|

درباره کمونیسم، سرمایه‌داری و آینده دموکراسی

راهکار اصلاح‌طلبانه مسدود است، مگر ...

گروه اندیشه: در سال 2013 ماهنامه فرانسوی «فیلوزوفی مگزین» گفت‌وگویی میان دو فیلسوف فرانسوی، آلن بدیو و مارسل گشه، برگزار کرد که نتیجه‌اش شد کتاب «چه باید کرد؟» با عنوان فرعی «گفت‌وگو درباره کمونیسم، سرمایه‌داری و آینده دموکراسی». این کتاب به تازگی به همت نشر آگه و با ترجمه عبدالوهاب احمدی منتشر شده است. آلن بدیو در سال‌های اخیر به فیلسوفی کاملا شناخته‌شده در ایران بدل شده که بخش قابل‌توجهی از آثار او به فارسی ترجمه شده‌اند. اگرچه همچنان مترجمان فارسی سراغ آثار فلسفی و مهم او نرفته‌اند، از جمله «وجود و رخداد»، «منطق‌های جهان‌ها»، «نظریه سوژه» و «عدد و اعداد». اما مارسل گشه به اندازه بدیو در ایران شناخته‌شده نیست و جز کتاب «دین در دموکراسی و حقوق بشر» (ترجمه امیر نیک‌پی، نشر ثالث، 1385) و چند مقاله چیزی از او ترجمه نشده است. با وجود این، حتی اگر با گشه آشنا نباشید در خلال کتاب، به‌ویژه فصل اول، با زندگی و آرای او آشنا می‌شوید. اگر موضع بدیو را کمونیستی و گشه را سوسیالیست یا سوسیال‌دموکرات بدانیم این کتاب را می‌توان جدال نظری کمونیسم و سوسیال‌دموکراسی دانست. کتاب بلافاصله پس از انتشار در فرانسه و اروپا سر و صدای نسبتا زیادی به پا کرد و بسیاری بر این باور بودند اگر یک فیلسوف لیبرال هم به این بحث اضافه می‌شد شاید مسائل از سه دیدگاه کمونیستی، سوسیالیستی و لیبرالی بهتر از این هم تحلیل و بررسی می‌شد. مع‌الوصف، از آنجاکه در کشور ما شاید چندان مرزهای سوسیالیسم و کمونیسم و دیدگاه کمونیستی و سوسیالیستی روشن نباشد، مطالعه مجادلات بدیو و گشه خالی از لطف نیست. کتاب هشت فصل دارد به همراه یک مقدمه و یک نتیجه‌گیری که بدیو و گشه در آن سیر تحول سیاسی و فکری و همچنین چگونگی آشنایی‌شان را با کمونیسم و اندیشه مارکس تحلیل و با تشریح وضعیت سرمایه‌داری معاصر پیشنهادها و فرضیات خود را برای خروج از سرمایه‌داری جهانی‌شده و گذار به جامعه‌ای دیگر مطرح می‌کنند.
آینده تاریخی پروژه کمونیسم
از همان آغاز گفت‌وگو مشخص می‌شود که بدیو و گشه کاملا در مقابل یکدیگرند. مسیر زندگی سیاسی و نظری هر یک مؤید شکاف جدی میان آن‌هاست. مارسل گشه در سال‌های دهه 1960 در نشریه معروف «سوسیالیسم یا بربریت» با کاستوریادیس و کلود لوفور همراه و همکار بود. او در فصل اول کتاب توضیح می‌دهد که چطور رفته‌رفته از مارکسیسم فاصله گرفته و سوسیال‌دموکرات شده است. در مقابل، بدیو از گذار خود می‌گوید که چگونه از اواخر دهه 1960 از سوسیالیسم یا سوسیال‌دموکراسی به کمونیسم روی آورد. بدیو و گشه، پس از فصل اول که در آن از آشنایی خود با کمونیسم می‌گویند، مارکسیسم را در پرتو تجربه تاریخی، یعنی انقلاب‌های سوسیالیستی قرن بیستم، مهم‌تر از همه انقلاب اکتبر، بررسی می‌کنند. این تحلیل «از مارکس تا لنین» صورت می‌گیرد. در نظر گشه، اگرچه کمونیسم پیش از مارکس نیز وجود داشت اما او بود که پروژه کمونیستی را در چارچوب علم تاریخ از نو تفسیر کرد: «پروژه کمونیستی مارکس گونه‌ای «آشتی سترگ» و نیز جامعه‌ای رهیده از شکاف‌هایش را نوید می‌دهد» که در همه زمینه‌ها تمامیتی هماهنگ و یکدست را عرضه می‌کند. با وجود این، گشه معتقد است این پروژه پس از رسیدن بلشویک‌ها به قدرت در اکتبر ١٩١٧ در اتحاد جماهیر شوروی تجلی یافت و آینده تاریخی آن در یک واژه خلاصه شد: لنینیسم. از نظر گشه افکار و اندیشه‌های مارکس ناخواسته به بستر سلطه‌ای تمامیت‌خواهانه کشیده شدند. او لنینیسم را چیزی جز تحریف مارکسیسم نمی‌داند و شخص لنین را تحریف‌کننده مارکس در همه زمینه‌ها معرفی می‌کند، کسی که در همه خطوط به مارکس خیانت کرد. (ص 40)
بدیو در پاسخ به تحلیل گشه از لنین و نسبت او با اندیشه‌های مارکس، این تحلیل را بیش از حد قطعی می‌داند و گوشزد می‌کند که «در پهنه تاریخ سیاسی تداوم نیرومندتر از آن است که شما می‌گویید». (ص 44) او تأکید دارد لنین نیز مثل مارکس به برآورد شکست کمون پرداخت و بخش اساسی نظریه سیاسی‌اش را بر دوران پس از شکست کمون پاریس استوار کرد. او نیز همانند مارکس علت اصلی این شکست را بی‌مسئولیتی رهبران کمون و در نتیجه فقدان سازماندهی جنبش انقلابی ١٨٧١ فرانسه می‌دانست و «کمبود غم‌انگیز سازمان‌دهی جنبش». بدیو می‌گوید براساس این ارزیابی لنین به این فرضیه می‌رسد که شورش هنوز هم می‌تواند به پیروزی برسد به شرط آنکه از سوی یک دستگاه حزبی کاردان، با سازمانی شبه‌نظامی و به شدت باانضباط پیش رود. بر این مبنا خیزش و انقلاب از نظر لنین یک هنر است، «به این معنا که سیاست با علم اقتصاد و تاریخ یکی نیست، بلکه اندیشه و عملی مستقل است». اگرچه در نهایت، نتیجه‌گیری بدیو نیز چنین است که ایده آغازین کمونیسم در شوروی و در طول قرن بیستم رفته‌رفته از ریخت افتاد و تباه شد، ولی تفسیر او از لنینیسم زمین تا آسمان با تفسیر گشه تفاوت دارد. از نظر بدیو، محقق‌نشدن پروژه کمونیسم در شوروی ناشی از مسائل سیاسی حل‌نشده در مرحله پس از دست‌یابی به قدرت است نه ناشی از خود پروژه. در حالی‌که گشه مساله را به خود پروژه و شخص لنین برمی‌گرداند.
توتالیتاریسم قرن بیستم
در فصل سوم، بررسی دقیق کمونیسم موکول می‌شود به بررسی پدیده توتالیتاریسم در اروپای قرن بیستم. به زعم گشه، اگرچه فاشیسم و نازیسم متفاوت از کمونیسم به نظر می‌رسند، باید خویشاوندی اساسی آن‌ها بررسی شود. او خویشاوندی را به معنای همانندی نمی‌داند و هیتلر و استالین را یکی نمی‌کند. ولی تاکید دارد «گونه‌ای همتایی ساختاری ستیزه‌مند وجود دارد، چیزی مشترک، گونه‌ای همسانی در پس نمای ظاهری تفاوت‌های نمایان». (ص 50) گشه دقیقا می‌خواهد «زهدان مشترک رژیم‌های فاشیستی، نازی و کمونیستی» را دریابد. بدین‌منظور برآمد توتالیتاریسم را در بافتار تاریخی گسترده‌تری قرار می‌دهد که به ماجرای مدرنیته سیاسی برمی‌گردد. او ارزیابی خود را با مفهوم مدرنیته آغاز می‌کند و مدرنتیه را فرایندی سکولار و چندگانه تعریف می‌کند و بر آن نام «برون‌رفت از دین» می‌گذارد. از نظر گشه، مدرنیته فرایندی تاریخی است که طی آن انسان‌ها از مرحله «پیروی از دیگری» به «خودمختاری» می‌رسند. او این تفسیر از مدرنیته را به‌عنوان آلترناتیوی برای خوانش مارکسیستی از تاریخ پیشنهاد می‌دهد. مدرنیته فرایندی است که جامعه را به مرور از شیوه ساماندهی دینی، یعنی از شیوه ساماندهی «پیروی از دیگری»، خارج می‌کند. به عبارت دیگر، اگر در گذشته قدرت از بالا به پایین بود اکنون برعکس است. او تجلی گذار به مدرنیته را دموکراسی یا نظام‌های پارلمانی می‌داند. در این راستا، استقرار حکومت‌های توتالیتر را در اروپا اقدامی علیه مدرنیته و نوعی بازسازی یا احیا «پیروی از دیگری» می‌داند. گشه فاشیسم و کمونیسم را در اشکال متفاوت ادامه‌دهنده آخرین مقاومت‌های سنت در مقابل مدرنیته می‌داند، با یک شباهت و تفاوت: «در مورد فاشیسم یا نازیسم، پروژه بازسازی یا احیای «پیروی از دیگری» (تسلط فراگیر بر جامعه) با وام‌گیری ابزارهای خودمختاری (از رهگذر شکل‌های ملت-دولت) تحقق پذیرفت. در مورد شوروی، پروژه پدیدآوری خودمختاری (پروژه جامعه خودسازمان‌ده) با وام‌گیری ابزارهای پیروی از دیگری (از رهگذر تسلط تام‌وتمام دولت بر جامعه) تحقق یافت». (ص 53)
بدیو در واکنش به این تلقی از فاشیسم و کمونیسم می‌گوید: شکی نیست که فاشیسم و کمونیسم روسی وجوه مشترکی داشتند، از استبداد حزب یگانه، نقش‌ تعیین‌کننده پلیس سیاسی، تا فضاسازی نیرومند نظامی، استفاده منظم از ترور و هراس‌افکنی. ولی باید به وجوه مشترک آنها یک وجه مشترک دیگر هم اضافه کرد، که به پیدایش تاریخی این رژیم‌ها مربوط می‌شود: «در بن، همه این رژیم‌ها از یک بحران سربرآوردند که همانا بحران غم‌انگیز پارلمانتاریسم آمرانه بود که نخستین جنگ جهانی به نمایش گذاشت». او انزجار از دموکراسی‌های پارلمانی را مهم‌ترین وجه مشترک شوروی و آلمان نازی می‌داند. در نظر بدیو، «هیچ کس واقعا پیروز نخستین جنگ جهانی نبود که فاجعه‌ای جهان‌گستر به شمار می‌آمد»، پس اگر دنبال زهدان تاریخی مشترک این نظام‌ها هستید باید از اینجا آغاز کرد. البته بدیو به تفاوت‌های میان این نظام‌ها نیز اشاره می‌کند که فراتر از تفاوت‌هایی بدیهی‌ مدنظر گشه است، مثل فرق هیتلر با استالین. به نظر بدیو، برخلاف فاشیسم در آلمان، شوروی هرگز به سمت توتالیتاریسم نرفت و جامعه را یکدست‌ نکرد، به این اعتبار که از قضا نتیجه همه تصمیم‌ها و اقدامات لنین و استالین تشدید تناقض‌ها، تضادها و نزاع‌های درونی جامعه شوروی بود. بدیو این واقعیت را در مورد چین مائو نیز صادق می‌داند. مائو نیز دقیقا کوشید تا قیام و شورشی را علیه نابرابری‌های بروکراتیک رهبری کند، اما نتیجه چنین کاری به جای برقراری «تمامیت» ایجاد جامعه‌ای مبتنی بر تفرقه‌های خشونت‌آمیز شد. (ص 59) در نهایت، بدیو پس از آنکه به تفاوت‌ها و شباهت‌های این نظام‌ها می‌پردازد - در واقع به چالش گشه پاسخ می‌‌دهد - در سطح تمایزگذاری‌ صرف باقی نمی‌ماند و فراتر می‌رود. او با نتیجه‌گیری‌اش مرز دقیق و روشنی می‌کشد میان چپ رادیکال و جریان سوسیال‌دموکرات. بدیو در پاسخ به استدلال‌های گشه که می‌کوشد شوروی و آلمان نازی را در قاب مدرنیته با یک چوب براند می‌گوید: «از دید من هر دولتی یک بعد جنایتکارانه ذاتی دارد. زیرا هر دولتی آمیزه‌ای است از خشونت و نیروی بازدارندگی محافظه‌کارانه [...] هر سیاستی که شایسته نام سیاست باشد، ناگزیر باید استقلال اصولی خود را نسبت به شکل‌های گوناگون قدرقدرتی و پایندگی دولتی، و نازسازگاری با آن را نشان دهد». (ص 64)
فرضیه کمونیسم و ظرفیت‌های دموکراسی
نزدیک به سه دهه پس از سقوط دیوار برلین و تسلط لیبرال‌دموکراسی بر همه جهان، این سوال پیش می‌آید که با شکست تجربه کمونیسم آیا ایده آن نیز بی‌اعتبار شده؟ بدیو بر این باور است که تجربه تاریخی کمونیسم که ماهیتی گوناگون و متضاد داشته به منزله پایان ایده کمونیسم نیست. نگاه بدیو به مسائل مربوط به کمونیسم بر یک تمایزگذاری سه مرحله‌ای استوار است: 1) کمونیسم قرن نوزدهم: در این مرحله مارکس و دیگران ایده کمونیسم را صورت‌بندی کردند؛ 2) کمونیسم قرن بیستم: مرحله اجرای عملی ایده کمونیسم توسط دولت است. بدیو بزرگ‌ترین درس این دوره به قول او سرگشتگی را در فرمول ساده‌ای خلاصه می‌کند: «کمونیسم آنقدر ایده بزرگی است که نمی‌توان آن را به دست دولت سپرد»؛ و 3) فصل نوین هنوز نیمه‌گنگی که در اوایل سده بیست‌ویکم آغاز می‌شود و بسیار یادآور وضعیت انقلابی اروپا در سال‌های پایانی دهه 1840 است. بدیو که فرهنگ خود را علمی معرفی می‌کند، در چنین قابی، فرضیه را نه چیزی خیالی و تخیلی بلکه دقیقا به معنای تجربی می‌فهمد مثل «طرح عام اندیشه که می‌تواند تجربه‌های مشخصی را برانگیزد و بدین‌سان رفته‌رفته عینیت پذیرد و راست‌آزمایی شود». از این‌رو، بدیو فرضیه کمونیسم را امکان‌پذیری و آزمون طرحی می‌داند که طرح کلی ایده کمونیسم را فراهم می‌کند.
او همچنین در تعریف کمونیسم بر سه عنصر عام دست می‌گذارد: 1) کمونیسم نامی است برای اشاره به این باور که رهایی آینده همه بشریت از چیرگی زیان‌بار سرمایه‌داری امکان‌پذیر است؛ 2) کمونیسم این فرضیه را در نظر می‌گیرد که دولت - همان دستگاه سرکوبگر جدا از جامعه ولی در عین حال پذیرفته‌شده از سوی جامعه - شکل طبیعی و گریزناپذیر ساختاربندی جوامع انسانی نیست؛ 3) کمونیسم بر این نظر است که تقسیم کار به هیچ وجه برای سازمان‌دهی تولید اقتصادی ضروری نیست. (ص 76) به این ترتیب، بدیو امکان جستجوی یگانگی این سه عنصر را فرایند تاریخی واقعی کمونیسم می‌نامد، به معنای «غیرخصوصی‌سازی فرآیند تولید، از میان‌رفتگی دولت و هم‌پیوستگی (نه تقسیم کار) چندحرفه‌ای (و نه کارشناسی در یک رشته)». او عاملان فرضیه کمونیسم را کمونیست‌ می‌خواند، سوژه‌ای جمعی که این فرضیه را به دوش می‌کشد و هویت از پیش تعیین‌شده‌ای ندارد و می‌تواند چندین شکل ممکن را بپذیرد. این بدان معناست که کمونیست‌ها هرگز در قالب یک حزب بسته و جدا از جامعه سازمان‌دهی نمی‌شوند، چون هر حزب سیاسی در نهایت به یک هسته یا اقتدار مرکزی تمایل دارد. بدیو وجه دیگر متمایزکننده کمونیست‌ها را وجه بین‌الملل یا انترناسیونال آنها می‌داند و تاکید دارد نباید این وجه کمونیست‌ها را از فرآیند جنبش‌های رهایی‌بخش محلی جدا کرد.
در واکنش به مضامینی که عناصر تعریف‌کننده فرضیه کمونیسم بدیو هستند، گشه بر این باور است که مطلقا نمی‌توان جذابیت فرضیه کمونیسم را مبنایی برای راست‌آزمایی خود فرضیه دانست. از این‌رو، مساله خود را سر و کله زدن با راست‌آزمایی دل‌فریب این فرضیه می‌داند. گشه نیز ایده کمونیسم را میراث طرح تجدد می‌داند و از همین لحاظ آن را از اقدام‌هایی ارتجاعی جدا می‌کند که در قرن بیستم با فاشیسم و نازیسم صورت گرفت. او اذعان دارد از جنبه نظری با ضرورت اشتراک و برابری موافق است. جذابیت نظری کمونیسم را انکار نمی‌کند، ولی می‌گوید مشکل از زمانی آغاز می‌شود که می‌خواهیم ایده کمونیسم را به اجرا بگذاریم. محل اختلاف او با بدیو نه بر سر ضرورت تغییر وضع موجود، آنچه مارکس تغییر جهان می‌نامید، بلکه بر سر چگونگی تغییر است، یا به عبارت دیگر، چه باید کرد. (ص 90) گشه دست پیش را می‌گیرد و راه‌حل بدیو را به چالش می‌کشد. از نظر او، پاسخ بدیو به «چه باید کرد» خروج رادیکال از سرمایه‌داری و پیش‌فرض آن گذر به ضدسرمایه‌داری، یعنی کمونیسم، است. گشه با این پروژه به شدت مخالف است و آن را قاطعانه محکوم به شکست می‌داند و در عوض می‌گوید می‌توان بدون گسست از سرمایه اقتصاد را از نظر سیاسی کنترل کرد. او معتقد است «می‌توان در درون الگوی دموکراتیک سرمایه‌داری را مهار کرد و چیرگی بی‌بروبرگرد آن را در هم شکست». گشه به امکان‌هایی باور دارد که خود دموکراسی به ارمغان می‌آورد. بدیو ضمن مخالفت با گشه تأکید دارد اولا کمونیسمی که از آن دفاع می‌کند نقطه مقابل یک «ناکجاآباد» است و ثانیا دموکراسی مدنظر گشه را تحت اقتدار سرمایه می‌داند. از اینجا جدل اصلی آنها بر سر ظرفیت‌ها و امکانات دموکراسی شکل می‌گیرد. بدیو می‌گوید اگر منظور از شکل دموکراسی مدرن دموکراسی پارلمانی است، این طرح محکوم به شکست است: چون دموکراسی پارلمانی اساسا تحت سلطه سرمایه است و در نتیجه نمی‌توان از طریق آن از شر و سلطه سرمایه رها شد.
جهان‌گستری و سرمایه‌داری جهانی
پس از بررسی نظری و تاریخی کمونیسم بحث به بحران سرمایه‌داری جهانی می‌کشد که یکی از جذاب‌ترین مجادلات بدیو و گشه در این کتاب است. گشه جهان‌گیری [یا جهانی‌سازی] را پدیده‌ای کاملا جدید معرفی می‌کند که پس از جنگ جهانی دوم گسترش یافت و سپس شتابی برق‌آسا گرفت، و امروز همه در بازار جهانی به سر می‌بریم. او بر این باور است که «جهان‌گیری با پویشی تعریف می‌شود که در آن دیگر دولت‌ها نمی‌توانند به واکنش‌های نسنجیده و اعمالی از نوع امپریالیستی دست یازند. اینان باید از این پس با یکدیگر و به روشی بسیار هماهنگ‌تر کنار آیند. جهان‌گستری همچون پدیده‌ای سیاسی به آنچه من «امپریالیسم‌زدایی» از کره زمین می‌دانم ربط دارد». (ص 109) چنانکه انتظار می‌رود بدیو کاملا با موضع گشه مخالف است. او برخلاف گشه جهان‌گیری و جهانی‌کردن سرمایه را به هیچ‌عنوان پدیده‌ای تازه نمی‌داند و یادآور می‌شود که از آغاز قرن نوزدهم اقتصادهای مهم اروپایی بسیار جهان‌گسترتر شدند و چه‌بسا بیشتر از امروز. او امپراطوری فرانسه و بریتانیا را به یاد گشه می‌آورد که در آن زمان تقریبا همه ثروت‌های کره زمین را در چنگ خود داشتند. پس جهان‌گستری را چیزی جز گسترش سرمایه‌داری در همه فضاهای گشوده به روی آن نمی‌داند. بدیو تنها چیز تازه در این میان را ظهور بدیل کمونیستی می‌داند که در قرن بیستم برای مدتی گسترش طبیعی بازار و سرمایه جهانی را سد کرد. او نتیجه فروپاشی شوروی را از سرگیری انباشت اولیه سرمایه در مقیاس کره زمین می‌داند، «درست مانند خوش‌ترین روزهای سده نوزدهم، البته در ابعادی غول‌آسا». (ص 112) لب کلام، بدیو برخلاف گشه قائل به هیچ ویژگی ماهوی برای جهان‌گستری روزگار ما نیست و معتقد است هر آنچه می‌بینیم «تنها بازگشت گسترش بی‌حد و مرز سرمایه‌داری است». بنابراین باید پای مقوله مهم‌تری را به بحث کشید که گسترش جهانی سرمایه بدون آن ممکن نیست: امپریالیسم. بدیو امپریالیسم را «قانون و بردار ناگزیر توسعه جهان سرمایه‌داری» می‌داند که بدون قدرت آن سخنی از جهان‌گستری نمی‌توان زد. از این منظر، با بخش دیگری از بحث گشه نیز مخالفت می‌کند و می‌گوید «وقتی می‌گویید جهان‌گستری به معنای امپریالیسم‌زدایی از گیتی است، این نظر بسیار سرخوشانه است و کاملا بی‌ربط با واقعیت‌های تصدیق‌پذیر». او از گشه می‌پرسد چطور می‌توانید بگویید امپریالیسم دیگر وجود ندارد وقتی جنگ‌ها چندین برابر شده و قدرت‌های بزرگ نیروهایشان را به تعداد کشورهای بیشتری اعزام می‌کنند؟ (ص 114)
جدال بدیو و گشه درباره امپریالیسم، سرمایه‌داری جهانی و جهان‌گستری تا فصل بعد ادامه دارد که در آن بدیو به جنگ لیبی اشاره می‌کند و اینکه چطور قدرت‌های بزرگ، مشخصا فرانسه و بریتانیا، این کشور را نابود کردند یا آمریکا همین کار را با عراق کرد. او هدف این جنگ‌ها را ایجاد مناطق جدید تحت نفوذ قدرت‌های بزرگ برای دستیابی به منابع مهم سرمایه می‌داند. این عمل چیزی جز استعمار نیست. بدیو خطاب به گشه که از ایده امپریالیسم‌زدایی خود دفاع می‌کند می‌گوید «چگونه می‌توانید باز هم از امپریالیسم‌زدایی در گیتی سخن بگویید؟ هرجا پای منفعتی در میان بیاید، مرزها نامطمئن می‌شوند، سروکله گروه‌های تجهیزشده به جنگ‌افزارهای سنگین پیدا می‌شود، نیروهای غربی یا غیر از آن‌ها منطقه‌های جالب توجه را به بهانه‌‌های گوناگون انسان‌دوستی امن می‌گردانند». (ص 121) او خطاب به گشه و در واقع به جریان سوسیال‌دموکرات می‌گوید که «رهیافت تحلیلی شما متوجه اروپا و مشغول اروپاست. متاسفم که بگویم این همان نگریستن از سوراخ کلید است». گشه می‌پذیرد که کانون جغرافیایی و ژئوپلیتیک تحلیل‌هایش اروپاست، چون «پروژه مدرن برای نخستین‌بار در این پهنه بالید و گسترید». با این‌حال، اذعان دارد که اروپا دیگر انحصار یا رهبری فکری مدرنیته را در دست ندارد و ازاین‌رو، نقش پررنگی نیز در جهان‌گستری نمی‌تواند بازی کند، به‌ویژه از سال 1980 به این‌سو که نولیبرالیسم خود را تحمیل کرد. بدیو با دیدگاه اروپامحور گشه به شدت مخالف است و در پاسخ به این اعتقاد او که اروپا در برابر جهان‌گستری وزنه سنگینی نیست می‌گوید، نه به این خاطر که اروپا از بازی بیرون رفته‌، بلکه دقیقا به این دلیل که همدست آن شده است.
کمونیسم با سوسیال‌دموکراسی فرق دارد
بدیو و گشه پس از مجادلات مهم درباره جهان‌گستری، به بحث بحران سرمایه‌داری و دموکراسی بازمی‌گردند و مباحث خود را معطوف می‌کنند به چگونگی خروج از سرمایه‌داری. مساله مالکیت در این‌جا بسیار مهم می‌شود. هر دو مالکیت خصوصی را مهم‌ترین سد راه آزادی معرفی می‌کنند و هر دو تقریبا متفق‌القول‌اند که اگر نقطه مقابل مالکیت خصوصی را مالکیت جمعی در نظر بگیریم، نباید آن را به مالکیت دولتی تقلیل داد و باید دنبال اشکال جدیدی بود. اما اختلاف نظرها از اینجا به بعد شروع می‌شود. گشه این شکل جدید را تجربه و تلاش دموکراتیک می‌داند، و بدیو مدرنیته غیرسرمایه‌داری که نظیرش در دهه 1840 اروپا تجربه شد. بدیو در نقد پیشنهاد و راهکار گشه می‌گوید «برای دستیابی به آرمانی که شما می‌طلبید سازوکارهای ویژه دموکراسی پارلمانی می‌توانند کاملا ناکارا باشند و حتی ضد آن را به بار آورند». او در نقد راه‌حل گشه تاکید دارد «اگر دموکراسی با ایده عدالت متعین شود، هدف دموکراتیک واقعی هدفی کمونیستی است». (ص 170) گشه به سدهایی اشاره می‌کند که در برابر هدف دموکراتیک مد نظر او قرار دارد و در زنجیرهای سرمایه‌داری روزگار ما گیر افتاده است. بدیو می‌گوید اگرچه در اصول برای ادامه تلاش دموکراتیکی که گشه تعریف می‌کند هیچ ایرادی نمی‌بیند، ولی به او و جریان سوسیال‌دموکرات گوشزد می‌کند که ناگزیر باید با اصل کمونیسم مواجه شوند تا بتوانند «به دموکراسی برابری‌خواهانه واقعیت بخشند». او از این می‌ترسد که راهکارهای اصلاح‌طلبانه در نهایت به خرده‌کاری‌های نومیدانه ختم شود. به اعتقاد بدیو، برخلاف تصور غالب مبنی بر اینکه فرضیه کمونیسم در قبال راهکارهای اصلاح‌طلبانه سوسیال‌دموکراسی هیچ جذابیتی ندارد، این فرضیه درست برای سوسیال‌دموکراسی از اهمیتی حیاتی برخوردار است. تمامی دستاوردهای تاریخی سوسیال‌دموکراسی «تنها به سبب حضور کارای میدان‌های اندیشگی دیگر و فرضیه‌های دیگر - کمونیستی - تحقق پذیرفتند». بدیو تقریبا مخاطب را قانع می‌کند که «بدون راه‌افتادن فرضیه کمونیستی فرضیه اصلاح‌طلبانه‌ای که سوسیال‌دموکرات‌ها به دفاع از آن برخاسته‌اند، هیچ شانسی برای تحقق‌یابی ندارد». (ص 175)

گروه اندیشه: در سال 2013 ماهنامه فرانسوی «فیلوزوفی مگزین» گفت‌وگویی میان دو فیلسوف فرانسوی، آلن بدیو و مارسل گشه، برگزار کرد که نتیجه‌اش شد کتاب «چه باید کرد؟» با عنوان فرعی «گفت‌وگو درباره کمونیسم، سرمایه‌داری و آینده دموکراسی». این کتاب به تازگی به همت نشر آگه و با ترجمه عبدالوهاب احمدی منتشر شده است. آلن بدیو در سال‌های اخیر به فیلسوفی کاملا شناخته‌شده در ایران بدل شده که بخش قابل‌توجهی از آثار او به فارسی ترجمه شده‌اند. اگرچه همچنان مترجمان فارسی سراغ آثار فلسفی و مهم او نرفته‌اند، از جمله «وجود و رخداد»، «منطق‌های جهان‌ها»، «نظریه سوژه» و «عدد و اعداد». اما مارسل گشه به اندازه بدیو در ایران شناخته‌شده نیست و جز کتاب «دین در دموکراسی و حقوق بشر» (ترجمه امیر نیک‌پی، نشر ثالث، 1385) و چند مقاله چیزی از او ترجمه نشده است. با وجود این، حتی اگر با گشه آشنا نباشید در خلال کتاب، به‌ویژه فصل اول، با زندگی و آرای او آشنا می‌شوید. اگر موضع بدیو را کمونیستی و گشه را سوسیالیست یا سوسیال‌دموکرات بدانیم این کتاب را می‌توان جدال نظری کمونیسم و سوسیال‌دموکراسی دانست. کتاب بلافاصله پس از انتشار در فرانسه و اروپا سر و صدای نسبتا زیادی به پا کرد و بسیاری بر این باور بودند اگر یک فیلسوف لیبرال هم به این بحث اضافه می‌شد شاید مسائل از سه دیدگاه کمونیستی، سوسیالیستی و لیبرالی بهتر از این هم تحلیل و بررسی می‌شد. مع‌الوصف، از آنجاکه در کشور ما شاید چندان مرزهای سوسیالیسم و کمونیسم و دیدگاه کمونیستی و سوسیالیستی روشن نباشد، مطالعه مجادلات بدیو و گشه خالی از لطف نیست. کتاب هشت فصل دارد به همراه یک مقدمه و یک نتیجه‌گیری که بدیو و گشه در آن سیر تحول سیاسی و فکری و همچنین چگونگی آشنایی‌شان را با کمونیسم و اندیشه مارکس تحلیل و با تشریح وضعیت سرمایه‌داری معاصر پیشنهادها و فرضیات خود را برای خروج از سرمایه‌داری جهانی‌شده و گذار به جامعه‌ای دیگر مطرح می‌کنند.
آینده تاریخی پروژه کمونیسم
از همان آغاز گفت‌وگو مشخص می‌شود که بدیو و گشه کاملا در مقابل یکدیگرند. مسیر زندگی سیاسی و نظری هر یک مؤید شکاف جدی میان آن‌هاست. مارسل گشه در سال‌های دهه 1960 در نشریه معروف «سوسیالیسم یا بربریت» با کاستوریادیس و کلود لوفور همراه و همکار بود. او در فصل اول کتاب توضیح می‌دهد که چطور رفته‌رفته از مارکسیسم فاصله گرفته و سوسیال‌دموکرات شده است. در مقابل، بدیو از گذار خود می‌گوید که چگونه از اواخر دهه 1960 از سوسیالیسم یا سوسیال‌دموکراسی به کمونیسم روی آورد. بدیو و گشه، پس از فصل اول که در آن از آشنایی خود با کمونیسم می‌گویند، مارکسیسم را در پرتو تجربه تاریخی، یعنی انقلاب‌های سوسیالیستی قرن بیستم، مهم‌تر از همه انقلاب اکتبر، بررسی می‌کنند. این تحلیل «از مارکس تا لنین» صورت می‌گیرد. در نظر گشه، اگرچه کمونیسم پیش از مارکس نیز وجود داشت اما او بود که پروژه کمونیستی را در چارچوب علم تاریخ از نو تفسیر کرد: «پروژه کمونیستی مارکس گونه‌ای «آشتی سترگ» و نیز جامعه‌ای رهیده از شکاف‌هایش را نوید می‌دهد» که در همه زمینه‌ها تمامیتی هماهنگ و یکدست را عرضه می‌کند. با وجود این، گشه معتقد است این پروژه پس از رسیدن بلشویک‌ها به قدرت در اکتبر ١٩١٧ در اتحاد جماهیر شوروی تجلی یافت و آینده تاریخی آن در یک واژه خلاصه شد: لنینیسم. از نظر گشه افکار و اندیشه‌های مارکس ناخواسته به بستر سلطه‌ای تمامیت‌خواهانه کشیده شدند. او لنینیسم را چیزی جز تحریف مارکسیسم نمی‌داند و شخص لنین را تحریف‌کننده مارکس در همه زمینه‌ها معرفی می‌کند، کسی که در همه خطوط به مارکس خیانت کرد. (ص 40)
بدیو در پاسخ به تحلیل گشه از لنین و نسبت او با اندیشه‌های مارکس، این تحلیل را بیش از حد قطعی می‌داند و گوشزد می‌کند که «در پهنه تاریخ سیاسی تداوم نیرومندتر از آن است که شما می‌گویید». (ص 44) او تأکید دارد لنین نیز مثل مارکس به برآورد شکست کمون پرداخت و بخش اساسی نظریه سیاسی‌اش را بر دوران پس از شکست کمون پاریس استوار کرد. او نیز همانند مارکس علت اصلی این شکست را بی‌مسئولیتی رهبران کمون و در نتیجه فقدان سازماندهی جنبش انقلابی ١٨٧١ فرانسه می‌دانست و «کمبود غم‌انگیز سازمان‌دهی جنبش». بدیو می‌گوید براساس این ارزیابی لنین به این فرضیه می‌رسد که شورش هنوز هم می‌تواند به پیروزی برسد به شرط آنکه از سوی یک دستگاه حزبی کاردان، با سازمانی شبه‌نظامی و به شدت باانضباط پیش رود. بر این مبنا خیزش و انقلاب از نظر لنین یک هنر است، «به این معنا که سیاست با علم اقتصاد و تاریخ یکی نیست، بلکه اندیشه و عملی مستقل است». اگرچه در نهایت، نتیجه‌گیری بدیو نیز چنین است که ایده آغازین کمونیسم در شوروی و در طول قرن بیستم رفته‌رفته از ریخت افتاد و تباه شد، ولی تفسیر او از لنینیسم زمین تا آسمان با تفسیر گشه تفاوت دارد. از نظر بدیو، محقق‌نشدن پروژه کمونیسم در شوروی ناشی از مسائل سیاسی حل‌نشده در مرحله پس از دست‌یابی به قدرت است نه ناشی از خود پروژه. در حالی‌که گشه مساله را به خود پروژه و شخص لنین برمی‌گرداند.
توتالیتاریسم قرن بیستم
در فصل سوم، بررسی دقیق کمونیسم موکول می‌شود به بررسی پدیده توتالیتاریسم در اروپای قرن بیستم. به زعم گشه، اگرچه فاشیسم و نازیسم متفاوت از کمونیسم به نظر می‌رسند، باید خویشاوندی اساسی آن‌ها بررسی شود. او خویشاوندی را به معنای همانندی نمی‌داند و هیتلر و استالین را یکی نمی‌کند. ولی تاکید دارد «گونه‌ای همتایی ساختاری ستیزه‌مند وجود دارد، چیزی مشترک، گونه‌ای همسانی در پس نمای ظاهری تفاوت‌های نمایان». (ص 50) گشه دقیقا می‌خواهد «زهدان مشترک رژیم‌های فاشیستی، نازی و کمونیستی» را دریابد. بدین‌منظور برآمد توتالیتاریسم را در بافتار تاریخی گسترده‌تری قرار می‌دهد که به ماجرای مدرنیته سیاسی برمی‌گردد. او ارزیابی خود را با مفهوم مدرنیته آغاز می‌کند و مدرنتیه را فرایندی سکولار و چندگانه تعریف می‌کند و بر آن نام «برون‌رفت از دین» می‌گذارد. از نظر گشه، مدرنیته فرایندی تاریخی است که طی آن انسان‌ها از مرحله «پیروی از دیگری» به «خودمختاری» می‌رسند. او این تفسیر از مدرنیته را به‌عنوان آلترناتیوی برای خوانش مارکسیستی از تاریخ پیشنهاد می‌دهد. مدرنیته فرایندی است که جامعه را به مرور از شیوه ساماندهی دینی، یعنی از شیوه ساماندهی «پیروی از دیگری»، خارج می‌کند. به عبارت دیگر، اگر در گذشته قدرت از بالا به پایین بود اکنون برعکس است. او تجلی گذار به مدرنیته را دموکراسی یا نظام‌های پارلمانی می‌داند. در این راستا، استقرار حکومت‌های توتالیتر را در اروپا اقدامی علیه مدرنیته و نوعی بازسازی یا احیا «پیروی از دیگری» می‌داند. گشه فاشیسم و کمونیسم را در اشکال متفاوت ادامه‌دهنده آخرین مقاومت‌های سنت در مقابل مدرنیته می‌داند، با یک شباهت و تفاوت: «در مورد فاشیسم یا نازیسم، پروژه بازسازی یا احیای «پیروی از دیگری» (تسلط فراگیر بر جامعه) با وام‌گیری ابزارهای خودمختاری (از رهگذر شکل‌های ملت-دولت) تحقق پذیرفت. در مورد شوروی، پروژه پدیدآوری خودمختاری (پروژه جامعه خودسازمان‌ده) با وام‌گیری ابزارهای پیروی از دیگری (از رهگذر تسلط تام‌وتمام دولت بر جامعه) تحقق یافت». (ص 53)
بدیو در واکنش به این تلقی از فاشیسم و کمونیسم می‌گوید: شکی نیست که فاشیسم و کمونیسم روسی وجوه مشترکی داشتند، از استبداد حزب یگانه، نقش‌ تعیین‌کننده پلیس سیاسی، تا فضاسازی نیرومند نظامی، استفاده منظم از ترور و هراس‌افکنی. ولی باید به وجوه مشترک آنها یک وجه مشترک دیگر هم اضافه کرد، که به پیدایش تاریخی این رژیم‌ها مربوط می‌شود: «در بن، همه این رژیم‌ها از یک بحران سربرآوردند که همانا بحران غم‌انگیز پارلمانتاریسم آمرانه بود که نخستین جنگ جهانی به نمایش گذاشت». او انزجار از دموکراسی‌های پارلمانی را مهم‌ترین وجه مشترک شوروی و آلمان نازی می‌داند. در نظر بدیو، «هیچ کس واقعا پیروز نخستین جنگ جهانی نبود که فاجعه‌ای جهان‌گستر به شمار می‌آمد»، پس اگر دنبال زهدان تاریخی مشترک این نظام‌ها هستید باید از اینجا آغاز کرد. البته بدیو به تفاوت‌های میان این نظام‌ها نیز اشاره می‌کند که فراتر از تفاوت‌هایی بدیهی‌ مدنظر گشه است، مثل فرق هیتلر با استالین. به نظر بدیو، برخلاف فاشیسم در آلمان، شوروی هرگز به سمت توتالیتاریسم نرفت و جامعه را یکدست‌ نکرد، به این اعتبار که از قضا نتیجه همه تصمیم‌ها و اقدامات لنین و استالین تشدید تناقض‌ها، تضادها و نزاع‌های درونی جامعه شوروی بود. بدیو این واقعیت را در مورد چین مائو نیز صادق می‌داند. مائو نیز دقیقا کوشید تا قیام و شورشی را علیه نابرابری‌های بروکراتیک رهبری کند، اما نتیجه چنین کاری به جای برقراری «تمامیت» ایجاد جامعه‌ای مبتنی بر تفرقه‌های خشونت‌آمیز شد. (ص 59) در نهایت، بدیو پس از آنکه به تفاوت‌ها و شباهت‌های این نظام‌ها می‌پردازد - در واقع به چالش گشه پاسخ می‌‌دهد - در سطح تمایزگذاری‌ صرف باقی نمی‌ماند و فراتر می‌رود. او با نتیجه‌گیری‌اش مرز دقیق و روشنی می‌کشد میان چپ رادیکال و جریان سوسیال‌دموکرات. بدیو در پاسخ به استدلال‌های گشه که می‌کوشد شوروی و آلمان نازی را در قاب مدرنیته با یک چوب براند می‌گوید: «از دید من هر دولتی یک بعد جنایتکارانه ذاتی دارد. زیرا هر دولتی آمیزه‌ای است از خشونت و نیروی بازدارندگی محافظه‌کارانه [...] هر سیاستی که شایسته نام سیاست باشد، ناگزیر باید استقلال اصولی خود را نسبت به شکل‌های گوناگون قدرقدرتی و پایندگی دولتی، و نازسازگاری با آن را نشان دهد». (ص 64)
فرضیه کمونیسم و ظرفیت‌های دموکراسی
نزدیک به سه دهه پس از سقوط دیوار برلین و تسلط لیبرال‌دموکراسی بر همه جهان، این سوال پیش می‌آید که با شکست تجربه کمونیسم آیا ایده آن نیز بی‌اعتبار شده؟ بدیو بر این باور است که تجربه تاریخی کمونیسم که ماهیتی گوناگون و متضاد داشته به منزله پایان ایده کمونیسم نیست. نگاه بدیو به مسائل مربوط به کمونیسم بر یک تمایزگذاری سه مرحله‌ای استوار است: 1) کمونیسم قرن نوزدهم: در این مرحله مارکس و دیگران ایده کمونیسم را صورت‌بندی کردند؛ 2) کمونیسم قرن بیستم: مرحله اجرای عملی ایده کمونیسم توسط دولت است. بدیو بزرگ‌ترین درس این دوره به قول او سرگشتگی را در فرمول ساده‌ای خلاصه می‌کند: «کمونیسم آنقدر ایده بزرگی است که نمی‌توان آن را به دست دولت سپرد»؛ و 3) فصل نوین هنوز نیمه‌گنگی که در اوایل سده بیست‌ویکم آغاز می‌شود و بسیار یادآور وضعیت انقلابی اروپا در سال‌های پایانی دهه 1840 است. بدیو که فرهنگ خود را علمی معرفی می‌کند، در چنین قابی، فرضیه را نه چیزی خیالی و تخیلی بلکه دقیقا به معنای تجربی می‌فهمد مثل «طرح عام اندیشه که می‌تواند تجربه‌های مشخصی را برانگیزد و بدین‌سان رفته‌رفته عینیت پذیرد و راست‌آزمایی شود». از این‌رو، بدیو فرضیه کمونیسم را امکان‌پذیری و آزمون طرحی می‌داند که طرح کلی ایده کمونیسم را فراهم می‌کند.
او همچنین در تعریف کمونیسم بر سه عنصر عام دست می‌گذارد: 1) کمونیسم نامی است برای اشاره به این باور که رهایی آینده همه بشریت از چیرگی زیان‌بار سرمایه‌داری امکان‌پذیر است؛ 2) کمونیسم این فرضیه را در نظر می‌گیرد که دولت - همان دستگاه سرکوبگر جدا از جامعه ولی در عین حال پذیرفته‌شده از سوی جامعه - شکل طبیعی و گریزناپذیر ساختاربندی جوامع انسانی نیست؛ 3) کمونیسم بر این نظر است که تقسیم کار به هیچ وجه برای سازمان‌دهی تولید اقتصادی ضروری نیست. (ص 76) به این ترتیب، بدیو امکان جستجوی یگانگی این سه عنصر را فرایند تاریخی واقعی کمونیسم می‌نامد، به معنای «غیرخصوصی‌سازی فرآیند تولید، از میان‌رفتگی دولت و هم‌پیوستگی (نه تقسیم کار) چندحرفه‌ای (و نه کارشناسی در یک رشته)». او عاملان فرضیه کمونیسم را کمونیست‌ می‌خواند، سوژه‌ای جمعی که این فرضیه را به دوش می‌کشد و هویت از پیش تعیین‌شده‌ای ندارد و می‌تواند چندین شکل ممکن را بپذیرد. این بدان معناست که کمونیست‌ها هرگز در قالب یک حزب بسته و جدا از جامعه سازمان‌دهی نمی‌شوند، چون هر حزب سیاسی در نهایت به یک هسته یا اقتدار مرکزی تمایل دارد. بدیو وجه دیگر متمایزکننده کمونیست‌ها را وجه بین‌الملل یا انترناسیونال آنها می‌داند و تاکید دارد نباید این وجه کمونیست‌ها را از فرآیند جنبش‌های رهایی‌بخش محلی جدا کرد.
در واکنش به مضامینی که عناصر تعریف‌کننده فرضیه کمونیسم بدیو هستند، گشه بر این باور است که مطلقا نمی‌توان جذابیت فرضیه کمونیسم را مبنایی برای راست‌آزمایی خود فرضیه دانست. از این‌رو، مساله خود را سر و کله زدن با راست‌آزمایی دل‌فریب این فرضیه می‌داند. گشه نیز ایده کمونیسم را میراث طرح تجدد می‌داند و از همین لحاظ آن را از اقدام‌هایی ارتجاعی جدا می‌کند که در قرن بیستم با فاشیسم و نازیسم صورت گرفت. او اذعان دارد از جنبه نظری با ضرورت اشتراک و برابری موافق است. جذابیت نظری کمونیسم را انکار نمی‌کند، ولی می‌گوید مشکل از زمانی آغاز می‌شود که می‌خواهیم ایده کمونیسم را به اجرا بگذاریم. محل اختلاف او با بدیو نه بر سر ضرورت تغییر وضع موجود، آنچه مارکس تغییر جهان می‌نامید، بلکه بر سر چگونگی تغییر است، یا به عبارت دیگر، چه باید کرد. (ص 90) گشه دست پیش را می‌گیرد و راه‌حل بدیو را به چالش می‌کشد. از نظر او، پاسخ بدیو به «چه باید کرد» خروج رادیکال از سرمایه‌داری و پیش‌فرض آن گذر به ضدسرمایه‌داری، یعنی کمونیسم، است. گشه با این پروژه به شدت مخالف است و آن را قاطعانه محکوم به شکست می‌داند و در عوض می‌گوید می‌توان بدون گسست از سرمایه اقتصاد را از نظر سیاسی کنترل کرد. او معتقد است «می‌توان در درون الگوی دموکراتیک سرمایه‌داری را مهار کرد و چیرگی بی‌بروبرگرد آن را در هم شکست». گشه به امکان‌هایی باور دارد که خود دموکراسی به ارمغان می‌آورد. بدیو ضمن مخالفت با گشه تأکید دارد اولا کمونیسمی که از آن دفاع می‌کند نقطه مقابل یک «ناکجاآباد» است و ثانیا دموکراسی مدنظر گشه را تحت اقتدار سرمایه می‌داند. از اینجا جدل اصلی آنها بر سر ظرفیت‌ها و امکانات دموکراسی شکل می‌گیرد. بدیو می‌گوید اگر منظور از شکل دموکراسی مدرن دموکراسی پارلمانی است، این طرح محکوم به شکست است: چون دموکراسی پارلمانی اساسا تحت سلطه سرمایه است و در نتیجه نمی‌توان از طریق آن از شر و سلطه سرمایه رها شد.
جهان‌گستری و سرمایه‌داری جهانی
پس از بررسی نظری و تاریخی کمونیسم بحث به بحران سرمایه‌داری جهانی می‌کشد که یکی از جذاب‌ترین مجادلات بدیو و گشه در این کتاب است. گشه جهان‌گیری [یا جهانی‌سازی] را پدیده‌ای کاملا جدید معرفی می‌کند که پس از جنگ جهانی دوم گسترش یافت و سپس شتابی برق‌آسا گرفت، و امروز همه در بازار جهانی به سر می‌بریم. او بر این باور است که «جهان‌گیری با پویشی تعریف می‌شود که در آن دیگر دولت‌ها نمی‌توانند به واکنش‌های نسنجیده و اعمالی از نوع امپریالیستی دست یازند. اینان باید از این پس با یکدیگر و به روشی بسیار هماهنگ‌تر کنار آیند. جهان‌گستری همچون پدیده‌ای سیاسی به آنچه من «امپریالیسم‌زدایی» از کره زمین می‌دانم ربط دارد». (ص 109) چنانکه انتظار می‌رود بدیو کاملا با موضع گشه مخالف است. او برخلاف گشه جهان‌گیری و جهانی‌کردن سرمایه را به هیچ‌عنوان پدیده‌ای تازه نمی‌داند و یادآور می‌شود که از آغاز قرن نوزدهم اقتصادهای مهم اروپایی بسیار جهان‌گسترتر شدند و چه‌بسا بیشتر از امروز. او امپراطوری فرانسه و بریتانیا را به یاد گشه می‌آورد که در آن زمان تقریبا همه ثروت‌های کره زمین را در چنگ خود داشتند. پس جهان‌گستری را چیزی جز گسترش سرمایه‌داری در همه فضاهای گشوده به روی آن نمی‌داند. بدیو تنها چیز تازه در این میان را ظهور بدیل کمونیستی می‌داند که در قرن بیستم برای مدتی گسترش طبیعی بازار و سرمایه جهانی را سد کرد. او نتیجه فروپاشی شوروی را از سرگیری انباشت اولیه سرمایه در مقیاس کره زمین می‌داند، «درست مانند خوش‌ترین روزهای سده نوزدهم، البته در ابعادی غول‌آسا». (ص 112) لب کلام، بدیو برخلاف گشه قائل به هیچ ویژگی ماهوی برای جهان‌گستری روزگار ما نیست و معتقد است هر آنچه می‌بینیم «تنها بازگشت گسترش بی‌حد و مرز سرمایه‌داری است». بنابراین باید پای مقوله مهم‌تری را به بحث کشید که گسترش جهانی سرمایه بدون آن ممکن نیست: امپریالیسم. بدیو امپریالیسم را «قانون و بردار ناگزیر توسعه جهان سرمایه‌داری» می‌داند که بدون قدرت آن سخنی از جهان‌گستری نمی‌توان زد. از این منظر، با بخش دیگری از بحث گشه نیز مخالفت می‌کند و می‌گوید «وقتی می‌گویید جهان‌گستری به معنای امپریالیسم‌زدایی از گیتی است، این نظر بسیار سرخوشانه است و کاملا بی‌ربط با واقعیت‌های تصدیق‌پذیر». او از گشه می‌پرسد چطور می‌توانید بگویید امپریالیسم دیگر وجود ندارد وقتی جنگ‌ها چندین برابر شده و قدرت‌های بزرگ نیروهایشان را به تعداد کشورهای بیشتری اعزام می‌کنند؟ (ص 114)
جدال بدیو و گشه درباره امپریالیسم، سرمایه‌داری جهانی و جهان‌گستری تا فصل بعد ادامه دارد که در آن بدیو به جنگ لیبی اشاره می‌کند و اینکه چطور قدرت‌های بزرگ، مشخصا فرانسه و بریتانیا، این کشور را نابود کردند یا آمریکا همین کار را با عراق کرد. او هدف این جنگ‌ها را ایجاد مناطق جدید تحت نفوذ قدرت‌های بزرگ برای دستیابی به منابع مهم سرمایه می‌داند. این عمل چیزی جز استعمار نیست. بدیو خطاب به گشه که از ایده امپریالیسم‌زدایی خود دفاع می‌کند می‌گوید «چگونه می‌توانید باز هم از امپریالیسم‌زدایی در گیتی سخن بگویید؟ هرجا پای منفعتی در میان بیاید، مرزها نامطمئن می‌شوند، سروکله گروه‌های تجهیزشده به جنگ‌افزارهای سنگین پیدا می‌شود، نیروهای غربی یا غیر از آن‌ها منطقه‌های جالب توجه را به بهانه‌‌های گوناگون انسان‌دوستی امن می‌گردانند». (ص 121) او خطاب به گشه و در واقع به جریان سوسیال‌دموکرات می‌گوید که «رهیافت تحلیلی شما متوجه اروپا و مشغول اروپاست. متاسفم که بگویم این همان نگریستن از سوراخ کلید است». گشه می‌پذیرد که کانون جغرافیایی و ژئوپلیتیک تحلیل‌هایش اروپاست، چون «پروژه مدرن برای نخستین‌بار در این پهنه بالید و گسترید». با این‌حال، اذعان دارد که اروپا دیگر انحصار یا رهبری فکری مدرنیته را در دست ندارد و ازاین‌رو، نقش پررنگی نیز در جهان‌گستری نمی‌تواند بازی کند، به‌ویژه از سال 1980 به این‌سو که نولیبرالیسم خود را تحمیل کرد. بدیو با دیدگاه اروپامحور گشه به شدت مخالف است و در پاسخ به این اعتقاد او که اروپا در برابر جهان‌گستری وزنه سنگینی نیست می‌گوید، نه به این خاطر که اروپا از بازی بیرون رفته‌، بلکه دقیقا به این دلیل که همدست آن شده است.
کمونیسم با سوسیال‌دموکراسی فرق دارد
بدیو و گشه پس از مجادلات مهم درباره جهان‌گستری، به بحث بحران سرمایه‌داری و دموکراسی بازمی‌گردند و مباحث خود را معطوف می‌کنند به چگونگی خروج از سرمایه‌داری. مساله مالکیت در این‌جا بسیار مهم می‌شود. هر دو مالکیت خصوصی را مهم‌ترین سد راه آزادی معرفی می‌کنند و هر دو تقریبا متفق‌القول‌اند که اگر نقطه مقابل مالکیت خصوصی را مالکیت جمعی در نظر بگیریم، نباید آن را به مالکیت دولتی تقلیل داد و باید دنبال اشکال جدیدی بود. اما اختلاف نظرها از اینجا به بعد شروع می‌شود. گشه این شکل جدید را تجربه و تلاش دموکراتیک می‌داند، و بدیو مدرنیته غیرسرمایه‌داری که نظیرش در دهه 1840 اروپا تجربه شد. بدیو در نقد پیشنهاد و راهکار گشه می‌گوید «برای دستیابی به آرمانی که شما می‌طلبید سازوکارهای ویژه دموکراسی پارلمانی می‌توانند کاملا ناکارا باشند و حتی ضد آن را به بار آورند». او در نقد راه‌حل گشه تاکید دارد «اگر دموکراسی با ایده عدالت متعین شود، هدف دموکراتیک واقعی هدفی کمونیستی است». (ص 170) گشه به سدهایی اشاره می‌کند که در برابر هدف دموکراتیک مد نظر او قرار دارد و در زنجیرهای سرمایه‌داری روزگار ما گیر افتاده است. بدیو می‌گوید اگرچه در اصول برای ادامه تلاش دموکراتیکی که گشه تعریف می‌کند هیچ ایرادی نمی‌بیند، ولی به او و جریان سوسیال‌دموکرات گوشزد می‌کند که ناگزیر باید با اصل کمونیسم مواجه شوند تا بتوانند «به دموکراسی برابری‌خواهانه واقعیت بخشند». او از این می‌ترسد که راهکارهای اصلاح‌طلبانه در نهایت به خرده‌کاری‌های نومیدانه ختم شود. به اعتقاد بدیو، برخلاف تصور غالب مبنی بر اینکه فرضیه کمونیسم در قبال راهکارهای اصلاح‌طلبانه سوسیال‌دموکراسی هیچ جذابیتی ندارد، این فرضیه درست برای سوسیال‌دموکراسی از اهمیتی حیاتی برخوردار است. تمامی دستاوردهای تاریخی سوسیال‌دموکراسی «تنها به سبب حضور کارای میدان‌های اندیشگی دیگر و فرضیه‌های دیگر - کمونیستی - تحقق پذیرفتند». بدیو تقریبا مخاطب را قانع می‌کند که «بدون راه‌افتادن فرضیه کمونیستی فرضیه اصلاح‌طلبانه‌ای که سوسیال‌دموکرات‌ها به دفاع از آن برخاسته‌اند، هیچ شانسی برای تحقق‌یابی ندارد». (ص 175)

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها