حمله «اماس» به وقت مرداد
مریم پیمان
«آخ!» تکرار واژهای درجاننشسته. «آه!» انعکاس نالهای غریب. «خدا!» پژواک چیزی غریب و زمان با همین اصوات میگذرد. صبح در راه نیست. راهی نیست در انتهای این مجرای سیال درد. شب از نیمه هم گذشته است. اینجا. درست در جغرافیای امروز و اکنون. تنها و بدون هیچ گذشته یا آیندهای. کلید صبح در چاه است. امیدی در جایی نیست. تنها در جسم میپیچد و در جان، دردهای تکراری و جدید. راهی قدیمی، رفته و بیثمر بلندمدت. آری! نیمه مرداد داغ 1397 کورتونتراپی یا همان پالس کورتون تجویز میشود. همه بیماران بیچاره؛ از «روماتیسمهای حاد» و «لوپوس» گرفته و «اماس» به این راه سوق داده میشوند. از سر تا به پا، از جسم تا به جان، از من تا به «او». چشم هم جانی برای دیدن ندارد. چیزی پشت پلکها گذر زمان را به بازی تپش گرفته است. نور میآید و میرود. خبری از دیدن نیست. حمله شوخی نیست! کورتون هم جدی است. عوارض آن امان خواهد برید که کاش درمان کند و امان نبرد اینبار هم! صداهایی گنگ. فضایی غریب. استخوان بینی تیر میکشد. به دردهای دندانهای بالایی ختم میشود. میماند تا باشد. پشت گردن خیس میشود. درد در گردن هست که باشد. از دستها نخست یکی و بعد دیگری، هر یک، بهترتیب داغ میشوند. پوست برمیخیزد. آتشی از زیر آن عیان میشود. چیزی نیست. یکباره تکانت میدهد. به راست میخوابی یا به چپ. فرقی ندارد. به صورت رها میشوی یا به پشت، فرقی ندارد. درد پهلو در کلیه چرخیده است. مانده است و فعلا هست تا شاید آهی در جای دیگر بیشتر باشد. هر درمانی، درد هم دارد و اینها هم کنار امید واهی درمان حمله آخر است. نیمهآرام نشدهای، کسی جایی به یادت میاندازد: «باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم/ آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم» باز خبری بیخبر؛ دردی در زانو و کشش درد در پاها. امان میبرد. صورت خیس میشود. اینها اول بازی است. همین روزهای اول، وقتی کورتون در جانت مینشیند و سلولهایت به او خوشامد میگویند تا علامتهای آمده را با عجله عقب بزنند و برای رفع ماندگارها دستبهدامن زمان و داروهای دیگر شوند. داستان همین یک هفته آینده شروع میشود؛ وقتی از ورم دست، پا و صورت گلایه کنی و موهای زاید و جوش کمترین دغدغه تو باشند و تپش قلب شدید و درگیرشدن دیگر اعضا مثل قلب، کلیه، کبد، رحم، گوارش و... هر یک متخصصی را به یاری بخواهند. نفس میزنم بیاراده. زمان نمیگذرد: اشک میآید و میرود. آرام میشود همهچیز دمی. سکوت میکنم. درد را فراموش. گویی بویی مشام اتاق را پر میکند. ظلمت است. انتهای شب. تنهایی. درد. به سقف سفید و بلند اتاق بیمارستان خیره میشوم. بلند نفس میکشم. صدای قطرههای دارو در خیال سرم منعکس میشوند. دردی روی سینه چپ مرموز، آرام و مداوم خیز برمیدارد. مانند ماری بلند چنبر میزند. هر نفس، تکرار سوزش. هر دم، مصداق درد. هر بازدم، راهی برای تداوم. مرگ را باور میکنم همچون درد. میشنوم: «بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم» میخوانم: «باری! امید خویش به دلداریام فرست»
«آخ!» تکرار واژهای درجاننشسته. «آه!» انعکاس نالهای غریب. «خدا!» پژواک چیزی غریب و زمان با همین اصوات میگذرد. صبح در راه نیست. راهی نیست در انتهای این مجرای سیال درد. شب از نیمه هم گذشته است. اینجا. درست در جغرافیای امروز و اکنون. تنها و بدون هیچ گذشته یا آیندهای. کلید صبح در چاه است. امیدی در جایی نیست. تنها در جسم میپیچد و در جان، دردهای تکراری و جدید. راهی قدیمی، رفته و بیثمر بلندمدت. آری! نیمه مرداد داغ 1397 کورتونتراپی یا همان پالس کورتون تجویز میشود. همه بیماران بیچاره؛ از «روماتیسمهای حاد» و «لوپوس» گرفته و «اماس» به این راه سوق داده میشوند. از سر تا به پا، از جسم تا به جان، از من تا به «او». چشم هم جانی برای دیدن ندارد. چیزی پشت پلکها گذر زمان را به بازی تپش گرفته است. نور میآید و میرود. خبری از دیدن نیست. حمله شوخی نیست! کورتون هم جدی است. عوارض آن امان خواهد برید که کاش درمان کند و امان نبرد اینبار هم! صداهایی گنگ. فضایی غریب. استخوان بینی تیر میکشد. به دردهای دندانهای بالایی ختم میشود. میماند تا باشد. پشت گردن خیس میشود. درد در گردن هست که باشد. از دستها نخست یکی و بعد دیگری، هر یک، بهترتیب داغ میشوند. پوست برمیخیزد. آتشی از زیر آن عیان میشود. چیزی نیست. یکباره تکانت میدهد. به راست میخوابی یا به چپ. فرقی ندارد. به صورت رها میشوی یا به پشت، فرقی ندارد. درد پهلو در کلیه چرخیده است. مانده است و فعلا هست تا شاید آهی در جای دیگر بیشتر باشد. هر درمانی، درد هم دارد و اینها هم کنار امید واهی درمان حمله آخر است. نیمهآرام نشدهای، کسی جایی به یادت میاندازد: «باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم/ آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم» باز خبری بیخبر؛ دردی در زانو و کشش درد در پاها. امان میبرد. صورت خیس میشود. اینها اول بازی است. همین روزهای اول، وقتی کورتون در جانت مینشیند و سلولهایت به او خوشامد میگویند تا علامتهای آمده را با عجله عقب بزنند و برای رفع ماندگارها دستبهدامن زمان و داروهای دیگر شوند. داستان همین یک هفته آینده شروع میشود؛ وقتی از ورم دست، پا و صورت گلایه کنی و موهای زاید و جوش کمترین دغدغه تو باشند و تپش قلب شدید و درگیرشدن دیگر اعضا مثل قلب، کلیه، کبد، رحم، گوارش و... هر یک متخصصی را به یاری بخواهند. نفس میزنم بیاراده. زمان نمیگذرد: اشک میآید و میرود. آرام میشود همهچیز دمی. سکوت میکنم. درد را فراموش. گویی بویی مشام اتاق را پر میکند. ظلمت است. انتهای شب. تنهایی. درد. به سقف سفید و بلند اتاق بیمارستان خیره میشوم. بلند نفس میکشم. صدای قطرههای دارو در خیال سرم منعکس میشوند. دردی روی سینه چپ مرموز، آرام و مداوم خیز برمیدارد. مانند ماری بلند چنبر میزند. هر نفس، تکرار سوزش. هر دم، مصداق درد. هر بازدم، راهی برای تداوم. مرگ را باور میکنم همچون درد. میشنوم: «بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم» میخوانم: «باری! امید خویش به دلداریام فرست»