|

داشتن و نداشتن

جواد طوسي

آنچه موجب ماندگاري و حضور جاري يك هنرمند مي‌شود، اثر اوست. رابرت راسن، فيلم‌ساز خيلي پركاري نبود، ولي چرا در همان تعداد محدود فيلم‌هاي او «بيلياردباز» جاودانه مي‌شود؟ چون ساختی چندوجهي دارد. در يك باشگاه بيليارد چندتا آدم مثل ادي فلسن با حرافي و كري‌خواندن و فرزي و چالاكي و چهره و قد و قواره سمپاتيكش، بشكه مينه‌سوتا با سكوت و انضباط فكري‌اش و برت گوردون با نگاه كاسب‌كارانه‌ و حضور هولناكش مانند تقديري شوم، از چهره عادي و قالب معمولي‌شان پا فراتر مي‌گذارند و به شخصيت‌هاي قرص و محكمي تبديل مي‌شوند كه بنا و استحكام يك فيلم را تضمين مي‌كنند و در كنارش با آن رابطه غريب و استثنايي ادي و سارا، فيلم ابعاد فلسفي و اگزيستانسياليستي پيدا مي‌كند.
در نقطه مقابل، با فيلم‌ساز پركاري مانند مايكل كورتيس طرفيم كه همه‌نوع فيلمي ساخته است، اما «كازابلانكا» چيز ديگري است. باز يك كافه و لوكيشني كم‌وبيش ثابت و آدم‌هاي جورواجوري كه در گذر زمان و به مناسبت‌هاي مختلف به پست هم مي‌خورند و رخ‌به‌رخ مي‌شوند و تصویر ديگري از خود ارائه مي‌دهند كه ريشه در عشق و رفاقت و پايبندي به اصول و خصايص دارد. يك‌باره در مواجهه با چنين دنيا و آدم‌هایی مي‌بيني «كازابلانكا» مي‌شود مجلس انس و الفت و دوستي و با عشق به گذشته نگريستن. اين وعده‌گاه و نقطه وصل را كه در آن يونيفورم و حزب و ايدئولوژي و سياست كنار مي‌رود و تنها حس عميق انساني موج مي‌زند،
كجا سراغ داريد؟
همه اينها را گفتم تا به مناسبت سالگرد تولد ناصرخان تقوايي به اين نكته بپردازم كه دورشدن او از سينما و فيلم‌سازي در اين سال‌ها باعث نشده تا از حافظه تاريخي ما پاك شود. اين به همان ذات هنرمندانه تقوايي برمي‌گردد كه هم در حوزه مستند و داستاني موفق بوده و هم در سريال‌سازي. هنوز‌ «اربعين» و «باد جن» او از نظر فضاسازي، ريتم و ضرباهنگ، صداي زمينه و جنبه‌هاي بصري و زيبايي‌شناسانه، جزء بهترين مستندهاي سينماي ايران به شمار مي‌آيند. هنوز سريال «دايي‌جان ناپلئون» یک نمونه استثنایی در اقتباس ادبی و روایت‌پردازی و بازی با کلام و ترکیب حساب‌شده طنز و هجو و casting بازیگری و تبار‌شناسی تاریخی‌ است.
هنوز از «ناخدا خورشید» به‌عنوان یک گوهر درخشان در قصه‌گویی، اسطوره‌پردازی و شمایل‌نگاری قهرمان، شخصیت‌پردازی، استفاده بکر و استادانه از جغرافیا در خدمت حال‌و‌هوای فیلم‌نامه و رخدادهای تنیده‌شده در آن یاد می‌کنند. ناصر تقوايي با این گنجینه‌های ارزشمند، تصویری ماندگار و تثبیت‌شده از خود به‌جا گذاشته است، اما در مقام یک بیننده عاشق افسوس می‌خوریم که چرا خالق خوش‌‌ذوق این آثار ارتباطش را با مخاطبان خود قطع کرده و آنها را از تداوم این وجد هنرمندانه محروم کرده است؟ اینجاست که باید پذیرفت هنرمند و فرهنگ‌ساز در اختیار خودش نیست و نیاز به مراقبت‌های لازم برای در‌امان‌ماندن، انگیزه‌داشتن، منفعل‌‌نشدن و درصحنه‌بودن دارد.
اين حسرت در مورد فيلم‌سازي مانند ناصر تقوايي بيشتر است، چراكه او در آثار ديگرش مانند «آرامش در حضور ديگران»، «نفرين»، «اي ايران» و «كاغذ بي‌خط» نيز هويتمندي و زبان و گرامر سينمايي‌اش را حفظ كرده و حرفي براي گفتن دارد؛ مثلا وقتي او در «آرامش ...» به سراغ اقتباس ادبي مي‌رود، دربست خودش را وابسته به متن داستاني غلامحسين ساعدي نمي‌كند و خلاقيت فردي‌اش را در فصل قدم‌زدن سرهنگ بازنشسته از جلوي ميله‌هاي دانشكده افسري (همراه با شنيده‌شدن مارش نظامي مراسم صبحگاه دانشجويان از داخل محيط دانشكده) يا فصل انتهايي كه منيژه دستانش را از شير دستشويي اتاق بيمارستان پر از آب مي‌كند و دلواپس و عاشقانه خودش را به سرهنگ درب‌وداغان مي‌رساند تا لبان خشكيده‌اش را سيراب كند، نشان مي‌دهد يا از زاويه‌اي ديگر، هنوز ارزش‌هاي نهفته فيلمي مانند «اي ايران» كشف نشده است؛ فيلمي كه در وراي ظاهر كميك آميخته با طنزش، ريشه‌هاي تاريخي استبداد و خوش‌بيني و ذوق‌زدگي تاريخي در اين سرزمين بلاكش را نشان مي‌دهد.

آنچه موجب ماندگاري و حضور جاري يك هنرمند مي‌شود، اثر اوست. رابرت راسن، فيلم‌ساز خيلي پركاري نبود، ولي چرا در همان تعداد محدود فيلم‌هاي او «بيلياردباز» جاودانه مي‌شود؟ چون ساختی چندوجهي دارد. در يك باشگاه بيليارد چندتا آدم مثل ادي فلسن با حرافي و كري‌خواندن و فرزي و چالاكي و چهره و قد و قواره سمپاتيكش، بشكه مينه‌سوتا با سكوت و انضباط فكري‌اش و برت گوردون با نگاه كاسب‌كارانه‌ و حضور هولناكش مانند تقديري شوم، از چهره عادي و قالب معمولي‌شان پا فراتر مي‌گذارند و به شخصيت‌هاي قرص و محكمي تبديل مي‌شوند كه بنا و استحكام يك فيلم را تضمين مي‌كنند و در كنارش با آن رابطه غريب و استثنايي ادي و سارا، فيلم ابعاد فلسفي و اگزيستانسياليستي پيدا مي‌كند.
در نقطه مقابل، با فيلم‌ساز پركاري مانند مايكل كورتيس طرفيم كه همه‌نوع فيلمي ساخته است، اما «كازابلانكا» چيز ديگري است. باز يك كافه و لوكيشني كم‌وبيش ثابت و آدم‌هاي جورواجوري كه در گذر زمان و به مناسبت‌هاي مختلف به پست هم مي‌خورند و رخ‌به‌رخ مي‌شوند و تصویر ديگري از خود ارائه مي‌دهند كه ريشه در عشق و رفاقت و پايبندي به اصول و خصايص دارد. يك‌باره در مواجهه با چنين دنيا و آدم‌هایی مي‌بيني «كازابلانكا» مي‌شود مجلس انس و الفت و دوستي و با عشق به گذشته نگريستن. اين وعده‌گاه و نقطه وصل را كه در آن يونيفورم و حزب و ايدئولوژي و سياست كنار مي‌رود و تنها حس عميق انساني موج مي‌زند،
كجا سراغ داريد؟
همه اينها را گفتم تا به مناسبت سالگرد تولد ناصرخان تقوايي به اين نكته بپردازم كه دورشدن او از سينما و فيلم‌سازي در اين سال‌ها باعث نشده تا از حافظه تاريخي ما پاك شود. اين به همان ذات هنرمندانه تقوايي برمي‌گردد كه هم در حوزه مستند و داستاني موفق بوده و هم در سريال‌سازي. هنوز‌ «اربعين» و «باد جن» او از نظر فضاسازي، ريتم و ضرباهنگ، صداي زمينه و جنبه‌هاي بصري و زيبايي‌شناسانه، جزء بهترين مستندهاي سينماي ايران به شمار مي‌آيند. هنوز سريال «دايي‌جان ناپلئون» یک نمونه استثنایی در اقتباس ادبی و روایت‌پردازی و بازی با کلام و ترکیب حساب‌شده طنز و هجو و casting بازیگری و تبار‌شناسی تاریخی‌ است.
هنوز از «ناخدا خورشید» به‌عنوان یک گوهر درخشان در قصه‌گویی، اسطوره‌پردازی و شمایل‌نگاری قهرمان، شخصیت‌پردازی، استفاده بکر و استادانه از جغرافیا در خدمت حال‌و‌هوای فیلم‌نامه و رخدادهای تنیده‌شده در آن یاد می‌کنند. ناصر تقوايي با این گنجینه‌های ارزشمند، تصویری ماندگار و تثبیت‌شده از خود به‌جا گذاشته است، اما در مقام یک بیننده عاشق افسوس می‌خوریم که چرا خالق خوش‌‌ذوق این آثار ارتباطش را با مخاطبان خود قطع کرده و آنها را از تداوم این وجد هنرمندانه محروم کرده است؟ اینجاست که باید پذیرفت هنرمند و فرهنگ‌ساز در اختیار خودش نیست و نیاز به مراقبت‌های لازم برای در‌امان‌ماندن، انگیزه‌داشتن، منفعل‌‌نشدن و درصحنه‌بودن دارد.
اين حسرت در مورد فيلم‌سازي مانند ناصر تقوايي بيشتر است، چراكه او در آثار ديگرش مانند «آرامش در حضور ديگران»، «نفرين»، «اي ايران» و «كاغذ بي‌خط» نيز هويتمندي و زبان و گرامر سينمايي‌اش را حفظ كرده و حرفي براي گفتن دارد؛ مثلا وقتي او در «آرامش ...» به سراغ اقتباس ادبي مي‌رود، دربست خودش را وابسته به متن داستاني غلامحسين ساعدي نمي‌كند و خلاقيت فردي‌اش را در فصل قدم‌زدن سرهنگ بازنشسته از جلوي ميله‌هاي دانشكده افسري (همراه با شنيده‌شدن مارش نظامي مراسم صبحگاه دانشجويان از داخل محيط دانشكده) يا فصل انتهايي كه منيژه دستانش را از شير دستشويي اتاق بيمارستان پر از آب مي‌كند و دلواپس و عاشقانه خودش را به سرهنگ درب‌وداغان مي‌رساند تا لبان خشكيده‌اش را سيراب كند، نشان مي‌دهد يا از زاويه‌اي ديگر، هنوز ارزش‌هاي نهفته فيلمي مانند «اي ايران» كشف نشده است؛ فيلمي كه در وراي ظاهر كميك آميخته با طنزش، ريشه‌هاي تاريخي استبداد و خوش‌بيني و ذوق‌زدگي تاريخي در اين سرزمين بلاكش را نشان مي‌دهد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها