|

نگاهی به نمایش دده خانم- بخش پایانی

زندگی و رقص در آغوش مرگ!

مژده ایزد

او انتخاب می‌کند پیله‌ تنهایی را به دور خودش بپیچد؛ پیله‌ای که المانش پارچه‌ سفیدی است که از اول نمایش به خودش پیچیده است؛ پیله‌ای خیالی که فکر می‌کند ضامن بقا و امنیتش است و چه بسیارند زن‌هایی که در جایگاه همسر، مادر، کارگر و کارمند این پیله را تنیده‌اند و در وضعیت بقا به‌سر می‌برند، وضعیتی که «رضایت» را فراهم نمی‌کند.او که رها شده است؛ او که به نوعی طرد شده است، او که خود را در مقابل زندگی و مرگ تنها و بی‌یاور می‌داند، ترسیده و برای فرار از این ترس «سبک مقابله‌ای جبران افراطی» را انتخاب کرده است؛ او هرچند با مرده‌ها عجین شده باشد، از مرگ می‌ترسد، اما آداب و رسوم کامل مرگش را بجا می‌آورد و پیش از مرگ به استقبالش می‌رود.در بخش دوم نمایش اما یکباره «زندگی» سر بر می‌آورد. وجه دیگری از شخصیت دده خانم؛ زنانگی، عشق به گرما، رنگ، نور و موسیقی. نیازهای طبیعی انسانی که تا تماشاچی می‌آید از آن لذت ببرد، به سرعت محو می‌شود.دده خانم می‌گوید: «تنهایی این روزا، یه تنهایی دیگه‌اس، مثل تنهایی بعد مرگ!»؛ مونولوگی که اوج هوشمندی نویسنده را می‌رساند. دقیقا همین تنهایی جدید است که روان‌شناسان آن را دریچه‌ای جدید برای رو‌يا‌رویی او با خودش می‌دانند. به زن اجازه داده نشده خودش را زندگی کند، خودی که سال‌ها در وجود دیگری حل شده، فرزند ناپیدا، «زندگی نزیسته»‌ مادرش بوده و حالا با رفتن او، زن حق دارد دچار یک «سنکوپ روانی» شود. شوکی که حتی شخصیتی با باورهای اعتقادی دده خانم را هم به فکر خودکشی می‌اندازد. هر چه باشد او تحمل خودش را ندارد و می‌خواهد این غم، یأس ، اضطراب و درد را به پایان برساند.شاملو می‌گوید: «انسان دشواری وظیفه است» و هرکس تاب این دشواری را نمی‌آورد. تصمیمی برای «فرار»؛ زمزمه‌ای که باز او را درگیر چرخه‌ فرساینده‌ احساس گناه، خشم، افسردگی، ناامیدی و احساس بی‌ارزشی می‌کند.به‌راستی چیست که بتواند به او احساس ارزشمند‌بودن بدهد؛ جز هویت شغلی‌اش. دده خانم برای جبران این احساس بی‌ارزشی، معیارهای سخت‌گیرانه‌‌اي _باید‌ها و نبایدها_ را به شدت در کارش رعایت می‌کند و به همه‌ ریزه‌کاری‌ها توجه می‌کند تا به این باور برسد که حضورش در این دنیا اثری دارد.
نگاهی نو به تولد: «این زندگی از اولشم مرده بود...». انسان می‌داند که به محض آمدن به این دنیا یک روز به مرگ خودش نزدیک می‌شود. اما برای فرار از این واقعیت رو به «بازی» می‌آورد. آداب و رسومی مانند جشن تولد را برگزار می‌کند. خود را غرق زندگی می‌کند تا به پایان نیندیشد و بینشی که دده خانم در میانه‌ زندگی‌اش می‌یابد، بینشی عمیق است که می‌تواند مثل یک شمشیر دولبه عمل کند. این آگاهی می‌تواند زن را وادار کند برای زندگی خود معنایی بتراشد و از بودن خود لذت ببرد، یا اینکه در پوچی این دنیا غرق شود.به قول اروین یالوم: «ما موجوداتی در جست‌وجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب‌شدن به درون دنیایی که خود ذاتا بی‌معناست، کنار بیاییم» و او انتخاب می‌کند كه نپذیرد و غرق شود. آنجا که مرده‌شورخانه را توصیف می‌کند: «اینجا غم هست، اما کمتر از بیرون...». این تصویر تکان‌دهنده وادارم می‌کند از خود بپرسم که جامعه با این زن چه کرده است؟ او با خودش چه کرده است؟ و مگر کم دیده‌ایم همسران و مادرانی که بعد از رفتن عزیزشان به گورستان پناه برده‌اند؟ آنها که رها شده‌اند! آنها که آرامش کاذب را نزد یک سنگ قبر می جویند آرامشی کاذب از جنس مخدر... آرامشی گذرا که دوام نمی‌آورد. واقعیت مثل یک سیلی به صورت مخاطب می‌خورد. «سیاهی و چرک مرده‌ها، منم سیاه کرد». زنی تنها، در آستانه‌ 50سالگی که با نشانه‌های زوال جسم خود آشنا می‌شود، تسلیم می‌شود و خود را به گرداب فنا می‌کشاند.
هذیان: دقایق پایانی نمایش سرشار است از هذیان‌گویی، توهم و قطع ارتباط با واقعیت موجود. در همین هذیان‌گویی‌ها تمایل به ادامه‌ زندگی خودنمایی می‌کند. تمایلی که «از ما بهترون» مانعش می‌شوند.این از ما بهترون کیست؟ جز غریزه‌ مرگی که فروید از آن سخن می‌گوید؛ غریزه قدرتمند رو به سوی خود‌تخریبی و نابودی.شوپنهاور می‌گوید: «با هر نفس مرگ را که همواره در کمین ماست پس می‌زنیم. اما در نهایت مرگ پیروز می‌شود. زیرا با تولد، مرگ سرنوشت ما شده است و با قربانی خود تنها برای مدت کوتاهی پیش از بلعیدنش بازی می‌کند. ما تا آنجا که امکان دارد با اشتیاق وافر و نگرانی بسیار، زندگی‌مان را ادامه می‌دهیم. درست مانند وقتی که با تمام توان خود در حباب صابونی می‌دمیم، در حالی که می‌دانیم خواهد ترکید.
سخن پایانی: برخلاف اکثر نمایش‌های این روزها، این اجرا متکی است بر متن. محتوایی که از دغدغه‌های فراگیر وجودی انسان سخن می‌گوید. کاری که رسالتش تلنگر است، نه سرگرم‌کردن مخاطب. اجرائی که باعث می‌شود تمامی احساسات منفی را تجربه کنید، ترس، اضطراب، خشم، یأس و ناامیدی. اما وقتی چراغ‌های سالن روشن می‌شود، حداقل یک پرسش را در ذهنمان می‌آورد؛ پرسشی سرنوشت‌ساز؛ پرسشی که می‌تواند به زندگی هر تماشاگر این نمایش، معنایی عمیق و وسیع ببخشد و طرحی نو را برای هر کس دراندازد. شک نکنید که از خودتان خواهید پرسید: ارتباط میان من و مرگ، به عنوان آخرین واقعیت موجود در این جهان، چیست؟!

او انتخاب می‌کند پیله‌ تنهایی را به دور خودش بپیچد؛ پیله‌ای که المانش پارچه‌ سفیدی است که از اول نمایش به خودش پیچیده است؛ پیله‌ای خیالی که فکر می‌کند ضامن بقا و امنیتش است و چه بسیارند زن‌هایی که در جایگاه همسر، مادر، کارگر و کارمند این پیله را تنیده‌اند و در وضعیت بقا به‌سر می‌برند، وضعیتی که «رضایت» را فراهم نمی‌کند.او که رها شده است؛ او که به نوعی طرد شده است، او که خود را در مقابل زندگی و مرگ تنها و بی‌یاور می‌داند، ترسیده و برای فرار از این ترس «سبک مقابله‌ای جبران افراطی» را انتخاب کرده است؛ او هرچند با مرده‌ها عجین شده باشد، از مرگ می‌ترسد، اما آداب و رسوم کامل مرگش را بجا می‌آورد و پیش از مرگ به استقبالش می‌رود.در بخش دوم نمایش اما یکباره «زندگی» سر بر می‌آورد. وجه دیگری از شخصیت دده خانم؛ زنانگی، عشق به گرما، رنگ، نور و موسیقی. نیازهای طبیعی انسانی که تا تماشاچی می‌آید از آن لذت ببرد، به سرعت محو می‌شود.دده خانم می‌گوید: «تنهایی این روزا، یه تنهایی دیگه‌اس، مثل تنهایی بعد مرگ!»؛ مونولوگی که اوج هوشمندی نویسنده را می‌رساند. دقیقا همین تنهایی جدید است که روان‌شناسان آن را دریچه‌ای جدید برای رو‌يا‌رویی او با خودش می‌دانند. به زن اجازه داده نشده خودش را زندگی کند، خودی که سال‌ها در وجود دیگری حل شده، فرزند ناپیدا، «زندگی نزیسته»‌ مادرش بوده و حالا با رفتن او، زن حق دارد دچار یک «سنکوپ روانی» شود. شوکی که حتی شخصیتی با باورهای اعتقادی دده خانم را هم به فکر خودکشی می‌اندازد. هر چه باشد او تحمل خودش را ندارد و می‌خواهد این غم، یأس ، اضطراب و درد را به پایان برساند.شاملو می‌گوید: «انسان دشواری وظیفه است» و هرکس تاب این دشواری را نمی‌آورد. تصمیمی برای «فرار»؛ زمزمه‌ای که باز او را درگیر چرخه‌ فرساینده‌ احساس گناه، خشم، افسردگی، ناامیدی و احساس بی‌ارزشی می‌کند.به‌راستی چیست که بتواند به او احساس ارزشمند‌بودن بدهد؛ جز هویت شغلی‌اش. دده خانم برای جبران این احساس بی‌ارزشی، معیارهای سخت‌گیرانه‌‌اي _باید‌ها و نبایدها_ را به شدت در کارش رعایت می‌کند و به همه‌ ریزه‌کاری‌ها توجه می‌کند تا به این باور برسد که حضورش در این دنیا اثری دارد.
نگاهی نو به تولد: «این زندگی از اولشم مرده بود...». انسان می‌داند که به محض آمدن به این دنیا یک روز به مرگ خودش نزدیک می‌شود. اما برای فرار از این واقعیت رو به «بازی» می‌آورد. آداب و رسومی مانند جشن تولد را برگزار می‌کند. خود را غرق زندگی می‌کند تا به پایان نیندیشد و بینشی که دده خانم در میانه‌ زندگی‌اش می‌یابد، بینشی عمیق است که می‌تواند مثل یک شمشیر دولبه عمل کند. این آگاهی می‌تواند زن را وادار کند برای زندگی خود معنایی بتراشد و از بودن خود لذت ببرد، یا اینکه در پوچی این دنیا غرق شود.به قول اروین یالوم: «ما موجوداتی در جست‌وجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب‌شدن به درون دنیایی که خود ذاتا بی‌معناست، کنار بیاییم» و او انتخاب می‌کند كه نپذیرد و غرق شود. آنجا که مرده‌شورخانه را توصیف می‌کند: «اینجا غم هست، اما کمتر از بیرون...». این تصویر تکان‌دهنده وادارم می‌کند از خود بپرسم که جامعه با این زن چه کرده است؟ او با خودش چه کرده است؟ و مگر کم دیده‌ایم همسران و مادرانی که بعد از رفتن عزیزشان به گورستان پناه برده‌اند؟ آنها که رها شده‌اند! آنها که آرامش کاذب را نزد یک سنگ قبر می جویند آرامشی کاذب از جنس مخدر... آرامشی گذرا که دوام نمی‌آورد. واقعیت مثل یک سیلی به صورت مخاطب می‌خورد. «سیاهی و چرک مرده‌ها، منم سیاه کرد». زنی تنها، در آستانه‌ 50سالگی که با نشانه‌های زوال جسم خود آشنا می‌شود، تسلیم می‌شود و خود را به گرداب فنا می‌کشاند.
هذیان: دقایق پایانی نمایش سرشار است از هذیان‌گویی، توهم و قطع ارتباط با واقعیت موجود. در همین هذیان‌گویی‌ها تمایل به ادامه‌ زندگی خودنمایی می‌کند. تمایلی که «از ما بهترون» مانعش می‌شوند.این از ما بهترون کیست؟ جز غریزه‌ مرگی که فروید از آن سخن می‌گوید؛ غریزه قدرتمند رو به سوی خود‌تخریبی و نابودی.شوپنهاور می‌گوید: «با هر نفس مرگ را که همواره در کمین ماست پس می‌زنیم. اما در نهایت مرگ پیروز می‌شود. زیرا با تولد، مرگ سرنوشت ما شده است و با قربانی خود تنها برای مدت کوتاهی پیش از بلعیدنش بازی می‌کند. ما تا آنجا که امکان دارد با اشتیاق وافر و نگرانی بسیار، زندگی‌مان را ادامه می‌دهیم. درست مانند وقتی که با تمام توان خود در حباب صابونی می‌دمیم، در حالی که می‌دانیم خواهد ترکید.
سخن پایانی: برخلاف اکثر نمایش‌های این روزها، این اجرا متکی است بر متن. محتوایی که از دغدغه‌های فراگیر وجودی انسان سخن می‌گوید. کاری که رسالتش تلنگر است، نه سرگرم‌کردن مخاطب. اجرائی که باعث می‌شود تمامی احساسات منفی را تجربه کنید، ترس، اضطراب، خشم، یأس و ناامیدی. اما وقتی چراغ‌های سالن روشن می‌شود، حداقل یک پرسش را در ذهنمان می‌آورد؛ پرسشی سرنوشت‌ساز؛ پرسشی که می‌تواند به زندگی هر تماشاگر این نمایش، معنایی عمیق و وسیع ببخشد و طرحی نو را برای هر کس دراندازد. شک نکنید که از خودتان خواهید پرسید: ارتباط میان من و مرگ، به عنوان آخرین واقعیت موجود در این جهان، چیست؟!

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها