|

گفت‌وگو با ناصر غیاثی به مناسبت انتشار «کافکا در خاطره‌ها»

يك كافكا براي تاريخ ادبيات كافي است

پيام حيدرقزويني

بعد از مرگ كافكا آثار او با تفسيرهاي مختلف و متعددي روبرو شدند و از پي اين تفسيرها كم‌كم چهره‌هايی خيالي نيز از خود او ساخته شد كه گاه اين چهره‌ها در تضاد با يكديگر قرار داشته‌اند. اگرچه اين موضوع در مورد بسياري ديگر از نويسندگان هم صادق است اما درباره كافكا ماجرا كمي پيچيده‌تر است چراكه زندگي شخصي او و خاصه آثارش تفسيرهاي متضاد و گوناگوني را ممكن مي‌سازند. چهره‌هاي ساخته‌شده از كافكا به سوء‌تفاهم‌ها و كليشه‌هاي مختلفي از او دامن زده‌اند. در ايران و از همان ابتدايي كه كافكا از‌طریق هدايت به ما معرفي شد، همواره كافكا را از پشت عينك هدايت ديده‌ايم؛ ميان كافكا و هدايت البته شباهت‌هاي زيادي وجود دارد اما به‌خاطر جايگاه هدايت براي ما بوده يا چه، ما تفاوت‌هاي ميان اين دو را نديده‌ايم و در اينجا انگار سايه هدايت بر كافكا افتاده است. امروز به‌واسطه نامه‌ها و يادداشت‌هاي روزانه و ديگر مدارك موجود تقريبا هيچ نقطه مبهم و ناآشكاري در زندگي كافكا وجود ندارد و حتي روزشمار زندگي‌اش را هم درآورده‌اند. بااين‌حال هنوز هم مي‌توان پرسيد كه چهره‌هاي متعددي كه به كافكاي واقعي الصاق شده چقدر واقعي‌اند و چقدر ساختگي. اين‌روزها كتابي با عنوان «كافكا در خاطره‌ها» با عنوان فرعي از «دبستان تا گورستان» با ترجمه ناصر غياثي از طرف نشر نو منتشر شده كه در آن با خاطرات آدم‌هاي گوناگونی كه در دوره‌‌هاي مختلف زندگي كافكا با او ارتباط داشتند روبرو مي‌شويم. در اينجا از خدمتكار خانه و كارآموز مغازه پدر گرفته تا همكلاسي‌ها و دوستان و ناشران،‌ هر يك خاطرات خود از كافكا را روايت كرده‌اند. البته در ميان اين خاطرات همچنان تناقض‌هايي مي‌توان يافت اما اين خاطره‌ها به‌نوعي مكمل يكديگرند و در كنار هم چهره‌اي جاندار از كافكا ساخته‌اند گرچه بعد از خواندن كتاب باز هم اين مسئله مطرح مي‌شود كه آيا اصلا مي‌توان تصويري كامل از كافكا ارايه داد. «كافكا در خاطره‌ها» به كوشش هانس گردكوخ، كه از سال 1982 مديريت چاپ تطبيقي آثار كافكا را برعهده داشته،‌ منتشر شده است. به مناسبت انتشار اين كتاب با ناصر غياثي گفت‌وگويي كرده‌ايم و با او درباره اين كتاب و همچنين چهره‌هاي مختلف ساخته‌شده از كافكا صحبت كرده‌ايم.

«کافکا در خاطره‌ها» تازه‌ترین ترجمه شماست که اخیرا به چاپ رسیده است. در میان آثاری که در این سال‌ها ترجمه کرده‌اید، کافکا چهره‌ای محوری بوده است. اولین‌ آشنایی جدی شما با کافکا به چه زمانی برمی‌گردد و به واسطه چه ویژگی‌هایی جذب او و آثارش شدید؟
اجازه بدهید با آشنایی غیرجدی‫ام با کافکا شروع کنم. دوازده، سیزده ساله بودم که در کتابخانه‫ پربار برادرم دکتر محمدتقی غیاثی در خانه‫مان دو کتاب «مسخ» و «پیام کافکا»ی هدایت را دیدم و از آن‫جا که هرچه به دستم می‫رسید می‫خواندم، این دو کتاب را هم برداشتم و خواندم. طبیعی‫ست که چیزی نفهمیدم. اما کلمه‫ کافکا در ذهنم حک شد. بزرگ‌تر که شدم و از «امشب اشکی می‫ریزد» و داستان‫های پلیسی میکی اسپلین عبور کردم و به آثار بهرنگی و درویشیان و دیگران که در ایام جوانی نسل ما خواندن‫شان از نان شب واجب‫تر بود، رسیدم، هربار هرجا که اسم کافکا را بر بالای کتابی یا داستانی می‫دیدم، آن را می‫بلعیدم. آن زمان‫ها فقط «پزشک دهکده» و «گفتگو با کافکا»ی گوستاو یانوش به ترجمه‫ آقای دکتر فرامرز بهزاد و «نامه به پدر» به ترجمه‫ آقای فکری‫‌ارشاد منتشر شده بود. گاه‫گداری هم در برخی از جُنگ‫ها ترجمه‫ داستانی از کافکا منتشر می‫شد. کتاب جیبی‫ای هم منتشر شده بود با عنوان «فرانتس کافکا» نوشته‫ سوکل و ترجمه‫ مرحوم اعلم که شرکت سهامی کتاب‫های جیبی در سال 1351 بیرون آورده بود. (البته تلفظ دقیق اسم نویسنده‫ کتاب زوکل است). این یکی را هنوز هم دارم. باری بعد که به آلمان رفتم و دانشجوی ادبیات آلمانی شدم، محال بود در هر ترم پای ثابت یکی از کلاس‫های مربوط به کافکا نباشم.
نخستین چیزی که مرا جذب کافکا کرد، هاله‫ پر رمزورازی بود که زندگی، شخصیت و داستان‫های او را دربرگرفته بود. بعد در اقلیت بودنم، هم از نظر زبانی (زبان مادری من گیلکی‫ست) و هم از نظر ملیت (زندگی به‌عنوان یک ایرانی در آلمان) به هم‫ذات‫پنداری‫ام با کافکا دامن زد. او هم یک کلیمی بود که زبان مادری‫اش آلمانی‫ست و در اوایل قرن نوزدهم در یک جامعه‫ غیرکلیمی و چک‫زبان زندگی می‫کرد. و سرانجام انبوه نامه‫های باقی‫مانده از او که به کمک آن‫ها به راحتی می‫توانستم به درونیات و خلق‌و‌خو و جزییات زندگی کسی که ادبیات مدرن با او آغاز شد، سرک بکشم و از نحوه‫ زندگی‫اش سردربیاورم.
آیا از ابتدا برنامه خاصی برای ترجمه آثاری از کافکا یا درباره او داشتید یا در روند ترجمه‌هایتان به طور تصادفی بیشتر به سمت کافکا میل کردید؟
یادم است سی‌و‌چند سال پیش، هنوز وقتی داشتم الفبای آلمانی یاد می‫گرفتم، این همواره در ذهنم بود که چه خوشبختم من از این‫که به زودی خواهم توانست آثار و نامه‫های کافکا را به زبان اصلی بخوانم و به این امید بودم که روزی آلمانی‫ام آن‫قدر ورز بیابد که بتوانم آثارش را ترجمه کنم. ترجمه‫ کافکا اما سدی بود که باید با آموختن هرچه بهتر زبان آلمانی و آشنا شدن با زیر و بمش، از آن می‫گذشتم. زمانی که حس کردم، دیگر می‫توانم ترجمه‫شان کنم، دست به کار شدم. چندتایی در مجله‫ اینترنتی «دوات» متعلق به رضا قاسمی انتشار یافت. اما زمانی که یک مجموعه آماده کرده بودم، دیدم ترجمه‫های مقبولی از آثارش به فارسی درآمده و انتشار ترجمه‫ من دوباره‫کاری بیهوده‫ای است، چون قانون نانوشته‫ای می‫گوید، اگر قرار است دست به بازترجمه‫ یک اثر ترجمه‫شده بزنیم، معنی بلاواسطه‫اش این است که ترجمه‫ قبلی ناقص بوده و ترجمه‫ ما بهتر از ترجمه‫ قبلی‫ست. اما در مورد داستان‫های کافکا چنین نبود و نیست. به نظرم پس از ترجمه‫ آقای علی‌اصغر حداد از داستان‫های کافکا هر ترجمه‫ دیگر از این آثار مصداق عینی کتاب‫سازی‫ است. گیرم این‫جا و آن‫جا از باب انتخاب واژه‫ها یا نحو جمله‫ای اختلاف سلیقه وجود داشته باشد. اما فقط اختلاف سلیقه است و بس و این دلیل معقولی برای بازترجمه‫ یک اثر نیست. این حرفم در مورد رمان‫های کافکا هم مصداق دارد. ولی هنوز اقیانوسی از کتاب - اعم از نامه‫های کافکا یا آثاری درباره‫ او وجود دارد که احساس می‫کنم، جای‫شان در زبان فارسی خالی ا‫ست. امیدوارم عمری باقی بماند و من بتوانم قطراتی از این اقیانوس را به فارسی برگردانم.
همان‌طور که از عنوان ترجمه تازه‌تان هم برمی‌آید، در این اثر با خاطرات اطرافیان کافکا از او روبرو هستیم. این کتاب اولین‌بار چه زمانی منتشر شد؟
«کافکا در خاطره‫ها» نخستین‌بار به سال 1985 یعنی نزدیک به سی‌ و اندی سال پیش منتشر شده بود. من همان موقع کتاب را خریده و با چه مکافاتی خوانده بودم (تازه سه چهار سال بود رفته بودم آلمان و این مقدار زمان برای یادگیری یک زبان خارجی آن‫هم به قصد ترجمه تقریباً هیچ است). یادم هست همان موقع تصمیم گرفته بودم، روزی این کتاب را ترجمه کنم. سال‫ها در پی هم گذشت، آلمانی من ورز بیشتری می‫یافت و هرازچندگاهی یک خاطره را ترجمه می‫کردم و می‫گذاشتم یک گوشه. به امید این‫که سرانجام روزی تمام این کتاب را ترجمه خواهم کرد، موقع بازگشت برای ماندن در ایران آن را همراه با دیگر کتاب‫های آلمانی‫ام با خودم آوردم. تا این‫که حدود یک سال‌ونیم پیش امکان ترجمه‫ کل کتاب برای من فراهم آمد. مثل همیشه قبل از شروع به کار برای آشنایی بیشتر با کتاب رفته بودم نقد و تفسیرهای نوشته شده برآن را بخوانم که دیدم ای دل غافل «کافکا در خاطره‫ها» به سال 2013 بازنشر شده همراه با چند خاطره‫ جدید. پس کتاب را تهیه کردم و شروع کردم به کار.
کتاب همان‫طور که از عنوان فرعی‫اش برمی‫آید (از دبستان تا گورستان)، خاطرات افراد مختلف از روزهای اول دبستان تا دبیرستان و دانشگاه و دوستان و همکاران کافکا در شرکت بیمه و ناشر آثارش و... تا ماجرای روز خاکسپاری او را دربر می‫گیرد.
«کافکا در خاطره‌ها» چه ویژگی‌هایی داشت که دست به ترجمه‌اش زدید و آیا می‌توان آن را اثری مهم در شناخت کافکا دانست؟
آقای حیدرقزوینی عزیز، «کافکا در خاطره‫ها» بی‫تردید اثری کم‫نظیر در شناخت کافکا است، وگرنه چرا باید وقت و انرژی صرف ترجمه‫اش می‫کردم؟! اما از شوخی گذشته به نظرم این کتاب تصویرِ کلیِ بسیار جانداری از روند شکل‫گیری و انسجام شخصیت کافکا، گوشه و کنار زندگی و جهان او، مثل رابطه‫اش با پول، زن و به‌ویژه نوشتن در اختیار خواننده می‫گذارد و شاید مهم‫تر از همه خواننده را با عصری که کافکا در آن می‫زیست بیشتر آشنا می‫کند. به‌زعم من با مطالعه‫ این کتاب می‫توان به کافکا و جهان او نزدیک‫تر شد. اما آیا اصولا کسی می‫تواند مدعی بشود که به شناخت در کنه وجود یک انسان دست یافته است؟ به قول خودِ کافکا: «فقط در یک کُر است که قدری حقیقت وجود دارد.» از مطالعه‫ مجموع این خاطره‫ها، از طریق آواز کُری که از صفحه‫های این کتاب می‫شنویم شاید بتوان قدری به حقیقت وجودی کافکا پی برد. مایلم این را هم اضافه کنم که افتخاری اگر نصیب من بشود، همانا افتخار ترجمه‫اش است، وگرنه زحمت جمع‫آوری آن را کس دیگری کشیده است.
در توضیحات کتاب درباره هانس گردکوخ که «کافکا در خاطره‌ها» به کوشش او به‌چاپ رسیده، به این نکته اشاره شده که او از سال 1982 مدیریت چاپ تطبیقی آثار کافکا را برعهده داشته است. آیا چاپ تطبیقی به معنای مطابقت آثار منتشر شده کافکا با دست‌نوشته‌های آن آثار است؟ کدام آثار کافکا با مطابقت کوخ به‌چاپ رسیده است؟
تعریف کوتاه و مختصر چاپ تطبیقی عبارت از این است که آثار براساس تاریخ نوشته شدن آن‫ها تنظیم بشود و سپس به دست دادن دقیق آن‫چه که نویسنده در دست‫نوشته‫هایش نوشته بود. کار کوخ و همکارانش در مورد آثار کافکا غیر از آن‫چه در بالا گفتم، عبارت است از تطبیق دادن دست‫نوشته‫های کافکا با آن‫چه ماکس برود، دوست صمیمی کافکا و وکیل و وصی او، پس از مرگ کافکا از او منتشر کرده بود. کار دیگری که در انتشار تطبیقی آثار کافکا مورد توجه قرار می‫گیرد، این است که نشان داده می‌شود کافکا چه کلمه یا جمله‫هایی را خط زده و چه کلمه یا جمله‫هایی را جایگزین آن‫ها کرده است.
آثاری که به سرپرستی کوخ پس از تطبیق آن‫ها با دست‫نوشته‫های کافکا منتشر شده است عبارتند از «یادداشت‫های روزانه»، «آثار منتشرشده در زمان حیات» و «نامه‫ها از سال 1914 تا 1917»، هم‌چنین انتشار آثار کافکا براساس دست‫نوشته‫ها. ناگفته نگذارم که آقای کوخ از سال 1981 در دانشگاه وُپرتال آلمان مدیریت انتشار تطبیقی آثار کافکا را به عهده دارد.
بین نسخه‌هایی که با دست‌نوشته‌های کافکا تطبیق داده‌ شده‌اند و آثاری که ماکس برود به چاپ رسانده چقدر اختلاف وجود دارد و به جز کوخ چه کسان دیگری مسئولیت انتشار تطبیقی آثار کافکا را برعهده داشته‌اند؟
مقایسه‫ دست‫نوشته‫های به‌جا مانده از کافکا و آثار منتشر شده توسط ماکس برود و پس از مرگ کافکا نشان می‫دهد که برود هنگام انتشار این آثار این‫جا و آن‫جا در آن‫ها دست برده بود. به این معنی که برخی جمله‫ها را حذف و برخی جمله‫ها را از خودش اضافه کرده بود. علاوه‌براین اشتباهات دستوری کافکا را تصحیح و برای برخی از داستان‫ها عنوان انتخاب کرده بود. مثلا حذف و اضافه‌کردن جمله‫ها در «یادداشت‫های روزانه‫» کافکا اندک نیست. یا باز به‌عنوان مثال عنوانی که خود کافکا برای رمان «آمریکا» در نظر گرفته بود «گم‫شده‫گان» یا «مفقودالاثرها» بوده. «آمریکا» عنوان انتخابی برود است و نه کافکا. این امر در مورد بسیاری از داستان‫های کافکا که پس از مرگ او و به همت ماکس برود، انتشار یافته‫اند نیز مصداق دارد. از اسامی همکاران آقای کوخ بی‫اطلاعم.
کوخ در متن ابتدایی کتاب به این نکته اشاره کرده که او از میان خاطراتی که دیگران درباره کافکا نوشته‌اند دست به انتخاب زده و برخی از خاطرات منتشر شده را کنار گذاشته است. مهم‌ترین معیارهای او برای انتخاب این خاطرات چه بوده است؟
معیارهای آقای کوخ این‫ها بودند: اول این‫که خاطره‫نگار در به دست دادن واقعیت‫های مسلم زندگی کافکا مرتکب اشتباهات فاحش نشده و خاطره به قول کوخ «از عنصر خیالی برخوردار» نبوده باشد. دیگر این‫که کسی که خاطره‫ای از کافکا را می‫گوید، بیشتر از کافکا بگوید و نه از خودش. و سرانجام آن‌دست از خاطراتی که پیش از این به شکل کتاب منتشر شده بودند، کنار نهاده شدند به استثنای دو متن از ماکس برود و گوستاو یانوش.
با توجه به اینکه هر بخش این کتاب توسط یک نفر نوشته شده، در ترجمه‌اش با چه دشواری‌هایی روبرو بودید؟ زبان و نثر خاطرات کتاب تفاوت‌هایی با یکدیگر دارند و آیا این تفاوت، کار ترجمه این کتاب را سخت نکرده است؟
روی نکته‫ مهمی انگشت گذاشتید. در این کتاب افراد مختلف با سطوح دانش و فرهنگ متفاوت هر یک به زبان خویش خاطره‫ای را نقل می‫کنند، از خدمتکار هشتادوچندساله‫ خانه‫ پدری کافکا بگیرید تا زنان و مردان فیلسوف و نویسنده و شاعر و نقاش که جملگی - دست‌کم در یک بازه‫ زمانی معین- کمابیش در رابطه‫ای تنگاتنگ با او قرار داشتند. اگر حمل بر خودستایی نشود، باید بگویم درآوردن زبان هریک از این‫ها دقت بسیار بالایی می‫طلبید. حتما متوجه شده‫اید که یکی از این افراد -ببخشید- به راستی مهمل می‫بافد. جملاتش را به سختی می‫شود فهمید. در اصل آلمانی کتاب هم همین‫طور بوده. حالا تصور کنید حال مرا موقع سروکله زدن با متن آن آقا. اگر پایبندی به اصول نبود، واقعا از ترجمه‫اش صرف نظر می‫کردم. به طور کلی می‫توانم بگویم پس از ترجمه‫ «محاکمه‫ی دیگر- نامه‫های کافکا به فلیسه» اثر الیاس کانه‫تی که دو سه سال پیش نشرنو منتشر کرده و باز درباره‫ کافکاست و مثل تمام آثار کانه‫تی زبانی به غایت موجز و پیچیده دارد، ترجمه‫ «کافکا در خاطره‫ها» دشوارترین کتابی بود که به فارسی برگردانده‫ام، از این نظر که می‫بایست تقریباً برای هر خاطره زبان ویژه‫ آن را می‫یافتم.
هانس گردکوخ به تصور کلیشه‌ای از کافکا و چهره خیالی که از او در سراسر جهان به وجود آمده اشاره می‌کند. در تاریخ ادبیات جهان می‌توان نویسندگان مهم دیگری را هم نام برد که چهره‌ای خیالی از آنها شکل گرفته اما این مسئله در مورد کافکا به مراتب شدیدتر است. به نظرتان چرا در مورد کافکا این مسئله تا این حد شدید بوده است؟ چقدر از این موضوع به زندگی شخصی کافکا و چقدر به آثارش مربوط است؟
بدیهی‫ست که شهرت بی‫مثال کافکا آن‫هم نه فقط میان اهل ادب و چهره‫ غریب او -چه در زندگی و چه در آثارش- باعث شد موج عظیمی از تفاسیر در مورد او نوشته و منتشر بشود. نخستین‌بار این چهره‫های ادبی و فلسفی و یا باز کلی‫تر بگوییم، روشنفکران فرانسوی بعد از جنگ جهانی دوم بودند که تصویری به غایت سیاه و مأیوس از کافکا ارایه دادند که البته چندان هم دور از حقیقت نبود. از سوی دیگر کافکا در زندگی شخصی‫اش آدمی بود با اراده‫ای بسیار ضعیف، افسرده، دارای عقده‫ حقارت بسیار قوی، دمدمی‫مزاج، در تصمیم‫گیری‫هایش بی‫نهایت متزلزل، به شکل بیمارگونه‫ای متوجه‫ سلامتی‫اش (کانه‫تی با استناد به نامه‫های کافکا به نامزدش فلیسه باوئر در کتاب نامبرده در بالا این‫ها را به روشنی به اثبات می‫رساند) و البته گوشه‫گیر و منزوی و نه چندان اهل مراوده. آثار کافکا هم کمتر جایی برای امید یا شادی باقی می‫گذارند. اما وقتی خاطرات هم‫عصرانش را در مورد او می‫خوانیم، متوجه می‫شویم این تصویر از کافکا کامل نیست.
در ایران هم می‌توان چهره‌ای خیالی از کافکا را دید که شاید بیش از همه به چهره هدایت نزدیک باشد. هدایت نقش مهمی در معرفی کافکا به ما داشت و اهمیت خود هدایت در اینجا به حدی بوده که سایه او بر کافکا هم افتاده است تا جایی که گاه حتی این دو را یکی دیده‌ایم. چقدر با این نظر موافق‌اید و آیا تنها دلیل اینکه باعث شده ما کافکا را از پشت عینک هدایت ببینیم این بوده که او اولین‌بار داستان‌هایی از کافکا را به فارسی برگردانده بود یا واقعا شباهت‌هایی میان آنها وجود داشته است؟
توازی‫های بسیاری در زندگی و شخصیت کافکا و هدایت وجود دارد: هر دو هیچ وقت ازدواج نکرده‫اند، هر دو گیاهخوار بوده‫اند، هر دو خود را در عصر و جهانی که زندگی می‫کردند، بیگانه می‫دیدند و هر دو نسبت به انسان و آینده‫ او نظر خوشی نداشتند. از سوی دیگر نخستین ترجمه از کافکا را هدایت بود که به ایرانی‫ها عرضه کرد. علتش هم این بوده که می‫گویند، با وجود این‫که کافکا به آلمانی می‫نوشت، اما او را نخستین‌بار فرانسوی‫ها کشف کرده‫اند، در دوران پس از جنگ جهانی دوم و در عصری که اندیشمندان فرانسوی با این پرسش مواجه بودند که انسان چگونه موجودی‫ است که می‫تواند به این آسانی و با شقاوت تام دست به کشتاری چنین وسیع بزند؟ و از آن‫جا که هدایت در کوران اندیشه‫های پس از جنگ فرانسه قرار داشته و از تحولات اندیشگی اروپای پس از جنگ باخبر بوده، طبیعتاً با او هم‫ذات‫پنداری می‫کرد. به نظرم همین هم‫سویی دیدگاه‫ها است که او را وامی‫دارد برخی از آثار کافکا را از فرانسه ترجمه کند. از این منظر که نگاه کنیم، می‫بینیم آن تصویر کلیشه‫ای رایج از کافکا -فردی مأیوس و بدبین- با تصویر موجود از هدایت -به‌ویژه در مورد یأسش که سرانجام او را به خودکشی کشاند یا سوق داد- هم‫خوانی پیدا می‫کند و در نتیجه اسم کافکا در ایران فوراً اسم هدایت را به ذهن متبادر می‫کند. اما حقیقت این است که این دو در دو جهان متفاوت زندگی می‫کرده‫اند. عصر کافکا - اوایل قرن بیستم- مصادف است با آغاز مدرنیته و تحولات ریشه‫ای در اروپا در عرصه‫های گوناگون. به‌عنوان نمونه می‫توان به ظهور اینشتین و فروید و پاگرفتن هنر سینما اشاره کرد. کافکا به طور بلاواسطه شاهد جنگ جهانی اول بوده و آغاز این جنگ تمام برنامه‫ها و تصمیم‫گیرهای اساسی او را بر باد می‫دهد. ایران عصر هدایت اما از هیچ‌کدام این تحولات خبر نداشته، جامعه‫ای بوده پرآشوب، اسیر دست دیکتاتور، تازه در حال کنده شدن از سنت و خیزش‫های خشن به سمت مدرنیته.
شاید یکی از کلیشه‌هایی که اطراف چهره کافکا شکل گرفته، داستان‌هایی است که با عنوان «کافکایی» شناخته می‌شوند و البته در غالب موارد این داستان‌ها هیچ ربطی به کافکا و داستان‌هایش ندارند. در دم‌دستی‌ترین شکلش مثلا اگر در داستانی تعدادی جانور مثل موش و سوسک و ... دیدیم فورا کشف می‌کنیم که این یک داستان کافکایی است یا اگر فضاسازی‌های نویسنده‌ای در یک داستان برایمان عجیب باشد می‌گوییم فضایی کافکایی آفریده است. سیاهه این کلیشه‌های کافکایی را می‌توان ادامه داد و موارد مشابه دیگری هم ذکر کرد. نظر شما درباره این داستان‌های به اصطلاح کافکایی چیست؟ واضح‌تر اینکه چقدر امکان دارد در داستان‌نویسی به کافکا نزدیک شد یا جهانی شبیه به جهان داستان‌های او آفرید؟ در ادبیات جهانی به‌نظرتان چه نویسنده‌ای در داستان‌هایش به کافکا نزدیک شده است؟
حقیقت این است که کاربرد فراوان صفت «کافکایی» آن را به مفهومی تبدیل کرده است گروتسک. تعریف صفت «کافکایی» بحثی ا‫ست دراز دامن، اما می‫کوشم در این‫جا مختصر به آن بپردازم. چند سال بیشتر از ورود واژه‌ «کافکایی» به فرهنگ‌ ‌واژه‌ها نمی‌گذرد و هنوز برداشت‌هایی گاه کاملا متفاوت از این کلمه وجود دارد. واژه‌نامه‌های معتبر ادبی همه به تقریب متفق‌القولند که کافکایی یعنی آن‌چه که در داستان‌های کافکا اتفاق می‫افتد، به بیان می‌آید و به تصویر کشیده می‌شود. در ویکی‌پدیای آلمانی آمده: «صفتِ «کافکایی» از نام فرانتس کافکای نویسنده گرفته شده است. این واژه دلالت می‫کند بر حسی دلهره‫آور ناشی از تردیدی مبهم و تهدیدی معماگونه و ناملموس، بر حسِ بازیچه‌ دستِ قدرت‌هایی شبح‌وار و مجهول شدن. صفتِ «کافکایی» از حال‌و‌هوای آثار کافکا گرفته شده که در آن‌ها شخصیت‌های اصلی اغلب در وضعیت‌هایی کنش می‌کنند که غیرشفاف و تهدیدآمیز بوده و از کیفیتی آلوده به طنزی سیاه تا تراژدی برخوردارند. وقتی بخواهند در متنی دیوان‌سالاریِ بیگانه با انسان را نشان بدهند، اغلب از این واژه بهره می‌برند. نمی‌توان به خوبی درک کرد که چرا پدیده‌ای این‌گونه است و گونه‌ای دیگر نیست. فرد عادی اغلب با درماندگی با امری کاملا درک‌ناپذیر مواجه می‌گردد.»
شخصیت‌های آثار کافکا در جهانی گرفتار آمده‌اند دهشت‫بار، ‌هزارتوگونه و گروتسک، بدونِ کم‌ترین امکان برای کنش و از حسِ گناهی رنج می‌برند که علتش بر آنان نامعلوم است. حق و قانون در دستانِ نیروهایی ناشناس تبدیل به ماشینی برای کنترل و مجازاتِ انسان می‌شوند. موقع خواندنِ آثار کافکا ابتدا به نظرمان می‌رسد، داریم یک داستان معمولی می‌خوانیم، اما به ناگهان جملاتی وارد متن می‌شوند که موقعیتِ آدم‌ِداستان را ابزورد می‌کنند. این داستان‌ها از یک سو خواننده را وادار به تفسیر می‌کنند و از سوی دیگر اما از هرگونه تفسیرِ یک‌سویه سر بازمی‫زنند. می‌توانیم بارها و بارها متن‫های کافکا را بخوانیم، اما هم‌چنان نامفهوم باقی می‌مانند. آثار کافکا گاهی مثل رویایی ناخوش‌آیند هستند که نه می‌توانیم و نه می‌خواهیم از آن بیدار شویم. گاهی جرقه‌ای کوچک می‌درخشد، اما ترس از این‌که آن لحظه بسیار ناپایدار است، به دلهره می‌کشاندمان. باری «کافکایی» وضعیتی است که اجزای آن را به خوبی می‌شناسیم، اما کل وضعیت کاملا در مه فرو رفته است. درست مثل یک کابوس. وضعیت‌های کافکایی را تنها در رژیم‌های تمامیت‌خواه نمی‌یابیم، بلکه در جوامع مدرن نیز گام به گام همراه ماست. بورس نمونه‌ بارز آن است: قیمت روز هر بورس در هر تاریخی قابل دسترسی است، همه چیز روشن است. حتا ناواردها هم با قواعد بورس‌بازی آشنا هستند، اما قوانین درونی‌اش که بازی براساس آن انجام می‌گیرد، کاملا مبهم‌اند. هیچ‌کدام از نظریه‌های موجود قادر نیست پیش‌بینی کند که میسر فلان بورس در کدام جهت است، حتی ناتوان از پیش‌بینیِ چیزی است که در یک ساعت آینده چه اتفاقی می‌افتد. با این اوصاف می‌توان گفت «کافکایی» یعنی: بی‌معنایی، مبهم، نامفهوم، معماگونه، اسرارآمیز، ناخوش‌آیند، ترس، بیگانگی، تهدید، آشفته، دردآلود و سرشار از اندوهی عمیق. در این میانه اما یک چیز روشن است: صفتِ «کافکایی» نمادی ا‫ست از ترس‌ها و زخم‌های قرن بیستم و قرن ما.
کلاوس واگن‌باخ یکی از معتبرترین زندگی‌نامه‌نویسانِ کافکا در پاسخ به این پرسش که منظور از این کلمه چیست؟ می‌گوید: «منظور از صفتِ «کافکایی» در وهله‌ اول آن ساختارهایی هستند که آنگونه که کافکا در آثارش وصف‌شان می‌کند، توجیه‌ناپذیر و گنگ‌اند. اما این را هم باید دید که کافکا اغلب بد فهمیده شده و نیز از کلمه‌ «کافکایی» به غلط استفاده می‌شود. در سال‌های سی [میلادی] ابتدا در فرانسه کافکا را به‌عنوان نویسنده‌ای سورئالیست می‌خوانند و می‌ستایند. و بعد در دهه‌ چهل [میلادی] تفاسیر اگزیستانسیالیستی کامو و سارتر نیز به آن اضافه می‌شود. طَرفه این‌که آلمانی‌ها -چون کافکا در زمان نازی‌ها ممنوع بود- تازه پس از پایانِ جنگ جهانیِ دوم در سال 1945، زمانی که دیگر کافکا به معروفیتِ جهانی رسیده بود، شروع می‌کنند به خواندنِ درست و حسابیِ او. نویسنده‌ای با شهرتی جهانی به قلمروِ زبانش بازمی‌گردد، به جایی که تقریبا ناشناخته است. چنین پدیده‫ای را می‌توان کافکایی خواند.»
با این اوصاف اگر نویسنده‫ای بتواند از پس همه‫ آن‫چه که تاکنون و صدالبته به اختصار گفتیم، نزدیک شود، می‫شود داستان او را «کافکایی» خواند. من چنین نویسنده‫ای نمی‫شناسم. تازه همین که یک‫بار در تاریخ ادبیات کافکا داشته‫ایم، کافی نیست؟
در کتاب به قدیمی‌ترین دست‌نوشته به‌جامانده از کافکا اشاره شده که به دوران نوجوانی کافکا مربوط است: «آمدنی هست و رفتنی/ جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.» آیا موافق‌اید که از همین عبارت کوتاه هم می‌توان رد نگاه خاص کافکا به جهان را مشاهده کرد؟ و ضمنا آیا زمان دقیق نوشته شدن این متن کوتاه مشخص است؟
کودکی کافکا در تنهایی گذشت. او پس از مرگ برادری که در ایام نوزادی مُرد، به دنیا آمد و فرزند اول خانواده بود. پدر و مادر هر دو از صبح تا عصر در مغازه‫ خرازی پدر کار می‫کردند و اوقات کافکا بدون آن‫ها و در خانه سپری می‫شد. از سوی دیگر فروید معتقد است که تمامی شخصیت آدمی در چهار سال اول زندگی‫اش شکل می‫گیرد. به نظرم با عنایت به این دو مسئله بشود مدعی شد که معمار چشم‫انداز کافکا خشت اول را کج گذاشته بود.
این نوشته مربوط می‫شود به بیستم نوامبر 1897 یعنی زمانی که کافکا فقط چهارده سال داشت.
از کافکا دست‌نوشته‌‌ها و یادداشت‌های روزانه و نامه‌های زیادی به جا مانده و جز این‌ها خاطرات دیگران از او هم در دست است. با این همه آیا هنوز نقاط مبهمی در زندگی کافکا وجود دارد؟
به سختی بتوان ادعا کرد که به قول شما نکته‫ مبهمی در زندگی و شخصیت او وجود داشته باشد. تمام زیروبم زندگی او را درآورده‫اند. تصور کنید که حتا روزشمار زندگی او هم منتشر شده است. به گمانم با وجود یادداشت‫های روزانه، انبوهی از نامه‫ها و دیگر مدارک مربوط به دوران زندگی‫اش دیگر چیز زیادی از کافکا باقی نمانده که مبهم باشد.
شما سال‌ها در ایران نبودید و البته ارتباط خود را با فضای فرهنگی و ادبی ایران کم‌وبیش حفظ کرده بودید و حالا مدتی است که به ایران برگشته‌اید. با توجه به تجربه خودتان در کار ترجمه، برای مترجم چقدر ضروری است که با فضای فرهنگی خودش ارتباط مستقیم داشته باشد و مثلا با تغییرات زبانی و ... آشنا باشد؟
تحولات زبانی آن‫قدر سریع اتفاق نمی‫افتد که بتوان گفت، چون نویسنده یا شاعر و مترجم از زبان مبدا دور مانده زبانش لنگ می‫زند. از سوی دیگر ما خوشبختانه در عصر اینترنت و ماهواره زندگی می‫کنیم و این ما را در جریان روزانه‫ تحولات فرهنگی و زبانی قرار می‫دهد. با این وجود اما زندگی در سرزمین پدری، جایی که هر روز در کوچه و بازار به زبان مادری حرف می‫زنید و آن را می‫شنوید و می‫خوانید، این امکان را برای شما بیشتر فراهم می‫کند که به دایره‫ واژگانی خود وسعت ببخشید و در جریان تغییرات ریز و درشت زبان و فرهنگ قرار بگیرید. به زعم من نکته در جایی دیگر است به این عبارت که مخاطب اصلی در ایران است و ارتباط با ناشر، منتقد و مطبوعات به مراتب آسان‫تر است وقتی در داخل زندگی می‫کنید. و بعد توجه داشته باشیم که همان‫طور که در کشور هشتاد میلیونی ما شمارگان کتاب به ندرت از مرز‌ هزار نسخه فراتر می‫رود، در خارج از کشور با به قولی پنج میلیون ایرانی، شمارگان کتاب به دویست نسخه هم نمی‫رسد و فروش آن فاجعه‫بارتر است. نویسنده‫ شناخته شده و قدری که همه آثارش مگر یک رمان در خارج از کشور منتشر شده بود، می‫گفت، در عرض یک سال تنها هفده نسخه از آن رمانش به فروش رفته. ایرانی‫های خارج از کشور از این منظر در واقع آیینه‫ تمام‌نمای ایرانی‫های داخل کشورند.
آیا همچنان به ترجمه آثاری با محوریت کافکا خواهید پرداخت؟ چه آثاری در دست ترجمه دارید و آیا ترجمه دیگری آماده چاپ دارید؟
کافکا هم‫چنان در برنامه‫ کاری آینده‫ام قرار خواهد داشت. جای خالی ترجمه‫ درست و درمان از یادداشت‫های روزانه همراه با توضیحات مربوط به هر یادداشت، نامه به فلیسه (نامزد کافکا)، نامه‫های او به خواهرش و نیز به دیگران، نقد و تقسیرهای گوناگونی که از آثار او شده و بسیاری مطالب دیگر در مورد این نویسنده‫ غریب را احساس می‫کنم. اگر عمری باقی ماند، خواهم کوشید دست‫کم سالی یک کتاب از یا در مورد کافکا کار کنم. مجوز یک رمان طنز از موآسیر اسکالیر نویسنده‫ «پلنگ‫های کافکا» با عنوان «ارتش تک‫نفره» صادر شده که به زودی نشر نو منتشر خواهد کرد. شرح‫حالی مصور و به طنز از گوته و به روایت مفیستو به قلم کریستیان موزر که قبلاً کتاب «خاطرات کاناپه‫ی فروید» را از او ترجمه کرده بودم و نیز رمانی از هرتا مولر در مرحله‫ گرفتن فیپا هستند. این دو کتاب را نیز نشر نو انتشار خواهد داد. الان در مراحل آخر ترجمه‫ رمانی هستم از یک نویسنده‫ی معاصر سویئسی که اجازه بدهید فعلا اسمش را به دلایلی که افتد و دانی نبرم.
آیا باز هم به داستان‌نویسی خواهید پرداخت یا به طور کلی مشغول ترجمه شده‌اید؟
نوشتن جان پناه من است، بدون نوشتن، بدون خلق داستان و شنیدن تق‌تق صدای دگمه‫های صفحه کلید این کامپیوتر افسرده می‫شوم. احساس می‫کنم، بیهوده زنده‫ام. دو مجموعه داستان یکی در طنز و دیگری غیرطنز را همین روزها تحویل ناشر خواهم داد. نرم نرم دارم یک کار تازه می‫نویسم که هنوز نمی‫دانم چیست و چقدر طول می‫کشد نوشتنش.
گذشته از این‫ها ترجمه هم به من کمک می‫کند، بهتر بنویسم و هم رزق روزانه‫ام از طریق ترجمه تامین می‫شود. تازه -مگر با استثنائاتی- کدام نویسنده‫ ایرانی می‫تواند یا توانسته از طریق قلمش زندگی کند؟! گو که در بقیه‫ی دنیا هم گمان نکنم، چیزی غیر از این باشد.

کافکا به روایت ماكس برود از كتاب «كافكا در خاطره‌ها»
خصوصي

وقتي مرا در رديف شاعران و پيشگويان قرار مي‌دهي
سرفراز
سرمي‌سايم به ستاره‌ها
كافكا هرگز خود را ناگريز از حس‌كردن يا تكرار‌كردن اين كلام هوراس به ماسيانس در برابر كسي نمي‌ديد. زماني كه يك‌بار ديگر اين ابيات هوراس را مي‌خواندم، ناگهان تفاوت اساسي اين دو شخصيت برايم چشمگير شد و به نظرم رسيد كه آن‌ها، حتا اگر تمام هنرهاي درباري رومي‌ها را ناديده بگيريم، بسياري از ويژگي‌هاي شخصيتي كافكا را دارند. خير، دوستم هرگز و تحت هيچ شرايطي نمي‌خواست سر به ستاره‌ها بسايد. شعار زندگي او اين بود: در پسله‌ها ماندن-توي چشم‌ها نبودن. توي چشم نبودن در همه چيز رفتار او مشهود بود. خيلي كم پيش مي‌آمد كه صداي آرامَش را بلند كند. اغلب وقتي در جمع شلوغي بود، به كل خاموش مي‌شد. فقط در يك جمع دو يا سه نفره بود كه خجالتي‌بودن خود را كنار مي‌گذاشت. در اين صورت با قدرتي شگفت‌انگيز انبوهي از ايده‌ها از او فوران مي‌كرد كه مي‌شد براساس آن حدس زد اين انسان آرام جهان عظيمي از افكار و شخصيت‌هايي هنوز شكل نگرفته در دورن خود دارد. ديگر هرگز در زندگي‌ام چنين تداعي‌هايي چالاك و پران به دورترين دورها، ايده‌هايي چنين عجيب و بامزه و خيال‌بافي‌هايي اين‌چنين بي‌تكلف نديدم. كتاب «تدارك عروسي در روستا» -چون تكيه‌گاهي از براي خاطراتم- حاوي داستان‌هايي آغاز شده و به پايان نرسيده، موقعيت‌ها و تأملات بي‌شماري است؛ حاوي غنايي‌ست نامحتمل از خيالات كه به تمام سرزمين‌هاي جهان مي‌رسند در هزار و يك‌روز؛ به گونه‌اي كه آدم، هم‌چنان‌كه در برابر دست‌نوشته‌هاي باقي‌مانده از نواليس، از آن‌همه نور دچار خفگي مي‌شود و آثار به پايان رسيده مؤلف در مقام مقايسه با آن‌چه ناتمام باقي گذاشته است، به نظرش چون محوطه‌ مكان‌هاي ويران‌شده مي‌آيد- در مقام مقايسه- هزاران‌بار بزرگ‌تر از بناهايي كه ساختن‌شان را به پايان رسانده بود. «آمريكا»، «محاكمه»، «قصر»، «مسخ» و «در سرزمين محكومين»؛ تمامي اين‌ها در برابر آثار فوق‌العاده زيادي كه سرنوشت، يعني مرگ زودهنگام كافكا، از دست‌مان ربوده است، چون غنيمتي به نظر مي‌رسد كه حسب اتفاق به دست‌مان افتاده باشد. هم از اين‌روي بايد هنگام داوري در باب اين بناي عظيم، هموراه شكل‌نگرفته‌ها را، آن‌هايي را كه تنها اشارتي به آن‌ها شده، در كنار طرح‌هاي محكم در نظر گرفت. اين غول چون كوتوله‌اي ميان ما مي‌گشت. خود را ظاهر نمي‌ساخت. گوته گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌‌اند»، اما اگر با كافكا زندگي مي‌كردي، بيشتر وسوسه مي‌شدي اين جمله را به نقطه مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطي برگرداني: «هر آدم نافروتن يك لمپن است».
اين‌جا مي‌خواهم یك‌بار ديگر قدوقواره دوستم را در خاطره‌ها زنده كنم: لاغر، قدبلند، اندكي خميده، چشم‌ها خونسرد، درخشان و قهوه‌اي، رنگ صورت خاكستري، موها بلند و به سياهي قير، دندان‌ها زيبا، لبخندي مؤدب و دوستانه، اگر كه گاه‌گداري حالت غرق در فكر و افسرده‌اش، چهره سخت زيباي او را اندوهناك نمي‌ساخت. اما درواقع تقريبا هيچ‌وقت آزرده‌خاطر نبود، اغلب بسيار مسلط بود به خويش. به‌ندرت در لحظاتي(در سال‌هاي نخست و بيشتر در سال‌هاي پيش از بيماري) در آن لحظات محشر هم‌چون جوان‌ها آزادانديش، شاد، ساده و شوخ بود، همراه با كششي، سربه‌راه و زيرپوستي و به‌سرعت قابل تصحيح، به تغيير حالت به شر،‌ به عرفان كه اغلب اوقات بلافاصله از آن اظهار تأسف مي‌كرد؛ كت و شلوار خاكستري تيره يا آبي تيره، بدون نقش‌ونگار، صاف، بدون ظرافتي چشمگير مي‌پوشيد؛ لباس‌هايش همواره با دقت بسيار و آراستگي بود؛ دست‌ها باريك و پراحساس و با حالت، اما صرفه‌جو در تكان دادن. نه كلاه باسكي به سر مي‌گذاشت، نه موهايي يال‌گونه داشت، بدون هر نشانه‌اي بيروني از نويسنده بود؛ كلاه پهن سياه نمي‌گذاشت،‌كراوات پروانه‌اي به سبك بايرون هم نمي‌زد آن‌گونه كه حالا يكي كه ناگهان كافكا را «به ياد مي‌آورد» به پاي او مي‌نويسد. ساده مي‌پوشيد و در عين‌حال اصولا شيك، او اين‌گونه برابر من ايستاده است. عزلت‌گزين بود و درعين‌حال سرشار از مهرباني‌هاي بي‌كران. اويي كه در آثارش خود را به خاطر نامهرباني سرزنش مي‌كند، اويي كه (براساس معيار بسيار بالاي خودش) به نظر خودش بسيار اندك در آغوش عشق مي‌سوخت، همو در واقعيت ملاحظه‌كارترين دوست و هم‌نوع بود. اغلب به يادم مي‌آيد كه با چه دقتي در تلاش اين بود كه براي خدمتكار پير خانواده‌اش، دوشيزه‌اي به نام ورنر كه ديگر كسي چندان به فكرش نبود، اوقاتي خوش مثل تماشاي نامنتظره يك نمايش فراهم كند. زماني كه بيمار و ضعيف بود، دائم ديگران را ترغيب مي‌كرد كه به اين و آن ياري برسانند. در «نامه‌ها 1924-1920» مثال‌هاي بسياري در اين مورد پيدا مي‌شود. از هر نوع خودخواهي بيزار بود. تا جايي كه در توان داشت هَم و غمش اين بود كه با تفاهمي والا با روح و روان ديگران هم‌حسي كند، به شيوه‌اي ظريف به آن‌ها مهرباني بورزد، آن‌ها را به راه راست هدايت كند ‌يا اساب شادي‌شان را فراهم نمايد. دورا ديامانت همراه زندگي‌اش يك روز برايم تعريف كرد كه وقتي با هم به قدم‌زدن در پارك اشتگليس برلين رفته بودند،‌ دختربچه‌اي را يافتند گريان. دخترك مي‌گريست،‌ چون عروسكش را گم كرده بود. كافكا به كودك دلداري داد. اما دخترك دلداري‌پذير نبود. سرانجام نويسنده گفت: «عروسكت اصلا گم نشده. رفته سفر. همين چند لحظه پيش او را ديدم و با او حرف زدم. به من قول سفت‌وسخت داده كه برايت نامه بنويسد. فردا همين موقع اين‌جا باش. من نامه را برايت مي‌آورم». دخترك به گريه‌اش پايان داد. و فردا كافكا واقعا نامه‌اي آورد كه عروسك در آن ماجراهاي سفرش را تعريف كرده بود. از اين ماجرا يك نامه‌نگاري درست‌وحسابي از طرف عروسك به بار نشست كه هفته‌ها به طول انجاميد و تازه زماني به پايان رسيد كه نويسندهِ بيمار مجبور شده بود محل زندگي‌اش را تغيير داده و به آخرين سفرش پراگ-وين-كيرلينگ برود. او سرانجام از ياد نبرد كه در آن همه جنب‌وجوش كه از نظر او اسباب‌كشي بسيار غم‌انگيزي بود براي كودك عروسكي باقي بگذارد و به جاي آن عروسك قديمي و گم‌شده كه در طول تمام تجاربش در كشورهاي دوردست دگريسي خاصي پيدا كرده بود، به اين يكي رسميت ببخشد. آيا اين سپهر خيرخواهي و ميل به ابداعات شوخ‌وشنگ اندكي ما را به ياد سپهر هبل در «جعبه كوچك گنج دوست خانوادگي اهل راين» كتابي كه كافكا در كنار «واندسبكر بوتن» اثر كلاوديوس و «قانون نرم» اشتيفتر بسيار دوست مي‌داشت،‌ نمي‌اندازد؟ او اين‌جا در زير نور ملايم ستارگان و نه در دلهره‌هاي جنجالي ادگار آلن‌پو بود كه احساس غريبگي نمي‌كرد. اين آن مسيري بود كه كافكا در آن رشد مي‌كرد و آرزوي رشد در آن را داشت. اگر زنده مي‌ماند، يحتمل شاهد تحولاتي كاملا نامنتظره در شادي ناشي از خيال‌پروري‌اش مي‌شديم. چه بسا نوشتن را به كل به كناري مي‌نهاد و تمام شور خلاقانه‌اش به صورت زندگي‌اي متبرك شده توسط خداوند مثلا به شيوه شوايتسر، آن پزشك رهايي‌بخش بزرگ صرف مي‌شد. بسياري از چيزهايي كه از دهان او شنيدم، دال بر همين مسير بود. وليك عبث است تأمل نمودن درباره اين رازهايي كه او با زندگي ساده‌اش آن چنين با تأكيد مراقب پنهان داشتن‌شان بود. به‌نظرم آن‌چه كه در پي مي‌آيد، بزرگترين ويژگي‌ او بود و نه آن چيزهايي كه برخي تعريف مي‌كنند: به هنگام انتشار يك كتاب يادبود براي كافكا از يكي از همكلاسي‌هايش -كسي كه شهرت گذرايي داشت- خواستند خاطراتش را از او بنويسد. اين آدم مشهور كه هشت سال با او بر يك نيمكت دبيرستان نشسته بود، آن‌قدر صادق بود كه پاسخ بدهد تمام آن چيزي كه مي‌تواند به خاطر بياورد، فقط يك چيز است و آن اين‌كه در تمام طول آن مدت در مورد فرانتس كافكا چيزي براي گفتن وجود نداشت و او هيچ توجهي برنمي‌انگيخت.
آن‌چه در برابر ديدگان آدمي هيچ است، ‌ممكن است در برابر ديدگان خداوند بسيار مهم باشد. عكس آن: آن‌چه در برابر ديدگان آدمي چون مجموعه‌اي مبهم آماس مي‌كند -هم‌چون آوازه پسين كافكا و سوء‌تفاهم‌هايي كه به اين آوازه جهان‌گير چسبيده‌اند- در برابر ديدگان خداوند ممكن است يك هيچ باشد. هنگام كه با فروتني در دل به آثار كافكا نزديك مي‌شويم، مي‌توانيم اميدوار باشيم با چند ذره‌اي از آن حقيقت و پاكي‌اي كه كافكا به سمت‌شان كشيده مي‌شد، مأوايي در خود مهيا سازيم.

بعد از مرگ كافكا آثار او با تفسيرهاي مختلف و متعددي روبرو شدند و از پي اين تفسيرها كم‌كم چهره‌هايی خيالي نيز از خود او ساخته شد كه گاه اين چهره‌ها در تضاد با يكديگر قرار داشته‌اند. اگرچه اين موضوع در مورد بسياري ديگر از نويسندگان هم صادق است اما درباره كافكا ماجرا كمي پيچيده‌تر است چراكه زندگي شخصي او و خاصه آثارش تفسيرهاي متضاد و گوناگوني را ممكن مي‌سازند. چهره‌هاي ساخته‌شده از كافكا به سوء‌تفاهم‌ها و كليشه‌هاي مختلفي از او دامن زده‌اند. در ايران و از همان ابتدايي كه كافكا از‌طریق هدايت به ما معرفي شد، همواره كافكا را از پشت عينك هدايت ديده‌ايم؛ ميان كافكا و هدايت البته شباهت‌هاي زيادي وجود دارد اما به‌خاطر جايگاه هدايت براي ما بوده يا چه، ما تفاوت‌هاي ميان اين دو را نديده‌ايم و در اينجا انگار سايه هدايت بر كافكا افتاده است. امروز به‌واسطه نامه‌ها و يادداشت‌هاي روزانه و ديگر مدارك موجود تقريبا هيچ نقطه مبهم و ناآشكاري در زندگي كافكا وجود ندارد و حتي روزشمار زندگي‌اش را هم درآورده‌اند. بااين‌حال هنوز هم مي‌توان پرسيد كه چهره‌هاي متعددي كه به كافكاي واقعي الصاق شده چقدر واقعي‌اند و چقدر ساختگي. اين‌روزها كتابي با عنوان «كافكا در خاطره‌ها» با عنوان فرعي از «دبستان تا گورستان» با ترجمه ناصر غياثي از طرف نشر نو منتشر شده كه در آن با خاطرات آدم‌هاي گوناگونی كه در دوره‌‌هاي مختلف زندگي كافكا با او ارتباط داشتند روبرو مي‌شويم. در اينجا از خدمتكار خانه و كارآموز مغازه پدر گرفته تا همكلاسي‌ها و دوستان و ناشران،‌ هر يك خاطرات خود از كافكا را روايت كرده‌اند. البته در ميان اين خاطرات همچنان تناقض‌هايي مي‌توان يافت اما اين خاطره‌ها به‌نوعي مكمل يكديگرند و در كنار هم چهره‌اي جاندار از كافكا ساخته‌اند گرچه بعد از خواندن كتاب باز هم اين مسئله مطرح مي‌شود كه آيا اصلا مي‌توان تصويري كامل از كافكا ارايه داد. «كافكا در خاطره‌ها» به كوشش هانس گردكوخ، كه از سال 1982 مديريت چاپ تطبيقي آثار كافكا را برعهده داشته،‌ منتشر شده است. به مناسبت انتشار اين كتاب با ناصر غياثي گفت‌وگويي كرده‌ايم و با او درباره اين كتاب و همچنين چهره‌هاي مختلف ساخته‌شده از كافكا صحبت كرده‌ايم.

«کافکا در خاطره‌ها» تازه‌ترین ترجمه شماست که اخیرا به چاپ رسیده است. در میان آثاری که در این سال‌ها ترجمه کرده‌اید، کافکا چهره‌ای محوری بوده است. اولین‌ آشنایی جدی شما با کافکا به چه زمانی برمی‌گردد و به واسطه چه ویژگی‌هایی جذب او و آثارش شدید؟
اجازه بدهید با آشنایی غیرجدی‫ام با کافکا شروع کنم. دوازده، سیزده ساله بودم که در کتابخانه‫ پربار برادرم دکتر محمدتقی غیاثی در خانه‫مان دو کتاب «مسخ» و «پیام کافکا»ی هدایت را دیدم و از آن‫جا که هرچه به دستم می‫رسید می‫خواندم، این دو کتاب را هم برداشتم و خواندم. طبیعی‫ست که چیزی نفهمیدم. اما کلمه‫ کافکا در ذهنم حک شد. بزرگ‌تر که شدم و از «امشب اشکی می‫ریزد» و داستان‫های پلیسی میکی اسپلین عبور کردم و به آثار بهرنگی و درویشیان و دیگران که در ایام جوانی نسل ما خواندن‫شان از نان شب واجب‫تر بود، رسیدم، هربار هرجا که اسم کافکا را بر بالای کتابی یا داستانی می‫دیدم، آن را می‫بلعیدم. آن زمان‫ها فقط «پزشک دهکده» و «گفتگو با کافکا»ی گوستاو یانوش به ترجمه‫ آقای دکتر فرامرز بهزاد و «نامه به پدر» به ترجمه‫ آقای فکری‫‌ارشاد منتشر شده بود. گاه‫گداری هم در برخی از جُنگ‫ها ترجمه‫ داستانی از کافکا منتشر می‫شد. کتاب جیبی‫ای هم منتشر شده بود با عنوان «فرانتس کافکا» نوشته‫ سوکل و ترجمه‫ مرحوم اعلم که شرکت سهامی کتاب‫های جیبی در سال 1351 بیرون آورده بود. (البته تلفظ دقیق اسم نویسنده‫ کتاب زوکل است). این یکی را هنوز هم دارم. باری بعد که به آلمان رفتم و دانشجوی ادبیات آلمانی شدم، محال بود در هر ترم پای ثابت یکی از کلاس‫های مربوط به کافکا نباشم.
نخستین چیزی که مرا جذب کافکا کرد، هاله‫ پر رمزورازی بود که زندگی، شخصیت و داستان‫های او را دربرگرفته بود. بعد در اقلیت بودنم، هم از نظر زبانی (زبان مادری من گیلکی‫ست) و هم از نظر ملیت (زندگی به‌عنوان یک ایرانی در آلمان) به هم‫ذات‫پنداری‫ام با کافکا دامن زد. او هم یک کلیمی بود که زبان مادری‫اش آلمانی‫ست و در اوایل قرن نوزدهم در یک جامعه‫ غیرکلیمی و چک‫زبان زندگی می‫کرد. و سرانجام انبوه نامه‫های باقی‫مانده از او که به کمک آن‫ها به راحتی می‫توانستم به درونیات و خلق‌و‌خو و جزییات زندگی کسی که ادبیات مدرن با او آغاز شد، سرک بکشم و از نحوه‫ زندگی‫اش سردربیاورم.
آیا از ابتدا برنامه خاصی برای ترجمه آثاری از کافکا یا درباره او داشتید یا در روند ترجمه‌هایتان به طور تصادفی بیشتر به سمت کافکا میل کردید؟
یادم است سی‌و‌چند سال پیش، هنوز وقتی داشتم الفبای آلمانی یاد می‫گرفتم، این همواره در ذهنم بود که چه خوشبختم من از این‫که به زودی خواهم توانست آثار و نامه‫های کافکا را به زبان اصلی بخوانم و به این امید بودم که روزی آلمانی‫ام آن‫قدر ورز بیابد که بتوانم آثارش را ترجمه کنم. ترجمه‫ کافکا اما سدی بود که باید با آموختن هرچه بهتر زبان آلمانی و آشنا شدن با زیر و بمش، از آن می‫گذشتم. زمانی که حس کردم، دیگر می‫توانم ترجمه‫شان کنم، دست به کار شدم. چندتایی در مجله‫ اینترنتی «دوات» متعلق به رضا قاسمی انتشار یافت. اما زمانی که یک مجموعه آماده کرده بودم، دیدم ترجمه‫های مقبولی از آثارش به فارسی درآمده و انتشار ترجمه‫ من دوباره‫کاری بیهوده‫ای است، چون قانون نانوشته‫ای می‫گوید، اگر قرار است دست به بازترجمه‫ یک اثر ترجمه‫شده بزنیم، معنی بلاواسطه‫اش این است که ترجمه‫ قبلی ناقص بوده و ترجمه‫ ما بهتر از ترجمه‫ قبلی‫ست. اما در مورد داستان‫های کافکا چنین نبود و نیست. به نظرم پس از ترجمه‫ آقای علی‌اصغر حداد از داستان‫های کافکا هر ترجمه‫ دیگر از این آثار مصداق عینی کتاب‫سازی‫ است. گیرم این‫جا و آن‫جا از باب انتخاب واژه‫ها یا نحو جمله‫ای اختلاف سلیقه وجود داشته باشد. اما فقط اختلاف سلیقه است و بس و این دلیل معقولی برای بازترجمه‫ یک اثر نیست. این حرفم در مورد رمان‫های کافکا هم مصداق دارد. ولی هنوز اقیانوسی از کتاب - اعم از نامه‫های کافکا یا آثاری درباره‫ او وجود دارد که احساس می‫کنم، جای‫شان در زبان فارسی خالی ا‫ست. امیدوارم عمری باقی بماند و من بتوانم قطراتی از این اقیانوس را به فارسی برگردانم.
همان‌طور که از عنوان ترجمه تازه‌تان هم برمی‌آید، در این اثر با خاطرات اطرافیان کافکا از او روبرو هستیم. این کتاب اولین‌بار چه زمانی منتشر شد؟
«کافکا در خاطره‫ها» نخستین‌بار به سال 1985 یعنی نزدیک به سی‌ و اندی سال پیش منتشر شده بود. من همان موقع کتاب را خریده و با چه مکافاتی خوانده بودم (تازه سه چهار سال بود رفته بودم آلمان و این مقدار زمان برای یادگیری یک زبان خارجی آن‫هم به قصد ترجمه تقریباً هیچ است). یادم هست همان موقع تصمیم گرفته بودم، روزی این کتاب را ترجمه کنم. سال‫ها در پی هم گذشت، آلمانی من ورز بیشتری می‫یافت و هرازچندگاهی یک خاطره را ترجمه می‫کردم و می‫گذاشتم یک گوشه. به امید این‫که سرانجام روزی تمام این کتاب را ترجمه خواهم کرد، موقع بازگشت برای ماندن در ایران آن را همراه با دیگر کتاب‫های آلمانی‫ام با خودم آوردم. تا این‫که حدود یک سال‌ونیم پیش امکان ترجمه‫ کل کتاب برای من فراهم آمد. مثل همیشه قبل از شروع به کار برای آشنایی بیشتر با کتاب رفته بودم نقد و تفسیرهای نوشته شده برآن را بخوانم که دیدم ای دل غافل «کافکا در خاطره‫ها» به سال 2013 بازنشر شده همراه با چند خاطره‫ جدید. پس کتاب را تهیه کردم و شروع کردم به کار.
کتاب همان‫طور که از عنوان فرعی‫اش برمی‫آید (از دبستان تا گورستان)، خاطرات افراد مختلف از روزهای اول دبستان تا دبیرستان و دانشگاه و دوستان و همکاران کافکا در شرکت بیمه و ناشر آثارش و... تا ماجرای روز خاکسپاری او را دربر می‫گیرد.
«کافکا در خاطره‌ها» چه ویژگی‌هایی داشت که دست به ترجمه‌اش زدید و آیا می‌توان آن را اثری مهم در شناخت کافکا دانست؟
آقای حیدرقزوینی عزیز، «کافکا در خاطره‫ها» بی‫تردید اثری کم‫نظیر در شناخت کافکا است، وگرنه چرا باید وقت و انرژی صرف ترجمه‫اش می‫کردم؟! اما از شوخی گذشته به نظرم این کتاب تصویرِ کلیِ بسیار جانداری از روند شکل‫گیری و انسجام شخصیت کافکا، گوشه و کنار زندگی و جهان او، مثل رابطه‫اش با پول، زن و به‌ویژه نوشتن در اختیار خواننده می‫گذارد و شاید مهم‫تر از همه خواننده را با عصری که کافکا در آن می‫زیست بیشتر آشنا می‫کند. به‌زعم من با مطالعه‫ این کتاب می‫توان به کافکا و جهان او نزدیک‫تر شد. اما آیا اصولا کسی می‫تواند مدعی بشود که به شناخت در کنه وجود یک انسان دست یافته است؟ به قول خودِ کافکا: «فقط در یک کُر است که قدری حقیقت وجود دارد.» از مطالعه‫ مجموع این خاطره‫ها، از طریق آواز کُری که از صفحه‫های این کتاب می‫شنویم شاید بتوان قدری به حقیقت وجودی کافکا پی برد. مایلم این را هم اضافه کنم که افتخاری اگر نصیب من بشود، همانا افتخار ترجمه‫اش است، وگرنه زحمت جمع‫آوری آن را کس دیگری کشیده است.
در توضیحات کتاب درباره هانس گردکوخ که «کافکا در خاطره‌ها» به کوشش او به‌چاپ رسیده، به این نکته اشاره شده که او از سال 1982 مدیریت چاپ تطبیقی آثار کافکا را برعهده داشته است. آیا چاپ تطبیقی به معنای مطابقت آثار منتشر شده کافکا با دست‌نوشته‌های آن آثار است؟ کدام آثار کافکا با مطابقت کوخ به‌چاپ رسیده است؟
تعریف کوتاه و مختصر چاپ تطبیقی عبارت از این است که آثار براساس تاریخ نوشته شدن آن‫ها تنظیم بشود و سپس به دست دادن دقیق آن‫چه که نویسنده در دست‫نوشته‫هایش نوشته بود. کار کوخ و همکارانش در مورد آثار کافکا غیر از آن‫چه در بالا گفتم، عبارت است از تطبیق دادن دست‫نوشته‫های کافکا با آن‫چه ماکس برود، دوست صمیمی کافکا و وکیل و وصی او، پس از مرگ کافکا از او منتشر کرده بود. کار دیگری که در انتشار تطبیقی آثار کافکا مورد توجه قرار می‫گیرد، این است که نشان داده می‌شود کافکا چه کلمه یا جمله‫هایی را خط زده و چه کلمه یا جمله‫هایی را جایگزین آن‫ها کرده است.
آثاری که به سرپرستی کوخ پس از تطبیق آن‫ها با دست‫نوشته‫های کافکا منتشر شده است عبارتند از «یادداشت‫های روزانه»، «آثار منتشرشده در زمان حیات» و «نامه‫ها از سال 1914 تا 1917»، هم‌چنین انتشار آثار کافکا براساس دست‫نوشته‫ها. ناگفته نگذارم که آقای کوخ از سال 1981 در دانشگاه وُپرتال آلمان مدیریت انتشار تطبیقی آثار کافکا را به عهده دارد.
بین نسخه‌هایی که با دست‌نوشته‌های کافکا تطبیق داده‌ شده‌اند و آثاری که ماکس برود به چاپ رسانده چقدر اختلاف وجود دارد و به جز کوخ چه کسان دیگری مسئولیت انتشار تطبیقی آثار کافکا را برعهده داشته‌اند؟
مقایسه‫ دست‫نوشته‫های به‌جا مانده از کافکا و آثار منتشر شده توسط ماکس برود و پس از مرگ کافکا نشان می‫دهد که برود هنگام انتشار این آثار این‫جا و آن‫جا در آن‫ها دست برده بود. به این معنی که برخی جمله‫ها را حذف و برخی جمله‫ها را از خودش اضافه کرده بود. علاوه‌براین اشتباهات دستوری کافکا را تصحیح و برای برخی از داستان‫ها عنوان انتخاب کرده بود. مثلا حذف و اضافه‌کردن جمله‫ها در «یادداشت‫های روزانه‫» کافکا اندک نیست. یا باز به‌عنوان مثال عنوانی که خود کافکا برای رمان «آمریکا» در نظر گرفته بود «گم‫شده‫گان» یا «مفقودالاثرها» بوده. «آمریکا» عنوان انتخابی برود است و نه کافکا. این امر در مورد بسیاری از داستان‫های کافکا که پس از مرگ او و به همت ماکس برود، انتشار یافته‫اند نیز مصداق دارد. از اسامی همکاران آقای کوخ بی‫اطلاعم.
کوخ در متن ابتدایی کتاب به این نکته اشاره کرده که او از میان خاطراتی که دیگران درباره کافکا نوشته‌اند دست به انتخاب زده و برخی از خاطرات منتشر شده را کنار گذاشته است. مهم‌ترین معیارهای او برای انتخاب این خاطرات چه بوده است؟
معیارهای آقای کوخ این‫ها بودند: اول این‫که خاطره‫نگار در به دست دادن واقعیت‫های مسلم زندگی کافکا مرتکب اشتباهات فاحش نشده و خاطره به قول کوخ «از عنصر خیالی برخوردار» نبوده باشد. دیگر این‫که کسی که خاطره‫ای از کافکا را می‫گوید، بیشتر از کافکا بگوید و نه از خودش. و سرانجام آن‌دست از خاطراتی که پیش از این به شکل کتاب منتشر شده بودند، کنار نهاده شدند به استثنای دو متن از ماکس برود و گوستاو یانوش.
با توجه به اینکه هر بخش این کتاب توسط یک نفر نوشته شده، در ترجمه‌اش با چه دشواری‌هایی روبرو بودید؟ زبان و نثر خاطرات کتاب تفاوت‌هایی با یکدیگر دارند و آیا این تفاوت، کار ترجمه این کتاب را سخت نکرده است؟
روی نکته‫ مهمی انگشت گذاشتید. در این کتاب افراد مختلف با سطوح دانش و فرهنگ متفاوت هر یک به زبان خویش خاطره‫ای را نقل می‫کنند، از خدمتکار هشتادوچندساله‫ خانه‫ پدری کافکا بگیرید تا زنان و مردان فیلسوف و نویسنده و شاعر و نقاش که جملگی - دست‌کم در یک بازه‫ زمانی معین- کمابیش در رابطه‫ای تنگاتنگ با او قرار داشتند. اگر حمل بر خودستایی نشود، باید بگویم درآوردن زبان هریک از این‫ها دقت بسیار بالایی می‫طلبید. حتما متوجه شده‫اید که یکی از این افراد -ببخشید- به راستی مهمل می‫بافد. جملاتش را به سختی می‫شود فهمید. در اصل آلمانی کتاب هم همین‫طور بوده. حالا تصور کنید حال مرا موقع سروکله زدن با متن آن آقا. اگر پایبندی به اصول نبود، واقعا از ترجمه‫اش صرف نظر می‫کردم. به طور کلی می‫توانم بگویم پس از ترجمه‫ «محاکمه‫ی دیگر- نامه‫های کافکا به فلیسه» اثر الیاس کانه‫تی که دو سه سال پیش نشرنو منتشر کرده و باز درباره‫ کافکاست و مثل تمام آثار کانه‫تی زبانی به غایت موجز و پیچیده دارد، ترجمه‫ «کافکا در خاطره‫ها» دشوارترین کتابی بود که به فارسی برگردانده‫ام، از این نظر که می‫بایست تقریباً برای هر خاطره زبان ویژه‫ آن را می‫یافتم.
هانس گردکوخ به تصور کلیشه‌ای از کافکا و چهره خیالی که از او در سراسر جهان به وجود آمده اشاره می‌کند. در تاریخ ادبیات جهان می‌توان نویسندگان مهم دیگری را هم نام برد که چهره‌ای خیالی از آنها شکل گرفته اما این مسئله در مورد کافکا به مراتب شدیدتر است. به نظرتان چرا در مورد کافکا این مسئله تا این حد شدید بوده است؟ چقدر از این موضوع به زندگی شخصی کافکا و چقدر به آثارش مربوط است؟
بدیهی‫ست که شهرت بی‫مثال کافکا آن‫هم نه فقط میان اهل ادب و چهره‫ غریب او -چه در زندگی و چه در آثارش- باعث شد موج عظیمی از تفاسیر در مورد او نوشته و منتشر بشود. نخستین‌بار این چهره‫های ادبی و فلسفی و یا باز کلی‫تر بگوییم، روشنفکران فرانسوی بعد از جنگ جهانی دوم بودند که تصویری به غایت سیاه و مأیوس از کافکا ارایه دادند که البته چندان هم دور از حقیقت نبود. از سوی دیگر کافکا در زندگی شخصی‫اش آدمی بود با اراده‫ای بسیار ضعیف، افسرده، دارای عقده‫ حقارت بسیار قوی، دمدمی‫مزاج، در تصمیم‫گیری‫هایش بی‫نهایت متزلزل، به شکل بیمارگونه‫ای متوجه‫ سلامتی‫اش (کانه‫تی با استناد به نامه‫های کافکا به نامزدش فلیسه باوئر در کتاب نامبرده در بالا این‫ها را به روشنی به اثبات می‫رساند) و البته گوشه‫گیر و منزوی و نه چندان اهل مراوده. آثار کافکا هم کمتر جایی برای امید یا شادی باقی می‫گذارند. اما وقتی خاطرات هم‫عصرانش را در مورد او می‫خوانیم، متوجه می‫شویم این تصویر از کافکا کامل نیست.
در ایران هم می‌توان چهره‌ای خیالی از کافکا را دید که شاید بیش از همه به چهره هدایت نزدیک باشد. هدایت نقش مهمی در معرفی کافکا به ما داشت و اهمیت خود هدایت در اینجا به حدی بوده که سایه او بر کافکا هم افتاده است تا جایی که گاه حتی این دو را یکی دیده‌ایم. چقدر با این نظر موافق‌اید و آیا تنها دلیل اینکه باعث شده ما کافکا را از پشت عینک هدایت ببینیم این بوده که او اولین‌بار داستان‌هایی از کافکا را به فارسی برگردانده بود یا واقعا شباهت‌هایی میان آنها وجود داشته است؟
توازی‫های بسیاری در زندگی و شخصیت کافکا و هدایت وجود دارد: هر دو هیچ وقت ازدواج نکرده‫اند، هر دو گیاهخوار بوده‫اند، هر دو خود را در عصر و جهانی که زندگی می‫کردند، بیگانه می‫دیدند و هر دو نسبت به انسان و آینده‫ او نظر خوشی نداشتند. از سوی دیگر نخستین ترجمه از کافکا را هدایت بود که به ایرانی‫ها عرضه کرد. علتش هم این بوده که می‫گویند، با وجود این‫که کافکا به آلمانی می‫نوشت، اما او را نخستین‌بار فرانسوی‫ها کشف کرده‫اند، در دوران پس از جنگ جهانی دوم و در عصری که اندیشمندان فرانسوی با این پرسش مواجه بودند که انسان چگونه موجودی‫ است که می‫تواند به این آسانی و با شقاوت تام دست به کشتاری چنین وسیع بزند؟ و از آن‫جا که هدایت در کوران اندیشه‫های پس از جنگ فرانسه قرار داشته و از تحولات اندیشگی اروپای پس از جنگ باخبر بوده، طبیعتاً با او هم‫ذات‫پنداری می‫کرد. به نظرم همین هم‫سویی دیدگاه‫ها است که او را وامی‫دارد برخی از آثار کافکا را از فرانسه ترجمه کند. از این منظر که نگاه کنیم، می‫بینیم آن تصویر کلیشه‫ای رایج از کافکا -فردی مأیوس و بدبین- با تصویر موجود از هدایت -به‌ویژه در مورد یأسش که سرانجام او را به خودکشی کشاند یا سوق داد- هم‫خوانی پیدا می‫کند و در نتیجه اسم کافکا در ایران فوراً اسم هدایت را به ذهن متبادر می‫کند. اما حقیقت این است که این دو در دو جهان متفاوت زندگی می‫کرده‫اند. عصر کافکا - اوایل قرن بیستم- مصادف است با آغاز مدرنیته و تحولات ریشه‫ای در اروپا در عرصه‫های گوناگون. به‌عنوان نمونه می‫توان به ظهور اینشتین و فروید و پاگرفتن هنر سینما اشاره کرد. کافکا به طور بلاواسطه شاهد جنگ جهانی اول بوده و آغاز این جنگ تمام برنامه‫ها و تصمیم‫گیرهای اساسی او را بر باد می‫دهد. ایران عصر هدایت اما از هیچ‌کدام این تحولات خبر نداشته، جامعه‫ای بوده پرآشوب، اسیر دست دیکتاتور، تازه در حال کنده شدن از سنت و خیزش‫های خشن به سمت مدرنیته.
شاید یکی از کلیشه‌هایی که اطراف چهره کافکا شکل گرفته، داستان‌هایی است که با عنوان «کافکایی» شناخته می‌شوند و البته در غالب موارد این داستان‌ها هیچ ربطی به کافکا و داستان‌هایش ندارند. در دم‌دستی‌ترین شکلش مثلا اگر در داستانی تعدادی جانور مثل موش و سوسک و ... دیدیم فورا کشف می‌کنیم که این یک داستان کافکایی است یا اگر فضاسازی‌های نویسنده‌ای در یک داستان برایمان عجیب باشد می‌گوییم فضایی کافکایی آفریده است. سیاهه این کلیشه‌های کافکایی را می‌توان ادامه داد و موارد مشابه دیگری هم ذکر کرد. نظر شما درباره این داستان‌های به اصطلاح کافکایی چیست؟ واضح‌تر اینکه چقدر امکان دارد در داستان‌نویسی به کافکا نزدیک شد یا جهانی شبیه به جهان داستان‌های او آفرید؟ در ادبیات جهانی به‌نظرتان چه نویسنده‌ای در داستان‌هایش به کافکا نزدیک شده است؟
حقیقت این است که کاربرد فراوان صفت «کافکایی» آن را به مفهومی تبدیل کرده است گروتسک. تعریف صفت «کافکایی» بحثی ا‫ست دراز دامن، اما می‫کوشم در این‫جا مختصر به آن بپردازم. چند سال بیشتر از ورود واژه‌ «کافکایی» به فرهنگ‌ ‌واژه‌ها نمی‌گذرد و هنوز برداشت‌هایی گاه کاملا متفاوت از این کلمه وجود دارد. واژه‌نامه‌های معتبر ادبی همه به تقریب متفق‌القولند که کافکایی یعنی آن‌چه که در داستان‌های کافکا اتفاق می‫افتد، به بیان می‌آید و به تصویر کشیده می‌شود. در ویکی‌پدیای آلمانی آمده: «صفتِ «کافکایی» از نام فرانتس کافکای نویسنده گرفته شده است. این واژه دلالت می‫کند بر حسی دلهره‫آور ناشی از تردیدی مبهم و تهدیدی معماگونه و ناملموس، بر حسِ بازیچه‌ دستِ قدرت‌هایی شبح‌وار و مجهول شدن. صفتِ «کافکایی» از حال‌و‌هوای آثار کافکا گرفته شده که در آن‌ها شخصیت‌های اصلی اغلب در وضعیت‌هایی کنش می‌کنند که غیرشفاف و تهدیدآمیز بوده و از کیفیتی آلوده به طنزی سیاه تا تراژدی برخوردارند. وقتی بخواهند در متنی دیوان‌سالاریِ بیگانه با انسان را نشان بدهند، اغلب از این واژه بهره می‌برند. نمی‌توان به خوبی درک کرد که چرا پدیده‌ای این‌گونه است و گونه‌ای دیگر نیست. فرد عادی اغلب با درماندگی با امری کاملا درک‌ناپذیر مواجه می‌گردد.»
شخصیت‌های آثار کافکا در جهانی گرفتار آمده‌اند دهشت‫بار، ‌هزارتوگونه و گروتسک، بدونِ کم‌ترین امکان برای کنش و از حسِ گناهی رنج می‌برند که علتش بر آنان نامعلوم است. حق و قانون در دستانِ نیروهایی ناشناس تبدیل به ماشینی برای کنترل و مجازاتِ انسان می‌شوند. موقع خواندنِ آثار کافکا ابتدا به نظرمان می‌رسد، داریم یک داستان معمولی می‌خوانیم، اما به ناگهان جملاتی وارد متن می‌شوند که موقعیتِ آدم‌ِداستان را ابزورد می‌کنند. این داستان‌ها از یک سو خواننده را وادار به تفسیر می‌کنند و از سوی دیگر اما از هرگونه تفسیرِ یک‌سویه سر بازمی‫زنند. می‌توانیم بارها و بارها متن‫های کافکا را بخوانیم، اما هم‌چنان نامفهوم باقی می‌مانند. آثار کافکا گاهی مثل رویایی ناخوش‌آیند هستند که نه می‌توانیم و نه می‌خواهیم از آن بیدار شویم. گاهی جرقه‌ای کوچک می‌درخشد، اما ترس از این‌که آن لحظه بسیار ناپایدار است، به دلهره می‌کشاندمان. باری «کافکایی» وضعیتی است که اجزای آن را به خوبی می‌شناسیم، اما کل وضعیت کاملا در مه فرو رفته است. درست مثل یک کابوس. وضعیت‌های کافکایی را تنها در رژیم‌های تمامیت‌خواه نمی‌یابیم، بلکه در جوامع مدرن نیز گام به گام همراه ماست. بورس نمونه‌ بارز آن است: قیمت روز هر بورس در هر تاریخی قابل دسترسی است، همه چیز روشن است. حتا ناواردها هم با قواعد بورس‌بازی آشنا هستند، اما قوانین درونی‌اش که بازی براساس آن انجام می‌گیرد، کاملا مبهم‌اند. هیچ‌کدام از نظریه‌های موجود قادر نیست پیش‌بینی کند که میسر فلان بورس در کدام جهت است، حتی ناتوان از پیش‌بینیِ چیزی است که در یک ساعت آینده چه اتفاقی می‌افتد. با این اوصاف می‌توان گفت «کافکایی» یعنی: بی‌معنایی، مبهم، نامفهوم، معماگونه، اسرارآمیز، ناخوش‌آیند، ترس، بیگانگی، تهدید، آشفته، دردآلود و سرشار از اندوهی عمیق. در این میانه اما یک چیز روشن است: صفتِ «کافکایی» نمادی ا‫ست از ترس‌ها و زخم‌های قرن بیستم و قرن ما.
کلاوس واگن‌باخ یکی از معتبرترین زندگی‌نامه‌نویسانِ کافکا در پاسخ به این پرسش که منظور از این کلمه چیست؟ می‌گوید: «منظور از صفتِ «کافکایی» در وهله‌ اول آن ساختارهایی هستند که آنگونه که کافکا در آثارش وصف‌شان می‌کند، توجیه‌ناپذیر و گنگ‌اند. اما این را هم باید دید که کافکا اغلب بد فهمیده شده و نیز از کلمه‌ «کافکایی» به غلط استفاده می‌شود. در سال‌های سی [میلادی] ابتدا در فرانسه کافکا را به‌عنوان نویسنده‌ای سورئالیست می‌خوانند و می‌ستایند. و بعد در دهه‌ چهل [میلادی] تفاسیر اگزیستانسیالیستی کامو و سارتر نیز به آن اضافه می‌شود. طَرفه این‌که آلمانی‌ها -چون کافکا در زمان نازی‌ها ممنوع بود- تازه پس از پایانِ جنگ جهانیِ دوم در سال 1945، زمانی که دیگر کافکا به معروفیتِ جهانی رسیده بود، شروع می‌کنند به خواندنِ درست و حسابیِ او. نویسنده‌ای با شهرتی جهانی به قلمروِ زبانش بازمی‌گردد، به جایی که تقریبا ناشناخته است. چنین پدیده‫ای را می‌توان کافکایی خواند.»
با این اوصاف اگر نویسنده‫ای بتواند از پس همه‫ آن‫چه که تاکنون و صدالبته به اختصار گفتیم، نزدیک شود، می‫شود داستان او را «کافکایی» خواند. من چنین نویسنده‫ای نمی‫شناسم. تازه همین که یک‫بار در تاریخ ادبیات کافکا داشته‫ایم، کافی نیست؟
در کتاب به قدیمی‌ترین دست‌نوشته به‌جامانده از کافکا اشاره شده که به دوران نوجوانی کافکا مربوط است: «آمدنی هست و رفتنی/ جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.» آیا موافق‌اید که از همین عبارت کوتاه هم می‌توان رد نگاه خاص کافکا به جهان را مشاهده کرد؟ و ضمنا آیا زمان دقیق نوشته شدن این متن کوتاه مشخص است؟
کودکی کافکا در تنهایی گذشت. او پس از مرگ برادری که در ایام نوزادی مُرد، به دنیا آمد و فرزند اول خانواده بود. پدر و مادر هر دو از صبح تا عصر در مغازه‫ خرازی پدر کار می‫کردند و اوقات کافکا بدون آن‫ها و در خانه سپری می‫شد. از سوی دیگر فروید معتقد است که تمامی شخصیت آدمی در چهار سال اول زندگی‫اش شکل می‫گیرد. به نظرم با عنایت به این دو مسئله بشود مدعی شد که معمار چشم‫انداز کافکا خشت اول را کج گذاشته بود.
این نوشته مربوط می‫شود به بیستم نوامبر 1897 یعنی زمانی که کافکا فقط چهارده سال داشت.
از کافکا دست‌نوشته‌‌ها و یادداشت‌های روزانه و نامه‌های زیادی به جا مانده و جز این‌ها خاطرات دیگران از او هم در دست است. با این همه آیا هنوز نقاط مبهمی در زندگی کافکا وجود دارد؟
به سختی بتوان ادعا کرد که به قول شما نکته‫ مبهمی در زندگی و شخصیت او وجود داشته باشد. تمام زیروبم زندگی او را درآورده‫اند. تصور کنید که حتا روزشمار زندگی او هم منتشر شده است. به گمانم با وجود یادداشت‫های روزانه، انبوهی از نامه‫ها و دیگر مدارک مربوط به دوران زندگی‫اش دیگر چیز زیادی از کافکا باقی نمانده که مبهم باشد.
شما سال‌ها در ایران نبودید و البته ارتباط خود را با فضای فرهنگی و ادبی ایران کم‌وبیش حفظ کرده بودید و حالا مدتی است که به ایران برگشته‌اید. با توجه به تجربه خودتان در کار ترجمه، برای مترجم چقدر ضروری است که با فضای فرهنگی خودش ارتباط مستقیم داشته باشد و مثلا با تغییرات زبانی و ... آشنا باشد؟
تحولات زبانی آن‫قدر سریع اتفاق نمی‫افتد که بتوان گفت، چون نویسنده یا شاعر و مترجم از زبان مبدا دور مانده زبانش لنگ می‫زند. از سوی دیگر ما خوشبختانه در عصر اینترنت و ماهواره زندگی می‫کنیم و این ما را در جریان روزانه‫ تحولات فرهنگی و زبانی قرار می‫دهد. با این وجود اما زندگی در سرزمین پدری، جایی که هر روز در کوچه و بازار به زبان مادری حرف می‫زنید و آن را می‫شنوید و می‫خوانید، این امکان را برای شما بیشتر فراهم می‫کند که به دایره‫ واژگانی خود وسعت ببخشید و در جریان تغییرات ریز و درشت زبان و فرهنگ قرار بگیرید. به زعم من نکته در جایی دیگر است به این عبارت که مخاطب اصلی در ایران است و ارتباط با ناشر، منتقد و مطبوعات به مراتب آسان‫تر است وقتی در داخل زندگی می‫کنید. و بعد توجه داشته باشیم که همان‫طور که در کشور هشتاد میلیونی ما شمارگان کتاب به ندرت از مرز‌ هزار نسخه فراتر می‫رود، در خارج از کشور با به قولی پنج میلیون ایرانی، شمارگان کتاب به دویست نسخه هم نمی‫رسد و فروش آن فاجعه‫بارتر است. نویسنده‫ شناخته شده و قدری که همه آثارش مگر یک رمان در خارج از کشور منتشر شده بود، می‫گفت، در عرض یک سال تنها هفده نسخه از آن رمانش به فروش رفته. ایرانی‫های خارج از کشور از این منظر در واقع آیینه‫ تمام‌نمای ایرانی‫های داخل کشورند.
آیا همچنان به ترجمه آثاری با محوریت کافکا خواهید پرداخت؟ چه آثاری در دست ترجمه دارید و آیا ترجمه دیگری آماده چاپ دارید؟
کافکا هم‫چنان در برنامه‫ کاری آینده‫ام قرار خواهد داشت. جای خالی ترجمه‫ درست و درمان از یادداشت‫های روزانه همراه با توضیحات مربوط به هر یادداشت، نامه به فلیسه (نامزد کافکا)، نامه‫های او به خواهرش و نیز به دیگران، نقد و تقسیرهای گوناگونی که از آثار او شده و بسیاری مطالب دیگر در مورد این نویسنده‫ غریب را احساس می‫کنم. اگر عمری باقی ماند، خواهم کوشید دست‫کم سالی یک کتاب از یا در مورد کافکا کار کنم. مجوز یک رمان طنز از موآسیر اسکالیر نویسنده‫ «پلنگ‫های کافکا» با عنوان «ارتش تک‫نفره» صادر شده که به زودی نشر نو منتشر خواهد کرد. شرح‫حالی مصور و به طنز از گوته و به روایت مفیستو به قلم کریستیان موزر که قبلاً کتاب «خاطرات کاناپه‫ی فروید» را از او ترجمه کرده بودم و نیز رمانی از هرتا مولر در مرحله‫ گرفتن فیپا هستند. این دو کتاب را نیز نشر نو انتشار خواهد داد. الان در مراحل آخر ترجمه‫ رمانی هستم از یک نویسنده‫ی معاصر سویئسی که اجازه بدهید فعلا اسمش را به دلایلی که افتد و دانی نبرم.
آیا باز هم به داستان‌نویسی خواهید پرداخت یا به طور کلی مشغول ترجمه شده‌اید؟
نوشتن جان پناه من است، بدون نوشتن، بدون خلق داستان و شنیدن تق‌تق صدای دگمه‫های صفحه کلید این کامپیوتر افسرده می‫شوم. احساس می‫کنم، بیهوده زنده‫ام. دو مجموعه داستان یکی در طنز و دیگری غیرطنز را همین روزها تحویل ناشر خواهم داد. نرم نرم دارم یک کار تازه می‫نویسم که هنوز نمی‫دانم چیست و چقدر طول می‫کشد نوشتنش.
گذشته از این‫ها ترجمه هم به من کمک می‫کند، بهتر بنویسم و هم رزق روزانه‫ام از طریق ترجمه تامین می‫شود. تازه -مگر با استثنائاتی- کدام نویسنده‫ ایرانی می‫تواند یا توانسته از طریق قلمش زندگی کند؟! گو که در بقیه‫ی دنیا هم گمان نکنم، چیزی غیر از این باشد.

کافکا به روایت ماكس برود از كتاب «كافكا در خاطره‌ها»
خصوصي

وقتي مرا در رديف شاعران و پيشگويان قرار مي‌دهي
سرفراز
سرمي‌سايم به ستاره‌ها
كافكا هرگز خود را ناگريز از حس‌كردن يا تكرار‌كردن اين كلام هوراس به ماسيانس در برابر كسي نمي‌ديد. زماني كه يك‌بار ديگر اين ابيات هوراس را مي‌خواندم، ناگهان تفاوت اساسي اين دو شخصيت برايم چشمگير شد و به نظرم رسيد كه آن‌ها، حتا اگر تمام هنرهاي درباري رومي‌ها را ناديده بگيريم، بسياري از ويژگي‌هاي شخصيتي كافكا را دارند. خير، دوستم هرگز و تحت هيچ شرايطي نمي‌خواست سر به ستاره‌ها بسايد. شعار زندگي او اين بود: در پسله‌ها ماندن-توي چشم‌ها نبودن. توي چشم نبودن در همه چيز رفتار او مشهود بود. خيلي كم پيش مي‌آمد كه صداي آرامَش را بلند كند. اغلب وقتي در جمع شلوغي بود، به كل خاموش مي‌شد. فقط در يك جمع دو يا سه نفره بود كه خجالتي‌بودن خود را كنار مي‌گذاشت. در اين صورت با قدرتي شگفت‌انگيز انبوهي از ايده‌ها از او فوران مي‌كرد كه مي‌شد براساس آن حدس زد اين انسان آرام جهان عظيمي از افكار و شخصيت‌هايي هنوز شكل نگرفته در دورن خود دارد. ديگر هرگز در زندگي‌ام چنين تداعي‌هايي چالاك و پران به دورترين دورها، ايده‌هايي چنين عجيب و بامزه و خيال‌بافي‌هايي اين‌چنين بي‌تكلف نديدم. كتاب «تدارك عروسي در روستا» -چون تكيه‌گاهي از براي خاطراتم- حاوي داستان‌هايي آغاز شده و به پايان نرسيده، موقعيت‌ها و تأملات بي‌شماري است؛ حاوي غنايي‌ست نامحتمل از خيالات كه به تمام سرزمين‌هاي جهان مي‌رسند در هزار و يك‌روز؛ به گونه‌اي كه آدم، هم‌چنان‌كه در برابر دست‌نوشته‌هاي باقي‌مانده از نواليس، از آن‌همه نور دچار خفگي مي‌شود و آثار به پايان رسيده مؤلف در مقام مقايسه با آن‌چه ناتمام باقي گذاشته است، به نظرش چون محوطه‌ مكان‌هاي ويران‌شده مي‌آيد- در مقام مقايسه- هزاران‌بار بزرگ‌تر از بناهايي كه ساختن‌شان را به پايان رسانده بود. «آمريكا»، «محاكمه»، «قصر»، «مسخ» و «در سرزمين محكومين»؛ تمامي اين‌ها در برابر آثار فوق‌العاده زيادي كه سرنوشت، يعني مرگ زودهنگام كافكا، از دست‌مان ربوده است، چون غنيمتي به نظر مي‌رسد كه حسب اتفاق به دست‌مان افتاده باشد. هم از اين‌روي بايد هنگام داوري در باب اين بناي عظيم، هموراه شكل‌نگرفته‌ها را، آن‌هايي را كه تنها اشارتي به آن‌ها شده، در كنار طرح‌هاي محكم در نظر گرفت. اين غول چون كوتوله‌اي ميان ما مي‌گشت. خود را ظاهر نمي‌ساخت. گوته گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌‌اند»، اما اگر با كافكا زندگي مي‌كردي، بيشتر وسوسه مي‌شدي اين جمله را به نقطه مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطي برگرداني: «هر آدم نافروتن يك لمپن است».
اين‌جا مي‌خواهم یك‌بار ديگر قدوقواره دوستم را در خاطره‌ها زنده كنم: لاغر، قدبلند، اندكي خميده، چشم‌ها خونسرد، درخشان و قهوه‌اي، رنگ صورت خاكستري، موها بلند و به سياهي قير، دندان‌ها زيبا، لبخندي مؤدب و دوستانه، اگر كه گاه‌گداري حالت غرق در فكر و افسرده‌اش، چهره سخت زيباي او را اندوهناك نمي‌ساخت. اما درواقع تقريبا هيچ‌وقت آزرده‌خاطر نبود، اغلب بسيار مسلط بود به خويش. به‌ندرت در لحظاتي(در سال‌هاي نخست و بيشتر در سال‌هاي پيش از بيماري) در آن لحظات محشر هم‌چون جوان‌ها آزادانديش، شاد، ساده و شوخ بود، همراه با كششي، سربه‌راه و زيرپوستي و به‌سرعت قابل تصحيح، به تغيير حالت به شر،‌ به عرفان كه اغلب اوقات بلافاصله از آن اظهار تأسف مي‌كرد؛ كت و شلوار خاكستري تيره يا آبي تيره، بدون نقش‌ونگار، صاف، بدون ظرافتي چشمگير مي‌پوشيد؛ لباس‌هايش همواره با دقت بسيار و آراستگي بود؛ دست‌ها باريك و پراحساس و با حالت، اما صرفه‌جو در تكان دادن. نه كلاه باسكي به سر مي‌گذاشت، نه موهايي يال‌گونه داشت، بدون هر نشانه‌اي بيروني از نويسنده بود؛ كلاه پهن سياه نمي‌گذاشت،‌كراوات پروانه‌اي به سبك بايرون هم نمي‌زد آن‌گونه كه حالا يكي كه ناگهان كافكا را «به ياد مي‌آورد» به پاي او مي‌نويسد. ساده مي‌پوشيد و در عين‌حال اصولا شيك، او اين‌گونه برابر من ايستاده است. عزلت‌گزين بود و درعين‌حال سرشار از مهرباني‌هاي بي‌كران. اويي كه در آثارش خود را به خاطر نامهرباني سرزنش مي‌كند، اويي كه (براساس معيار بسيار بالاي خودش) به نظر خودش بسيار اندك در آغوش عشق مي‌سوخت، همو در واقعيت ملاحظه‌كارترين دوست و هم‌نوع بود. اغلب به يادم مي‌آيد كه با چه دقتي در تلاش اين بود كه براي خدمتكار پير خانواده‌اش، دوشيزه‌اي به نام ورنر كه ديگر كسي چندان به فكرش نبود، اوقاتي خوش مثل تماشاي نامنتظره يك نمايش فراهم كند. زماني كه بيمار و ضعيف بود، دائم ديگران را ترغيب مي‌كرد كه به اين و آن ياري برسانند. در «نامه‌ها 1924-1920» مثال‌هاي بسياري در اين مورد پيدا مي‌شود. از هر نوع خودخواهي بيزار بود. تا جايي كه در توان داشت هَم و غمش اين بود كه با تفاهمي والا با روح و روان ديگران هم‌حسي كند، به شيوه‌اي ظريف به آن‌ها مهرباني بورزد، آن‌ها را به راه راست هدايت كند ‌يا اساب شادي‌شان را فراهم نمايد. دورا ديامانت همراه زندگي‌اش يك روز برايم تعريف كرد كه وقتي با هم به قدم‌زدن در پارك اشتگليس برلين رفته بودند،‌ دختربچه‌اي را يافتند گريان. دخترك مي‌گريست،‌ چون عروسكش را گم كرده بود. كافكا به كودك دلداري داد. اما دخترك دلداري‌پذير نبود. سرانجام نويسنده گفت: «عروسكت اصلا گم نشده. رفته سفر. همين چند لحظه پيش او را ديدم و با او حرف زدم. به من قول سفت‌وسخت داده كه برايت نامه بنويسد. فردا همين موقع اين‌جا باش. من نامه را برايت مي‌آورم». دخترك به گريه‌اش پايان داد. و فردا كافكا واقعا نامه‌اي آورد كه عروسك در آن ماجراهاي سفرش را تعريف كرده بود. از اين ماجرا يك نامه‌نگاري درست‌وحسابي از طرف عروسك به بار نشست كه هفته‌ها به طول انجاميد و تازه زماني به پايان رسيد كه نويسندهِ بيمار مجبور شده بود محل زندگي‌اش را تغيير داده و به آخرين سفرش پراگ-وين-كيرلينگ برود. او سرانجام از ياد نبرد كه در آن همه جنب‌وجوش كه از نظر او اسباب‌كشي بسيار غم‌انگيزي بود براي كودك عروسكي باقي بگذارد و به جاي آن عروسك قديمي و گم‌شده كه در طول تمام تجاربش در كشورهاي دوردست دگريسي خاصي پيدا كرده بود، به اين يكي رسميت ببخشد. آيا اين سپهر خيرخواهي و ميل به ابداعات شوخ‌وشنگ اندكي ما را به ياد سپهر هبل در «جعبه كوچك گنج دوست خانوادگي اهل راين» كتابي كه كافكا در كنار «واندسبكر بوتن» اثر كلاوديوس و «قانون نرم» اشتيفتر بسيار دوست مي‌داشت،‌ نمي‌اندازد؟ او اين‌جا در زير نور ملايم ستارگان و نه در دلهره‌هاي جنجالي ادگار آلن‌پو بود كه احساس غريبگي نمي‌كرد. اين آن مسيري بود كه كافكا در آن رشد مي‌كرد و آرزوي رشد در آن را داشت. اگر زنده مي‌ماند، يحتمل شاهد تحولاتي كاملا نامنتظره در شادي ناشي از خيال‌پروري‌اش مي‌شديم. چه بسا نوشتن را به كل به كناري مي‌نهاد و تمام شور خلاقانه‌اش به صورت زندگي‌اي متبرك شده توسط خداوند مثلا به شيوه شوايتسر، آن پزشك رهايي‌بخش بزرگ صرف مي‌شد. بسياري از چيزهايي كه از دهان او شنيدم، دال بر همين مسير بود. وليك عبث است تأمل نمودن درباره اين رازهايي كه او با زندگي ساده‌اش آن چنين با تأكيد مراقب پنهان داشتن‌شان بود. به‌نظرم آن‌چه كه در پي مي‌آيد، بزرگترين ويژگي‌ او بود و نه آن چيزهايي كه برخي تعريف مي‌كنند: به هنگام انتشار يك كتاب يادبود براي كافكا از يكي از همكلاسي‌هايش -كسي كه شهرت گذرايي داشت- خواستند خاطراتش را از او بنويسد. اين آدم مشهور كه هشت سال با او بر يك نيمكت دبيرستان نشسته بود، آن‌قدر صادق بود كه پاسخ بدهد تمام آن چيزي كه مي‌تواند به خاطر بياورد، فقط يك چيز است و آن اين‌كه در تمام طول آن مدت در مورد فرانتس كافكا چيزي براي گفتن وجود نداشت و او هيچ توجهي برنمي‌انگيخت.
آن‌چه در برابر ديدگان آدمي هيچ است، ‌ممكن است در برابر ديدگان خداوند بسيار مهم باشد. عكس آن: آن‌چه در برابر ديدگان آدمي چون مجموعه‌اي مبهم آماس مي‌كند -هم‌چون آوازه پسين كافكا و سوء‌تفاهم‌هايي كه به اين آوازه جهان‌گير چسبيده‌اند- در برابر ديدگان خداوند ممكن است يك هيچ باشد. هنگام كه با فروتني در دل به آثار كافكا نزديك مي‌شويم، مي‌توانيم اميدوار باشيم با چند ذره‌اي از آن حقيقت و پاكي‌اي كه كافكا به سمت‌شان كشيده مي‌شد، مأوايي در خود مهيا سازيم.
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها