|

روزی برای بغض

مریم پیمان

به بخار برآمده از لیوان چای چشم می‌دوزم. از صبح تنها چند چیز شیرین مثل قند و نبات و شکلات من را با همه آنهایی که دور سفره نشسته‌اند، متفاوت کرده است. آنها دهان به چیزی ‌تر نکرده‌اند و من دو استکان آب خورده‌ام. آنها سفره سحری داشته‌اند و من نان و پنیری حوالی هشت صبح. آنها بر لبشان از تاب و طاقت، خندان است و من سرد می‌خندم. نیمی از عمرم را حتی یک روز نتوانسته‌ام به جرم ابتلا به «ام‌اس» با آنها همراهی کنم. «خودت می‌دانی!» پزشک تأکید می‌کند. لبخند می‌زند و می‌داند که نمی‌شود. هر بار که تلاش کردم تا بشود، نشد. کسی با لبخند از «ام‌اس» در صفحه تلویزیون حرف می‌زند. گویا افتخار است داشتن یک رنج مداوم. درد و درد و درد. چیزی پشت چشم‌هایم امان بریده است. هر سال همین خبرهاست. همین‌موقع سال چند برنامه تلویزیونی ساخته و پخش می‌شود. دورهمی انجمن‌های حمایتی برگزار می‌شود. اخبار چند همایش علمی و غیرعلمی به گوش می‌رسد. قول‌هایی برای حمایت‌های بیشتر و امکانات درماني افزون‌تر می‌دهند و می‌روند. حرف‌هایی درباره درمان می‌زنند و بیشتر از آنکه دردی دوا کنند، به دیگران یاد می‌دهند که بیماری «ام‌اس» چیست و تقریبا به همه یادآوری می‌کنند که اگرچه می‌توان با این بیماری وحشتناک زندگی کرد، اما نشانه‌های آن چیست. روز جهانی «ام‌اس» است. هیچ اتفاقی در کار نیست. تنها هوا به اقتضای پنجم خرداد گرم‌تر می‌شود و نشانه‌های بیماری جدی‌تر. موسیقی را روشن می‌کنم. آقای مجری با لبخند از نمردن بیماران به این راحتی‌ها و توانایی‌هایشان می‌گوید و چند بیمار سرشناس را معرفی می‌کند و حتما آنها می‌شوند نقطه امید همه کسانی که تازه بیمار شده‌اند. اما خبری از تغییری در روند تشخیص بیماری، تجویز و دریافت داروها نيست. بعد از همین یکی دو روز باز هم، همه‌چیز به فراموشی سپرده می‌شود و تمام! تو می‌مانی و یک بیماری کنترل‌شده که گاه بیشتر تو را اذیت می‌کند و گاه کمتر. همان داروها با همان تأثیرات نصفه‌ونیمه و عوارض سرسام‌آور. همان دوستان همراه و همان بی‌دردان مترَحِم. همان سختی‌ها و همان تنهایی‌ها. خستگی‌های مفرط، بی‌خوابی‌ها و بدخوابی‌های مداوم. نه تو از آن می‌توانی جدا شوی و نه او جسم تو را رها می‌کند و از این خانه امن نمی‌رود. جا خوش کرده است. کجا برود، وقتی تو ناز آن را می‌خری و از رژیم غذایی گرفته تا کار و شادمانی‌ات را به مناسبت حضورش عوض می‌کنی. چهره خندان مجری و کارشناس بغض را در گلویم تقویت می‌کند. کسی از درون فهرست موسیقی فریاد می‌زند: «رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْک رَحْمَة» اسپاسم امان پاهایم را بریده‌اند. به برکت خبرها و دل‌خوشی‌های نوروز امسال، هنوز دردهای جدید نرفته‌اند. نمی‌روند. درد است دیگر، با درد باید زندگی کرد. وقتی آمد، وقتی به آن عادت کردی، اگر بی‌خبر هم بخواهد و برود یا کمتر شود، ترس تمام وجودت را فرا می‌گیرد. دست و پایت را گم می‌کنی که اگر بیماری نباشد، چگونه باید زندگی کنی و چگونه باید شکست‌هایت را در دادگاه وجدان همیشه قاضی‌ات محاکمه. درد است دیگر با آن باید ساخت. از درونم فریاد می‌زنم: «ربنا...».

به بخار برآمده از لیوان چای چشم می‌دوزم. از صبح تنها چند چیز شیرین مثل قند و نبات و شکلات من را با همه آنهایی که دور سفره نشسته‌اند، متفاوت کرده است. آنها دهان به چیزی ‌تر نکرده‌اند و من دو استکان آب خورده‌ام. آنها سفره سحری داشته‌اند و من نان و پنیری حوالی هشت صبح. آنها بر لبشان از تاب و طاقت، خندان است و من سرد می‌خندم. نیمی از عمرم را حتی یک روز نتوانسته‌ام به جرم ابتلا به «ام‌اس» با آنها همراهی کنم. «خودت می‌دانی!» پزشک تأکید می‌کند. لبخند می‌زند و می‌داند که نمی‌شود. هر بار که تلاش کردم تا بشود، نشد. کسی با لبخند از «ام‌اس» در صفحه تلویزیون حرف می‌زند. گویا افتخار است داشتن یک رنج مداوم. درد و درد و درد. چیزی پشت چشم‌هایم امان بریده است. هر سال همین خبرهاست. همین‌موقع سال چند برنامه تلویزیونی ساخته و پخش می‌شود. دورهمی انجمن‌های حمایتی برگزار می‌شود. اخبار چند همایش علمی و غیرعلمی به گوش می‌رسد. قول‌هایی برای حمایت‌های بیشتر و امکانات درماني افزون‌تر می‌دهند و می‌روند. حرف‌هایی درباره درمان می‌زنند و بیشتر از آنکه دردی دوا کنند، به دیگران یاد می‌دهند که بیماری «ام‌اس» چیست و تقریبا به همه یادآوری می‌کنند که اگرچه می‌توان با این بیماری وحشتناک زندگی کرد، اما نشانه‌های آن چیست. روز جهانی «ام‌اس» است. هیچ اتفاقی در کار نیست. تنها هوا به اقتضای پنجم خرداد گرم‌تر می‌شود و نشانه‌های بیماری جدی‌تر. موسیقی را روشن می‌کنم. آقای مجری با لبخند از نمردن بیماران به این راحتی‌ها و توانایی‌هایشان می‌گوید و چند بیمار سرشناس را معرفی می‌کند و حتما آنها می‌شوند نقطه امید همه کسانی که تازه بیمار شده‌اند. اما خبری از تغییری در روند تشخیص بیماری، تجویز و دریافت داروها نيست. بعد از همین یکی دو روز باز هم، همه‌چیز به فراموشی سپرده می‌شود و تمام! تو می‌مانی و یک بیماری کنترل‌شده که گاه بیشتر تو را اذیت می‌کند و گاه کمتر. همان داروها با همان تأثیرات نصفه‌ونیمه و عوارض سرسام‌آور. همان دوستان همراه و همان بی‌دردان مترَحِم. همان سختی‌ها و همان تنهایی‌ها. خستگی‌های مفرط، بی‌خوابی‌ها و بدخوابی‌های مداوم. نه تو از آن می‌توانی جدا شوی و نه او جسم تو را رها می‌کند و از این خانه امن نمی‌رود. جا خوش کرده است. کجا برود، وقتی تو ناز آن را می‌خری و از رژیم غذایی گرفته تا کار و شادمانی‌ات را به مناسبت حضورش عوض می‌کنی. چهره خندان مجری و کارشناس بغض را در گلویم تقویت می‌کند. کسی از درون فهرست موسیقی فریاد می‌زند: «رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْک رَحْمَة» اسپاسم امان پاهایم را بریده‌اند. به برکت خبرها و دل‌خوشی‌های نوروز امسال، هنوز دردهای جدید نرفته‌اند. نمی‌روند. درد است دیگر، با درد باید زندگی کرد. وقتی آمد، وقتی به آن عادت کردی، اگر بی‌خبر هم بخواهد و برود یا کمتر شود، ترس تمام وجودت را فرا می‌گیرد. دست و پایت را گم می‌کنی که اگر بیماری نباشد، چگونه باید زندگی کنی و چگونه باید شکست‌هایت را در دادگاه وجدان همیشه قاضی‌ات محاکمه. درد است دیگر با آن باید ساخت. از درونم فریاد می‌زنم: «ربنا...».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها