مارکس مارکس میشود
گروه انديشه: در زمانهای که شیپورهای امپراتوری به صدا درآمده، وقتی توزیع ناکارآمد ثروت به اوج خجلتآور خود رسیده، وقتی جنگ علیه ترور پایه اجتماعی تمدن را با توحشی عیان تهدید میکند، فقط وقتی صدای پای انقلاب را میتوان شنید که به عقب بنگریم. ولی چنین نگاهی رو به عقب میتواند بیش از حد معمول بین شکستگرایی و نوستالژی رفتوآمد کند. برای اینکه بار دیگر از ضرورت انقلاب برای زمانه ما صحبت کنیم نیاز به روشی داریم که در آنِ واحد تاریخی، فلسفی و مبتنیبر تاریخنگاری انتقادی باشد. این روش دستکم همان دورنمایی است که استاتیس کوولاکیس عرضه میکند و بار دیگر با ظرافت بر چرخش ریشهای مارکس تأکید میکند. باور راسخ کوولاکیس از این قرار است: با دنبالکردن گامهایی که مارکس برداشت تا به منظر انقلابی خود برسد و از برآوردهای معتدلتر خویش از امکان اجتماعی بگسلد ما نیز میتوانیم روند انقلاب از صحنه روزگارمان را معکوس کنیم و بار دیگر از آن حرف بزنیم. «چون هروقت تحتتأثیر یک شکست که بر روح ما زخم میزند دیگر نتوان به روشنی از تغییر شکل جهان حرف زد آنچه واپس رانده میشود خود سیاست است، و آنچه سرکوب میشود تخاصم ذاتی در واقعیت
تاریخی است، تا روزی برگردد و شبحوار حالحاضر را تسخیر کند. شکست انقلاب تا حدودی در فعلیت آن ثبتوضبط میشود، این فعلیت شکست را میپذیرد بدون اینکه هیچ تضمینی برای آینده بدهد».
کتاب با کانت شروع میکند و در آنِ واحد تاریخ فکری و شرحی فلسفی از قرائتهای متباعد از هگل است تا به چگونگی رابطه امر اجتماعی با امر سیاسی برسد. کتاب به موزس هس و فردریش انگلس همچون کسانی اشاره میکند که نوعی از «سوسیالیسم» در سر داشتند برپایه وحدت درونی ناشی از سازماندهی. هاینریش هاینه و کارل مارکس دنبال خودانتقادی درونی انقلاب بودند بر پایه گسست سیاسی از امر اجتماعی. این گسست همان لحظهای است که «مارکس مارکس میشود» (ص 6)، رد آن را مشخصا میتوان در سالهای 1841 تا 1843 گرفت، یعنی زمانی که او از راینلند و لیبرالیسم آن به پاریس انقلابی تبعید میشود. از این جهت، کوولاکیس سراغ «گسست معرفتشناختی» مشهور مارکس میرود که لویی آلتوسر وجود آن را در مقایسه با کارهای فلسفی اولیه مارکس و کتاب «سرمایه» قطعی میداند. ولی کوولاکیس میخواهد نشان دهد این گسست زودتر از اینها رخ داده: در همان لحظه فلسفی مارکس، وقتی او به این نظر میرسد که اگر «نظریه نه کلکسیونی از ایدهها بلکه یک اصل فعال، یک مجموعه فعالیت باشد» ایدهها بدل میشوند به «نیروی پیشبرنده تاریخ» (ص 324). همینجا امر سیاسی در مقام یک حرکت نظری آگاهانه قد علم
میکند، ولی نه با رد و طرد هگل بلکه با یک «نقد هگلی از هگل... یعنی تنها راه رادیکالکردن فرایند تفکر هگلی و روشنکردن راهی به یک هگل ورای هگل». از نظر کوولاکیس، آلتوسر فقط نیمی از راهی را که گشوده میرود (ص 235). هدف نویسنده از قرائت دقیق هس و انگلس روشنکردن این نکته است: «ذات طبقاتی» که آلتوسر به اومانیسم بورژوایی نسبت میدهد «چیزی بیرون از جنبش کارگران» نیست (ص 236). از سوی دیگر، کشف مارکس، کار رادیکال او، و تصدیق او به اینکه انقلاب تفاوتی ریشهای برقرار میکند، از نظر نویسنده مفصلبندی تخاصم حکشده درون جامعه است. این «رخداد» عملا نوعی «مداخله تفسیری» است که تنها بعد از تحقق واقعیت میتواند «گشایش فضای رادیکال» را تشخیص دهد، آنهم در قالب نوعی درگیری انتقادی با واقعیت (ص 233). اینجا کوولاکیس از ما دعوت میکند از طریق تلاشهای خود برای دیدن آنچه در «مواجهه بین یک مسیر فکری و یک بزنگاه تاریخی» تولید میشود، این گسست را «رخداد مارکس» بنامیم. در واقعیت رادیکالشدن مارکس رادیکالشدن ما هم هست، و امکان یک گسست را به زمانه ما میدهد.
گروه انديشه: در زمانهای که شیپورهای امپراتوری به صدا درآمده، وقتی توزیع ناکارآمد ثروت به اوج خجلتآور خود رسیده، وقتی جنگ علیه ترور پایه اجتماعی تمدن را با توحشی عیان تهدید میکند، فقط وقتی صدای پای انقلاب را میتوان شنید که به عقب بنگریم. ولی چنین نگاهی رو به عقب میتواند بیش از حد معمول بین شکستگرایی و نوستالژی رفتوآمد کند. برای اینکه بار دیگر از ضرورت انقلاب برای زمانه ما صحبت کنیم نیاز به روشی داریم که در آنِ واحد تاریخی، فلسفی و مبتنیبر تاریخنگاری انتقادی باشد. این روش دستکم همان دورنمایی است که استاتیس کوولاکیس عرضه میکند و بار دیگر با ظرافت بر چرخش ریشهای مارکس تأکید میکند. باور راسخ کوولاکیس از این قرار است: با دنبالکردن گامهایی که مارکس برداشت تا به منظر انقلابی خود برسد و از برآوردهای معتدلتر خویش از امکان اجتماعی بگسلد ما نیز میتوانیم روند انقلاب از صحنه روزگارمان را معکوس کنیم و بار دیگر از آن حرف بزنیم. «چون هروقت تحتتأثیر یک شکست که بر روح ما زخم میزند دیگر نتوان به روشنی از تغییر شکل جهان حرف زد آنچه واپس رانده میشود خود سیاست است، و آنچه سرکوب میشود تخاصم ذاتی در واقعیت
تاریخی است، تا روزی برگردد و شبحوار حالحاضر را تسخیر کند. شکست انقلاب تا حدودی در فعلیت آن ثبتوضبط میشود، این فعلیت شکست را میپذیرد بدون اینکه هیچ تضمینی برای آینده بدهد».
کتاب با کانت شروع میکند و در آنِ واحد تاریخ فکری و شرحی فلسفی از قرائتهای متباعد از هگل است تا به چگونگی رابطه امر اجتماعی با امر سیاسی برسد. کتاب به موزس هس و فردریش انگلس همچون کسانی اشاره میکند که نوعی از «سوسیالیسم» در سر داشتند برپایه وحدت درونی ناشی از سازماندهی. هاینریش هاینه و کارل مارکس دنبال خودانتقادی درونی انقلاب بودند بر پایه گسست سیاسی از امر اجتماعی. این گسست همان لحظهای است که «مارکس مارکس میشود» (ص 6)، رد آن را مشخصا میتوان در سالهای 1841 تا 1843 گرفت، یعنی زمانی که او از راینلند و لیبرالیسم آن به پاریس انقلابی تبعید میشود. از این جهت، کوولاکیس سراغ «گسست معرفتشناختی» مشهور مارکس میرود که لویی آلتوسر وجود آن را در مقایسه با کارهای فلسفی اولیه مارکس و کتاب «سرمایه» قطعی میداند. ولی کوولاکیس میخواهد نشان دهد این گسست زودتر از اینها رخ داده: در همان لحظه فلسفی مارکس، وقتی او به این نظر میرسد که اگر «نظریه نه کلکسیونی از ایدهها بلکه یک اصل فعال، یک مجموعه فعالیت باشد» ایدهها بدل میشوند به «نیروی پیشبرنده تاریخ» (ص 324). همینجا امر سیاسی در مقام یک حرکت نظری آگاهانه قد علم
میکند، ولی نه با رد و طرد هگل بلکه با یک «نقد هگلی از هگل... یعنی تنها راه رادیکالکردن فرایند تفکر هگلی و روشنکردن راهی به یک هگل ورای هگل». از نظر کوولاکیس، آلتوسر فقط نیمی از راهی را که گشوده میرود (ص 235). هدف نویسنده از قرائت دقیق هس و انگلس روشنکردن این نکته است: «ذات طبقاتی» که آلتوسر به اومانیسم بورژوایی نسبت میدهد «چیزی بیرون از جنبش کارگران» نیست (ص 236). از سوی دیگر، کشف مارکس، کار رادیکال او، و تصدیق او به اینکه انقلاب تفاوتی ریشهای برقرار میکند، از نظر نویسنده مفصلبندی تخاصم حکشده درون جامعه است. این «رخداد» عملا نوعی «مداخله تفسیری» است که تنها بعد از تحقق واقعیت میتواند «گشایش فضای رادیکال» را تشخیص دهد، آنهم در قالب نوعی درگیری انتقادی با واقعیت (ص 233). اینجا کوولاکیس از ما دعوت میکند از طریق تلاشهای خود برای دیدن آنچه در «مواجهه بین یک مسیر فکری و یک بزنگاه تاریخی» تولید میشود، این گسست را «رخداد مارکس» بنامیم. در واقعیت رادیکالشدن مارکس رادیکالشدن ما هم هست، و امکان یک گسست را به زمانه ما میدهد.