|

نگاهی به نمایش «لنگ ظهر» رسول کاهانی

کار خانگی یا کارد خانگی

ملیکا شکری: دگرگونی انسان‌ها به کالا که معلول صنعت‌گرایی سرمایه‌داری است، درون‌مایه اصلی مانیفست کمونیسم است. کارگران تحت نظام سرمایه‌داری که باید خود را ذره‌ذره بفروشند، کالا هستند. در ایدئولوژی آلمانی، مارکس اظهار می‌دارد که تخصصی‌شدن کار و اختصاص‌دادن گروه‌های خاص برای انجام وظایف خاص اساسا باعث ازخودبیگانگی می‌شود. در این ایدئولوژی مارکس ریشه تقسیم کار را در «تقسیم طبیعی کار در خانواده» می‌داند که این اولین شکل مالکیت یک فرد بر فرد دیگر را ایجاد می‌کند. بنابراین زنان در نظام خانواده مظهر پرولتاریا هستند.
هفت بازیگر، شش زن و یک مرد که لوازم آشپزخانه از قبیل کارد، رنده، قندشکن، ساتور و‌... به شکلی که گویی از جنس فولاد به بدنشان چسبیده شده و انگار بازیگران جزئی از آنها یا آن وسایل جزئی از بازیگران شده‌اند. در شروع نمایش تابلویی از هفت بازیگر می‌بینیم که در آستانه صحنه رو به تماشاگران ایستاده‌اند و وسایلی فولادین که جزئی جدانشدنی از بدنشان به چشم می‌آید، در دست‌هایشان خودنمایی می‌کند. کفش‌های نقره‌ای‌رنگ پاهایشان یادآور همان فولاد دست‌هایشان است. شبیه به کارگرها زمخت به نظر می‌آیند که عینک‌های گرد و سنگین مخصوص کارگرهای معادن یا آهنگران نیز این حس را بیشتر جلوه می‌دهد، اما لباس‌ها همگی از جنس پارچه‌های لطیف زنانه و طرح چادر نماز است. اینان به‌راستی زن هستند یا همان کارگران معادن؟ رفته‌رفته با حرکات مکانیکی هرکدام به جایگاه‌های مخصوصشان در آشپزخانه می‌روند. خشک، بی‌روح و عروسک‌وار و انگار صدای ضبط‌شده کارهای خانگی که مقدم بر آنان در فضا پخش می‌شود و در تمام طول اجرا شنیده می‌شود، روح به تن مرده آنان بازمی‌گرداند تا کارهای روزمره همیشگی را انجام دهند. هرکس کار مختص به خودش را. آیا این صدا، صدای هشدار اجتماع برای به‌سرانجام‌رساندن کار خانگی نیست؟ همان صدایی که نقش زنان در خانه را یادآور می‌شود که بپزند، بشورند، رنده کنند و آن‌قدر تکرار کنند تا مانند کارگران کارخانه‌ها به قول مارکس با اشیای کارشان یکی شوند و تبدیل به شیء شوند و هویت و فردیت خود را ببازند و از خود بیگانه شوند. آیا آنان قبل از زلزله که همه‌شان را در عرض هفت ثانیه می‌کشد و نابود می‌کند، واقعا زنده‌اند یا فقط ماشین‌های متحرک‌اند که از کار می‌افتند؟ آنان تبدیل به روبات شده‌اند. آن‌قدر کارها را تکرار کرده‌اند که کارها تبدیل به تیک بدنی‌شان شده است. آنها تبدیل به خودِ کارها شده‌اند.
قصه مربوط به زلزله‌ای است که در لنگ ظهر می‌آید و باعث مرگ جمعی از خانواده‌ای که دور هم جمع شده‌اند می‌شود، اما نکته جالب این است که آدم‌ها را زلزله نمی‌کشد. حتی آواری که روی سرشان خراب می‌شود در مرگ آنان بی‌تأثیر است، بلکه وسایل کارشان است که باعث نابودی‌شان می‌شود؛ وسایلی که زنان هر روز با آنها کار می‌کنند. چاقو این‌بار به‌جای برش پنیر یا گوشت، دل‌وروده زنی را بیرون می‌ریزد. وسیله برش پیتزا سر زنی دیگر را به دو نیم می‌کند و قابلمه آب جوش به‌جای برنج تن زنی را می‌سوزاند؛ یعنی اشیائی که روزی در دست‌هایشان بود و زنان بودند که آنها را هدایت می‌کردند و به حرکت درمی‌آوردند، حال بر زنان سلطه پیدا کرده‌اند و اختیار را به دست می‌گیرند و زنان قربانی اشیا یا اگر مارکسیستی نگاه کنیم، قربانی کالاها می‌شوند، اما آنها درست در لحظه مرگشان از شکاف دیوار یا سقف پاره خانه آفتاب را می‌بینند. آفتاب لنگ ظهر که درست وسط خانه ویران‌شده می‌تابد. آیا می‌توان آفتاب را نمادی از رستگاری آنان در نظر گرفت؟ زنانی که مانند کارگران معدن عینک‌های مخصوص زده‌اند و جایشان در اندرونی خانه است و انگار به نور دسترسی ندارند و حال در لحظه مرگ آفتابی که انگار سال‌ها است به چشم‌هایشان نتابیده، نوازششان می‌کند. این آفتاب دیگر آزار‌دهنده نیست، لذت‌بخش است و آنان را در لحظه مرگ جاودان می‌کند، به‌طوری‌که هنوز زنده‌اند و برای ما روایت لحظه مرگشان را بازگو می‌کنند. در لحظه‌ای که برای ما حرف می‌زنند، از فرم قراردادی و ماشینی خود خارج می‌شوند و آزادانه سخن می‌گویند، اما این قصه دو بازمانده دارد؛ یکی جنین پسری که در شکم مادرش هنوز ضربان قلبش را از دست نداده و دیگری دختر نوجوانی که خودش را زخمی به کنار جنازه مادرش و پسری که در شکمش زنده است رسانده.
هر دو بازمانده نماینده نسل جوان هستند. دختر برای ما تعریف می‌کند که وقتی از شکاف سقف به آسمان نگاه می‌کند ابری سیاه جلوی آفتاب را می‌گیرد و باران به ناگهان شروع به باریدن می‌کند. گویی آفتاب برای بازماندگان نخواهد تابید و دختر نوجوان در همان تاریکی و گرفتگی به‌سر خواهد برد که مادرانش.
در میان زنان یک بازیگر مرد نیز وجود دارد که او هم سرنوشتش مانند سایرین است. می‌توان وجود یک مرد در میان زنان را اشاره به این دانست که رسول کاهانی نخواسته صرفا اثری با بار معنایی زنانه تولید کند یا به سیاق فرم و محتوای اثرش از هرگونه تک‌سونگری به اجرا اجتناب کند یا مفهوم اثرش را توسعه دهد. بااین‌حال اگر در نظام خانواده به‌عنوان اجتماعی کوچک، زن را مظهر پرولتاریا در نظر بگیریم، در نظام کار و سرمایه‌داری اجتماع نیز مردها مانند زنان در خانواده، مظهر پرولتاریا در اجتماع بزرگ‌تر خواهند بود و چه‌بسا از خود بیگانه و بی‌روح و ماشین‌وار.

ملیکا شکری: دگرگونی انسان‌ها به کالا که معلول صنعت‌گرایی سرمایه‌داری است، درون‌مایه اصلی مانیفست کمونیسم است. کارگران تحت نظام سرمایه‌داری که باید خود را ذره‌ذره بفروشند، کالا هستند. در ایدئولوژی آلمانی، مارکس اظهار می‌دارد که تخصصی‌شدن کار و اختصاص‌دادن گروه‌های خاص برای انجام وظایف خاص اساسا باعث ازخودبیگانگی می‌شود. در این ایدئولوژی مارکس ریشه تقسیم کار را در «تقسیم طبیعی کار در خانواده» می‌داند که این اولین شکل مالکیت یک فرد بر فرد دیگر را ایجاد می‌کند. بنابراین زنان در نظام خانواده مظهر پرولتاریا هستند.
هفت بازیگر، شش زن و یک مرد که لوازم آشپزخانه از قبیل کارد، رنده، قندشکن، ساتور و‌... به شکلی که گویی از جنس فولاد به بدنشان چسبیده شده و انگار بازیگران جزئی از آنها یا آن وسایل جزئی از بازیگران شده‌اند. در شروع نمایش تابلویی از هفت بازیگر می‌بینیم که در آستانه صحنه رو به تماشاگران ایستاده‌اند و وسایلی فولادین که جزئی جدانشدنی از بدنشان به چشم می‌آید، در دست‌هایشان خودنمایی می‌کند. کفش‌های نقره‌ای‌رنگ پاهایشان یادآور همان فولاد دست‌هایشان است. شبیه به کارگرها زمخت به نظر می‌آیند که عینک‌های گرد و سنگین مخصوص کارگرهای معادن یا آهنگران نیز این حس را بیشتر جلوه می‌دهد، اما لباس‌ها همگی از جنس پارچه‌های لطیف زنانه و طرح چادر نماز است. اینان به‌راستی زن هستند یا همان کارگران معادن؟ رفته‌رفته با حرکات مکانیکی هرکدام به جایگاه‌های مخصوصشان در آشپزخانه می‌روند. خشک، بی‌روح و عروسک‌وار و انگار صدای ضبط‌شده کارهای خانگی که مقدم بر آنان در فضا پخش می‌شود و در تمام طول اجرا شنیده می‌شود، روح به تن مرده آنان بازمی‌گرداند تا کارهای روزمره همیشگی را انجام دهند. هرکس کار مختص به خودش را. آیا این صدا، صدای هشدار اجتماع برای به‌سرانجام‌رساندن کار خانگی نیست؟ همان صدایی که نقش زنان در خانه را یادآور می‌شود که بپزند، بشورند، رنده کنند و آن‌قدر تکرار کنند تا مانند کارگران کارخانه‌ها به قول مارکس با اشیای کارشان یکی شوند و تبدیل به شیء شوند و هویت و فردیت خود را ببازند و از خود بیگانه شوند. آیا آنان قبل از زلزله که همه‌شان را در عرض هفت ثانیه می‌کشد و نابود می‌کند، واقعا زنده‌اند یا فقط ماشین‌های متحرک‌اند که از کار می‌افتند؟ آنان تبدیل به روبات شده‌اند. آن‌قدر کارها را تکرار کرده‌اند که کارها تبدیل به تیک بدنی‌شان شده است. آنها تبدیل به خودِ کارها شده‌اند.
قصه مربوط به زلزله‌ای است که در لنگ ظهر می‌آید و باعث مرگ جمعی از خانواده‌ای که دور هم جمع شده‌اند می‌شود، اما نکته جالب این است که آدم‌ها را زلزله نمی‌کشد. حتی آواری که روی سرشان خراب می‌شود در مرگ آنان بی‌تأثیر است، بلکه وسایل کارشان است که باعث نابودی‌شان می‌شود؛ وسایلی که زنان هر روز با آنها کار می‌کنند. چاقو این‌بار به‌جای برش پنیر یا گوشت، دل‌وروده زنی را بیرون می‌ریزد. وسیله برش پیتزا سر زنی دیگر را به دو نیم می‌کند و قابلمه آب جوش به‌جای برنج تن زنی را می‌سوزاند؛ یعنی اشیائی که روزی در دست‌هایشان بود و زنان بودند که آنها را هدایت می‌کردند و به حرکت درمی‌آوردند، حال بر زنان سلطه پیدا کرده‌اند و اختیار را به دست می‌گیرند و زنان قربانی اشیا یا اگر مارکسیستی نگاه کنیم، قربانی کالاها می‌شوند، اما آنها درست در لحظه مرگشان از شکاف دیوار یا سقف پاره خانه آفتاب را می‌بینند. آفتاب لنگ ظهر که درست وسط خانه ویران‌شده می‌تابد. آیا می‌توان آفتاب را نمادی از رستگاری آنان در نظر گرفت؟ زنانی که مانند کارگران معدن عینک‌های مخصوص زده‌اند و جایشان در اندرونی خانه است و انگار به نور دسترسی ندارند و حال در لحظه مرگ آفتابی که انگار سال‌ها است به چشم‌هایشان نتابیده، نوازششان می‌کند. این آفتاب دیگر آزار‌دهنده نیست، لذت‌بخش است و آنان را در لحظه مرگ جاودان می‌کند، به‌طوری‌که هنوز زنده‌اند و برای ما روایت لحظه مرگشان را بازگو می‌کنند. در لحظه‌ای که برای ما حرف می‌زنند، از فرم قراردادی و ماشینی خود خارج می‌شوند و آزادانه سخن می‌گویند، اما این قصه دو بازمانده دارد؛ یکی جنین پسری که در شکم مادرش هنوز ضربان قلبش را از دست نداده و دیگری دختر نوجوانی که خودش را زخمی به کنار جنازه مادرش و پسری که در شکمش زنده است رسانده.
هر دو بازمانده نماینده نسل جوان هستند. دختر برای ما تعریف می‌کند که وقتی از شکاف سقف به آسمان نگاه می‌کند ابری سیاه جلوی آفتاب را می‌گیرد و باران به ناگهان شروع به باریدن می‌کند. گویی آفتاب برای بازماندگان نخواهد تابید و دختر نوجوان در همان تاریکی و گرفتگی به‌سر خواهد برد که مادرانش.
در میان زنان یک بازیگر مرد نیز وجود دارد که او هم سرنوشتش مانند سایرین است. می‌توان وجود یک مرد در میان زنان را اشاره به این دانست که رسول کاهانی نخواسته صرفا اثری با بار معنایی زنانه تولید کند یا به سیاق فرم و محتوای اثرش از هرگونه تک‌سونگری به اجرا اجتناب کند یا مفهوم اثرش را توسعه دهد. بااین‌حال اگر در نظام خانواده به‌عنوان اجتماعی کوچک، زن را مظهر پرولتاریا در نظر بگیریم، در نظام کار و سرمایه‌داری اجتماع نیز مردها مانند زنان در خانواده، مظهر پرولتاریا در اجتماع بزرگ‌تر خواهند بود و چه‌بسا از خود بیگانه و بی‌روح و ماشین‌وار.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها