|

صالح نجفی در نشست «الاهیات و سیاست»:

آیا فقط آگامبن می‌تواند نجات‌مان دهد؟

گروه اندیشه: از نخستین آشنایی فارسی‌زبانان با جورجو آگامبن، فیلسوف معاصر ایتالیایی، 15 سال می‌گذرد و طی این مدت تا حدودی پروژه او به زبان فارسی معرفی شده است. به نظر می‌رسد اکنون وقت بازنگری در این پروژه و نقد و بررسی آن رسیده باشد؛ کاری که هفته گذشته در نشست «الاهیات و سیاست» با سخنرانی انوش گنجی‌پور و صالح نجفی صورت گرفت. این سخنرانی سه‌شنبه پیش در سالن ناصرخسرو دانشکده ادبیات دانشگاه شهید بهشتی برگزار شد و در آن صالح نجفی به نقد و بررسی گرایش مسیحاباوری در نظریه انتقادی پرداخت و آن را یکی از نکات مغفول در معرفی آگامبن به فارسی دانست. از دید نجفی، مسیحاباوری آگامبن او را بدل می‌کند به یک هایدگری جوان (چپ). انوش گنجی‌پور نیز کوشید کلیت تفکر آگامبن و پروژه هوموساکر را در نسبت آن با سیاست بسنجد و به محدودیت‌های چهره‌ای که از آگامبن در ایران می‌شناسیم بپردازد. به اعتقاد او، پروژه آگامبن به نوعی ابرسیاست یا ناسیاست منتهی می‌شود و در نتیجه ما نه با یک هایدگری چپ بلکه با یک هایدگری مطلق روبه‌روییم.

عنوان بحث برگرفته از مقاله‌ای است از متیو شارپ (Matthew Sharpe) که در سال 2009 منتشر شده و تلاشی است برای نقد سیاسی و مفهومی پروژه آگامبن در متن‌های ‌او بعد از انتشار هوموساکر. در این جلسه‌ می‌کوشم مختصات نقد سیاسی پروژه آگامبن را ترسیم و از این طریق آن را بازخوانی کنم.

اول به این سؤال می‌پردازم که اصلا چرا آگامبن در ایران مطرح شد. به این سؤال در دو سطح جواب می‌دهم تا مقدمه ضروری برای طرح نقد پروژه آگامبن فراهم شود. در جواب سؤال «چرا آگامبن؟» می‌توانیم از ایده Constellation در تفکر والتر بنیامین استفاده کنیم. در زبان فارسی فعلا آن را «منظومه» ترجمه می‌کنیم. البته از جهاتی بد نیست ولی من با این ترجمه مخالفم. وقتی آن را به منظومه ترجمه کنیم اولین تداعی این استعاره منظومه شمسی است، به این معنا که ستاره‌ای در مرکز آن هست و مدارهایی در اثر گردیدن حول این مرکز واحد تعریف می‌شوند و بقیه مختصات و مشخصات عناصری که در این منظومه هستند همه براساس ارتباط با این مرکز تعریف می‌شود. ایده Constellation دقیقا ضدمنظومه است. با پدیده‌ای سروکار داریم که ترجمه دقیق آن مجمع‌الکواکب است یا هیأت یا صورت فلکی. وقتی به آسمان می‌نگریم مجموعه‌ای از کواکب یا ستاره‌ها را می‌بینیم و خطوطی را فرض می‌گیریم که می‌توانند آنها را به هم وصل کنند. در این استعاره نقاطی که به هم وصل می‌کنیم براساس یک مرکز تعریف نشده و می‌تواند تصادفی، ذوقی یا بر‌اساس برخی ضرورت‌ها باشد. براساس استعاره صورت فلکی، آگامبن در کجای پروژه‌های فکری و سیاسی و فلسفی و الاهیاتی تاریخ «تفکر ایرانی» قرار می‌گیرد تا بتوانیم متن‌هایش را بخوانیم و نقد و ترجمه کنیم؟ این متن‌ها درواکنش به چه سؤالاتی تولید می‌شوند؟
هر وقت از تفکر صحبت می‌کنیم، با نظر داشتن به شأن کلی و همگانی تفکر، از ایستادن روی یک زمین خاص آغاز می‌کنیم. در واقع ما روی زمین تاریخ و وضعیت انضمامی ایران ایستاده‌ایم و هر چند وقت یک‌بار نگاه می‌کنیم به آسمان تاریخ جهان و به مجموعه‌ای از کواکب برمی‌خوریم. تفکر در ساده‌ترین شکل می‌کوشد این ستاره‌ها را روی زمین بیاورد یعنی نسبت کواکبی را که چند وقت یک‌بار در آسمان تاریخ جهان می‌بیند با تجربه زمینی تاریخ انضمامی خودمان پیدا کند. ما هر چند وقت یک‌بار کواکبی را در آسمان می‌بینیم، به علت‌های مختلفی مثل مدشدن، جذب‌شدن به یک متفکر، یا اتصالی بین افکار او و ایده‌هایی که در ایران دنبال می‌کنیم، بین این کواکب خطوطی وصل می‌کنیم که آنها را تبدیل می‌کند به یک صورت فلکی. این صورت‌ها به ظاهر ذهنی است و بر اساس منظری که روی زمین تعریف کردیم آنها را به هم وصل می‌کنیم. می‌توانیم آن منظر را «منظر رهایی» بنامیم. این پروژه در زمین تاریخ تفکر ایران به یک نام پیوند می‌خورد: مراد فرهادپور. به کمک او هرچند وقت یک‌بار که به آسمان تاریخ جهان نگاه می‌کردیم بعضی ستاره‌ها پررنگ می‌شدند، به هم وصل می‌شدند و صورت‌هایی فلکی می‌ساختند که به احتمال قریب به یقین هیچ‌گاه معیار عینی و قطعی و نهایی برای اتصال‌شان به یکدیگر وجود نداشت. به همین جهت، از منظر رهایی نام‌هایی در تاریخ تفکر و سیاست معاصر ایران به هم وصل می‌شد که شاید در زمین‌های دیگر وصل‌شدن آنها به هم چندان ساده یا حتی موجه نبود. می‌توان صورت فلکی را در تاریخ ایران منظر چپ رادیکال وفادار به ایده انقلاب، وفادار به پتانسیل‌های زمین‌مانده انقلاب، تعریف کرد. بر این اساس، چهره‌هایی به‌عنوان نام‌های سیاست رهایی‌بخش انتخاب شد، بدون وجود منظومه‌ای با یک مرکز. هیچ معیار عینی در کار نبود که چرا آگامبن و رانسیر و ژیژک و بدیو را می‌توان در ایران با هم خواند. باهم‌خواندن برخی از آنها بدفهمی یا بدخوانی نیز به بار می‌آورد. اما این بدخوانی‌ها و بدفهمی‌ها متضایف هر پروژه مخاطره‌آمیز رهایی‌بخشی است. این مخاطره خود تفکر است.
چرا کسانی در ایران مشغول ترجمه متون نظری می‌شوند ولی ترجمه این متن‌ها به جایی بر‌نمی‌خورد و هیچ پروژه‌ای تعریف نمی‌کند و به هیچ جریانی وصل نمی‌شود. در حالت خوش‌بینانه افرادی یکی دو زبان اروپایی را خوب بلدند و امیدواریم به نثر فارسی هم تسلط داشته باشند تا ترجمه‌هایشان قابل خواندن باشد. ولی این ترجمه‌ها کاری نمی‌کند یا چیزی را تکان نمی‌دهد یا سؤالی ایجاد نمی‌کند. مسئله این است که تا منظر مشخص و جزئی خودمان برای نگاه‌کردن به آسمان تاریخ مشخص نشود هیچ مجمع‌الکواکبی هم شکل نمی‌گیرد. به همین علت، مهم نیست کسانی که بدون پروژه مشغول ترجمه می‌شوند کیفیت ترجمه‌هایشان خوب یا بد باشد. ما ترجمه‌های متوسط و ضعیف از آگامبن به فارسی داریم و ترجمه‌های خوب هم داریم مثل ترجمه‌های آقای ایمانی از سه کتاب اصلی آگامبن یعنی «زبان و مرگ»، «طفولیت و تاریخ» و «وضعیت استثنایی». ولی مسئله این است که این متن‌ها، قطع نظر از کیفیت ترجمه‌شان، به پروژه‌ای فکری وصل نمی‌شوند. ترجمه‌های پویا ایمانی از این جهت جالب توجه‌است که قرار است آگامبن را به دقت به فارسی‌زبان‌ها بشناساند ولی این ماجرا فقط در آکادمی غرب می‌تواند اتفاق بیفتد نه در آکادمی بی‌اندام ما که رابطه آن با فلسفه غرب و علوم انسانی هیچ‌گاه روشن نشده است. به همین جهت باید گفت اگر بتوان منظری تعریف کرد، آن منظر سیاسی باید با پتانسیل‌های رهایی در تاریخ 40-50 ساله ما مرتبط باشد. در آن مجمع‌الکواکب متن‌هایی تولید می‌شود که کیفیت آنها، به وقت‌بودنشان، ایجاد سوء‌تفاهم و غیره، همه را بایست ازین منظر وارسی کرد.
بنابراین در این جلسه می‌کوشم بعد از حضور 15 ساله آگامبن در ایران راه‌هایی برای نقدش باز کنم. ترسیم مختصات نقد آگامبن با این سؤال که «آیا فقط آگامبن می‌تواند نجات‌مان دهد؟» علیه یک گرایش در آکادمی غربی است که ما به شکل‌های مختلف مشغول ترجمه آنیم، و آن گرایش نظریه انتقادی به موعود‌باوری و مسیحاگرایی است. این نقد بسیاری از چهرهای این سال‌ها را دربر می‌گیرد که صریح‌ترین‌شان‌ جورجو آگامبن است.
بحث اصلی امروز معطوف است به متن‌های سیاسی آگامبن و اینکه مسیحاباوری به چه کار تفکر انتقادی و وجه سیاسی آن می‌آید؟ تحلیل‌های آگامبن دو ویژگی مهم دارد: 1) از منظر نقد متافیزیکی سیاست، از جمله رادیکال‌ترین شیوه‌های نقد دستگاه سیاسی غرب است با دوگانه‌هایی که او از آنها پرده‌برداری کرده، همچون تمایز مفهوم حیات نزد یونانی‌ها بین بیوس و زوئی؛ 2) در تراز تجویز سیاسی، ظاهرا دورنمای سیاسی مسیحاباوری آگامبن کم‌رمق است یا لااقل در فضای اروپا حرف مشخص و دقیقی درباره آینده مبارزات سیاسی نمی‌زند. خود او چند سال پیش که به ایران آمد صراحتا اعلام کرد دیگر اعتقادی به تقابل‌های چپ و راست ندارد. گذشته از این نقد تاریخی، با متفکر رادیکالی روبه‌روییم که تجویز عملی ندارد ولی در مقام انتقاد از ریشه‌ای‌ترین متفکران است. برای تبارشناسی مسیحاباوری آگامبن باید سراغ تحلیل‌های کلاسیک متفکری رفت که در فارسی کمتر متنی از او موجود است، یعنی گرشوم شولم. شولم مقاله مهمی درباره «ایده مسیحا در دین یهود» دارد که با مطالعه آن می‌توان متوجه یکی از ارکان مهم فلسفه آگامبن شد که در فارسی پنهان مانده است. در زبان فارسی، آگامبن را یا از طریق هوموساکر و وضعیت استثنایی می‌شناسیم یا پروژه کاملا فلسفی «زبان و مرگ» و «طفولیت و تاریخ».
ادعای متیو شارپ این است که مسیحاباوری آگامبن کم‌و‌بیش وامدار مستقیم مسیانیسم اتوپیایی، ‌کابالایی و آنتی‌نومیایی است. آنتی‌نومیا گرایشی در دین یهود است که مخالف نوموس به معنای شریعت و قانون است. گاهی در فارسی به غلط به اباحه‌گری ترجمه می‌شود. این پروژه‌ای است که آگامبن در کتاب «گشوده: انسان و حیوان» بسط می‌دهد و ترجمه نه چندان خوبی از آن به فارسی هست. شارپ براساس این تبارشناسی دو تز مهم نظری و سیاسی مطرح می‌کند. 1) تز نظری شارپ این است که آنچه آگامبن را به مسیحاباوری سیاسی کشانده نوعی منطق استعلایی است که بر همه تحلیل‌های او از امر سیاسی در تقابل با سیاست استوار است. این منطق به موجب ماهیتش به طرز معناداری تمایزهای مهم سیاسی را نفی می‌کند. یعنی به جای پرداختن به تمایزهای موجود سیاسی در تراز عملی، به جست‌وجوی مبانی وجود شناختی این تمایزها برمی‌آید؛ 2) تز دوم که سیاسی است این است که استقبال وسیع متفکران عموما پسامارکسیست در فضای دانشگاه‌های اروپا از مسیحاباوری وجودشناختی آگامبن بیش از اینکه راه‌حل بن‌بست‌های سیاسی چپ معاصر باشد دردنشان این بن‌بست‌ها و در واقع دردنشان چپ سیاسی در جهان اول است. بنا به ادعای شارپ، اگر نظریه انتقادی می‌خواهد به جد درگیر پراکسیس و عمل رهایی‌بخش شود، باید تفاوت دو قلمرو را به رسمیت بشناسد: قلمرو اول، سیاست با همه دلالت‌هایش و مشخصا سیاست رهایی‌بخش و قلمرو دوم، فلسفه اولی. از نظر شارپ، استقبالی که از پروژه آگامبن به عمل آمده تلاشی است برای جست‌وجوی رستگاری یا دست‌کم نوعی دفاع از موضع خود در امعاء ‌و ‌احشاء فلسفه اولی. این پروژه از خیلی جهات جذابیت دارد ولی قطعا محدودیت‌هایی هم دارد. شارپ دو نقل‌قول در ابتدای مقاله‌اش می‌آورد. نقل‌قول اول از لئو اشتراوس: «در کارهای هایدگر جایی برای فلسفه سیاست نیست شاید به این علت که آنجا را خدا یا خدایان پر کرده‌اند». عنوان مقاله نیز کنایه دارد به آخرین مصاحبه معروف هایدگر که در آن اعلام کرد ما در وضعیتی بسر می‌بریم که فقط یک خدا می‌تواند نجات‌مان دهد. به این تعبیر راه فلسفه سیاست مسدود شده است. بنا به ادعای شارپ، پروژه آگامبن هایدگری است ولی در افقی تعریف می‌شود که می‌توان آن را افق هایدگری‌های جوان نامید، هایدگری‌هایی که دنبال سیاست رهایی‌بخش می‌گردند. دومین نقل‌قول از همان مقاله مهم‌ گرشوم شولم. شولم از افسانه‌ای پرمغز یاد می‌کند و می‌نویسد: «بی‌دلیل نیست که در آن افسانه گفته شده مسیحا درست در روز تخریب معبد به دنیا آمده». برداشتی که شولم از این افسانه دارد این است که ما دقیقا در موقعیت‌های بحرانی حاد به گفتارهای مسیحاباور رجوع می‌کنیم.
شارپ نقد خود را به دو معنا انتقادی می‌داند. اول به معنای کانتی و دوم به معنایی که هگلی‌های جوان از نقد مد‌نظرشان بود. در وهله اول، می‌کوشد اصول ساختاربخش نوشته‌های آگامبن را روشن کند. در درجه دوم، کار آگامبن را دریک بزنگاه سیاسی وسیع‌تر می‌خواند. او زیربنای کار آگامبن را یک آپارتوس استعلایی می‌داند، یک دستگاه وجود‌شناختی که اگر پررنگ شود می‌توان ثابت کرد تفکر آگامبن در عمق خود غیرسیاسی است. او موضع آگامبن را موضع یک هایدگری جوان یا هایدگری چپ معرفی می‌کند. ویژگی اصلی این نوع از موضع‌گیری صبغه وجودشناختی بخشیدن به سیاست است و این یعنی با عینک نظریه‌پردازی نگریستن به عمل، عاملیت و نهادهای سیاسی و در نهایت نگریستن به سیاست فعلی به چشم یک قلمرو شیء‌واره. بنا به ادعای شارپ، دورنمای این شکل از جوهر متمایز قائل‌شدن برای امر سیاسی همان‌قدر قابل تردید است که تبارشناسی سیاسی خود این موضع. به‌این‌ترتیب به شالوده اصلی تفکر آگامبن نزدیک می‌شویم: الاهیات سیاسی کارل اشمیت. در اینجا شاهد یک تزویج نظرورزانه‌ایم بین قلمرو الاهیات و سیاست. چنین تزویجی در پروژه آگامبن به معنای داشتن تحلیل خاصی از مدرنیته غربی است. این تحلیل بدبینانه و از دید شارپ تک‌بعدی است. چارچوب آن وجودشناختی است و خطوط راهبر خود از نوعی فلسفه تاریخ اخذ می‌شود: مدرنیته به‌عنوان پایان تاریخ، مدرنیته به‌عنوان به منتهای راه رسیدن تکنیک، نقد نیچه‌ای- هایدگری از مدرنیته، نقد متافیزیک، نقد زیست‌سیاست، عصر سیاست‌زدایی‌ها و غیره. روی دیگر این پروژه انتقادی نوعی ماشین وجودشناسی مسیحاباور است. ماشینی که تا وقتی کار می‌کند آپاراتوس نظری هایدگری‌های جوان هم به راه خود ادامه می‌دهد. به‌این‌ترتیب دو سؤال اصلی در مورد پروژه آگامبن وجود دارد.
آیا وقت آن نرسیده که سؤال کنیم منطق ساختاربخش مسیحاباوران معاصر چیزی است که ضرورتا ما را با مجموعه مواضعی عمیقا غیرسیاسی رها می‌کند؟ یعنی زمانی‌که دقیقا از قلمرو فلسفه اولی پا به قلمرو سیاست می‌گذاریم. سؤال دوم این است که چه ارتباطی بین بزنگاه تاریخی کنونی و استقبالی که از جریان‌های مسیحاباورشده وجود دارد و چرا گفتار چپ بعضا به مسیحاباوری گراییده؟ گذشته از آگامبن، مسیحاباوران معاصر عبارتند از هایدگر، دریدا و حتی آلن بدیو. در نظریه رخداد بدیو، براساس هیچ‌یک از قانون‌های وضعیتی که در آن بسر می‌بریم امکان پیش‌بینی یک رخداد حقیقت یا حتی آماده شدن برای آن وجود ندارد. قانون‌های موجود در بهترین حالت می‌توانند عرصه‌های رخدادخیز به ما معرفی کنند، آن هم از طریق شناسایی پیچش‌هایی که در وضعیت معاصر وجود دارد. این گسستی از میراث مارکسی است که همیشه کار خود را از نقد درون‌ماندگار وضعیت آغاز می‌کند. در این گسست بر پیش‌بینی‌ناپذیری و تمییزناپذیری لحظه آمدن زمان مقدس (در قاموس مسیحاباوری) یا وقوع رخداد (در قاموس سکولار بدیو) تأکید می‌شود.
به اعتقاد شولم، ایده مسیحا صرفا میراث کابالیست‌های باطنی نیست. ایده مسیحا در شکل‌های سنتی دین یهود هم جایگاه خود را داشت و ریشه آن برمی‌گردد به کتاب مقدس و مشخصا در نوشته‌های مکاشفه‌نویسان. ایده مسیحا ناظر به ظهور چهره‌ای استثنایی است با نام مسیحا، یعنی فرد مسح‌شده یا نشان‌شده. موقعی که این فرد ظاهر می‌شود امید ما این است که آن شخص همه انسان‌ها یا لااقل بخشی از انسان‌ها را رستگار کند. اختلاف بر سر این است که مسیحا گروهی از انسان‌ها را نجات می‌دهد یا کل انسان‌ها را. شولم می‌گوید مسیحاباوری دو شاخه دارد که هم درون یهودیت و هم بین دو شاخه یهودیت یعنی یهودیت خاخامی و یهودیت کابالیستی با یکدیگر رقابت می‌کنند. شاخه اول مسیحاباوری اعاده‌گراست که معطوف به بازگشت و بازآفرینی یک وضعیت ماضی است که آن را به شکل کمال مطلوب تصور می‌کنیم. شاخه دوم که رادیکال‌تر است نوعی مسیحاباوری است که به آن مسیحاباوری ‌اتوپیایی می‌گوییم. ایده شولم این است که بخش زیادی از کسانی که در هوای روشنگری قدم می‌زدند ایده مسیانیسم اتوپیایی را از دین یهود و مسیح به ارث می‌برند. این ایده را در کار اشمیت هم می‌بینید. همه مقولات ‌فلسفه سیاسی امروز شکل‌های سکولار‌شده مقولاتی است که در الاهیات مسیحی بوده. معجزه تبدیل می‌شود به وضعیت اضطراری یا مسیحا می‌شود شخص حاکم. اما نکته‌ای که در متن‌های ما مغفول مانده ‌این است که شولم تأکید می‌کند روی گسست قاطعی که بین این دو منبع الاهیاتی (یهودی و مسیحی) و ایده پیشرفت نوع بشر در عالم امکان روی می‌دهد. این ایده را می‌توان صورت دنیوی‌شده آن دو منبع دانست، به شرطی که آن گسست را هم به رسمیت بشناسیم. شولم معتقد است مسیحاباوری کتاب مقدس هیچ تصوری از پیشرفت تاریخی کم‌و‌بیش خطی ندارد. این جریان را بنیامین در «تزهایی درباره فلسفه تاریخ» دنبال می‌کند. در این شکل از مسیحاباوری، یهودیان یا کل ابنای بشر در یک راه که به رستگاری نهایی منجر می‌شود پیش نمی‌روند. او می‌نویسد رستگاری در سنت یهودی بیشتر یک نیروی متعالی است. این نیروی متعالی در تاریخ خطی یکباره وارد می‌شود و آن را قطع می‌کند و تاریخ را متلاشی می‌کند. متلاشی‌شدن تاریخ یعنی دگرگون‌شدن تاریخ در ویرانه‌هایش. علت این است که پرتو نوری از یک منبع بیرونی به درون تاریخ تابیده. این موضع لحظه گسست بین بنیامین و آدورنو هم بود.
شولم می‌گوید در تقابل با همه تصوراتی که تاریخ را خطی و قابل پیش‌بینی می‌کند حس نیرومندی در آیین یهود وجود دارد که عصر مسیحایی اصلا قابل محاسبه نیست. در متن‌های مسیحایی اختلاف نظر زیادی وجود دارد که وقتی مسیحا می‌آید چه اتفاقی می‌افتد. این پروژه‌ای است که آگامبن به‌خصوص در کتاب «گشوده» بسط می‌دهد. ایده مسیحا در چارچوب دین یهود ایده‌ای است برای بازکردن پنجره‌ای به جهانی که در آن قانون شرع یکباره، به تعبیر زیبای شولم، «پوشیده در شولای مه عدم قطعیت» این جهان را ترک می‌کند. به‌زعم شولم، در کابالای قرون وسطی، یعنی آیین تفسیر عرفانی دین یهود، دو جریان پیدا شدند که عمارت عظیم الاهیات رسمی دین یهود را تهدید به فروپاشی می‌کردند. جریان اول را (که مستقیما به بحث ما مربوط می‌شود) می‌توان وجودشناختی‌کردن گنوسی موعودباوری قوم‌گرای انبیای یهود معرفی کرد. تفسیر دوم تفسیری است که علنا آنتی‌نومیایی است. این تفسیر به ما می‌گوید بعد از ظهور مسیحا قانون شرع آن‌گونه که یهودیان هبوط‌کرده می‌شناختند کاربردش را از دست می‌دهد. هر دو جریان در کابالای لوریایی (Issac Luria) به اوج بحرانی خود می‌رسند که به قرن شانزدهم و هفدهم میلادی بازمی‌گردد. چهره کلیدی در این فضا مردی است به نام ساباتای زوی که در دوره‌ای به‌عنوان مسیحا پذیرفته می‌شود و بعد به اسلام می‌گرود. این جریان دروازه مستقیمی باز می‌کند برای ورود به جهان آگامبن.
شولم می‌گوید در رستگاری برآمده از ظهور مسیحا کل جلال مدینه فاضله عیان خواهد شد. این زمانی است که جهان تابع حکم «درخت زندگی» خواهد شد. یعنی سیمای خود قانون تغییر خواهد کرد. آنجا که همه‌چیز مقدس است دیگر نیازی به امرونهی‌ها نخواهد بود و هرچه در زمانه ما در هیات ممنوعیت ظاهر می‌شود یا محو خواهد شد یا از جنبه کاملا نو و هنوز نا‌مکشوف از ایجاب ناب پرده برخواهد داشت.
در کتاب «گشوده»، آگامبن اشاره می‌کند به یکی از نسخه‌های کتاب مقدس عبری و در آنجا روی مینیاتوری انگشت می‌گذارد که در آن انسان‌هایی را می‌بینید که رستگار شده‌اند. در این بزم انسان‌ها گوشت لویاتان را تناول می‌کنند. نکته کلیدی‌تر این است که انسان‌های رستگارشده سرهای حیوانی دارند. این نوید عصری است که در آن می‌توان از تقابل متافیزیکی انسان و حیوان فراتر رفت. مثال دیگری که در کتاب «گشوده» آمده تابلوی نقاش ایتالیایی تیتسیانو است. این تابلو آخرین اثر و به نوعی وصیت هنری او محسوب می‌شود. در این تابلو چوپانی را می‌بینید که در کنار یک پری بیشه‌نشین مشغول فلوت نواختن است. محیطی که می‌بینید محیط بهشت زمینی یا باغ عدن است. پری‌های بیشه‌نشین آخرین پیوندگاه‌های ماست با طبیعتی که از آن اخراج شده‌ایم و چوپان‌ها انسان‌های آستانه‌ای هستند. این زوج در باغ عدن به سر می‌برند که ما فقط در فضای مسیحایی می‌توانیم تصورش کنیم. در این فضا مرد پوشیده است و پری بیشه‌نشین عریان و عریانی خود را به رخ می‌کشد. اما در پس‌زمینه که دقت کنید درختی می‌بینید که سوخته است. آگامبن این تابلو را با یک تابوی زیبای دیگر از تیتسیانو مقایسه می‌کند: «سه مرحله زندگی انسان». در سمت راست چپ درختی می‌بینیم سبز که در سایه آن دختر چوپانی فلوت‌نواز در آغوش مردی برهنه نشسته و در سمت راست درختی خشک و شکسته که اروسی به آن تکیه کرده، نماد معرفت به گناه. تیتسیاتو نظام تقابل‌ها را در این تابلو وارونه کرده است. تیتسیانو در تابلوی متاخرش دو درخت باغ عدن را، درخت زندگی و درخت معرفت خیر و شر را، در تنه‌ای واحد جمع می‌کند... مسیحاباوری آگامبن مبتنی است بر یک تلاش مسیحایی برای غلبه بر آن دوگانگی که در نماد واحد درخت در کتاب مقدس اتفاق افتاده. درخت معرفت (که به‌عنوان درخت مرگ نیز شناخته می‌شود) و درخت زندگی هر دو یک درخت‌اند. همان‌طور که در متافیزیک سیاست غرب حیات انسان سیاسی یا شهرنشین (bios) از حیات برهنه یا حیوانی (zoe) جدا شده، این دوپارگی زندگی را از فرم خود جدا کرده است.
مسیحاباوری سیاسی تلاشی است برای برقراری پیوند دوباره بین فرم و زندگی. از دید شارپ، این مسیحاباوری سیاسی هایدگریسم جدید و چپ است و برای این قضیه آگامبن از تفسیر هایدگر از«ملال عمیق» استفاده کرده و کوشیده یک روایت جدید از آن ارائه کند. ما انسان‌های متمدن موجوداتی هستیم که بین کار دل و خفقان‌آمیزترین فضاهای ملال هیچ حد واسطی نمی‌شناسیم. به گفته آگامبن انسان‌ها موجوداتی هستند که همیشه چند لحظه قبل از شروع جشن یا چند لحظه بعد از پایان جشن هستند و هیچ‌وقت نمی‌توانند فضای جشن را روایت کنند. به‌این‌ترتیب ما احتیاج داریم به هسته رادیکال خود آن ملال عمیق که هایدگر از آن حرف می‌زد و باید آن را آگاهی انعکاسی از بی‌خانمانی وجودی وضعیتی بخوانیم که در آن گرفتاریم.
تبارشناسی مجدد پروژه آگامبن کمک می‌کند نسبت مسیحاباوری موجود در آن را را با شاخه ویژه‌ای در مسیحاباوری یهودی بیابیم و به محدودیت‌هایی پی بریم که در این پروژه وجود دارد. فهم اینکه چرا ما نمی‌توانیم الاهیات سیاسی را در ایران دقیق پیاده کنیم شاید برگردد به تفاوتی که در قرائت خودمان از ماهیت قانون داریم یا نسبتی که بین رستگاری و قانون وجود دارد. جریانی که آگامبن در پروژه‌اش دنبال می‌کند جریانی است که با نقل‌قولی از خود مسیح آغاز شده. مسیح می‌گفت من نیامده‌ام تا قانون را ملغی کنم بلکه آمده‌ام تا قانون را به تحقق برسانم و تمام کنم. آگامبن معتقد است این مسیر مسیحایی نامه‌های پل رسول است. بنابراین پل رسول قانون‌گذار نیست بلکه احیاگر چهره مسیحایی خود مسیح است و زمانی که باقی مانده زمانی است که ما برای تمام‌کردن قانون داریم. انسان‌های رستگار‌شده دیگر با قانون‌های تمام‌شده سروکار دارند. قانون‌های تمام‌شده قانون‌هایی نیستند که از بین رفته یا ویران شده باشند بلکه قانون‌هایی‌اند که نمی‌توان کار دیگری با آنها کرد جز بازی‌کردن. چنان‌که کودکان بنیامینی با وسایل بی‌مصرف خانه‌هایشان بازی می‌کنند و آنها را تبدیل به اسباب‌بازی می‌کنند یا همان‌طورکه انسان‌های رستگار شده در آن مینیاتوری که آگامبن به آن اشاره می‌کند گوشت لویاتان را به‌عنوان ولیمه جشن نهایی‌شان تناول می‌کنند.

گروه اندیشه: از نخستین آشنایی فارسی‌زبانان با جورجو آگامبن، فیلسوف معاصر ایتالیایی، 15 سال می‌گذرد و طی این مدت تا حدودی پروژه او به زبان فارسی معرفی شده است. به نظر می‌رسد اکنون وقت بازنگری در این پروژه و نقد و بررسی آن رسیده باشد؛ کاری که هفته گذشته در نشست «الاهیات و سیاست» با سخنرانی انوش گنجی‌پور و صالح نجفی صورت گرفت. این سخنرانی سه‌شنبه پیش در سالن ناصرخسرو دانشکده ادبیات دانشگاه شهید بهشتی برگزار شد و در آن صالح نجفی به نقد و بررسی گرایش مسیحاباوری در نظریه انتقادی پرداخت و آن را یکی از نکات مغفول در معرفی آگامبن به فارسی دانست. از دید نجفی، مسیحاباوری آگامبن او را بدل می‌کند به یک هایدگری جوان (چپ). انوش گنجی‌پور نیز کوشید کلیت تفکر آگامبن و پروژه هوموساکر را در نسبت آن با سیاست بسنجد و به محدودیت‌های چهره‌ای که از آگامبن در ایران می‌شناسیم بپردازد. به اعتقاد او، پروژه آگامبن به نوعی ابرسیاست یا ناسیاست منتهی می‌شود و در نتیجه ما نه با یک هایدگری چپ بلکه با یک هایدگری مطلق روبه‌روییم.

عنوان بحث برگرفته از مقاله‌ای است از متیو شارپ (Matthew Sharpe) که در سال 2009 منتشر شده و تلاشی است برای نقد سیاسی و مفهومی پروژه آگامبن در متن‌های ‌او بعد از انتشار هوموساکر. در این جلسه‌ می‌کوشم مختصات نقد سیاسی پروژه آگامبن را ترسیم و از این طریق آن را بازخوانی کنم.

اول به این سؤال می‌پردازم که اصلا چرا آگامبن در ایران مطرح شد. به این سؤال در دو سطح جواب می‌دهم تا مقدمه ضروری برای طرح نقد پروژه آگامبن فراهم شود. در جواب سؤال «چرا آگامبن؟» می‌توانیم از ایده Constellation در تفکر والتر بنیامین استفاده کنیم. در زبان فارسی فعلا آن را «منظومه» ترجمه می‌کنیم. البته از جهاتی بد نیست ولی من با این ترجمه مخالفم. وقتی آن را به منظومه ترجمه کنیم اولین تداعی این استعاره منظومه شمسی است، به این معنا که ستاره‌ای در مرکز آن هست و مدارهایی در اثر گردیدن حول این مرکز واحد تعریف می‌شوند و بقیه مختصات و مشخصات عناصری که در این منظومه هستند همه براساس ارتباط با این مرکز تعریف می‌شود. ایده Constellation دقیقا ضدمنظومه است. با پدیده‌ای سروکار داریم که ترجمه دقیق آن مجمع‌الکواکب است یا هیأت یا صورت فلکی. وقتی به آسمان می‌نگریم مجموعه‌ای از کواکب یا ستاره‌ها را می‌بینیم و خطوطی را فرض می‌گیریم که می‌توانند آنها را به هم وصل کنند. در این استعاره نقاطی که به هم وصل می‌کنیم براساس یک مرکز تعریف نشده و می‌تواند تصادفی، ذوقی یا بر‌اساس برخی ضرورت‌ها باشد. براساس استعاره صورت فلکی، آگامبن در کجای پروژه‌های فکری و سیاسی و فلسفی و الاهیاتی تاریخ «تفکر ایرانی» قرار می‌گیرد تا بتوانیم متن‌هایش را بخوانیم و نقد و ترجمه کنیم؟ این متن‌ها درواکنش به چه سؤالاتی تولید می‌شوند؟
هر وقت از تفکر صحبت می‌کنیم، با نظر داشتن به شأن کلی و همگانی تفکر، از ایستادن روی یک زمین خاص آغاز می‌کنیم. در واقع ما روی زمین تاریخ و وضعیت انضمامی ایران ایستاده‌ایم و هر چند وقت یک‌بار نگاه می‌کنیم به آسمان تاریخ جهان و به مجموعه‌ای از کواکب برمی‌خوریم. تفکر در ساده‌ترین شکل می‌کوشد این ستاره‌ها را روی زمین بیاورد یعنی نسبت کواکبی را که چند وقت یک‌بار در آسمان تاریخ جهان می‌بیند با تجربه زمینی تاریخ انضمامی خودمان پیدا کند. ما هر چند وقت یک‌بار کواکبی را در آسمان می‌بینیم، به علت‌های مختلفی مثل مدشدن، جذب‌شدن به یک متفکر، یا اتصالی بین افکار او و ایده‌هایی که در ایران دنبال می‌کنیم، بین این کواکب خطوطی وصل می‌کنیم که آنها را تبدیل می‌کند به یک صورت فلکی. این صورت‌ها به ظاهر ذهنی است و بر اساس منظری که روی زمین تعریف کردیم آنها را به هم وصل می‌کنیم. می‌توانیم آن منظر را «منظر رهایی» بنامیم. این پروژه در زمین تاریخ تفکر ایران به یک نام پیوند می‌خورد: مراد فرهادپور. به کمک او هرچند وقت یک‌بار که به آسمان تاریخ جهان نگاه می‌کردیم بعضی ستاره‌ها پررنگ می‌شدند، به هم وصل می‌شدند و صورت‌هایی فلکی می‌ساختند که به احتمال قریب به یقین هیچ‌گاه معیار عینی و قطعی و نهایی برای اتصال‌شان به یکدیگر وجود نداشت. به همین جهت، از منظر رهایی نام‌هایی در تاریخ تفکر و سیاست معاصر ایران به هم وصل می‌شد که شاید در زمین‌های دیگر وصل‌شدن آنها به هم چندان ساده یا حتی موجه نبود. می‌توان صورت فلکی را در تاریخ ایران منظر چپ رادیکال وفادار به ایده انقلاب، وفادار به پتانسیل‌های زمین‌مانده انقلاب، تعریف کرد. بر این اساس، چهره‌هایی به‌عنوان نام‌های سیاست رهایی‌بخش انتخاب شد، بدون وجود منظومه‌ای با یک مرکز. هیچ معیار عینی در کار نبود که چرا آگامبن و رانسیر و ژیژک و بدیو را می‌توان در ایران با هم خواند. باهم‌خواندن برخی از آنها بدفهمی یا بدخوانی نیز به بار می‌آورد. اما این بدخوانی‌ها و بدفهمی‌ها متضایف هر پروژه مخاطره‌آمیز رهایی‌بخشی است. این مخاطره خود تفکر است.
چرا کسانی در ایران مشغول ترجمه متون نظری می‌شوند ولی ترجمه این متن‌ها به جایی بر‌نمی‌خورد و هیچ پروژه‌ای تعریف نمی‌کند و به هیچ جریانی وصل نمی‌شود. در حالت خوش‌بینانه افرادی یکی دو زبان اروپایی را خوب بلدند و امیدواریم به نثر فارسی هم تسلط داشته باشند تا ترجمه‌هایشان قابل خواندن باشد. ولی این ترجمه‌ها کاری نمی‌کند یا چیزی را تکان نمی‌دهد یا سؤالی ایجاد نمی‌کند. مسئله این است که تا منظر مشخص و جزئی خودمان برای نگاه‌کردن به آسمان تاریخ مشخص نشود هیچ مجمع‌الکواکبی هم شکل نمی‌گیرد. به همین علت، مهم نیست کسانی که بدون پروژه مشغول ترجمه می‌شوند کیفیت ترجمه‌هایشان خوب یا بد باشد. ما ترجمه‌های متوسط و ضعیف از آگامبن به فارسی داریم و ترجمه‌های خوب هم داریم مثل ترجمه‌های آقای ایمانی از سه کتاب اصلی آگامبن یعنی «زبان و مرگ»، «طفولیت و تاریخ» و «وضعیت استثنایی». ولی مسئله این است که این متن‌ها، قطع نظر از کیفیت ترجمه‌شان، به پروژه‌ای فکری وصل نمی‌شوند. ترجمه‌های پویا ایمانی از این جهت جالب توجه‌است که قرار است آگامبن را به دقت به فارسی‌زبان‌ها بشناساند ولی این ماجرا فقط در آکادمی غرب می‌تواند اتفاق بیفتد نه در آکادمی بی‌اندام ما که رابطه آن با فلسفه غرب و علوم انسانی هیچ‌گاه روشن نشده است. به همین جهت باید گفت اگر بتوان منظری تعریف کرد، آن منظر سیاسی باید با پتانسیل‌های رهایی در تاریخ 40-50 ساله ما مرتبط باشد. در آن مجمع‌الکواکب متن‌هایی تولید می‌شود که کیفیت آنها، به وقت‌بودنشان، ایجاد سوء‌تفاهم و غیره، همه را بایست ازین منظر وارسی کرد.
بنابراین در این جلسه می‌کوشم بعد از حضور 15 ساله آگامبن در ایران راه‌هایی برای نقدش باز کنم. ترسیم مختصات نقد آگامبن با این سؤال که «آیا فقط آگامبن می‌تواند نجات‌مان دهد؟» علیه یک گرایش در آکادمی غربی است که ما به شکل‌های مختلف مشغول ترجمه آنیم، و آن گرایش نظریه انتقادی به موعود‌باوری و مسیحاگرایی است. این نقد بسیاری از چهرهای این سال‌ها را دربر می‌گیرد که صریح‌ترین‌شان‌ جورجو آگامبن است.
بحث اصلی امروز معطوف است به متن‌های سیاسی آگامبن و اینکه مسیحاباوری به چه کار تفکر انتقادی و وجه سیاسی آن می‌آید؟ تحلیل‌های آگامبن دو ویژگی مهم دارد: 1) از منظر نقد متافیزیکی سیاست، از جمله رادیکال‌ترین شیوه‌های نقد دستگاه سیاسی غرب است با دوگانه‌هایی که او از آنها پرده‌برداری کرده، همچون تمایز مفهوم حیات نزد یونانی‌ها بین بیوس و زوئی؛ 2) در تراز تجویز سیاسی، ظاهرا دورنمای سیاسی مسیحاباوری آگامبن کم‌رمق است یا لااقل در فضای اروپا حرف مشخص و دقیقی درباره آینده مبارزات سیاسی نمی‌زند. خود او چند سال پیش که به ایران آمد صراحتا اعلام کرد دیگر اعتقادی به تقابل‌های چپ و راست ندارد. گذشته از این نقد تاریخی، با متفکر رادیکالی روبه‌روییم که تجویز عملی ندارد ولی در مقام انتقاد از ریشه‌ای‌ترین متفکران است. برای تبارشناسی مسیحاباوری آگامبن باید سراغ تحلیل‌های کلاسیک متفکری رفت که در فارسی کمتر متنی از او موجود است، یعنی گرشوم شولم. شولم مقاله مهمی درباره «ایده مسیحا در دین یهود» دارد که با مطالعه آن می‌توان متوجه یکی از ارکان مهم فلسفه آگامبن شد که در فارسی پنهان مانده است. در زبان فارسی، آگامبن را یا از طریق هوموساکر و وضعیت استثنایی می‌شناسیم یا پروژه کاملا فلسفی «زبان و مرگ» و «طفولیت و تاریخ».
ادعای متیو شارپ این است که مسیحاباوری آگامبن کم‌و‌بیش وامدار مستقیم مسیانیسم اتوپیایی، ‌کابالایی و آنتی‌نومیایی است. آنتی‌نومیا گرایشی در دین یهود است که مخالف نوموس به معنای شریعت و قانون است. گاهی در فارسی به غلط به اباحه‌گری ترجمه می‌شود. این پروژه‌ای است که آگامبن در کتاب «گشوده: انسان و حیوان» بسط می‌دهد و ترجمه نه چندان خوبی از آن به فارسی هست. شارپ براساس این تبارشناسی دو تز مهم نظری و سیاسی مطرح می‌کند. 1) تز نظری شارپ این است که آنچه آگامبن را به مسیحاباوری سیاسی کشانده نوعی منطق استعلایی است که بر همه تحلیل‌های او از امر سیاسی در تقابل با سیاست استوار است. این منطق به موجب ماهیتش به طرز معناداری تمایزهای مهم سیاسی را نفی می‌کند. یعنی به جای پرداختن به تمایزهای موجود سیاسی در تراز عملی، به جست‌وجوی مبانی وجود شناختی این تمایزها برمی‌آید؛ 2) تز دوم که سیاسی است این است که استقبال وسیع متفکران عموما پسامارکسیست در فضای دانشگاه‌های اروپا از مسیحاباوری وجودشناختی آگامبن بیش از اینکه راه‌حل بن‌بست‌های سیاسی چپ معاصر باشد دردنشان این بن‌بست‌ها و در واقع دردنشان چپ سیاسی در جهان اول است. بنا به ادعای شارپ، اگر نظریه انتقادی می‌خواهد به جد درگیر پراکسیس و عمل رهایی‌بخش شود، باید تفاوت دو قلمرو را به رسمیت بشناسد: قلمرو اول، سیاست با همه دلالت‌هایش و مشخصا سیاست رهایی‌بخش و قلمرو دوم، فلسفه اولی. از نظر شارپ، استقبالی که از پروژه آگامبن به عمل آمده تلاشی است برای جست‌وجوی رستگاری یا دست‌کم نوعی دفاع از موضع خود در امعاء ‌و ‌احشاء فلسفه اولی. این پروژه از خیلی جهات جذابیت دارد ولی قطعا محدودیت‌هایی هم دارد. شارپ دو نقل‌قول در ابتدای مقاله‌اش می‌آورد. نقل‌قول اول از لئو اشتراوس: «در کارهای هایدگر جایی برای فلسفه سیاست نیست شاید به این علت که آنجا را خدا یا خدایان پر کرده‌اند». عنوان مقاله نیز کنایه دارد به آخرین مصاحبه معروف هایدگر که در آن اعلام کرد ما در وضعیتی بسر می‌بریم که فقط یک خدا می‌تواند نجات‌مان دهد. به این تعبیر راه فلسفه سیاست مسدود شده است. بنا به ادعای شارپ، پروژه آگامبن هایدگری است ولی در افقی تعریف می‌شود که می‌توان آن را افق هایدگری‌های جوان نامید، هایدگری‌هایی که دنبال سیاست رهایی‌بخش می‌گردند. دومین نقل‌قول از همان مقاله مهم‌ گرشوم شولم. شولم از افسانه‌ای پرمغز یاد می‌کند و می‌نویسد: «بی‌دلیل نیست که در آن افسانه گفته شده مسیحا درست در روز تخریب معبد به دنیا آمده». برداشتی که شولم از این افسانه دارد این است که ما دقیقا در موقعیت‌های بحرانی حاد به گفتارهای مسیحاباور رجوع می‌کنیم.
شارپ نقد خود را به دو معنا انتقادی می‌داند. اول به معنای کانتی و دوم به معنایی که هگلی‌های جوان از نقد مد‌نظرشان بود. در وهله اول، می‌کوشد اصول ساختاربخش نوشته‌های آگامبن را روشن کند. در درجه دوم، کار آگامبن را دریک بزنگاه سیاسی وسیع‌تر می‌خواند. او زیربنای کار آگامبن را یک آپارتوس استعلایی می‌داند، یک دستگاه وجود‌شناختی که اگر پررنگ شود می‌توان ثابت کرد تفکر آگامبن در عمق خود غیرسیاسی است. او موضع آگامبن را موضع یک هایدگری جوان یا هایدگری چپ معرفی می‌کند. ویژگی اصلی این نوع از موضع‌گیری صبغه وجودشناختی بخشیدن به سیاست است و این یعنی با عینک نظریه‌پردازی نگریستن به عمل، عاملیت و نهادهای سیاسی و در نهایت نگریستن به سیاست فعلی به چشم یک قلمرو شیء‌واره. بنا به ادعای شارپ، دورنمای این شکل از جوهر متمایز قائل‌شدن برای امر سیاسی همان‌قدر قابل تردید است که تبارشناسی سیاسی خود این موضع. به‌این‌ترتیب به شالوده اصلی تفکر آگامبن نزدیک می‌شویم: الاهیات سیاسی کارل اشمیت. در اینجا شاهد یک تزویج نظرورزانه‌ایم بین قلمرو الاهیات و سیاست. چنین تزویجی در پروژه آگامبن به معنای داشتن تحلیل خاصی از مدرنیته غربی است. این تحلیل بدبینانه و از دید شارپ تک‌بعدی است. چارچوب آن وجودشناختی است و خطوط راهبر خود از نوعی فلسفه تاریخ اخذ می‌شود: مدرنیته به‌عنوان پایان تاریخ، مدرنیته به‌عنوان به منتهای راه رسیدن تکنیک، نقد نیچه‌ای- هایدگری از مدرنیته، نقد متافیزیک، نقد زیست‌سیاست، عصر سیاست‌زدایی‌ها و غیره. روی دیگر این پروژه انتقادی نوعی ماشین وجودشناسی مسیحاباور است. ماشینی که تا وقتی کار می‌کند آپاراتوس نظری هایدگری‌های جوان هم به راه خود ادامه می‌دهد. به‌این‌ترتیب دو سؤال اصلی در مورد پروژه آگامبن وجود دارد.
آیا وقت آن نرسیده که سؤال کنیم منطق ساختاربخش مسیحاباوران معاصر چیزی است که ضرورتا ما را با مجموعه مواضعی عمیقا غیرسیاسی رها می‌کند؟ یعنی زمانی‌که دقیقا از قلمرو فلسفه اولی پا به قلمرو سیاست می‌گذاریم. سؤال دوم این است که چه ارتباطی بین بزنگاه تاریخی کنونی و استقبالی که از جریان‌های مسیحاباورشده وجود دارد و چرا گفتار چپ بعضا به مسیحاباوری گراییده؟ گذشته از آگامبن، مسیحاباوران معاصر عبارتند از هایدگر، دریدا و حتی آلن بدیو. در نظریه رخداد بدیو، براساس هیچ‌یک از قانون‌های وضعیتی که در آن بسر می‌بریم امکان پیش‌بینی یک رخداد حقیقت یا حتی آماده شدن برای آن وجود ندارد. قانون‌های موجود در بهترین حالت می‌توانند عرصه‌های رخدادخیز به ما معرفی کنند، آن هم از طریق شناسایی پیچش‌هایی که در وضعیت معاصر وجود دارد. این گسستی از میراث مارکسی است که همیشه کار خود را از نقد درون‌ماندگار وضعیت آغاز می‌کند. در این گسست بر پیش‌بینی‌ناپذیری و تمییزناپذیری لحظه آمدن زمان مقدس (در قاموس مسیحاباوری) یا وقوع رخداد (در قاموس سکولار بدیو) تأکید می‌شود.
به اعتقاد شولم، ایده مسیحا صرفا میراث کابالیست‌های باطنی نیست. ایده مسیحا در شکل‌های سنتی دین یهود هم جایگاه خود را داشت و ریشه آن برمی‌گردد به کتاب مقدس و مشخصا در نوشته‌های مکاشفه‌نویسان. ایده مسیحا ناظر به ظهور چهره‌ای استثنایی است با نام مسیحا، یعنی فرد مسح‌شده یا نشان‌شده. موقعی که این فرد ظاهر می‌شود امید ما این است که آن شخص همه انسان‌ها یا لااقل بخشی از انسان‌ها را رستگار کند. اختلاف بر سر این است که مسیحا گروهی از انسان‌ها را نجات می‌دهد یا کل انسان‌ها را. شولم می‌گوید مسیحاباوری دو شاخه دارد که هم درون یهودیت و هم بین دو شاخه یهودیت یعنی یهودیت خاخامی و یهودیت کابالیستی با یکدیگر رقابت می‌کنند. شاخه اول مسیحاباوری اعاده‌گراست که معطوف به بازگشت و بازآفرینی یک وضعیت ماضی است که آن را به شکل کمال مطلوب تصور می‌کنیم. شاخه دوم که رادیکال‌تر است نوعی مسیحاباوری است که به آن مسیحاباوری ‌اتوپیایی می‌گوییم. ایده شولم این است که بخش زیادی از کسانی که در هوای روشنگری قدم می‌زدند ایده مسیانیسم اتوپیایی را از دین یهود و مسیح به ارث می‌برند. این ایده را در کار اشمیت هم می‌بینید. همه مقولات ‌فلسفه سیاسی امروز شکل‌های سکولار‌شده مقولاتی است که در الاهیات مسیحی بوده. معجزه تبدیل می‌شود به وضعیت اضطراری یا مسیحا می‌شود شخص حاکم. اما نکته‌ای که در متن‌های ما مغفول مانده ‌این است که شولم تأکید می‌کند روی گسست قاطعی که بین این دو منبع الاهیاتی (یهودی و مسیحی) و ایده پیشرفت نوع بشر در عالم امکان روی می‌دهد. این ایده را می‌توان صورت دنیوی‌شده آن دو منبع دانست، به شرطی که آن گسست را هم به رسمیت بشناسیم. شولم معتقد است مسیحاباوری کتاب مقدس هیچ تصوری از پیشرفت تاریخی کم‌و‌بیش خطی ندارد. این جریان را بنیامین در «تزهایی درباره فلسفه تاریخ» دنبال می‌کند. در این شکل از مسیحاباوری، یهودیان یا کل ابنای بشر در یک راه که به رستگاری نهایی منجر می‌شود پیش نمی‌روند. او می‌نویسد رستگاری در سنت یهودی بیشتر یک نیروی متعالی است. این نیروی متعالی در تاریخ خطی یکباره وارد می‌شود و آن را قطع می‌کند و تاریخ را متلاشی می‌کند. متلاشی‌شدن تاریخ یعنی دگرگون‌شدن تاریخ در ویرانه‌هایش. علت این است که پرتو نوری از یک منبع بیرونی به درون تاریخ تابیده. این موضع لحظه گسست بین بنیامین و آدورنو هم بود.
شولم می‌گوید در تقابل با همه تصوراتی که تاریخ را خطی و قابل پیش‌بینی می‌کند حس نیرومندی در آیین یهود وجود دارد که عصر مسیحایی اصلا قابل محاسبه نیست. در متن‌های مسیحایی اختلاف نظر زیادی وجود دارد که وقتی مسیحا می‌آید چه اتفاقی می‌افتد. این پروژه‌ای است که آگامبن به‌خصوص در کتاب «گشوده» بسط می‌دهد. ایده مسیحا در چارچوب دین یهود ایده‌ای است برای بازکردن پنجره‌ای به جهانی که در آن قانون شرع یکباره، به تعبیر زیبای شولم، «پوشیده در شولای مه عدم قطعیت» این جهان را ترک می‌کند. به‌زعم شولم، در کابالای قرون وسطی، یعنی آیین تفسیر عرفانی دین یهود، دو جریان پیدا شدند که عمارت عظیم الاهیات رسمی دین یهود را تهدید به فروپاشی می‌کردند. جریان اول را (که مستقیما به بحث ما مربوط می‌شود) می‌توان وجودشناختی‌کردن گنوسی موعودباوری قوم‌گرای انبیای یهود معرفی کرد. تفسیر دوم تفسیری است که علنا آنتی‌نومیایی است. این تفسیر به ما می‌گوید بعد از ظهور مسیحا قانون شرع آن‌گونه که یهودیان هبوط‌کرده می‌شناختند کاربردش را از دست می‌دهد. هر دو جریان در کابالای لوریایی (Issac Luria) به اوج بحرانی خود می‌رسند که به قرن شانزدهم و هفدهم میلادی بازمی‌گردد. چهره کلیدی در این فضا مردی است به نام ساباتای زوی که در دوره‌ای به‌عنوان مسیحا پذیرفته می‌شود و بعد به اسلام می‌گرود. این جریان دروازه مستقیمی باز می‌کند برای ورود به جهان آگامبن.
شولم می‌گوید در رستگاری برآمده از ظهور مسیحا کل جلال مدینه فاضله عیان خواهد شد. این زمانی است که جهان تابع حکم «درخت زندگی» خواهد شد. یعنی سیمای خود قانون تغییر خواهد کرد. آنجا که همه‌چیز مقدس است دیگر نیازی به امرونهی‌ها نخواهد بود و هرچه در زمانه ما در هیات ممنوعیت ظاهر می‌شود یا محو خواهد شد یا از جنبه کاملا نو و هنوز نا‌مکشوف از ایجاب ناب پرده برخواهد داشت.
در کتاب «گشوده»، آگامبن اشاره می‌کند به یکی از نسخه‌های کتاب مقدس عبری و در آنجا روی مینیاتوری انگشت می‌گذارد که در آن انسان‌هایی را می‌بینید که رستگار شده‌اند. در این بزم انسان‌ها گوشت لویاتان را تناول می‌کنند. نکته کلیدی‌تر این است که انسان‌های رستگارشده سرهای حیوانی دارند. این نوید عصری است که در آن می‌توان از تقابل متافیزیکی انسان و حیوان فراتر رفت. مثال دیگری که در کتاب «گشوده» آمده تابلوی نقاش ایتالیایی تیتسیانو است. این تابلو آخرین اثر و به نوعی وصیت هنری او محسوب می‌شود. در این تابلو چوپانی را می‌بینید که در کنار یک پری بیشه‌نشین مشغول فلوت نواختن است. محیطی که می‌بینید محیط بهشت زمینی یا باغ عدن است. پری‌های بیشه‌نشین آخرین پیوندگاه‌های ماست با طبیعتی که از آن اخراج شده‌ایم و چوپان‌ها انسان‌های آستانه‌ای هستند. این زوج در باغ عدن به سر می‌برند که ما فقط در فضای مسیحایی می‌توانیم تصورش کنیم. در این فضا مرد پوشیده است و پری بیشه‌نشین عریان و عریانی خود را به رخ می‌کشد. اما در پس‌زمینه که دقت کنید درختی می‌بینید که سوخته است. آگامبن این تابلو را با یک تابوی زیبای دیگر از تیتسیانو مقایسه می‌کند: «سه مرحله زندگی انسان». در سمت راست چپ درختی می‌بینیم سبز که در سایه آن دختر چوپانی فلوت‌نواز در آغوش مردی برهنه نشسته و در سمت راست درختی خشک و شکسته که اروسی به آن تکیه کرده، نماد معرفت به گناه. تیتسیاتو نظام تقابل‌ها را در این تابلو وارونه کرده است. تیتسیانو در تابلوی متاخرش دو درخت باغ عدن را، درخت زندگی و درخت معرفت خیر و شر را، در تنه‌ای واحد جمع می‌کند... مسیحاباوری آگامبن مبتنی است بر یک تلاش مسیحایی برای غلبه بر آن دوگانگی که در نماد واحد درخت در کتاب مقدس اتفاق افتاده. درخت معرفت (که به‌عنوان درخت مرگ نیز شناخته می‌شود) و درخت زندگی هر دو یک درخت‌اند. همان‌طور که در متافیزیک سیاست غرب حیات انسان سیاسی یا شهرنشین (bios) از حیات برهنه یا حیوانی (zoe) جدا شده، این دوپارگی زندگی را از فرم خود جدا کرده است.
مسیحاباوری سیاسی تلاشی است برای برقراری پیوند دوباره بین فرم و زندگی. از دید شارپ، این مسیحاباوری سیاسی هایدگریسم جدید و چپ است و برای این قضیه آگامبن از تفسیر هایدگر از«ملال عمیق» استفاده کرده و کوشیده یک روایت جدید از آن ارائه کند. ما انسان‌های متمدن موجوداتی هستیم که بین کار دل و خفقان‌آمیزترین فضاهای ملال هیچ حد واسطی نمی‌شناسیم. به گفته آگامبن انسان‌ها موجوداتی هستند که همیشه چند لحظه قبل از شروع جشن یا چند لحظه بعد از پایان جشن هستند و هیچ‌وقت نمی‌توانند فضای جشن را روایت کنند. به‌این‌ترتیب ما احتیاج داریم به هسته رادیکال خود آن ملال عمیق که هایدگر از آن حرف می‌زد و باید آن را آگاهی انعکاسی از بی‌خانمانی وجودی وضعیتی بخوانیم که در آن گرفتاریم.
تبارشناسی مجدد پروژه آگامبن کمک می‌کند نسبت مسیحاباوری موجود در آن را را با شاخه ویژه‌ای در مسیحاباوری یهودی بیابیم و به محدودیت‌هایی پی بریم که در این پروژه وجود دارد. فهم اینکه چرا ما نمی‌توانیم الاهیات سیاسی را در ایران دقیق پیاده کنیم شاید برگردد به تفاوتی که در قرائت خودمان از ماهیت قانون داریم یا نسبتی که بین رستگاری و قانون وجود دارد. جریانی که آگامبن در پروژه‌اش دنبال می‌کند جریانی است که با نقل‌قولی از خود مسیح آغاز شده. مسیح می‌گفت من نیامده‌ام تا قانون را ملغی کنم بلکه آمده‌ام تا قانون را به تحقق برسانم و تمام کنم. آگامبن معتقد است این مسیر مسیحایی نامه‌های پل رسول است. بنابراین پل رسول قانون‌گذار نیست بلکه احیاگر چهره مسیحایی خود مسیح است و زمانی که باقی مانده زمانی است که ما برای تمام‌کردن قانون داریم. انسان‌های رستگار‌شده دیگر با قانون‌های تمام‌شده سروکار دارند. قانون‌های تمام‌شده قانون‌هایی نیستند که از بین رفته یا ویران شده باشند بلکه قانون‌هایی‌اند که نمی‌توان کار دیگری با آنها کرد جز بازی‌کردن. چنان‌که کودکان بنیامینی با وسایل بی‌مصرف خانه‌هایشان بازی می‌کنند و آنها را تبدیل به اسباب‌بازی می‌کنند یا همان‌طورکه انسان‌های رستگار شده در آن مینیاتوری که آگامبن به آن اشاره می‌کند گوشت لویاتان را به‌عنوان ولیمه جشن نهایی‌شان تناول می‌کنند.
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها