هیچ فیلم مستندی هم مستند نیست!
رهبر قنبری-کارگردان سینما
این وظیفه مخاطب است تا تلاش کند فیلمها را مستند ببیند! چرا؟ زیرا هرگز هیچ فیلم مستندی ما را به ماهیت موضوعی که به آن میپردازیم نمیرساند! فکرش را بکنید؛ اگر بنده لحظه انفجار برجهای تجارت جهانی را ثبت کرده و پیشروی شما بگذارم، به دلیل فاصلهگرفتن از زمان انفجار، نقطه دیدی که داشتهام، احساس و عاطفهای که در آن لحظه بر بنده مستولی بوده، چنین استنادی دستخوش روحیات شخصی بنده خواهد بود. امیدوارم با چنین مثالی درک کرده باشیم که استناد یک رویه دارد و یک درون، پس باید درک کنیم مقصود از استناد چیست؟ مقصود اگر این باشد که ما را اگرنه با حقیقت، حداقل با واقعیت همهجانبه آشنا کند، آیا چنین حالتی ممکن خواهد بود؟ از نظر بنده هرگز، و چنین حالتی از استناد است که نقد را ایجاب میکند و وجود نقد خود دلیل روشنی بر این است که «هیچ فیلم مستندی هم مستند نیست» و برای رسیدن به استناد اما میبایست تمام مسیرها و امکانات منتهی به تعاریف وحدتبخش را جستوجو کرد و برایناساس، همه آنچه که قابلیت بیان دارد ممکن است امکان ضبط تصویری نداشته باشد؛ برای مثال: «زندگی شاعری که ظاهرا پریشانحال است». آیا ممکن است بتوانیم به کُنه موضوعات و مسائلی که او به آنها میپردازد دست یابیم و آنها را به طور تماموکمال پیشروی مخاطب بگذاریم و در این مسیر زمانی که تصاویر پاسخگو نباشند، بیان همین شاعر تا چه درجه ما را با حقایق و واقعیات درونی او آشنا خواهد کرد؟ بیراه نیست اگر بگوییم عدم رسیدن به استناد بهلحاظ تاریخی، موجب بروز افسانه، سحر، جادو، داستانسرایی و مواردی از این دست شده است، زیرا آدمیان همواره میل داشته و دارند تا یکپارچگی موضوعات پیرامون خود را بهیکباره در جایی به چشم ببینند و چون امکان مستقیم بروز چنین کلیتی وجود نداشته و ندارد، بنابراین دست به چنین کاری زدهاند تا بهطور تصنعی بتوانند آرزومندی خود را سامان دهند. اکنون با چنین رویکردی میتوان گفت که داستانسرایی نیز نوعی «مستندنگری است!!» و البته اکنون باید اذعان کرد، آنچه تا به اینجا گفته شده است محصول جامعهای است که اصولا در آن نظام تربیتی والا، روحیه آدمیانش را برای درک کامل حقیقت و واقعیت پیراسته و آراسته کرده و در غیر این صورت و در اثر عدم آمادگی فکری و روحی و فرهنگی جامعه، چنین نظم و انضباط عقلانیای وارونه خواهد شد و جامعه نه در پی کشف حقایق و بلکه درگیر در متن وقایع هولناکی خواهد بود که خود او نیز از چنین مهلکهای مطلع نخواهد بود، کمااینکه بنده زمانی که در حال ساخت فیلمی از یک کارخانه عظیم صنعتی بودم، با بررسی جنبههای گوناگون کار این کارخانه به طور علمی برای بنده ثابت شده بود متوسط عمر کارکنان آن هرگز به بیش از 55 سال نمیرسد! اما وقتی همین موضوع را با خود آنها در میان میگذاشتم، برآشفته میشدند و مرا میراندند، آن هم به این دلیل که به طور روزمره حقوق مکفی دریافت میکردند. آیا چنین نگاهی همان وارونگی اندیشه در متن جامعه نیست؟! هست! چرا؟ زیرا، حتی سینمای داستانگوی امروزی ما نیز نه حتی به شیوه قدمای داستانسرایی، و بلکه از سر بطالت در فهم سرگرمی، راه فهم استنادی را در پیش نگرفته است!! استناد امری عقلانی است و نهایتا ما را به معنویت در احساس حقایق میرساند، هرچند تمامیت حقیقت قابل دستیابی نیست، اما همان احساس حقیقتپنداری، امید را در دلهای ابنای یک جامعه برمیانگیزد و این همان ارزشمداری غیرشعاری و غیرملفوظ است. واقعیت این است که در چنین چرخهای از بطالت و سردرگمی، صاحبان تعابیر عالی نیز آموزههای انسانی و اخلاقی را برای گرداندن زندگی معمول خود به کارزار و بازار مکاره میآورند و تحت عنوان سخنور، به فروش میرسانند و به این سان سخنان والا را مستعمل و مستهلک میکنند تا چنان بنمایند که اکنون «حقیقت تمام شده است!». این گفته به مانند آن است که پادشاهان، لوسترهای نورانی کاخ خود را برای امرار معاش به شهر رساندهاند تا با پول فروش آن شکم خود و خانوادهشان را سیر کنند! عجبا و چرا؟ زیرا، حلقه مفقوده در این چرخه زدودن روح حقیقتطلبی از متن جامعه و تبدیل آن به حقیقتپنداری فردی در آحاد اجتماع شده و این نیز موجب بروز هراس از تعاریف بسیط در هر رشته و شغل و اندیشه و فکر و عملی شده است؛ اینکه سینماگر فقط به سینما بپردازد و کارگر فقط به میخکوبیدن و پُتک برکوفتن بپردازد و بدتر اینکه تا به آنجا پیش برویم که سینماگر بدنه، ابتذال برپا کند و سینماگر فاضل، فرهنگ و هنر بتراشد و مستندسازِ راز بقا، از دندان سوسمار بگوید و مستندساز اجتماعی از گرفتاری دختران دمبخت در دامان فساد و اعتیاد و چنین تجزیه و تکثیری است که موضوع پیوستگی اجتماعی را به گوشهای رانده و رجوع به استنادهای کلان، جایی از اعراب نداشته باشد، تا جایی که حتی صاحبان حرفههای مشترک نیز توان درکنارهمنشستن را نداشته باشند و اینهمه برای آنکه استناد به امری انتزاعی تبدیل شده است. در چنین گردونهای استناد همان چیزی است که شبکههای عمومی اعلام میکنند که به اعتبار سخنان ابتدای این مقاله چنین استناداتی کمترین اعتبار را دارند و آنهم فردی است. عالیترین فیلمهای مستند تنها قدرت استنادخواهی و استنادطلبی را در روح مخاطب برمیانگیزند و این خود هیچ راهی ندارد تا مگر مخاطب با تخیل خود آن بخشهای پنهان را داستانسرایی کند. ازاینروست که از نظر بنده «هیچ فیلم مستندی هم مستند نیست!».
این وظیفه مخاطب است تا تلاش کند فیلمها را مستند ببیند! چرا؟ زیرا هرگز هیچ فیلم مستندی ما را به ماهیت موضوعی که به آن میپردازیم نمیرساند! فکرش را بکنید؛ اگر بنده لحظه انفجار برجهای تجارت جهانی را ثبت کرده و پیشروی شما بگذارم، به دلیل فاصلهگرفتن از زمان انفجار، نقطه دیدی که داشتهام، احساس و عاطفهای که در آن لحظه بر بنده مستولی بوده، چنین استنادی دستخوش روحیات شخصی بنده خواهد بود. امیدوارم با چنین مثالی درک کرده باشیم که استناد یک رویه دارد و یک درون، پس باید درک کنیم مقصود از استناد چیست؟ مقصود اگر این باشد که ما را اگرنه با حقیقت، حداقل با واقعیت همهجانبه آشنا کند، آیا چنین حالتی ممکن خواهد بود؟ از نظر بنده هرگز، و چنین حالتی از استناد است که نقد را ایجاب میکند و وجود نقد خود دلیل روشنی بر این است که «هیچ فیلم مستندی هم مستند نیست» و برای رسیدن به استناد اما میبایست تمام مسیرها و امکانات منتهی به تعاریف وحدتبخش را جستوجو کرد و برایناساس، همه آنچه که قابلیت بیان دارد ممکن است امکان ضبط تصویری نداشته باشد؛ برای مثال: «زندگی شاعری که ظاهرا پریشانحال است». آیا ممکن است بتوانیم به کُنه موضوعات و مسائلی که او به آنها میپردازد دست یابیم و آنها را به طور تماموکمال پیشروی مخاطب بگذاریم و در این مسیر زمانی که تصاویر پاسخگو نباشند، بیان همین شاعر تا چه درجه ما را با حقایق و واقعیات درونی او آشنا خواهد کرد؟ بیراه نیست اگر بگوییم عدم رسیدن به استناد بهلحاظ تاریخی، موجب بروز افسانه، سحر، جادو، داستانسرایی و مواردی از این دست شده است، زیرا آدمیان همواره میل داشته و دارند تا یکپارچگی موضوعات پیرامون خود را بهیکباره در جایی به چشم ببینند و چون امکان مستقیم بروز چنین کلیتی وجود نداشته و ندارد، بنابراین دست به چنین کاری زدهاند تا بهطور تصنعی بتوانند آرزومندی خود را سامان دهند. اکنون با چنین رویکردی میتوان گفت که داستانسرایی نیز نوعی «مستندنگری است!!» و البته اکنون باید اذعان کرد، آنچه تا به اینجا گفته شده است محصول جامعهای است که اصولا در آن نظام تربیتی والا، روحیه آدمیانش را برای درک کامل حقیقت و واقعیت پیراسته و آراسته کرده و در غیر این صورت و در اثر عدم آمادگی فکری و روحی و فرهنگی جامعه، چنین نظم و انضباط عقلانیای وارونه خواهد شد و جامعه نه در پی کشف حقایق و بلکه درگیر در متن وقایع هولناکی خواهد بود که خود او نیز از چنین مهلکهای مطلع نخواهد بود، کمااینکه بنده زمانی که در حال ساخت فیلمی از یک کارخانه عظیم صنعتی بودم، با بررسی جنبههای گوناگون کار این کارخانه به طور علمی برای بنده ثابت شده بود متوسط عمر کارکنان آن هرگز به بیش از 55 سال نمیرسد! اما وقتی همین موضوع را با خود آنها در میان میگذاشتم، برآشفته میشدند و مرا میراندند، آن هم به این دلیل که به طور روزمره حقوق مکفی دریافت میکردند. آیا چنین نگاهی همان وارونگی اندیشه در متن جامعه نیست؟! هست! چرا؟ زیرا، حتی سینمای داستانگوی امروزی ما نیز نه حتی به شیوه قدمای داستانسرایی، و بلکه از سر بطالت در فهم سرگرمی، راه فهم استنادی را در پیش نگرفته است!! استناد امری عقلانی است و نهایتا ما را به معنویت در احساس حقایق میرساند، هرچند تمامیت حقیقت قابل دستیابی نیست، اما همان احساس حقیقتپنداری، امید را در دلهای ابنای یک جامعه برمیانگیزد و این همان ارزشمداری غیرشعاری و غیرملفوظ است. واقعیت این است که در چنین چرخهای از بطالت و سردرگمی، صاحبان تعابیر عالی نیز آموزههای انسانی و اخلاقی را برای گرداندن زندگی معمول خود به کارزار و بازار مکاره میآورند و تحت عنوان سخنور، به فروش میرسانند و به این سان سخنان والا را مستعمل و مستهلک میکنند تا چنان بنمایند که اکنون «حقیقت تمام شده است!». این گفته به مانند آن است که پادشاهان، لوسترهای نورانی کاخ خود را برای امرار معاش به شهر رساندهاند تا با پول فروش آن شکم خود و خانوادهشان را سیر کنند! عجبا و چرا؟ زیرا، حلقه مفقوده در این چرخه زدودن روح حقیقتطلبی از متن جامعه و تبدیل آن به حقیقتپنداری فردی در آحاد اجتماع شده و این نیز موجب بروز هراس از تعاریف بسیط در هر رشته و شغل و اندیشه و فکر و عملی شده است؛ اینکه سینماگر فقط به سینما بپردازد و کارگر فقط به میخکوبیدن و پُتک برکوفتن بپردازد و بدتر اینکه تا به آنجا پیش برویم که سینماگر بدنه، ابتذال برپا کند و سینماگر فاضل، فرهنگ و هنر بتراشد و مستندسازِ راز بقا، از دندان سوسمار بگوید و مستندساز اجتماعی از گرفتاری دختران دمبخت در دامان فساد و اعتیاد و چنین تجزیه و تکثیری است که موضوع پیوستگی اجتماعی را به گوشهای رانده و رجوع به استنادهای کلان، جایی از اعراب نداشته باشد، تا جایی که حتی صاحبان حرفههای مشترک نیز توان درکنارهمنشستن را نداشته باشند و اینهمه برای آنکه استناد به امری انتزاعی تبدیل شده است. در چنین گردونهای استناد همان چیزی است که شبکههای عمومی اعلام میکنند که به اعتبار سخنان ابتدای این مقاله چنین استناداتی کمترین اعتبار را دارند و آنهم فردی است. عالیترین فیلمهای مستند تنها قدرت استنادخواهی و استنادطلبی را در روح مخاطب برمیانگیزند و این خود هیچ راهی ندارد تا مگر مخاطب با تخیل خود آن بخشهای پنهان را داستانسرایی کند. ازاینروست که از نظر بنده «هیچ فیلم مستندی هم مستند نیست!».