|

برای چه می‌خواهیم زنده بمانیم؟

لیلی فرهادپور

نمایش «دستورالعمل‌های پرواز برای خدمه و خلبان» که من نام آن را برای خودم «تجربه لذت پرواز و سقوط برای یک هنرمند» می‌گذارم، کاری است از فرهاد فزونی که این روزها در تماشاخانه پالیز هر شب روی صحنه‌ای پر از خیال و نور و تصویر و حرکت اجرا می‌شود. وقتی یک هنرمند طراح، گرافیست و تا قسمتی شاعر و داستان‌گو همراه با برادر موسیقی‌دان خود (که تجربه موسیقی حرفه‌ای و موفق خود را با خواندن اشعار شالوده‌شکن سیلور اشتاین شروع کرده است؛ آنجایی که در آلبوم من و دوست غولم زمزمه می‌کند: «زمانی به زبان گل‌ها سخن می‌گفتم»)، به این نتیجه می‌رسند که برای هنرمند مدیوم نمی‌تواند محدودیت باشد، بلکه می‌تواند تبدیل به ابزاری مناسب برای ارائه تفکر و حرف‌هایش بشود و با بلندپروازی (و شاید بهتر است بگوییم شجاعت) همه ابزاری که به آن امکان دسترسی هست و آن را می‌شناسد، بردارد و به یک اجرا برسد، مرا به هیجان می‌آورد؛ مخصوصا اینکه سؤالی هستی‌شناسانه نیز در این اجرای خود داشته باشد.
مارین ون هولک، بازیگر هلندی این نمایش که به زبان فارسی تسلط دارد، در نشست مطبوعاتی درباره این نمایش گفته است: «چهار سال پیش برای کارکردن به ایران آمدم. یکی از دلایل حضورم در ایران، یافتن چیز بیشتر و کسب تجربه جدید بود. در این کار ما از خودمان می‌پرسیدیم؛ تئاتر برای چیست و باید چگونه باشد؟ تئاتر زندگی است یا زندگی تئاتر؟ معتقدم تئاتر باید زندگی را زیر سؤال ببرد. روزی فرهاد از ما پرسید چرا باید زنده بمانیم. برای من روبه‌روشدن با مرگ اهمیت دارد، پس من به این فکر کردم که در زندگی خودم برای چه می‌خواهم زنده بمانم و چقدر مانع لذت در زندگی خودمان می‌شویم» و این خلاصه‌ای از تئاتر «دستورالعمل‌های پرواز برای خدمه و خلبان» است.
ابزارهایی را که فرهاد فزونی در این نمایش برای گفتن حرف‌هایش استفاده کرده است می‌توان به سادگی و درعین‌حال با ریزبینی فهرست کرد؛ نور، صدا، موسیقی، گرافیک، تایپوگرافی، حرکت اجسام (از تیروتخته‌های دکور تا اندام بازیگران و نورها و صداها) کمپوزیسیون، حروف، واج‌ها، واژه‌ها، کلمات، جملات، عبارات، شعر، قصه و خیال. ازاین‌رو هرکس از ظن خود یار می‌شود و من که عاشق واژه هستم رقص واژه‌ها در این نمایش برایم بیش از هر چیز نمود پیدا می‌کند. نمایش با قصه شروع می‌شود؛ قصه‌ای که با کلمات بر سیاهی ته صحنه نقش می‌بندد و ما تماشاگران آن را می‌خوانیم: مهسا ریاضی به کما رفته است و مادرش برایش قصه یک‌ کافه‌چی را بازگو می‌کند که در جنگلی قهوه‌خانه دارد و... خرگوش‌های دوس خوس چشم‌قرمز... و گوزن چهلم... و بستن چمدان و رفتن برای پرواز. این رفتن اما همه حرف است چون رفتن کسی است که از دو چیز می‌ترسد از خرگوش‌های دوس خوس چشم‌قرمز و از سقوط... نور می‌‌آید و تصاویر و بازیگران. ابتدا نور روی پگاه آهنگرانی است و او را وسط صحنه ظاهر می‌کند، در نقش پگاه آهنگرانی خدمه پرواز. با همان لبخند تصنعی همه خدمه‌های پرواز که اینجا در صندوقکی مچاله نشسته و واژه «و» را بغل کرده است. «و»؟! زندگی «و» مرگ؟ پرواز «و» سقوط؟
قصه نوشته می‌شود، قصه خوانده می‌شود، قصه بازی می‌شود، قصه گرافیک می‌شود، نور می‌شود و به روی سیاهی‌ها نقش می‌بندد، قصه صدا می‌‌شود و به گوش می‌رسد، قصه موسیقی ‌می‌شود و شنیده می‌شود، قصه روایت می‌شود با هر ابزاری که بتوان آن را روایت کرد. تغییر و تعویض صحنه‌ها هم جزئی از روایت قصه است و ده‌ها سؤال که در ذهن نقش می‌بندد. بودن یا نبودن؟ از سقوط مردن یا از ترس از سقوط ، مردن؟! آن هم بدون آنکه سقوط کرده باشیم و دست‌آخر اینکه اصلا برای چه زنده هستیم؟

نمایش «دستورالعمل‌های پرواز برای خدمه و خلبان» که من نام آن را برای خودم «تجربه لذت پرواز و سقوط برای یک هنرمند» می‌گذارم، کاری است از فرهاد فزونی که این روزها در تماشاخانه پالیز هر شب روی صحنه‌ای پر از خیال و نور و تصویر و حرکت اجرا می‌شود. وقتی یک هنرمند طراح، گرافیست و تا قسمتی شاعر و داستان‌گو همراه با برادر موسیقی‌دان خود (که تجربه موسیقی حرفه‌ای و موفق خود را با خواندن اشعار شالوده‌شکن سیلور اشتاین شروع کرده است؛ آنجایی که در آلبوم من و دوست غولم زمزمه می‌کند: «زمانی به زبان گل‌ها سخن می‌گفتم»)، به این نتیجه می‌رسند که برای هنرمند مدیوم نمی‌تواند محدودیت باشد، بلکه می‌تواند تبدیل به ابزاری مناسب برای ارائه تفکر و حرف‌هایش بشود و با بلندپروازی (و شاید بهتر است بگوییم شجاعت) همه ابزاری که به آن امکان دسترسی هست و آن را می‌شناسد، بردارد و به یک اجرا برسد، مرا به هیجان می‌آورد؛ مخصوصا اینکه سؤالی هستی‌شناسانه نیز در این اجرای خود داشته باشد.
مارین ون هولک، بازیگر هلندی این نمایش که به زبان فارسی تسلط دارد، در نشست مطبوعاتی درباره این نمایش گفته است: «چهار سال پیش برای کارکردن به ایران آمدم. یکی از دلایل حضورم در ایران، یافتن چیز بیشتر و کسب تجربه جدید بود. در این کار ما از خودمان می‌پرسیدیم؛ تئاتر برای چیست و باید چگونه باشد؟ تئاتر زندگی است یا زندگی تئاتر؟ معتقدم تئاتر باید زندگی را زیر سؤال ببرد. روزی فرهاد از ما پرسید چرا باید زنده بمانیم. برای من روبه‌روشدن با مرگ اهمیت دارد، پس من به این فکر کردم که در زندگی خودم برای چه می‌خواهم زنده بمانم و چقدر مانع لذت در زندگی خودمان می‌شویم» و این خلاصه‌ای از تئاتر «دستورالعمل‌های پرواز برای خدمه و خلبان» است.
ابزارهایی را که فرهاد فزونی در این نمایش برای گفتن حرف‌هایش استفاده کرده است می‌توان به سادگی و درعین‌حال با ریزبینی فهرست کرد؛ نور، صدا، موسیقی، گرافیک، تایپوگرافی، حرکت اجسام (از تیروتخته‌های دکور تا اندام بازیگران و نورها و صداها) کمپوزیسیون، حروف، واج‌ها، واژه‌ها، کلمات، جملات، عبارات، شعر، قصه و خیال. ازاین‌رو هرکس از ظن خود یار می‌شود و من که عاشق واژه هستم رقص واژه‌ها در این نمایش برایم بیش از هر چیز نمود پیدا می‌کند. نمایش با قصه شروع می‌شود؛ قصه‌ای که با کلمات بر سیاهی ته صحنه نقش می‌بندد و ما تماشاگران آن را می‌خوانیم: مهسا ریاضی به کما رفته است و مادرش برایش قصه یک‌ کافه‌چی را بازگو می‌کند که در جنگلی قهوه‌خانه دارد و... خرگوش‌های دوس خوس چشم‌قرمز... و گوزن چهلم... و بستن چمدان و رفتن برای پرواز. این رفتن اما همه حرف است چون رفتن کسی است که از دو چیز می‌ترسد از خرگوش‌های دوس خوس چشم‌قرمز و از سقوط... نور می‌‌آید و تصاویر و بازیگران. ابتدا نور روی پگاه آهنگرانی است و او را وسط صحنه ظاهر می‌کند، در نقش پگاه آهنگرانی خدمه پرواز. با همان لبخند تصنعی همه خدمه‌های پرواز که اینجا در صندوقکی مچاله نشسته و واژه «و» را بغل کرده است. «و»؟! زندگی «و» مرگ؟ پرواز «و» سقوط؟
قصه نوشته می‌شود، قصه خوانده می‌شود، قصه بازی می‌شود، قصه گرافیک می‌شود، نور می‌شود و به روی سیاهی‌ها نقش می‌بندد، قصه صدا می‌‌شود و به گوش می‌رسد، قصه موسیقی ‌می‌شود و شنیده می‌شود، قصه روایت می‌شود با هر ابزاری که بتوان آن را روایت کرد. تغییر و تعویض صحنه‌ها هم جزئی از روایت قصه است و ده‌ها سؤال که در ذهن نقش می‌بندد. بودن یا نبودن؟ از سقوط مردن یا از ترس از سقوط ، مردن؟! آن هم بدون آنکه سقوط کرده باشیم و دست‌آخر اینکه اصلا برای چه زنده هستیم؟

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها