هایدگر در بستر تاریخیاش
دومینیکو لوسوردو، تاریخنگار، روشنفکر مارکسیست و از متفکران رادیکال ایتالیایی، در آثار خود در پی تبیین جایگاه تاریخی دموکراسی در غرب است. در بسیاری از آثارش نقش بنیادی جنبشهای انقلابی را در پیدایش دموکراسی در غرب روایت میکند و حتی در یکی از مهمترین کتابهایش، «لیبرالیسم: یک ضدتاریخ»، مدعی میشود لیبرالیسم هرگز مولد دموکراسی در غرب نبوده و این ادعا را با ارائه اسناد و انبوهی از نقلقولها اثبات میکند. تاریخنگاری تحلیلی لوسوردو بر همین سبیل است. او کتاب مهم دیگری دارد که در آن منشا و سیر فلسفه هایدگر را در بستر تاریخیاش بررسی و بازسازی میکند و به تجزیهوتحلیل جنبهها و معنای مرموز «ایدئولوژی جنگ» میپردازد که در آغاز جنگ جهانی اول در آلمان شکل گرفت و رایج شد: «هایدگر و ایدئولوژی جنگ» (2001).
لوسوردو در این کتاب به رابطه رسواییآمیز هایدگر با حزب ناسیونالسوسیالیست میپردازد. برخلاف عنوان کتاب و عکس هایدگر بر روی جلد آن، کتاب کمتر به استاد فرایبورگی میپردازد. فلسفه هایدگر در کتاب لوسوردو ترجیعبندی است که بارها تکرار میشود ولی آنچنان که بایدوشاید به آن پرداخته نمیشود. نگاهی گذرا به کتابشناسی لوسوردو کافی است تا به این نتیجه برسیم این کتابی است در حوزه تاریخ و مطالعات فرهنگی و نه فلسفه. لوسوردو کمتر به آثار هایدگر ارجاع میدهد و بهجای آن به انبوهی از منابع تاریخی اشاره میکند تا تصویری از آلمان طی سالهای جنگ ارائه کند. او به بررسی گروه متنوعی از متفکران برجسته آلمان در نیمه نخست قرن بیستم میپردازد که نقش مهمی در شکلگیری فضای فکری آلمان داشتند: ماکس وبر، توماس مان، ادموند هوسرل، زیگموند فروید، کارل یاسپرس، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، ارنست یونگر، کارل اشمیت، و اسوالد اشپنگلر. باز هم چنانکه مشهود است هایدگر فقط یکی از این متفکران است و نه شخصیت محوری این روایت.
او در این کتاب، ریشههای فاشیسم و ناسیونالسوسیالیسم را نتیجه سیاستهای استعماری و امپریالیستی میداند و برای اثبات این ادعا آرای فیلسوفان بزرگ مدرنیته، کانت و هگل و بزرگترین منتقد آن، نیچه، را در کتابهایی جداگانه بررسی میکند. برخلاف بسیاری از شارحان هایدگر، لوسوردو در این کتاب بعد سیاسی تفکر هایدگر را احیا و تأثیر نیروهای اجتماعی و تاریخی را بر گسترش ایدههای او بررسی میکند. در نظر لوسوردو، هایدگر در مواجهه تندوتیزی با کل سنت فلسفی غرب که از زمان یونان باستان آغاز شده بود، نهایتا اساس مفهومی عمارت جهان مدرن را بهعنوان شکلی از افلاطونگرایی رو به انحطاط که در انقلابهای لیبرالی، ایدههای مارکسیستی و حتی فلسفه نیچه گرفتار شده محکوم میکند.
لــوسـوردو در ایـن کتاب بین دو مقوله کلی «جامعه» (society) و جزئیتر «اجتماع/ جماعت»
(community) فـــــــرق میگذارد تا دلالتهای انحصاری ایدئولوژی اجتماع ملی یا مردمی را توضیح و نشان دهد چگونه این ایدئولوژی سرمایهگذاری انرژیهای معنوی را که بهطور سنتی در حوزه مذهب صورت میگرفت به حوزه ملت انتقال میدهد. او در کتابی دیگر نشان داده بود که ایدئولوژی ملتگرایی نقدا در لیبرالیسم وجود دارد و در این کتاب به موقعیت جدیدی اشاره میکند که در قرن بیستم به وجود آمد و در آن هایدگر ملت آلمان را ستایش میکرد. او با وامگیری از جامعهشناس آلمانی فردیناند تونییس به تمایز بین «گزلشافت» (جامعه) و «گماینشافت» (اجتماع) اشاره میکند.
لوسوردو سال 1914 را نقطه عطفی در تاریخ قرن بیستم اروپا میگیرد و آن را شروع «ایدئولوژی جنگ» میداند. بر اساس روایت تاریخی- مفهومی او در کتاب حاضر، برای اولینبار در قرن بیستم تنش و درگیری بین دولتها شکل یک جنگ تمامعیار و سراسری به خود گرفت که نیاز به بسیج همگانی جامعه داشت. این بسیج ایدئولوژیک همگانی به نظامیگری و رشد بالای صنعت کمک کرد که تا آن زمان در جهان بیسابقه بود. از یکسو، ایدئولوژی جنگ در میان ملتهای متحد در مرکز اصول «مداخلههای دموکراتیک» و ایده ویلسونی جنگ مقدس قرار گرفت که قادر بود آلمان مسلح و مستبد را سرنگون کند و بدینترتیب از یک «انقلاب دموکراتیک بینالمللی» سخن میگفت. ایده ویلسونی مربوط به اصول چهاردهگانه تامس ویلسون رئیسجمهور وقت آمریکا است که به نوع خاصی از منظر ایدئولوژیک در سیاست خارجی اطلاق میشد و بنا بود به ایجاد صلح جهانی کمک کند. ایده ویلسونی را میتوان در شعار معروف «صلح، دموکراسی، بازار آزاد» خلاصه کرد. از سوی دیگر، «ایدئولوژی جنگ» آلمانی مشخصه جنگ بزرگی بود که در قالب نبردی عظیم بین تمدنهایی که با هم سازگاری ندارند، بین ادیان و حتی نژادها ظاهر شده بود. در نظر
لوسوردو نتیجه این عوامل در بطن تضادهای امپریالیستی به ایده «پاکسازی» تمدنهای غیرقابلتطبیق، دین، جهانبینی و نژادهای پست منجر شد. لوسوردو در چنین بستر تاریخی به فلسفه هایدگر و آرای او درباره انحطاط فرهنگی و حکومت تودهای در جامعه صنعتی غرب میپردازد.
دومینیکو لوسوردو، تاریخنگار، روشنفکر مارکسیست و از متفکران رادیکال ایتالیایی، در آثار خود در پی تبیین جایگاه تاریخی دموکراسی در غرب است. در بسیاری از آثارش نقش بنیادی جنبشهای انقلابی را در پیدایش دموکراسی در غرب روایت میکند و حتی در یکی از مهمترین کتابهایش، «لیبرالیسم: یک ضدتاریخ»، مدعی میشود لیبرالیسم هرگز مولد دموکراسی در غرب نبوده و این ادعا را با ارائه اسناد و انبوهی از نقلقولها اثبات میکند. تاریخنگاری تحلیلی لوسوردو بر همین سبیل است. او کتاب مهم دیگری دارد که در آن منشا و سیر فلسفه هایدگر را در بستر تاریخیاش بررسی و بازسازی میکند و به تجزیهوتحلیل جنبهها و معنای مرموز «ایدئولوژی جنگ» میپردازد که در آغاز جنگ جهانی اول در آلمان شکل گرفت و رایج شد: «هایدگر و ایدئولوژی جنگ» (2001).
لوسوردو در این کتاب به رابطه رسواییآمیز هایدگر با حزب ناسیونالسوسیالیست میپردازد. برخلاف عنوان کتاب و عکس هایدگر بر روی جلد آن، کتاب کمتر به استاد فرایبورگی میپردازد. فلسفه هایدگر در کتاب لوسوردو ترجیعبندی است که بارها تکرار میشود ولی آنچنان که بایدوشاید به آن پرداخته نمیشود. نگاهی گذرا به کتابشناسی لوسوردو کافی است تا به این نتیجه برسیم این کتابی است در حوزه تاریخ و مطالعات فرهنگی و نه فلسفه. لوسوردو کمتر به آثار هایدگر ارجاع میدهد و بهجای آن به انبوهی از منابع تاریخی اشاره میکند تا تصویری از آلمان طی سالهای جنگ ارائه کند. او به بررسی گروه متنوعی از متفکران برجسته آلمان در نیمه نخست قرن بیستم میپردازد که نقش مهمی در شکلگیری فضای فکری آلمان داشتند: ماکس وبر، توماس مان، ادموند هوسرل، زیگموند فروید، کارل یاسپرس، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، ارنست یونگر، کارل اشمیت، و اسوالد اشپنگلر. باز هم چنانکه مشهود است هایدگر فقط یکی از این متفکران است و نه شخصیت محوری این روایت.
او در این کتاب، ریشههای فاشیسم و ناسیونالسوسیالیسم را نتیجه سیاستهای استعماری و امپریالیستی میداند و برای اثبات این ادعا آرای فیلسوفان بزرگ مدرنیته، کانت و هگل و بزرگترین منتقد آن، نیچه، را در کتابهایی جداگانه بررسی میکند. برخلاف بسیاری از شارحان هایدگر، لوسوردو در این کتاب بعد سیاسی تفکر هایدگر را احیا و تأثیر نیروهای اجتماعی و تاریخی را بر گسترش ایدههای او بررسی میکند. در نظر لوسوردو، هایدگر در مواجهه تندوتیزی با کل سنت فلسفی غرب که از زمان یونان باستان آغاز شده بود، نهایتا اساس مفهومی عمارت جهان مدرن را بهعنوان شکلی از افلاطونگرایی رو به انحطاط که در انقلابهای لیبرالی، ایدههای مارکسیستی و حتی فلسفه نیچه گرفتار شده محکوم میکند.
لــوسـوردو در ایـن کتاب بین دو مقوله کلی «جامعه» (society) و جزئیتر «اجتماع/ جماعت»
(community) فـــــــرق میگذارد تا دلالتهای انحصاری ایدئولوژی اجتماع ملی یا مردمی را توضیح و نشان دهد چگونه این ایدئولوژی سرمایهگذاری انرژیهای معنوی را که بهطور سنتی در حوزه مذهب صورت میگرفت به حوزه ملت انتقال میدهد. او در کتابی دیگر نشان داده بود که ایدئولوژی ملتگرایی نقدا در لیبرالیسم وجود دارد و در این کتاب به موقعیت جدیدی اشاره میکند که در قرن بیستم به وجود آمد و در آن هایدگر ملت آلمان را ستایش میکرد. او با وامگیری از جامعهشناس آلمانی فردیناند تونییس به تمایز بین «گزلشافت» (جامعه) و «گماینشافت» (اجتماع) اشاره میکند.
لوسوردو سال 1914 را نقطه عطفی در تاریخ قرن بیستم اروپا میگیرد و آن را شروع «ایدئولوژی جنگ» میداند. بر اساس روایت تاریخی- مفهومی او در کتاب حاضر، برای اولینبار در قرن بیستم تنش و درگیری بین دولتها شکل یک جنگ تمامعیار و سراسری به خود گرفت که نیاز به بسیج همگانی جامعه داشت. این بسیج ایدئولوژیک همگانی به نظامیگری و رشد بالای صنعت کمک کرد که تا آن زمان در جهان بیسابقه بود. از یکسو، ایدئولوژی جنگ در میان ملتهای متحد در مرکز اصول «مداخلههای دموکراتیک» و ایده ویلسونی جنگ مقدس قرار گرفت که قادر بود آلمان مسلح و مستبد را سرنگون کند و بدینترتیب از یک «انقلاب دموکراتیک بینالمللی» سخن میگفت. ایده ویلسونی مربوط به اصول چهاردهگانه تامس ویلسون رئیسجمهور وقت آمریکا است که به نوع خاصی از منظر ایدئولوژیک در سیاست خارجی اطلاق میشد و بنا بود به ایجاد صلح جهانی کمک کند. ایده ویلسونی را میتوان در شعار معروف «صلح، دموکراسی، بازار آزاد» خلاصه کرد. از سوی دیگر، «ایدئولوژی جنگ» آلمانی مشخصه جنگ بزرگی بود که در قالب نبردی عظیم بین تمدنهایی که با هم سازگاری ندارند، بین ادیان و حتی نژادها ظاهر شده بود. در نظر
لوسوردو نتیجه این عوامل در بطن تضادهای امپریالیستی به ایده «پاکسازی» تمدنهای غیرقابلتطبیق، دین، جهانبینی و نژادهای پست منجر شد. لوسوردو در چنین بستر تاریخی به فلسفه هایدگر و آرای او درباره انحطاط فرهنگی و حکومت تودهای در جامعه صنعتی غرب میپردازد.