|

شهرياران در شاهنامه

مهدي افشار

پيشينه قوم آريايي تا آنجا كه چشم خيال قادر به ديدن است، يعني از روزگاران اسطوره‌اي تا دوران تاريخي و پس از آن، شهرياران را در مركز و نقطه محوري جامعه نشان مي‌دهد و شيوه ملک‌داری ايشان تعيين‌كننده حيات و ممات جامعه و رقم‌زننده تلخ و شيرين روزگارانشان بوده است و اين قوم وفادارانه و مطيعانه در پيرامون شهريار خويش گرد آمده‌اند تا اراده او را تحقق بخشند و بدين گونه شهريار در ايران در نقطه اوج يا در رأس هرم قرار ندارد. به سخن ديگر نظام حكومتي ايران در طول ساليان چند هزاره‌اي به‌صورت هرمي و hierarchy اداره نشده كه به‌صورت دايره‌اي بوده و شهريار در مركز آن قرار داشته و انديشه‌ها و رويكردهاي او به‌صورت موج ظاهر شده است؛ موجي كه فرد فرد جامعه را تا دورترين نقطه از مركز دايره متأثر كرده، به رفاه و فلاح رسانده يا به قهقرا و واماندگي كشانده. بي‌گمان عواملي ديگر مثل قدرت‌هاي منطقه‌اي و فرامنطقه‌اي نيز حضوري تعيين‌كننده داشته‌اند اما بيشترين سهم را در تعيين سرنوشت ايراني در ادوار مختلف، شهرياران بر عهده داشته‌اند و براي قوم ايراني، الگوي زيست، زندگي شهريارانشان بوده است و شاهنامه گواهي است بر اين مركزنشيني و اقتدار مرکزی شهرياران.
كيومرث، نخستين شاه ايراني، نخستين كسي است كه در كوه خانه مي‌سازد و پلنگينه مي‌پوشد و هوشنگ، نواده وي تمدني نو مي‌آورد و مردم كوه‌نشين را به مردم شهرنشين تبديل مي‌كند.
كيومرث شد بر جهان كدخدا
نخستين به كوه اندرون ساخت جا
و سپس:
جهاندار هوشنگ با رای و داد
به جاي نيا تاج بر سر نهاد
بگشت از برش چرخ، سالي چهل
پر از هوش و مغز و پر از راي دل
وز آن پس جهان يكسر آباد كرد
همه روي گيتي پر از داد كرد
و هوشنگ پادشاهي است كه به تصادف آتش را كشف مي‌كند و در پي آن آيين‌هايي زيبا قرار مي‌دهد و به مناسبت كشف آتش جشن سده را بنياد مي‌نهد.
شب آمد برافروخت آتش چو كوه
همان شاه در گرد او با گروه
يكي جشن كرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده كرد
چو بشناخت آهنگري پيشه كرد
از آهنگري اره و تيشه كرد
جمشيد، فرزند هوشنگ و جانشين پدر نقطه عطفي در تاريخ شهرياري ايران است. پادشاهي كه به جهت تكبر و غرور، فرّه ايزدي از دست مي‌دهد و سرانجام مردم ‌بر او ‌شوريده، او را از اورنگ شهرياري فرو‌كشيده، به خشونت از پاي درمي‌آورند و نابخردانه به هيولايي به نام ضحاک توسل مي‌جويند.
ضحاک، مردي از دشت سواران نيزه‌گذار، از قومي غيرايراني است و جوانان ايراني را به نيستي مي‌كشاند و بسياري از ايشان را به كوهستان‌ها فراري مي‌دهد. تا سرانجام فريدون به ياري كاوه آهنگر ريشه ظلم بيگانه را برمي‌كند و آييني انساني را بنياد مي‌نهد و تا آن‌جا كه شاهنامه گواهي مي‌دهد هيچ‌گاه مردم ايران ديگربار بر شهريار خود نخروشيدند مگر در روزگار قباد، پدر انوشيروان كه آن نيز داستاني افتخارآفرين و حرمت‌زا براي قوم ايراني دارد كه شورش بر ضد قباد، شورش بر شخص شاه نبود؛ شورش بر ناسپاسي شاه بود که خود قصه‌اي ديگر دارد و در مقالي ديگر خواهد آمد.
نقش فريدون بعد از ضحاك، نقش سامان‌دادن جهاني است كه بر اثر سرشت اهريمني ضحاك آشفته شده است و فريدون جهان آن روزگاران را بين سه فرزند خويش تقسيم مي‌كند و افسوس كه حماقت و نابخردي دو شهريار جوان ديگر، يعني سلم و تور با كشتن ايرج، برادر كوچك‌ترشان ديگربار جهان را
به گونه‌اي ديگر به آشوب مي‌كشد.
اما روزگار كاووس روزگار ديگري است. پادشاهي غيرقابل اعتماد، هوسباز و بي‌خرد كه زماني هواي پرواز در آسمان‌ها به سرش مي‌زند و زماني ديگر به دختري از هاماوران دل مي‌بندد، در مازندران هودج پروازي‌اش سقوط مي‌كند و گرفتار ديوان مي‌شود و زماني ديگر گرفتار شاه هاماوران كه مايل نيست دخترش، سودابه را به كاووس به همسري بسپارد.
و همين نابخردي‌هاست كه زيباترين و برجسته‌ترين چهره اسطوره ايران، يعني سياوش را به كشتن مي‌دهد و زخمي بر دل ايرانيان مي‌نشاند كه داغ آن تا امروز به جاي مانده است: سوگ سياوشان. و همين زخم هنوز نيز به بهانه‌اي ديگر پيوسته سر باز مي‌كند.

و مرگ سياوش است كه اگر نگويم تمام تاريخ اسطوره‌اي‌مان كه لااقل بخش اعظم آن را رقم مي‌زند و تمام نبردهاي پس از كشته‌شدن سياوش و پس از آن ناشي از راندن سياوش از ايران و سپردن او به تورانيان است. كيخسرو داراي فرّه ايزدي است، بزرگوار انديش. مرد تساهل و تسامح، خطابخش و خطاپوش است و توس را با همه نابخردي‌هايش مي‌بخشد، توسي را كه به جهت نافرماني و خودرايي موجب كشته‌شدن فرود، برادر سياوش مي‌شود و سرانجام فاجعه‌اي را به بار مي‌آورد كه بانوي بزرگواري چون جريره، مادر فرود و دختر پيران ويسه دست به خودكشي مي‌زند. اما نيك‌انديشي كيخسرو بي‌پاداش نمي‌ماند و او از طريق سروشي به بهشت فراخوانده مي‌شود. كيخسرو پيش از عروج، لهراسب را كه از خاندان كياني است برمي‌گزيند تا جايگزين او شود و بدين‌گونه راه بر هر فتنه‌اي مي‌بندد؛ فتنه‌اي كه مكرر در مكرر پس از مرگ شهرياران ايراني بين مدعيانشان رخ داده است: از مسعود و محمد بعد از محمود غزنوي گرفته تا كريمخان وكيل‌الرعايا كه پس از مرگش جسدش روزها بر زمين ماند درحالي‌كه جانشينانش بر روي يك‌ديگر شمشير كشيده بودند. لهراسب، شهرياري مردم‌دوست است که براي حفظ ايران و آسايش ايرانيان از گزند روميان كه به تحريك فرزندش، گشتاسب به سوي ايران روي آورده بودند، اورنگ شهرياري را به گشتاسب مي‌سپارد و خود در آتشكده‌اي به نيايش مي‌نشيند. اگرچه همين پير فرزانه چون ايران را در خطر مي‌بيند و گشتاسب را غايب؛ شيروَش به ميدان مي‌آيد، مردانه مي‌جنگد و در راه ايران جان مي‌سپارد. اما گشتاسب نماد خودخواهي و خودشيفتگي است و همين ويژگي‌هاي اخلاقي اوست كه شايسته‌ترين فرزند ايران را به قربانگاه مي‌فرستد. دريغا كه اسفنديار كه اورنگ شهرياري را از پدر مي‌طلبد، اندرز هيچ‌كس حتي مادر خويش، كتايون را نمي‌پذيرد. كتايون با اسفنديار اين‌گونه سخن مي‌گويد: ز بهمن شنيدم كه از گلستان/ همي رفت خواهي به زابلستان/ ببندي همي رستم زال را/ خداوند شمشير و كوپال را/ ز گيتي همي پند مادر نيوش/ به بد تيز مشتاب و بر بد مكوش
و وقتي سرانجام پس از نبردي خونين، رستم به لطف سيمرغ، اسفنديار را از پاي درمي‌آورد، زال شيون‌كنان مي‌گويد: «زندگي اسفنديار به سر رسيده بود و اكنون زندگي تو نيز به روزهاي پاياني‌اش نزديك مي‌شود».
به رستم چنين گفت زال اي پسر/ تو را بيش گريم به درد جگر/ كه ايدون شنيدستم از موبدان/ ز اخترشناسان و از بخردان/ كه هركس كه او خون اسفنديار/ بريزد ورا بشكرد روزگار/ بدان گيتي‌اش رنج و سختي بود/ وگر بگذرد، شوربختي بود
و بدين‌گونه گشتاسب از سر خودخواهي و شيفتگي به قدرت، دو پهلوان حافظ ايران را به هلاكت مي‌رساند و در پي آن، فرامرز، فرزند رستم نيز كشته مي‌شود. در دوران تاريخي نيز همين روند ادامه دارد و همه هستي ايرانيان در گرو مركز دايره‌اي است كه در آنجا شهرياران اين سرزمين مُقام گرفته‌اند. شاپور اورمزد ايرانيان را به رفاه و آرامش مي‌رساند و بيدادگري يزدگرد اثيم تاب‌و‌توان از مردم و اطرافيان شاه مي‌ستاند و نيز نوشيروان با درايت چنان گوشمالي به مهاجمان ايران زمين مي‌دهد كه ساليان سال تا زمان شهرياري‌اش، ايران از هر خطر تهاجمي در امان مي‌ماند و انوشيروان خردورزانه نه در انديشه گسترش مرزهاي ايران زمين به بهاي آزردن همسايگان است و نه همانند گشتاسب در انديشه تحميل دين بهي به ديگر سرزمين‌ها كه زمينه‌ساز آن همه مصائب مي‌شود. و چه نيكوست پايان‌بردن اين مقال با گوش‌سپردن به اندرز انوشيروان به فرزندش، بهرام، از زبان حکيم توس، فردوسي پاکزاد:
بپرسيدم از مرد نيكوسخن/ كسي كو بسان و خرد بُد كهن/ كه از ما به يزدان كه نزديك‌تر؟/ كه را نزد او راه باريك‌تر؟...

پيشينه قوم آريايي تا آنجا كه چشم خيال قادر به ديدن است، يعني از روزگاران اسطوره‌اي تا دوران تاريخي و پس از آن، شهرياران را در مركز و نقطه محوري جامعه نشان مي‌دهد و شيوه ملک‌داری ايشان تعيين‌كننده حيات و ممات جامعه و رقم‌زننده تلخ و شيرين روزگارانشان بوده است و اين قوم وفادارانه و مطيعانه در پيرامون شهريار خويش گرد آمده‌اند تا اراده او را تحقق بخشند و بدين گونه شهريار در ايران در نقطه اوج يا در رأس هرم قرار ندارد. به سخن ديگر نظام حكومتي ايران در طول ساليان چند هزاره‌اي به‌صورت هرمي و hierarchy اداره نشده كه به‌صورت دايره‌اي بوده و شهريار در مركز آن قرار داشته و انديشه‌ها و رويكردهاي او به‌صورت موج ظاهر شده است؛ موجي كه فرد فرد جامعه را تا دورترين نقطه از مركز دايره متأثر كرده، به رفاه و فلاح رسانده يا به قهقرا و واماندگي كشانده. بي‌گمان عواملي ديگر مثل قدرت‌هاي منطقه‌اي و فرامنطقه‌اي نيز حضوري تعيين‌كننده داشته‌اند اما بيشترين سهم را در تعيين سرنوشت ايراني در ادوار مختلف، شهرياران بر عهده داشته‌اند و براي قوم ايراني، الگوي زيست، زندگي شهريارانشان بوده است و شاهنامه گواهي است بر اين مركزنشيني و اقتدار مرکزی شهرياران.
كيومرث، نخستين شاه ايراني، نخستين كسي است كه در كوه خانه مي‌سازد و پلنگينه مي‌پوشد و هوشنگ، نواده وي تمدني نو مي‌آورد و مردم كوه‌نشين را به مردم شهرنشين تبديل مي‌كند.
كيومرث شد بر جهان كدخدا
نخستين به كوه اندرون ساخت جا
و سپس:
جهاندار هوشنگ با رای و داد
به جاي نيا تاج بر سر نهاد
بگشت از برش چرخ، سالي چهل
پر از هوش و مغز و پر از راي دل
وز آن پس جهان يكسر آباد كرد
همه روي گيتي پر از داد كرد
و هوشنگ پادشاهي است كه به تصادف آتش را كشف مي‌كند و در پي آن آيين‌هايي زيبا قرار مي‌دهد و به مناسبت كشف آتش جشن سده را بنياد مي‌نهد.
شب آمد برافروخت آتش چو كوه
همان شاه در گرد او با گروه
يكي جشن كرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده كرد
چو بشناخت آهنگري پيشه كرد
از آهنگري اره و تيشه كرد
جمشيد، فرزند هوشنگ و جانشين پدر نقطه عطفي در تاريخ شهرياري ايران است. پادشاهي كه به جهت تكبر و غرور، فرّه ايزدي از دست مي‌دهد و سرانجام مردم ‌بر او ‌شوريده، او را از اورنگ شهرياري فرو‌كشيده، به خشونت از پاي درمي‌آورند و نابخردانه به هيولايي به نام ضحاک توسل مي‌جويند.
ضحاک، مردي از دشت سواران نيزه‌گذار، از قومي غيرايراني است و جوانان ايراني را به نيستي مي‌كشاند و بسياري از ايشان را به كوهستان‌ها فراري مي‌دهد. تا سرانجام فريدون به ياري كاوه آهنگر ريشه ظلم بيگانه را برمي‌كند و آييني انساني را بنياد مي‌نهد و تا آن‌جا كه شاهنامه گواهي مي‌دهد هيچ‌گاه مردم ايران ديگربار بر شهريار خود نخروشيدند مگر در روزگار قباد، پدر انوشيروان كه آن نيز داستاني افتخارآفرين و حرمت‌زا براي قوم ايراني دارد كه شورش بر ضد قباد، شورش بر شخص شاه نبود؛ شورش بر ناسپاسي شاه بود که خود قصه‌اي ديگر دارد و در مقالي ديگر خواهد آمد.
نقش فريدون بعد از ضحاك، نقش سامان‌دادن جهاني است كه بر اثر سرشت اهريمني ضحاك آشفته شده است و فريدون جهان آن روزگاران را بين سه فرزند خويش تقسيم مي‌كند و افسوس كه حماقت و نابخردي دو شهريار جوان ديگر، يعني سلم و تور با كشتن ايرج، برادر كوچك‌ترشان ديگربار جهان را
به گونه‌اي ديگر به آشوب مي‌كشد.
اما روزگار كاووس روزگار ديگري است. پادشاهي غيرقابل اعتماد، هوسباز و بي‌خرد كه زماني هواي پرواز در آسمان‌ها به سرش مي‌زند و زماني ديگر به دختري از هاماوران دل مي‌بندد، در مازندران هودج پروازي‌اش سقوط مي‌كند و گرفتار ديوان مي‌شود و زماني ديگر گرفتار شاه هاماوران كه مايل نيست دخترش، سودابه را به كاووس به همسري بسپارد.
و همين نابخردي‌هاست كه زيباترين و برجسته‌ترين چهره اسطوره ايران، يعني سياوش را به كشتن مي‌دهد و زخمي بر دل ايرانيان مي‌نشاند كه داغ آن تا امروز به جاي مانده است: سوگ سياوشان. و همين زخم هنوز نيز به بهانه‌اي ديگر پيوسته سر باز مي‌كند.

و مرگ سياوش است كه اگر نگويم تمام تاريخ اسطوره‌اي‌مان كه لااقل بخش اعظم آن را رقم مي‌زند و تمام نبردهاي پس از كشته‌شدن سياوش و پس از آن ناشي از راندن سياوش از ايران و سپردن او به تورانيان است. كيخسرو داراي فرّه ايزدي است، بزرگوار انديش. مرد تساهل و تسامح، خطابخش و خطاپوش است و توس را با همه نابخردي‌هايش مي‌بخشد، توسي را كه به جهت نافرماني و خودرايي موجب كشته‌شدن فرود، برادر سياوش مي‌شود و سرانجام فاجعه‌اي را به بار مي‌آورد كه بانوي بزرگواري چون جريره، مادر فرود و دختر پيران ويسه دست به خودكشي مي‌زند. اما نيك‌انديشي كيخسرو بي‌پاداش نمي‌ماند و او از طريق سروشي به بهشت فراخوانده مي‌شود. كيخسرو پيش از عروج، لهراسب را كه از خاندان كياني است برمي‌گزيند تا جايگزين او شود و بدين‌گونه راه بر هر فتنه‌اي مي‌بندد؛ فتنه‌اي كه مكرر در مكرر پس از مرگ شهرياران ايراني بين مدعيانشان رخ داده است: از مسعود و محمد بعد از محمود غزنوي گرفته تا كريمخان وكيل‌الرعايا كه پس از مرگش جسدش روزها بر زمين ماند درحالي‌كه جانشينانش بر روي يك‌ديگر شمشير كشيده بودند. لهراسب، شهرياري مردم‌دوست است که براي حفظ ايران و آسايش ايرانيان از گزند روميان كه به تحريك فرزندش، گشتاسب به سوي ايران روي آورده بودند، اورنگ شهرياري را به گشتاسب مي‌سپارد و خود در آتشكده‌اي به نيايش مي‌نشيند. اگرچه همين پير فرزانه چون ايران را در خطر مي‌بيند و گشتاسب را غايب؛ شيروَش به ميدان مي‌آيد، مردانه مي‌جنگد و در راه ايران جان مي‌سپارد. اما گشتاسب نماد خودخواهي و خودشيفتگي است و همين ويژگي‌هاي اخلاقي اوست كه شايسته‌ترين فرزند ايران را به قربانگاه مي‌فرستد. دريغا كه اسفنديار كه اورنگ شهرياري را از پدر مي‌طلبد، اندرز هيچ‌كس حتي مادر خويش، كتايون را نمي‌پذيرد. كتايون با اسفنديار اين‌گونه سخن مي‌گويد: ز بهمن شنيدم كه از گلستان/ همي رفت خواهي به زابلستان/ ببندي همي رستم زال را/ خداوند شمشير و كوپال را/ ز گيتي همي پند مادر نيوش/ به بد تيز مشتاب و بر بد مكوش
و وقتي سرانجام پس از نبردي خونين، رستم به لطف سيمرغ، اسفنديار را از پاي درمي‌آورد، زال شيون‌كنان مي‌گويد: «زندگي اسفنديار به سر رسيده بود و اكنون زندگي تو نيز به روزهاي پاياني‌اش نزديك مي‌شود».
به رستم چنين گفت زال اي پسر/ تو را بيش گريم به درد جگر/ كه ايدون شنيدستم از موبدان/ ز اخترشناسان و از بخردان/ كه هركس كه او خون اسفنديار/ بريزد ورا بشكرد روزگار/ بدان گيتي‌اش رنج و سختي بود/ وگر بگذرد، شوربختي بود
و بدين‌گونه گشتاسب از سر خودخواهي و شيفتگي به قدرت، دو پهلوان حافظ ايران را به هلاكت مي‌رساند و در پي آن، فرامرز، فرزند رستم نيز كشته مي‌شود. در دوران تاريخي نيز همين روند ادامه دارد و همه هستي ايرانيان در گرو مركز دايره‌اي است كه در آنجا شهرياران اين سرزمين مُقام گرفته‌اند. شاپور اورمزد ايرانيان را به رفاه و آرامش مي‌رساند و بيدادگري يزدگرد اثيم تاب‌و‌توان از مردم و اطرافيان شاه مي‌ستاند و نيز نوشيروان با درايت چنان گوشمالي به مهاجمان ايران زمين مي‌دهد كه ساليان سال تا زمان شهرياري‌اش، ايران از هر خطر تهاجمي در امان مي‌ماند و انوشيروان خردورزانه نه در انديشه گسترش مرزهاي ايران زمين به بهاي آزردن همسايگان است و نه همانند گشتاسب در انديشه تحميل دين بهي به ديگر سرزمين‌ها كه زمينه‌ساز آن همه مصائب مي‌شود. و چه نيكوست پايان‌بردن اين مقال با گوش‌سپردن به اندرز انوشيروان به فرزندش، بهرام، از زبان حکيم توس، فردوسي پاکزاد:
بپرسيدم از مرد نيكوسخن/ كسي كو بسان و خرد بُد كهن/ كه از ما به يزدان كه نزديك‌تر؟/ كه را نزد او راه باريك‌تر؟...

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها