ساواک به آنها گفته بود می‌گویند. در دادگاه هم اسم من را به‌عنوان نفر سیزدهم می‌آورند و با اعدام این دو نفر داستان تمام می‌شود. جالب است یکی از کسانی که زمان اعدام گلسرخی پای جوخه بوده، می‌گوید گلسرخی هر لحظه این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد و منتظر بود کسی بگوید که تو عفو خورده‌ای و باورش نمی‌شد کشته شود. توجه داشته باشید این دادگاه تأثیر بسیار مهمی بر توده جامعه داشت. بعد از این دادگاه چندین مسئله اتفاق افتاد.
‌ بعد از انقلاب چه اتفاقی برای شما افتاد؟
من بعد از این قضیه در حالت روحی بدی بودم و پس از مدتی ازدواج کردم تا انقلاب پیروز شد و در شیراز به ساواک حمله کردند و پرونده‌ای درآمد که من مرتبط با این ماجرا هستم، 29 بهمن57 فدایی‌ها در دانشگاه شیراز یک گردهمایی برگزار می‌کنند، خواهر کرامت هم آنجا بود، او من را در تاریکی شب هنگامی که پول برایشان می‌بردم حدودا دیده بود اما کاملا تصویر مشخصی از من در خاطرش نبود و یک بیچاره‌ای را به‌جای من وسط جمعیت معرفی می‌کند، فدایی‌ها آن فرد را به‌شدت کتک می‌زنند و به تپه‌های بعد از دانشگاه می‌برند تا اعدام انقلابی کنند که گروه آیت‌الله دستغیب متوجه می‌شوند که کمونیست‌ها یک مجاهد را می‌خواهند اعدام کنند و با دخالت آنها او نجات می‌یابد.
‌چرا خود را به اوین معرفی کردید؟
‌بعد از پیروزی انقلاب وقتی اسم من به‌عنوان کسی که تیم گلسرخی را لو داده منتشر شد، فهمیدم که در این شلوغی‌ها کمونیست‌ها من را می‌کشند و از ایران فرار کردم و بعدا برگشتم و خودم را به اوین معرفی کردم. اول من را به زندان راه نمی‌دادند، پاسپورت پاکستانی‌ام را که به نام محمدامیر امیربخش بود، به نگهبان دادم که وقتی فهمیدند من خارج بوده‌ام و دوباره برگشته‌ام، کچویی دستور داد من را راه دهند و قصه را برایش گفتم که احساس عذاب وجدان می‌کنم، هرچند من خودم را مقصر نمی‌دانم، کچویی گفت من با گلسرخی هم‌بند بودم؛ او فهمید که من مقصر این ماجرا نیستم، چون اگر مقصر بودم، وقتی فرار کردم که برنمی‌گشتم! بعد چون ریش بلندی هم داشتم، گفت اینجا فقط درویش کم داشتیم. من را به انفرادی فرستادند تا تکلیف مشخص شود، چند روز بعد به من گفت حاضری در تلویزیون صحبت کنی؟ که من هم صحبت کردم. بعدا همه فهمیدند که من چه‌جور آدمی هستم، من که حقوق‌بگیر ساواک نبودم! آقای مفتح در زندان هم می‌آمد من را به‌عنوان یک پدیده در زندان نگاه می‌کرد؛ یک روز هم من را صدا کردند که بیا برو بیرون این‌قدر اینجا آدم‌هایی هستند که تو پیش آنها کاری نکردی و اگر هم کاری کردی با مسلمان‌ها کاری نکردی، کمونیست‌ها را لو دادی؛ گفتم حداقل من را شلاق بزنید که شلاق هم نزدند.
‌عکس معروفی هست که دختری با اسلحه روی تانک ایستاده و گویا از آشناهای شماست، داستان این عکس چیست؟
آن دختر، خواهرزن من است، وقتی به پادگان جمشیدیه حمله کردیم، اسلحه‌ها را برداشتیم و جلوی دانشگاه رفتیم، آنجا دیدم که او هم هست و در این هنگام خبرنگار کیهان رسید و به آن دختر گفت اسلحه‌ات را به دست بگیر تا عکسی از تو بگیرم و این عکس ماندگار شد؛ اما به گمانم بعد از آن هرگز اسلحه دست نگرفته باشد، البته علاقه‌ای ندارم اسمش را بگویم.
‌بعد از آزادی به جنگ رفتید؟
من در زندگی، مرگ انسان‌های زیادی را دیده‌ام، خرمشهر مرگ رودررو و جنگ کلاسیک بود. وقتی به خرمشهر رفتم، آخرین شبی که شهر در حال سقوط بود و عراقی‌ها روی پل خرمشهر تیربار داشتند، ما نهایت 20 نفر زیر یک آپارتمان سیمانی بودیم و تصمیم بود که مقاومت کنیم یا در آبادان مبارزه کنیم؟ مکالمه‌ای بین بچه‌ها ایجاد شد و عده‌ای از آنها ماندند و ما برگشتیم؛ هیچ‌وقت ارزش بچه‌هایی که در خرمشهر مقاومت کردند با دانشیان و گلسرخی مقایسه نمی‌کنم، دانشیان و دیگران می‌دانستند اسمشان می‌ماند و فکر کشته‌شدن نمی‌کردند؛ اما آن بچه‌ای که در خرمشهر مقاومت می‌کرد، نه اسمش جایی هست نه کسی برای او مرثیه‌ای می‌خواند نه انتظاری داشت‌ ولی ایستادند و جان باختند! من شهامت آن بچه‌ها را قابل مقایسه با کار گلسرخی نمی‌دانم. همه جنگ یک طرف، مقاومت خرمشهر یک طرف...
‌یک خاطره شنیده‌نشده هم برایمان تعریف کنید.
این خاطره هیچ‌وقت از ذهن من بیرون نمی‌رود و شاید خیلی حرف داشته باشد. ما یک روز در زندان 4 قصر دور سفره ناهار جمع بودیم و غذا مرغ داشتیم که از اقوام زندانی‌ها از بیرون آمده بود. در‌حال غذاخوردن بودیم و همه افراد نیز تحصیل‌کرده و طبقه متوسط بودیم و اصلا کارگری میانمان نبود. در میان کل زندانیان سیاسی آنجا یک نفر کارگر وجود داشت. آقای کسمایی که کفاشی می‌کرد و با گروه ساکا دستگیر شده بود و همه پیر بودند. او یک لحظه سر سفره چشمانش پر اشک شد و مرغ روی میز را بلند کرد و زد وسط سفره و گفت شما از زندگی کارگر چه می‌دانید؟ به اسم کارگر آمده‌اید اینجا اما نمی‌دانید زندگی من چگونه می‌گذرد. این اتفاق خیلی روی ذهن من تأثیر گذاشت و پیش خودم گفتم من که واقعا طبقه کارگر را نمی‌شناسم، اصلا از طبقه کارگر نیستم و با آنها زندگی نکرده‌ام پس چه دارم از مبارزه می‌گویم؟ این اتفاق من را به سیر و سیاحتی به گذشته برد که اصلا من چرا انقلابی شدم؟ وقتی اولین دسته گروه چریک‌ها را دستگیر کردند که از چهره‌های سرشناسشان فریبرز سنجری بود، من انتظار داشتم آدم‌هایی مثل نسل خودم را ببینم اما دیدم اینها اصلا نمی‌دانند انقلاب یعنی چی، طبقه کارگر یعنی چی، اصلا بحث‌های اینها با ما فرق می‌کند، اینها هیچ‌چیزی جز تفنگ و اسلحه و روش زندگی چریکی چیزی نمی‌دانند و تئوری مارکسیستی برای آنها یک توجیه بر میل خشونت‌طلبی آنهاست، ما به‌عنوان آن نسل میان کارگر‌ها می‌رفتیم.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها