|

جادو و اشک در غربت

آزاده شمس

بعد از پایان حضور ایران در جام جهانی، هیچ‌چیز به گریه‌ام نینداخت؛ نه پنالتی‌ای که بیرانوند گرفت و نه گریه‌های طارمی. البته که از نرفتن به مرحله بعد جام جهانی که روزی آرزو بود و حالا در مشتمان، غمگین شدم، اما اشکم آن لحظه‌ای درآمد که دیدم ایرانی‌ها در محله فینچلی لندن در خیابان شادی می‌کردند و هلهله‌شان به راه بود و خیابان را بند آورده بودند. انگار وطن کوچکی ساخته بودند در غربت و مهم نبود چندهزارکیلومتر از خانه دورند. فقط افتخار مهم بود و برای همین در این وطن مجازی، برای تیمی که باافتخار حذف می‌شد، شادی می‌کردند. هرکسی می‌داند که حذف‌شدن از جام جهانی شادی و افتخار ندارد، اما فوتبال دنیای عجیبی است، نمی‌شود آن را در عنوان «بازی» و «ورزش» خلاصه کرد که فقط برد و باخت و نتیجه در آن اهمیت داشته باشد. فوتبال جادوست و سِحری می‌خواند بر آدم‌ها و همین می‌شود که دیگر نتیجه برای آنها اهمیت ندارد، بلکه این لحظه‌به‌لحظه بازی ا‎ست که اهمیت دارد. همین هم یک بازی دلچسب و جانانه فوتبال را به افتخارآفرینی ملی و بازیکنان را به قهرمان ملی بدل می‌کند و کی‌روش خارجی هم که تا دیروز همه می‌گفتند چقدر قهر و ناز می‌کند و چرا دستمزدش این‌قدر بالاست، می‌شود قهرمان ملی ما ایرانی‌ها. با همین سحر است که دیگر برای ما مهم نیست که از جام جهانی حذف شدیم، مهم این است که می‌توانیم سرمان را بالا بگیریم و بگوییم بازی تیم ما در جام جهانی محشر بود.

هستند روشنفکرانی که می‌گویند فوتبال مخدر است و اثرش فراموشی است، اما کیست که در این دنیای شلوغ و پرهرج‌ومرج کمی به فراموشی نیاز نداشته باشد. بعضی‌ها هم می‌گویند فوتبال نژادپرستی را تقویت می‌کند، اما شاید برای ما ایرانی‏ها همین فوتبال و فراموشی‌هایش یا همین ملی‌گرایی و افتخار به وطن، تنها علاج باشد.
این روزها که بازی‏های جام جهانی را در شهر 72 ملت می‌بینم؛ لندنی که از پنجره و در و دیوار هر خانه‌‎اش پرچم کشوری افراشته است، بیشتر از هر زمان دیگری می‌فهمم که چقدر مفهوم وطن معنادار است. می‌فهمم که وطن فقط جغرافیا نیست، فقط خاک نیست، فقط محل تولد نیست و مثل روحی، رشته‎ای یا چراغ و نوری در بند و پی انسان است و گویی آدم‌های دور از وطن این را بهتر درک می‌کنند و برای همین شاید جام جهانی فرصتی است برای این دور از وطن‌ها تا هرچند برای چند روز و چندساعت، به چیزی قدیمی و عمیق در وجودشان چنگ بزنند و برای چیزی وابسته به آن نگران شوند، فریاد بزنند، شادی کنند یا اشک بریزند.
فکر می‌کنم در همه آدم‌هایی که در کشورهایی مثل ما زندگی می‌کنند؛ کشورهایی که با مشکلات اقتصادی و اجتماعی زیادی دست‌وپنجه نرم می‌کنند، احساسی دوگانه به وطن هست. یکی همان حسی که بیشتر آدم‌ها به وطن دارند؛ حسی از جنس امنیت، حس آغوش مادر یا حس دلچسب خانه و دیگری حس آزردگی، اما انگار این احساسات متضاد در آدم‌های دور از وطن پررنگ‌تر و عمیق‌تر است. گویی هرچه بیشتر گریزانی، بیشتر دوست می‌داری.
دیروز بازی ایران را بین دانشجویان دانشگاه کویین‌مری لندن دیدم. بین ما دختری بود که با پدر و مادر ایرانی، اما زاده انگلیس، فارسی را سخت حرف می‌زد و سخت می‌فهمید، اما بیشتر از همه ما شوق داشت، بیشتر از همه ما با هر صحنه بازی هیجان‌زده می‌شد؛ آن‌قدر که با صحنه‌های آهسته و تکرارِ لحظه‌های حساس هم داد و فغانش به هوا می‌رفت و بعد از بازی هم بیشتر از همه ما از حذف ما از جام جهانی غمگین بود. برای همین می‌گویم وطن خاک نیست، محل زندگی و تولد نیست، وطن انگار لنگری است برای نگه‌داشتن و فوتبال جادویی است برای یادآوری این احساس و برای ما ایرانی‌های پراکنده در دنیا که سر کمتر چیزی با هم توافق داریم، می‌تواند در کنار هم نگهمان دارد و کاری کند که همه تفاوت‌هایمان را که انگار روزبه‌روز از هم دورمان می‌کند، فراموش کنیم و همه برای یک چیز فریاد بزنیم، برای یک چیز شادی کنیم و برای نرسیدن به یک هدف گریه کنیم.

بعد از پایان حضور ایران در جام جهانی، هیچ‌چیز به گریه‌ام نینداخت؛ نه پنالتی‌ای که بیرانوند گرفت و نه گریه‌های طارمی. البته که از نرفتن به مرحله بعد جام جهانی که روزی آرزو بود و حالا در مشتمان، غمگین شدم، اما اشکم آن لحظه‌ای درآمد که دیدم ایرانی‌ها در محله فینچلی لندن در خیابان شادی می‌کردند و هلهله‌شان به راه بود و خیابان را بند آورده بودند. انگار وطن کوچکی ساخته بودند در غربت و مهم نبود چندهزارکیلومتر از خانه دورند. فقط افتخار مهم بود و برای همین در این وطن مجازی، برای تیمی که باافتخار حذف می‌شد، شادی می‌کردند. هرکسی می‌داند که حذف‌شدن از جام جهانی شادی و افتخار ندارد، اما فوتبال دنیای عجیبی است، نمی‌شود آن را در عنوان «بازی» و «ورزش» خلاصه کرد که فقط برد و باخت و نتیجه در آن اهمیت داشته باشد. فوتبال جادوست و سِحری می‌خواند بر آدم‌ها و همین می‌شود که دیگر نتیجه برای آنها اهمیت ندارد، بلکه این لحظه‌به‌لحظه بازی ا‎ست که اهمیت دارد. همین هم یک بازی دلچسب و جانانه فوتبال را به افتخارآفرینی ملی و بازیکنان را به قهرمان ملی بدل می‌کند و کی‌روش خارجی هم که تا دیروز همه می‌گفتند چقدر قهر و ناز می‌کند و چرا دستمزدش این‌قدر بالاست، می‌شود قهرمان ملی ما ایرانی‌ها. با همین سحر است که دیگر برای ما مهم نیست که از جام جهانی حذف شدیم، مهم این است که می‌توانیم سرمان را بالا بگیریم و بگوییم بازی تیم ما در جام جهانی محشر بود.

هستند روشنفکرانی که می‌گویند فوتبال مخدر است و اثرش فراموشی است، اما کیست که در این دنیای شلوغ و پرهرج‌ومرج کمی به فراموشی نیاز نداشته باشد. بعضی‌ها هم می‌گویند فوتبال نژادپرستی را تقویت می‌کند، اما شاید برای ما ایرانی‏ها همین فوتبال و فراموشی‌هایش یا همین ملی‌گرایی و افتخار به وطن، تنها علاج باشد.
این روزها که بازی‏های جام جهانی را در شهر 72 ملت می‌بینم؛ لندنی که از پنجره و در و دیوار هر خانه‌‎اش پرچم کشوری افراشته است، بیشتر از هر زمان دیگری می‌فهمم که چقدر مفهوم وطن معنادار است. می‌فهمم که وطن فقط جغرافیا نیست، فقط خاک نیست، فقط محل تولد نیست و مثل روحی، رشته‎ای یا چراغ و نوری در بند و پی انسان است و گویی آدم‌های دور از وطن این را بهتر درک می‌کنند و برای همین شاید جام جهانی فرصتی است برای این دور از وطن‌ها تا هرچند برای چند روز و چندساعت، به چیزی قدیمی و عمیق در وجودشان چنگ بزنند و برای چیزی وابسته به آن نگران شوند، فریاد بزنند، شادی کنند یا اشک بریزند.
فکر می‌کنم در همه آدم‌هایی که در کشورهایی مثل ما زندگی می‌کنند؛ کشورهایی که با مشکلات اقتصادی و اجتماعی زیادی دست‌وپنجه نرم می‌کنند، احساسی دوگانه به وطن هست. یکی همان حسی که بیشتر آدم‌ها به وطن دارند؛ حسی از جنس امنیت، حس آغوش مادر یا حس دلچسب خانه و دیگری حس آزردگی، اما انگار این احساسات متضاد در آدم‌های دور از وطن پررنگ‌تر و عمیق‌تر است. گویی هرچه بیشتر گریزانی، بیشتر دوست می‌داری.
دیروز بازی ایران را بین دانشجویان دانشگاه کویین‌مری لندن دیدم. بین ما دختری بود که با پدر و مادر ایرانی، اما زاده انگلیس، فارسی را سخت حرف می‌زد و سخت می‌فهمید، اما بیشتر از همه ما شوق داشت، بیشتر از همه ما با هر صحنه بازی هیجان‌زده می‌شد؛ آن‌قدر که با صحنه‌های آهسته و تکرارِ لحظه‌های حساس هم داد و فغانش به هوا می‌رفت و بعد از بازی هم بیشتر از همه ما از حذف ما از جام جهانی غمگین بود. برای همین می‌گویم وطن خاک نیست، محل زندگی و تولد نیست، وطن انگار لنگری است برای نگه‌داشتن و فوتبال جادویی است برای یادآوری این احساس و برای ما ایرانی‌های پراکنده در دنیا که سر کمتر چیزی با هم توافق داریم، می‌تواند در کنار هم نگهمان دارد و کاری کند که همه تفاوت‌هایمان را که انگار روزبه‌روز از هم دورمان می‌کند، فراموش کنیم و همه برای یک چیز فریاد بزنیم، برای یک چیز شادی کنیم و برای نرسیدن به یک هدف گریه کنیم.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها