اضافاتی بر بازدم
آرش سنجابی
1 همیشه اینگونه نیست... اینکه دم به بازدم برسد. گاهیوقتها دیافراگم معیوب و لطمهدیده کاری میکند که هوای مانده، تمام ریه را متلاشی کند و به گمانم اصلا تعریف خفگی همین باشد: بیروننرفتن هوای واردشده. تصویر عجیبی است. برای لحظهای به عکس مردی فکر کنید که در اثر فلج عضلات ریه، مکانیسم بازدم را از یاد برده و حالا در ثانیههای ماقبل مرگش دستوپای آخر را میزند. به تکانههای بیفایده سرشانههایش فکر کنید. به مویرگهای سرخ و در آستانه فروپاشی چشمهایش. به عرقدانههای بدبویی که تمام منفذهای پیشانی و پس گردنش را پر میکند و به زوزههای عقیم و بینفس ته حلقش. نمیدانم این تصویر از کجا میآید...، اما همیشه پیش چشمم است.
2 به گمانم پوچی، جنسی است فیزیکال و قابل لمس. مرتب هم حجم میگیرد و چگالی قابل محاسبهای دارد. تودهای است که پیرامون تمام آدمها را گرفته و برای هر شخص، اندازهاش فرق میکند. حذف نمیشود، فقط حجمش کم و زیاد میشود. آدمهای خوشبخت پوچیشان در کمترین حد ممکن است و چیزی است چسبیده به خارجیترین غشای پوستشان. کسرای فیلم بازدم اما جور دیگری است. پوچیاش بالنی بزرگ است و محاطشده بر تمام زندگیاش. 35 ساله است و حالا دیگر چندسالی میشود که پوچیاش نوسان نمیکند و کل زندگیاش را پوشانده. از مرگ بهار بهبعد، خیلی چیزها برایش علیالسویه است و همین مهاجرت و کندن از وطن هم بهگونهای رخبهرخشدن با همین پوچی است.
3 فیلم «بازدم» در نخستین نگاه، نمایش اضمحلال و فروریزی یک طبقه است؛ طبقهای که سرسختانه سعی در رشد دارد. منظورم از رشد، رشد در درون خودش است، نه رشد فنوتیپ. کسرا، جیران و بهار؛ فرزندان خانوادهای نیمهمدرن نیمهسنتی هستند که اینک هرکدام بهگونهای باختهاند. از آنسو دیگر کاراکترهای همارزشان هم (روزبه، لاله و رکسانا) باتلاقی مشابه را تجربه میکنند و تمام اینها دغدغه مهم من بود برای ساخت بازدم؛ فیلمی که بهلحاظ قصهگویی، کمی از باقی آثارم قصهگوتر است و اصرار دارد سرراست حرفش را بزند و گوشی شنوا باشد برای درددلهای شخصیتهایش.
4 در روزهایی که مستند «از کوچه تا کن» را میساختم، یکبار عباس کیارستمی گفتند که اگر میخواهی از من ستایش کنی مرتب بر این تأکید کن که کیارستمی فیلمسازی است تجربی. در سینمای اروپا، صفت تجربیبودن، ستایشی است معتبر از یک فیلم، اما برای من همیشه امر تجربی در درون اثر اتفاق میافتد و جریانی است مهم. اینکه یک فیلمساز بهجای کرین از نردبان استفاده کند، هرگز این کمبود امکانات به معنای تولید اثری در زیرمجموعه سینمای تجربی نیست. حتی استفاده از نابازیگر هم معنای تجربی نمیدهد. اتفاق تجربی در جای دیگری اتفاق میافتد. حتی گاها امر تجربی در ذهن مخاطب یا حتی سازندهاش شکل میگیرد. یک اثر میتواند یکی از طرفین را متحول کند و این واقعهای تجربی است. در تمام روزهای ساخت بازدم به این فکر میکردم که یک اثر اقتباسی که تا این اندازه وامدار ادبیات است، چگونه میتواند به ادبیات ادای دین کند و حالا که فیلم به اکران عمومی رسیده، به گمانم دستکم به این هدف رسیدهام؛ اینکه فیلم از پنج فصل هماندازه همدقیقه - مانند فصلهای یک رمان- تشکیل شده و مرزها در هر فصل مجزاست و پررنگ. پنج گفتوگوی بلند که هرکدام داستانکی است جمعوجور و
آشکارا پدیده دکوپاژ صوتی در درونش پیداست. فصل نخست، گفتوگوی کسرا (حامد رحیمینصر) با مادر (آزیتا حاجیان) است؛ فصلی که در آن به خودکشی بهار (ملیکا شریفینیا) پرداخته میشود و انحطاط خاندان آنها. فصل دوم گفتوگوی کسرا با جیران (لیندا کیانی) است و بیننده شاهد ازبینرفتن انضباط فکری آدمهای داستان است.
فصل سوم در خانه عمو اتفاق میافتد و شخصیت لاله (نرگس محمدی) اندازه پوچی عمر رفته کسرا و مابازاهای خارجیاش را نشان میدهد. فصل چهارم صحنه گفتوگوی کسرا با رکسانا (الهه حصاری) در کافه است و آنجاست که بیننده به ارجاعات خارج از قاب و تکثیر متشابه رکساناها میرسد و دستآخر فصل تقابل کسرا با نسخه دیگر خودش، روزبه (بهنام تشکر)، است؛ نسخه دفرمهای که تنها با هیجانات افیون است که میتواند گذر عمر کند. برای من اتفاق تجربی، نمایش همین پنج فصل است. تکرار این فصلوارهها، کمپوزیسیون ذهنی یک نسل باخته را میسازد.
5 بازدم را در مسیر اکرانش تنها نگذارید.
1 همیشه اینگونه نیست... اینکه دم به بازدم برسد. گاهیوقتها دیافراگم معیوب و لطمهدیده کاری میکند که هوای مانده، تمام ریه را متلاشی کند و به گمانم اصلا تعریف خفگی همین باشد: بیروننرفتن هوای واردشده. تصویر عجیبی است. برای لحظهای به عکس مردی فکر کنید که در اثر فلج عضلات ریه، مکانیسم بازدم را از یاد برده و حالا در ثانیههای ماقبل مرگش دستوپای آخر را میزند. به تکانههای بیفایده سرشانههایش فکر کنید. به مویرگهای سرخ و در آستانه فروپاشی چشمهایش. به عرقدانههای بدبویی که تمام منفذهای پیشانی و پس گردنش را پر میکند و به زوزههای عقیم و بینفس ته حلقش. نمیدانم این تصویر از کجا میآید...، اما همیشه پیش چشمم است.
2 به گمانم پوچی، جنسی است فیزیکال و قابل لمس. مرتب هم حجم میگیرد و چگالی قابل محاسبهای دارد. تودهای است که پیرامون تمام آدمها را گرفته و برای هر شخص، اندازهاش فرق میکند. حذف نمیشود، فقط حجمش کم و زیاد میشود. آدمهای خوشبخت پوچیشان در کمترین حد ممکن است و چیزی است چسبیده به خارجیترین غشای پوستشان. کسرای فیلم بازدم اما جور دیگری است. پوچیاش بالنی بزرگ است و محاطشده بر تمام زندگیاش. 35 ساله است و حالا دیگر چندسالی میشود که پوچیاش نوسان نمیکند و کل زندگیاش را پوشانده. از مرگ بهار بهبعد، خیلی چیزها برایش علیالسویه است و همین مهاجرت و کندن از وطن هم بهگونهای رخبهرخشدن با همین پوچی است.
3 فیلم «بازدم» در نخستین نگاه، نمایش اضمحلال و فروریزی یک طبقه است؛ طبقهای که سرسختانه سعی در رشد دارد. منظورم از رشد، رشد در درون خودش است، نه رشد فنوتیپ. کسرا، جیران و بهار؛ فرزندان خانوادهای نیمهمدرن نیمهسنتی هستند که اینک هرکدام بهگونهای باختهاند. از آنسو دیگر کاراکترهای همارزشان هم (روزبه، لاله و رکسانا) باتلاقی مشابه را تجربه میکنند و تمام اینها دغدغه مهم من بود برای ساخت بازدم؛ فیلمی که بهلحاظ قصهگویی، کمی از باقی آثارم قصهگوتر است و اصرار دارد سرراست حرفش را بزند و گوشی شنوا باشد برای درددلهای شخصیتهایش.
4 در روزهایی که مستند «از کوچه تا کن» را میساختم، یکبار عباس کیارستمی گفتند که اگر میخواهی از من ستایش کنی مرتب بر این تأکید کن که کیارستمی فیلمسازی است تجربی. در سینمای اروپا، صفت تجربیبودن، ستایشی است معتبر از یک فیلم، اما برای من همیشه امر تجربی در درون اثر اتفاق میافتد و جریانی است مهم. اینکه یک فیلمساز بهجای کرین از نردبان استفاده کند، هرگز این کمبود امکانات به معنای تولید اثری در زیرمجموعه سینمای تجربی نیست. حتی استفاده از نابازیگر هم معنای تجربی نمیدهد. اتفاق تجربی در جای دیگری اتفاق میافتد. حتی گاها امر تجربی در ذهن مخاطب یا حتی سازندهاش شکل میگیرد. یک اثر میتواند یکی از طرفین را متحول کند و این واقعهای تجربی است. در تمام روزهای ساخت بازدم به این فکر میکردم که یک اثر اقتباسی که تا این اندازه وامدار ادبیات است، چگونه میتواند به ادبیات ادای دین کند و حالا که فیلم به اکران عمومی رسیده، به گمانم دستکم به این هدف رسیدهام؛ اینکه فیلم از پنج فصل هماندازه همدقیقه - مانند فصلهای یک رمان- تشکیل شده و مرزها در هر فصل مجزاست و پررنگ. پنج گفتوگوی بلند که هرکدام داستانکی است جمعوجور و
آشکارا پدیده دکوپاژ صوتی در درونش پیداست. فصل نخست، گفتوگوی کسرا (حامد رحیمینصر) با مادر (آزیتا حاجیان) است؛ فصلی که در آن به خودکشی بهار (ملیکا شریفینیا) پرداخته میشود و انحطاط خاندان آنها. فصل دوم گفتوگوی کسرا با جیران (لیندا کیانی) است و بیننده شاهد ازبینرفتن انضباط فکری آدمهای داستان است.
فصل سوم در خانه عمو اتفاق میافتد و شخصیت لاله (نرگس محمدی) اندازه پوچی عمر رفته کسرا و مابازاهای خارجیاش را نشان میدهد. فصل چهارم صحنه گفتوگوی کسرا با رکسانا (الهه حصاری) در کافه است و آنجاست که بیننده به ارجاعات خارج از قاب و تکثیر متشابه رکساناها میرسد و دستآخر فصل تقابل کسرا با نسخه دیگر خودش، روزبه (بهنام تشکر)، است؛ نسخه دفرمهای که تنها با هیجانات افیون است که میتواند گذر عمر کند. برای من اتفاق تجربی، نمایش همین پنج فصل است. تکرار این فصلوارهها، کمپوزیسیون ذهنی یک نسل باخته را میسازد.
5 بازدم را در مسیر اکرانش تنها نگذارید.