|

ضرورت یک انقلاب زیست‌محیطی

گروه اندیشه: کارل مارکس را اغلب متفکری مخالف محیط‌ زیست خوانده‌اند که به استثمار بشر می‌پردازد نه بهره‌کشی از زمین. ولی جان بلامی فاستر در کتاب «اکولوژی مارکس، ماتریالیسم و طبیعت» با بررسی دقیق نوشته‌های مارکس و تحقیق در بستر فکری زندگی و کار او مدعی است، مارکس دیدگاه‌های نظام‌مند و عمیق بوم‌شناختی به جهان داشت. فاستر برای این ادعای خود سراغ ریشه‌های نظریات مارکس می‌رود. او در فلسفه ماتریالیستی و غایت‌ستیز اپیکور برخی خاستگاه‌های یک منظر بوم‌شناختی را می‌یابد. سایر عناصر بوم‌شناسی مارکس از نقد او به توماس مالتوس سر بر می‌آورد. به اعتقاد مالتوس رشد جمعیت ناگزیر از تولید کشاورزی فراتر می‌رود و همین قضیه توجیه نابرابری است. از همین‌جا مارکس سراغ بررسی نظریات شیمی‌دان آلمانی، یوستوس فون لیبیش می‌رود و می‌کوشد مفهوم «شکاف سوخت‌و‌سازی» را در رابطه انسان با طبیعت طرح کند.
مفهوم «متابولیسم اجتماعی» از اواخر دهه 1850 جایگاهی مرکزی در نوشته‌های اقتصادی مارکس می‌یابد. در نقد مارکس، متابولیسم (سوخت‌و‌ساز) اجتماعی، یعنی فرآیند کار و تولید، لزوما انرژی و منابع خود را از متابولیسم بزرگ‌تر جهانی، یعنی متابولیسم طبیعت می‌گیرند. اما فرم تضادمند تولید سرمایه‌داری مرزهای طبیعی را، به‌عنوان تنها موانعی که باید بر آن غلبه کرد، تهدید می‌کند و ناگزیر منجر به یک گسست متابولیک می‌شود؛ گسستی که به‌طور نظام‌مند بنیان‌های زیست‌محیطی هستی انسان را تضعیف می‌کند.
مارکس با چنین ایده‌هایی به بحث درباره بهره‌کشی از زمین، مسائل کشاورزی و تقسیم بین شهر و روستا پرداخت. در نهایت مارکس، تحت‌تأثیر لیبیش، نقدی بوم‌شناختی بر کشاورزی سرمایه‌دارانه و ازبین‌بردن حاصلخیزی طبیعی خاک پیش می‌کشد. هم مارکس و هم انگلس ادعا می‌کنند تنها در صورتی می‌توان مسائل بوم‌شناختی را حل کرد که انسان‌ها، با فهم قوانین طبیعت، نگاهی عقلانی به طبیعت داشته باشند و تولید را مطابق با این قوانین سامان دهند. بنابراین، مارکس به بحث‌های قرن نوزدهم درباره علم و طبیعت، از جمله نظریات داروین می‌پردازد و با این کار دگرگونی اجتماعی را در پیوند با دگرگونی رابطه انسان با طبیعت می‌بیند: بیگانگی انسان از کار خویش متناظر است با بیگانگی انسان‌ها از طبیعت؛ به عبارت دیگر، سلطه طبیعت ناشی از مالکیت نابرابر زمین متناظر است با سلطه انسان‌ها از طریق قدرت اقتصادی. فاستر این نظریات را در هر مرحله از بسط تفکر مارکس پی می‌گیرد: در نسبت با کشاورزی، داروینیسم، و نظریات سال‌های آخر عمر او، قوم‌شناسی، زمین‌شناسی و دیرینه‌شناسی. فاستر دیدگاه‌های بوم‌شناختی مارکس را حتی بعد از مرگ او دنبال می‌کند. نقدهای بوم‌شناختی مارکس و انگلس در دوره‌ای بر تفکر مارکسیستی در اتحاد شوروی تأثیر گذاشتند. نیکولای بوخارین، آگوست ببل، و سایر محققان مارکسیست پایه‌گذار این تفکر بودند و در دهه 1920 بوم‌شناسی شوروی پیشرفت زیادی کرد تا اینکه استالین در دهه 1930 آن را در هم کوفت. فاستر درصدد قراردادن مارکس در این بستر است و اثر او به طیف گسترده‌ای از جریان‌های فکری می‌پردازد، از اپیکور تا تأثیر اپیکور در قرون هفده و هجده تا دنی دیدرو و داروین، تا هگل، اقتصاد سیاسی، سوسیالیسم فرانسوی. او سراغ متفکرانی می‌رود که روی مارکس تأثیر گذاشتند و نیز متفکرانی که مارکس به آنها واکنش نشان داد، به‌خصوص مالتوس که برای مارکس نمایانگر نفوذ الاهیات طبیعی به اقتصاد سیاسی است.
کتاب فاستر از روشن‌کردن تفکر مارکس یک گام جلوتر می‌رود و بوم‌شناسی را درون ماتریالیسم و علم قرار می‌دهد. او این برداشت مرسوم را زیر سؤال می‌برد که ماتریالیسم و علم تصوراتی از طبیعت پیش می‌نهند که با محیط‌ زیست سر دوستی ندارند. بنا به ادعای او، ماتریالیسم و علم تکامل پیشگامان تفکر بوم‌شناختی بوده‌اند، و «برای فهم سرچشمه‌های بوم‌شناسی باید دیدگاه‌های جدیدی به طبیعت را دریابیم که با بسط ماتریالیسم و علم از قرن هفدهم تا نوزدهم مطرح شدند».
فاستر هم به تلویح و هم به صراحت به منتقدانی پاسخ می‌دهد که معتقدند برخی قطعات مارکس و سابقه زیست‌محیطی اتحاد شوروی حاکی از آن است که مارکسیسم به محیط‌ زیست وقعی نمی‌نهد. او نشان می‌دهد چنین نقدهایی ناشی از بدفهمی مارکس یا نادیده‌گرفتن برخی آثار اوست. قرائت فاستر از آثار مارکس آشکار می‌کند که رابطه‌ای پایدار با محیط‌ زیست جزء لاینفک فلسفه ماتریالیستی مارکس است. به علاوه، مارکس الگویی جامعه‌شناختی ارائه کرده که از طریق آن می‌توان به این رابطه پایدار رسید.
ایده غالب ماتریالیسم این است که جز موجودیت‌های فیزیکی چیزی وجود ندارد. ماتریالیسم، در مقام نوعی فلسفه، از دوران باستان وجود داشته است. مارکس نسخه‌ای بدیع از ماتریالیسم پیش می‌کشد که معتقد است در «فرایندهای رشد نیروهای مولد» هم طبیعت و هم جامعه تکامل می‌یابند. مارکس در دوره‌ای می‌نوشت که دستاوردهای داروین شواهد علمی لازم را برای ماتریالیسم فراهم آورده بود. او قادر بود از نظریات داروین درباره تکامل ارگانیسم‌های زنده برای بسط و حمایت از نظریه خود درباره تکامل محیط‌ زیست و جوامع استفاده کند. از نظر یک ماتریالیست این یک پیامد منطقی است، زیرا طبق دیدگاه ماتریالیستی هم انسان‌ها و هم محیط اطراف ما بسیار شبیه به هم‌اند. به گفته مارکس، «اینکه بگوییم حیات جسمی و ذهنی آدمی در پیوند با طبیعت است صرفا به این معناست که طبیعت در پیوند با خود است، چون آدمی جزوی از طبیعت است». به اعتقاد مارکس همان‌طور که انسان‌ها تکامل می‌یابند محیط اطراف ما نیز تکامل می‌یابد.
به زعم مارکس، طبیعت می‌تواند خود را با تغییر در عمل انسانی وفق دهد و این‌کار را می‌کند، درست همان‌طور که انسان‌ها خود را با تغییر در طبیعت وفق می‌دهند. ولی درست همان‌طور که انسان‌ها برخی تغییرات را در طبیعت به راحتی می‌پذیرند و برخی از این تغییرات مخرب‌اند، تغییر در عمل انسان نیز می‌تواند برای طبیعت هم مناسب باشد و هم مخرب. بنا به روایت فاستر، مارکس صرفا تا جایی تغییر رفتار انسان را می‌پذیرد که طبیعت بتواند با آن کنار بیاید. فاستر نشان می‌دهد اشتباه است فکر کنیم چنین ادعایی به معنای آن است که مارکس اعتقاد داشت آدمیان باید از طبیعت توقع داشته باشند با هر کاری که ما می‌کنیم، کنار بیاید.
کتاب فاستر را بیش از یک‌دهه پیش اکبر معصوم‌بیگی به فارسی ترجمه کرده (نشر دیگر، 1383) و امروز در بازار نایاب است. جا دارد اکنون که بحران زیست‌محیطی در ایران شدت گرفته و در سطح جهانی نیز بحث‌های فراوانی درباره آن به راه افتاده مترجم بار دیگر اقدام به تجدید چاپ آن کند تا مخاطبان فارسی‌زبان بتوانند از آن استفاده کنند. به گفته فاستر، آنچه امروز بدان نیازمندیم، یک انقلاب زیست‌محیطی و اجتماعی است که ایجاد جامعه‌ای با پایداری زیست‌محیطی و برابری بنیادی را تسهیل کند.

گروه اندیشه: کارل مارکس را اغلب متفکری مخالف محیط‌ زیست خوانده‌اند که به استثمار بشر می‌پردازد نه بهره‌کشی از زمین. ولی جان بلامی فاستر در کتاب «اکولوژی مارکس، ماتریالیسم و طبیعت» با بررسی دقیق نوشته‌های مارکس و تحقیق در بستر فکری زندگی و کار او مدعی است، مارکس دیدگاه‌های نظام‌مند و عمیق بوم‌شناختی به جهان داشت. فاستر برای این ادعای خود سراغ ریشه‌های نظریات مارکس می‌رود. او در فلسفه ماتریالیستی و غایت‌ستیز اپیکور برخی خاستگاه‌های یک منظر بوم‌شناختی را می‌یابد. سایر عناصر بوم‌شناسی مارکس از نقد او به توماس مالتوس سر بر می‌آورد. به اعتقاد مالتوس رشد جمعیت ناگزیر از تولید کشاورزی فراتر می‌رود و همین قضیه توجیه نابرابری است. از همین‌جا مارکس سراغ بررسی نظریات شیمی‌دان آلمانی، یوستوس فون لیبیش می‌رود و می‌کوشد مفهوم «شکاف سوخت‌و‌سازی» را در رابطه انسان با طبیعت طرح کند.
مفهوم «متابولیسم اجتماعی» از اواخر دهه 1850 جایگاهی مرکزی در نوشته‌های اقتصادی مارکس می‌یابد. در نقد مارکس، متابولیسم (سوخت‌و‌ساز) اجتماعی، یعنی فرآیند کار و تولید، لزوما انرژی و منابع خود را از متابولیسم بزرگ‌تر جهانی، یعنی متابولیسم طبیعت می‌گیرند. اما فرم تضادمند تولید سرمایه‌داری مرزهای طبیعی را، به‌عنوان تنها موانعی که باید بر آن غلبه کرد، تهدید می‌کند و ناگزیر منجر به یک گسست متابولیک می‌شود؛ گسستی که به‌طور نظام‌مند بنیان‌های زیست‌محیطی هستی انسان را تضعیف می‌کند.
مارکس با چنین ایده‌هایی به بحث درباره بهره‌کشی از زمین، مسائل کشاورزی و تقسیم بین شهر و روستا پرداخت. در نهایت مارکس، تحت‌تأثیر لیبیش، نقدی بوم‌شناختی بر کشاورزی سرمایه‌دارانه و ازبین‌بردن حاصلخیزی طبیعی خاک پیش می‌کشد. هم مارکس و هم انگلس ادعا می‌کنند تنها در صورتی می‌توان مسائل بوم‌شناختی را حل کرد که انسان‌ها، با فهم قوانین طبیعت، نگاهی عقلانی به طبیعت داشته باشند و تولید را مطابق با این قوانین سامان دهند. بنابراین، مارکس به بحث‌های قرن نوزدهم درباره علم و طبیعت، از جمله نظریات داروین می‌پردازد و با این کار دگرگونی اجتماعی را در پیوند با دگرگونی رابطه انسان با طبیعت می‌بیند: بیگانگی انسان از کار خویش متناظر است با بیگانگی انسان‌ها از طبیعت؛ به عبارت دیگر، سلطه طبیعت ناشی از مالکیت نابرابر زمین متناظر است با سلطه انسان‌ها از طریق قدرت اقتصادی. فاستر این نظریات را در هر مرحله از بسط تفکر مارکس پی می‌گیرد: در نسبت با کشاورزی، داروینیسم، و نظریات سال‌های آخر عمر او، قوم‌شناسی، زمین‌شناسی و دیرینه‌شناسی. فاستر دیدگاه‌های بوم‌شناختی مارکس را حتی بعد از مرگ او دنبال می‌کند. نقدهای بوم‌شناختی مارکس و انگلس در دوره‌ای بر تفکر مارکسیستی در اتحاد شوروی تأثیر گذاشتند. نیکولای بوخارین، آگوست ببل، و سایر محققان مارکسیست پایه‌گذار این تفکر بودند و در دهه 1920 بوم‌شناسی شوروی پیشرفت زیادی کرد تا اینکه استالین در دهه 1930 آن را در هم کوفت. فاستر درصدد قراردادن مارکس در این بستر است و اثر او به طیف گسترده‌ای از جریان‌های فکری می‌پردازد، از اپیکور تا تأثیر اپیکور در قرون هفده و هجده تا دنی دیدرو و داروین، تا هگل، اقتصاد سیاسی، سوسیالیسم فرانسوی. او سراغ متفکرانی می‌رود که روی مارکس تأثیر گذاشتند و نیز متفکرانی که مارکس به آنها واکنش نشان داد، به‌خصوص مالتوس که برای مارکس نمایانگر نفوذ الاهیات طبیعی به اقتصاد سیاسی است.
کتاب فاستر از روشن‌کردن تفکر مارکس یک گام جلوتر می‌رود و بوم‌شناسی را درون ماتریالیسم و علم قرار می‌دهد. او این برداشت مرسوم را زیر سؤال می‌برد که ماتریالیسم و علم تصوراتی از طبیعت پیش می‌نهند که با محیط‌ زیست سر دوستی ندارند. بنا به ادعای او، ماتریالیسم و علم تکامل پیشگامان تفکر بوم‌شناختی بوده‌اند، و «برای فهم سرچشمه‌های بوم‌شناسی باید دیدگاه‌های جدیدی به طبیعت را دریابیم که با بسط ماتریالیسم و علم از قرن هفدهم تا نوزدهم مطرح شدند».
فاستر هم به تلویح و هم به صراحت به منتقدانی پاسخ می‌دهد که معتقدند برخی قطعات مارکس و سابقه زیست‌محیطی اتحاد شوروی حاکی از آن است که مارکسیسم به محیط‌ زیست وقعی نمی‌نهد. او نشان می‌دهد چنین نقدهایی ناشی از بدفهمی مارکس یا نادیده‌گرفتن برخی آثار اوست. قرائت فاستر از آثار مارکس آشکار می‌کند که رابطه‌ای پایدار با محیط‌ زیست جزء لاینفک فلسفه ماتریالیستی مارکس است. به علاوه، مارکس الگویی جامعه‌شناختی ارائه کرده که از طریق آن می‌توان به این رابطه پایدار رسید.
ایده غالب ماتریالیسم این است که جز موجودیت‌های فیزیکی چیزی وجود ندارد. ماتریالیسم، در مقام نوعی فلسفه، از دوران باستان وجود داشته است. مارکس نسخه‌ای بدیع از ماتریالیسم پیش می‌کشد که معتقد است در «فرایندهای رشد نیروهای مولد» هم طبیعت و هم جامعه تکامل می‌یابند. مارکس در دوره‌ای می‌نوشت که دستاوردهای داروین شواهد علمی لازم را برای ماتریالیسم فراهم آورده بود. او قادر بود از نظریات داروین درباره تکامل ارگانیسم‌های زنده برای بسط و حمایت از نظریه خود درباره تکامل محیط‌ زیست و جوامع استفاده کند. از نظر یک ماتریالیست این یک پیامد منطقی است، زیرا طبق دیدگاه ماتریالیستی هم انسان‌ها و هم محیط اطراف ما بسیار شبیه به هم‌اند. به گفته مارکس، «اینکه بگوییم حیات جسمی و ذهنی آدمی در پیوند با طبیعت است صرفا به این معناست که طبیعت در پیوند با خود است، چون آدمی جزوی از طبیعت است». به اعتقاد مارکس همان‌طور که انسان‌ها تکامل می‌یابند محیط اطراف ما نیز تکامل می‌یابد.
به زعم مارکس، طبیعت می‌تواند خود را با تغییر در عمل انسانی وفق دهد و این‌کار را می‌کند، درست همان‌طور که انسان‌ها خود را با تغییر در طبیعت وفق می‌دهند. ولی درست همان‌طور که انسان‌ها برخی تغییرات را در طبیعت به راحتی می‌پذیرند و برخی از این تغییرات مخرب‌اند، تغییر در عمل انسان نیز می‌تواند برای طبیعت هم مناسب باشد و هم مخرب. بنا به روایت فاستر، مارکس صرفا تا جایی تغییر رفتار انسان را می‌پذیرد که طبیعت بتواند با آن کنار بیاید. فاستر نشان می‌دهد اشتباه است فکر کنیم چنین ادعایی به معنای آن است که مارکس اعتقاد داشت آدمیان باید از طبیعت توقع داشته باشند با هر کاری که ما می‌کنیم، کنار بیاید.
کتاب فاستر را بیش از یک‌دهه پیش اکبر معصوم‌بیگی به فارسی ترجمه کرده (نشر دیگر، 1383) و امروز در بازار نایاب است. جا دارد اکنون که بحران زیست‌محیطی در ایران شدت گرفته و در سطح جهانی نیز بحث‌های فراوانی درباره آن به راه افتاده مترجم بار دیگر اقدام به تجدید چاپ آن کند تا مخاطبان فارسی‌زبان بتوانند از آن استفاده کنند. به گفته فاستر، آنچه امروز بدان نیازمندیم، یک انقلاب زیست‌محیطی و اجتماعی است که ایجاد جامعه‌ای با پایداری زیست‌محیطی و برابری بنیادی را تسهیل کند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها