|

شکل‌های زندگی: درباره دوراس به مناسبت انتشار ‌آثارش

مارگریت به دوراس می‌پیوندد

نادر شهریوری (صدقی)

مارگریت دوراس (1914-1996) در اشاره به عکسی از پدرش می‌نویسد: «این پدرم است. پدری که نشناختمش، چهار ساله بودم که مُرد.»1 چندی بعد از آن برادرش را از دست می‌دهد، همان ژوزفِ «سدی بر اقیانوس آرام*»، درباره‌اش به تلخی می‌گوید: «جوانمرگ شد، در بحبوحه جنگ به علت نبود دارو»2. در همان سال‌ها در هندوچین، برای رهایی از فقر شدید با جوان ثروتمند چینی دوست می‌شود که عاشق** مارگریت شده بود. بعدها نوشت پول چیزی را عوض نکرد: «فکر لعنتی فقیربودن تا آخر عمر ترکم نکرد، حتی آن هنگام که نیازی به پول نداشتم».
«زاده هیچ» عین عبارت دوراس است. به ندرت می‌توان زندگی‌ای مانند دوراس یافت که بیش از هر نویسنده دیگر اهمیتی اساسی داشته باشد. «فرزند خانواده‌ای سفیدپوست و پست، فرزندی که نام پدری را از خود سلب می‌کند، زاده سرزمین سد و آب‌بند، زاده دشت‌های جورواجور و پرنشیب‌وفراز، فرزند خانواده‌ای از بی‌شرمان***، نه سلامی، نه شب به‌خیری و نه سال نو مبارکی، نه تحسینی و نه هیچ حرفی، فرزند مادری که هجر عشق کشیده بود، این را بعدها همان فرزند با حدس و گمان و اندکی هوش به خرج‌دادن دریافت.»3
آنچه تجربه‌های دوراس را متفاوت می‌کند، برخی از مهم‌ترین تجربه‌های عاطفی همچون شکست‌های عشقی، دلتنگی‌ها، ‌دگرگونی‌های غیرقابل درک، خشونت‌های ناگهانی و توضیح‌ناپذیر و سکوت‌کردن‌ها یا همان خاموشی‌ها است. اموری واقعی که از فرط واقعی‌بودن تن به نمادین‌شدن نمی‌دهند، ‌شکستی اجتناب‌ناپذیر که هر هنرمند صادقی آن را تجربه می‌کند. شکست اما هیچ از تلاش دوراس برای بیان نمادین تجربه‌های واقعی‌اش نمی‌کاهد. «من می‌نویسم، یعنی کلمات را می‌شنوم، مکان به روی من بسته می‌شود، صداها رو به ضعف می‌گذارند،‌ آنگاه می‌باید خیلی دقت کنم که کلمات را گم نکنم.»4 کلمات گم می‌شوند، آنگاه موضوع خیال تصویر می‌شود که آن نیز پیوسته دور از دسترس، ناممکن و یا ممنوع می‌شود. اما «میل» دوراس به همان اندازه گُر می‌گیرد. میلی که هیچ به تمامی محقق نمی‌شود. ادبیات دوراس، خود را در قالب سبک نمایان می‌سازد، به بیانی دیگر سبک دوراس بیانگر ایده‌های او نیز است: جملاتی کوتاه که بر جزئیاتی ریز تمرکز می‌کنند: یک نگاه، یک آه، یک حالت روحی، یک بحران عاطفی، یک حس، تماما چیزی از جنس زندگی و نه اصلا یک اندیشه. «جایی که هیچ‌چیز رخ نمی‌دهد مگر دو نگاه، دو نگاه پی‌درپی بدون آنکه تبادلی در کار باشد، به دنبال دو نظاره، مرد ناگهان متوجه حضور سارا می‌شود و سارا از طرز نگاه‌کردن مرد پی می‌برد نظر او را جلب کرده است.»5 در تمامی موارد همه‌چیز کوتاه و مختصر که می‌توان از آن به نوعی سکوت و خاموشی نیز تعبیر کرد، خاموشی‌ای که کاملا سرکوب نشده، همچون میلی که کاملا محقق نمی‌شود. مارگریت به جای «دناریو» که نام خانوادگی‌‌اش است، نام دوراس را برمی‌گزیند. «دوراس ... به معنای دژ است. او رویای ساختن عزلتش، بزرگ‌ترین و جالب‌ترین کاخ عزلتی که دیده شده را در سر می‌پروراند، بدین خاطر که در آن نمونه یک «تیره‌بختی باشکوه» را نشو و نما دهد.»6 «تیره‌بختی باشکوه»
نام بامسمائی است.
دوراس در هجده‌سالگی برای همیشه به فرانسه برمی‌گردد، ابتدا مانند پدرش ریاضیات می‌خواند، اما به زودی ریاضیات را به قصد علوم سیاسی و حقوق رها می‌کند. در بحبوحه جنگ جهانی دوم به حزب کمونیست فرانسه می‌پیوندد. در این فاصله شاهد دستگیری همسرش روبر آنتم توسط گشتاپو می‌شود، دوراس تصمیم می‌گیرد که دیگر ننویسد و تا سال 1950 چیزی چاپ نمی‌کند، او که تا قبل از این تهدید کرده بود که اگر کتابش چاپ نشود خودکشی خواهد کرد، ناگهان درمی‌یابد که ادبیات در مقایسه با رنج‌های واقعی چیزی پیش‌پاافتاده و بی‌اهمیت است: مرگ پدر، سپس فرزند، برادر و دستگیری همسر. او یاد می‌گیرد که می‌توان مرده بود اما به زندگی‌کردن ادامه داد. همچنین درمی‌یابد هیچ‌چیز جای زندگی را پر نمی‌کند. همه‌چیز جاودانه بازمی‌گردد: بازگشتی جاودان. بازگشت جاودان دوراسی نوع متفاوتی است که «خصلت انتخابی» دارد. چیز منفی بازنمی‌گردد و تنها آن چیزی بازمی‌گردد که تصدیق کند یا تصدیق شود. فراشد در بازتولید خود مولد یک فراشد فعال است: کم‌مایگی، زبونی و مهم‌تر از همه واکنش‌‌گرایی چیز منفی است که بازنمی‌گردد و تنها آن چیزی بازمی‌گردد که از خواست آری‌گفتن به زندگی سرچشمه می‌گیرد. بدین سان دوراس زندگی را به رغم ملال، غم و ناکافی‌بودنش می‌پذیرد و هرگونه اتهام علیه هستی را پیشاپیش مردود می‌شمارد. دوراس حتی از «آفریدن زندگی» می‌گوید، از نیازی مبرم برای فراتررفتن از زندگی. «نیازی مبرم برای فراتررفتن از زندگی وجود دارد»7 اما تا کجا؟
مارگریت دوراس تجربه یگانه‌ای است در نقطه‌های مشترک نیچه و مارکس: طراوت میل با تعهدی اجتماعی، وجد دم ‌لحظه‌های آغازین با فراتررفتن از زندگی. نقطه‌های مشترکی که در عین حال به تاریخ و سیاست پیوند می‌خورد: مه 68 نقطه اشتراک طراوت میل با تعهد اجتماعی است. در تاریخ لحظاتی است که در آن همه‌چیز در چشم برهم‌زدنی «شدنی» می‌شود. دوراس در مه 68 نوعی خودانگیختگی می‌بیند که نمی‌خواهد متوقف بماند، بلکه می‌خواهد جاری شود: تخیلی که گرچه می‌خواهد به قدرت برسد اما نمی‌خواهد استقرار یابد: میلی که محقق نمی‌شود از این رو عطش تحقق دارد، عطشی که حیات بی‌پایان زندگی را ضمانت می‌کند. بازگشت جاودانه دوراسی همچون هر جاودانه‌ای به پایان نمی‌رسد، حتی در نوشتن «برای من دشوار است که کتاب را، بعد از نوشته‌شدن تمام‌شده بپندارم.»8
اگرچه تجربه‌های زبانی دوراس و گسست از قواعد سنتی رمان، وی را به پست‌مدرن‌ها نزدیک می‌کند اما روی‌آوردن دوراس به گذشته، تاریخ و سیاست به خاطر تجربه‌های خاص زندگی‌اش، وی را به همان اندازه از پست‌مدرن‌ها که توجهی به تاریخ ندارند دور می‌کند. «من واقعیت را همچون اسطوره زیسته‌ام» (1990) آخرین مصاحبه دوراس است. او در این مصاحبه با تلقی نیچه‌ای از اسطوره از اهمیتش در زندگی می‌گوید و البته بر این باور خود تاکید می‌کند که «بدون اسطوره، زندگی چیز پلیدی خواهد شد.»9 دوراس در این مصاحبه ضمن تأکید بر تاریخ از اهمیت بازنگری در گذشته می‌گوید و ضمن نقد «مارکسیسم مصرف‌شده» (تحقق‌یافته) فراموشی آن را نیز برنمی‌تابد: «دوره‌اش به سر آمده، تمام شده است... امید از دست‌رفته را نمی‌شود داوری کرد، امید را، کمون را، فراموش هم نمی‌شود کرد.»10
پی‌نوشت‌ها:
*، **، ***) نام رمان‌هایی از دوراس است.
1، 2) مکان‌های مارگریت دوراس، گفت‌وگوی میشل پرت- مارگریت دوراس، ترجمه قاسم روبین
3) حقیقت و افسانه، ترجمه قاسم روبین
4) مدراتوکانتابیله، مارگریت دوراس، ترجمه رضا سیدحسینی
5) اورلیا- پاریس، مارگریت دوراس، ترجمه نگار یونس‌زاده
6) دوراس یا شکیبایی قلم، فردریک لبلی، ترجمه افتخار نبوی‌نژاد
7) امیلی ال، مارگریت دوراس، ترجمه شیرین بنی‌احمد
8، 9، 10) نوشتن، همین و تمام، مارگریت دوراس، ترجمه قاسم روبین

مارگریت دوراس (1914-1996) در اشاره به عکسی از پدرش می‌نویسد: «این پدرم است. پدری که نشناختمش، چهار ساله بودم که مُرد.»1 چندی بعد از آن برادرش را از دست می‌دهد، همان ژوزفِ «سدی بر اقیانوس آرام*»، درباره‌اش به تلخی می‌گوید: «جوانمرگ شد، در بحبوحه جنگ به علت نبود دارو»2. در همان سال‌ها در هندوچین، برای رهایی از فقر شدید با جوان ثروتمند چینی دوست می‌شود که عاشق** مارگریت شده بود. بعدها نوشت پول چیزی را عوض نکرد: «فکر لعنتی فقیربودن تا آخر عمر ترکم نکرد، حتی آن هنگام که نیازی به پول نداشتم».
«زاده هیچ» عین عبارت دوراس است. به ندرت می‌توان زندگی‌ای مانند دوراس یافت که بیش از هر نویسنده دیگر اهمیتی اساسی داشته باشد. «فرزند خانواده‌ای سفیدپوست و پست، فرزندی که نام پدری را از خود سلب می‌کند، زاده سرزمین سد و آب‌بند، زاده دشت‌های جورواجور و پرنشیب‌وفراز، فرزند خانواده‌ای از بی‌شرمان***، نه سلامی، نه شب به‌خیری و نه سال نو مبارکی، نه تحسینی و نه هیچ حرفی، فرزند مادری که هجر عشق کشیده بود، این را بعدها همان فرزند با حدس و گمان و اندکی هوش به خرج‌دادن دریافت.»3
آنچه تجربه‌های دوراس را متفاوت می‌کند، برخی از مهم‌ترین تجربه‌های عاطفی همچون شکست‌های عشقی، دلتنگی‌ها، ‌دگرگونی‌های غیرقابل درک، خشونت‌های ناگهانی و توضیح‌ناپذیر و سکوت‌کردن‌ها یا همان خاموشی‌ها است. اموری واقعی که از فرط واقعی‌بودن تن به نمادین‌شدن نمی‌دهند، ‌شکستی اجتناب‌ناپذیر که هر هنرمند صادقی آن را تجربه می‌کند. شکست اما هیچ از تلاش دوراس برای بیان نمادین تجربه‌های واقعی‌اش نمی‌کاهد. «من می‌نویسم، یعنی کلمات را می‌شنوم، مکان به روی من بسته می‌شود، صداها رو به ضعف می‌گذارند،‌ آنگاه می‌باید خیلی دقت کنم که کلمات را گم نکنم.»4 کلمات گم می‌شوند، آنگاه موضوع خیال تصویر می‌شود که آن نیز پیوسته دور از دسترس، ناممکن و یا ممنوع می‌شود. اما «میل» دوراس به همان اندازه گُر می‌گیرد. میلی که هیچ به تمامی محقق نمی‌شود. ادبیات دوراس، خود را در قالب سبک نمایان می‌سازد، به بیانی دیگر سبک دوراس بیانگر ایده‌های او نیز است: جملاتی کوتاه که بر جزئیاتی ریز تمرکز می‌کنند: یک نگاه، یک آه، یک حالت روحی، یک بحران عاطفی، یک حس، تماما چیزی از جنس زندگی و نه اصلا یک اندیشه. «جایی که هیچ‌چیز رخ نمی‌دهد مگر دو نگاه، دو نگاه پی‌درپی بدون آنکه تبادلی در کار باشد، به دنبال دو نظاره، مرد ناگهان متوجه حضور سارا می‌شود و سارا از طرز نگاه‌کردن مرد پی می‌برد نظر او را جلب کرده است.»5 در تمامی موارد همه‌چیز کوتاه و مختصر که می‌توان از آن به نوعی سکوت و خاموشی نیز تعبیر کرد، خاموشی‌ای که کاملا سرکوب نشده، همچون میلی که کاملا محقق نمی‌شود. مارگریت به جای «دناریو» که نام خانوادگی‌‌اش است، نام دوراس را برمی‌گزیند. «دوراس ... به معنای دژ است. او رویای ساختن عزلتش، بزرگ‌ترین و جالب‌ترین کاخ عزلتی که دیده شده را در سر می‌پروراند، بدین خاطر که در آن نمونه یک «تیره‌بختی باشکوه» را نشو و نما دهد.»6 «تیره‌بختی باشکوه»
نام بامسمائی است.
دوراس در هجده‌سالگی برای همیشه به فرانسه برمی‌گردد، ابتدا مانند پدرش ریاضیات می‌خواند، اما به زودی ریاضیات را به قصد علوم سیاسی و حقوق رها می‌کند. در بحبوحه جنگ جهانی دوم به حزب کمونیست فرانسه می‌پیوندد. در این فاصله شاهد دستگیری همسرش روبر آنتم توسط گشتاپو می‌شود، دوراس تصمیم می‌گیرد که دیگر ننویسد و تا سال 1950 چیزی چاپ نمی‌کند، او که تا قبل از این تهدید کرده بود که اگر کتابش چاپ نشود خودکشی خواهد کرد، ناگهان درمی‌یابد که ادبیات در مقایسه با رنج‌های واقعی چیزی پیش‌پاافتاده و بی‌اهمیت است: مرگ پدر، سپس فرزند، برادر و دستگیری همسر. او یاد می‌گیرد که می‌توان مرده بود اما به زندگی‌کردن ادامه داد. همچنین درمی‌یابد هیچ‌چیز جای زندگی را پر نمی‌کند. همه‌چیز جاودانه بازمی‌گردد: بازگشتی جاودان. بازگشت جاودان دوراسی نوع متفاوتی است که «خصلت انتخابی» دارد. چیز منفی بازنمی‌گردد و تنها آن چیزی بازمی‌گردد که تصدیق کند یا تصدیق شود. فراشد در بازتولید خود مولد یک فراشد فعال است: کم‌مایگی، زبونی و مهم‌تر از همه واکنش‌‌گرایی چیز منفی است که بازنمی‌گردد و تنها آن چیزی بازمی‌گردد که از خواست آری‌گفتن به زندگی سرچشمه می‌گیرد. بدین سان دوراس زندگی را به رغم ملال، غم و ناکافی‌بودنش می‌پذیرد و هرگونه اتهام علیه هستی را پیشاپیش مردود می‌شمارد. دوراس حتی از «آفریدن زندگی» می‌گوید، از نیازی مبرم برای فراتررفتن از زندگی. «نیازی مبرم برای فراتررفتن از زندگی وجود دارد»7 اما تا کجا؟
مارگریت دوراس تجربه یگانه‌ای است در نقطه‌های مشترک نیچه و مارکس: طراوت میل با تعهدی اجتماعی، وجد دم ‌لحظه‌های آغازین با فراتررفتن از زندگی. نقطه‌های مشترکی که در عین حال به تاریخ و سیاست پیوند می‌خورد: مه 68 نقطه اشتراک طراوت میل با تعهد اجتماعی است. در تاریخ لحظاتی است که در آن همه‌چیز در چشم برهم‌زدنی «شدنی» می‌شود. دوراس در مه 68 نوعی خودانگیختگی می‌بیند که نمی‌خواهد متوقف بماند، بلکه می‌خواهد جاری شود: تخیلی که گرچه می‌خواهد به قدرت برسد اما نمی‌خواهد استقرار یابد: میلی که محقق نمی‌شود از این رو عطش تحقق دارد، عطشی که حیات بی‌پایان زندگی را ضمانت می‌کند. بازگشت جاودانه دوراسی همچون هر جاودانه‌ای به پایان نمی‌رسد، حتی در نوشتن «برای من دشوار است که کتاب را، بعد از نوشته‌شدن تمام‌شده بپندارم.»8
اگرچه تجربه‌های زبانی دوراس و گسست از قواعد سنتی رمان، وی را به پست‌مدرن‌ها نزدیک می‌کند اما روی‌آوردن دوراس به گذشته، تاریخ و سیاست به خاطر تجربه‌های خاص زندگی‌اش، وی را به همان اندازه از پست‌مدرن‌ها که توجهی به تاریخ ندارند دور می‌کند. «من واقعیت را همچون اسطوره زیسته‌ام» (1990) آخرین مصاحبه دوراس است. او در این مصاحبه با تلقی نیچه‌ای از اسطوره از اهمیتش در زندگی می‌گوید و البته بر این باور خود تاکید می‌کند که «بدون اسطوره، زندگی چیز پلیدی خواهد شد.»9 دوراس در این مصاحبه ضمن تأکید بر تاریخ از اهمیت بازنگری در گذشته می‌گوید و ضمن نقد «مارکسیسم مصرف‌شده» (تحقق‌یافته) فراموشی آن را نیز برنمی‌تابد: «دوره‌اش به سر آمده، تمام شده است... امید از دست‌رفته را نمی‌شود داوری کرد، امید را، کمون را، فراموش هم نمی‌شود کرد.»10
پی‌نوشت‌ها:
*، **، ***) نام رمان‌هایی از دوراس است.
1، 2) مکان‌های مارگریت دوراس، گفت‌وگوی میشل پرت- مارگریت دوراس، ترجمه قاسم روبین
3) حقیقت و افسانه، ترجمه قاسم روبین
4) مدراتوکانتابیله، مارگریت دوراس، ترجمه رضا سیدحسینی
5) اورلیا- پاریس، مارگریت دوراس، ترجمه نگار یونس‌زاده
6) دوراس یا شکیبایی قلم، فردریک لبلی، ترجمه افتخار نبوی‌نژاد
7) امیلی ال، مارگریت دوراس، ترجمه شیرین بنی‌احمد
8، 9، 10) نوشتن، همین و تمام، مارگریت دوراس، ترجمه قاسم روبین

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها