|

چالش زیبای مادرشدن

زهرا عمرانی

شاید شما هم همین‌طور باشید؛ ‌راستش من در همه سال‌هایی که مادر نبودم و به مادران نگاه می‌کردم، مدام درباره شیوه مادرانگی، در ذهنم تئوری می‌دادم. هرچند زیاد اظهارنظر نمی‌کردم اما پر از عقیده و پیشنهادهایی به نظر خودم مهم و سازنده بودم. باور داشتم دوران نوزادی کوتاه و تکرارناپذیر است. مگر ما چند بار می‌خواهیم یا می‌توانیم فرزند به ‌دنیا بیاوریم؟ ما به عنوان یک زن، چقدر فرصت داریم نوزادمان را در آغوش بگیریم، تر و خشکش کرده و همه‌ مادرانگی خود را صرف رشد و پرورش او کنیم؟ دو،سه فرزند هم که داشته باشی، مجموع طول زمان نوزادی شاید پنج، شش سال شود که در مقیاس عمر چندان زیاد نیست. به خود می‌گفتم این یکی، دو سال اول زندگی کودک خیلی خارق‌العاده است، چرا مادران همه وقت خود را به نظاره‌کردن رشد فرزند و کنار او بودن اختصاص نمی‌دهند؟ با یک یا دو سال در خانه‌ماندن که دنیا جابه‌جا نمی‌شود و کسی از قافله عقب نمی‌ماند! از طرفی این لحظات بازگشت‌پذیر نیستند. شاید روزی افسوسی بیاید و ای کاش! افسوس از اینکه آن روزهای کوتاه و شیرین رشد و بالندگی نخستین، ذهن مادر به جای درک رشد کودکش در جایی دیگر و به کاری دیگر مشغول بوده است و از این فرایند خارق‌العاده و منحصر به فرد به‌قدر کافی لذت نبرده و ای کاش زمان بیشتری می‌گذاشتم.

حالا که نوبت خودم شده است، با وجود آن باور ذهنی، نمی‌توانم از کارکردن دست بکشم. شانس من بود که کودکم کمی پیش از عید نوروز به دنیا آمد، وگرنه شاید اگر جبر تعطیلات نوروز نبود، از جمله مادرانی می‌شدم که بلافاصله بعد از تولد نوزادشان، رخت کار می‌پوشند و دست به کار می‌شوند و این گاهی خیلی دشوار می‌شود؛ گاهی که ما کاری را خودمان خلق می‌کنیم یا در رشد یک کار خود را مؤثر می‌بینیم، در نتیجه احساسی که به کار داریم شاید چیزی شبیه به تولد فرزند و مراقبت و به سرانجام‌رساندن اوست؛ کودکی که نامش کار است و باید بزرگ شود و شکل بگیرد و آماده کمک به آدم‌های دیگر شود. این است که می‌گویم گاهی مدیریت زمان و حضور ما در کاری که دوست داریم، با انتخاب مادرشدن دشوار است. شاید به همین دلیل است که زنان فعال، کمتر یا دیرتر به بچه‌دارشدن فکر می‌کنند. چرا؟ چون کار قاعده و زمان‌مندی دارد و نوزاد قاعده و زمان را درک نمی‌کند! آنگاه اضطراب است و فشار از اینکه به‌موقع نرسانی، نشود رویت حساب کرد، اینکه کار را مثل کودک بدسرپرست سر راه رها کنی!
اما کودک به دنیا می‌آید و یکهو تو به خودت می‌آیی و می‌بینی پشت کامپیوتر نشسته‌ای، مشغول خواندن و نوشتن و کارکردنی و کودک دارد می‌خندد اما تو نمی‌بینی. حالا باید جواب ذهن سال‌های گذشته‌ام را بدهم، «دو،سه سال که در عمر ما چیزی نیست» کار را رها کن و بگذار تا از این لحظات لذت ببری. اما به همین سادگی هم نیست.
جدی که فکر می‌کنم، اصلا نمی‌توانم خودم و دخترم را بدون کار تصور کنم. انگار در سال‌های گذشته، هویتی برای خود ساخته‌ام که هرچند مادرانگی می‌تواند به آن اضافه شود اما نمی‌تواند چیزی از او کم کند. حالا با دیدی عمیق‌تر این واقعیت را می‌‎بینم و اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم بخش مهمی از این اشتیاق به کارکردن برمی‌گردد؛ به یک‌طرفه‌بودن تعامل با نوزاد. یعنی با وجود اینکه فرایند رشد نوزاد، بسیار شیرین و لذت‌بخش است و هر حرکت کوچک و تغییر جدید، قند را توی دل آدم آب می‌کند، اما چالش و درگیری ذهنی در این تعامل کم است و گاه دل مادر برای چالش‌های ذهنی و تحلیلی تنگ می‌شود. این می‌شود که به خودت می‌گویی ما سه نفریم، من، کودک و کار که هر سه نفر به هم نیاز داریم و هر سه نفر مدام مانع رسیدن به دیگری می‌شویم. حالا به آن ذهن قضاوت‌گر چند سال قبل خود می‌گویم به دنیای واقعی خوش‌ آمدی! واقعیت پیچیده‌ای که در آن زن هم دوست دارد مادر باشد و هم هویت اجتماعی داشته باشد (دغدغه‌ای که هرگز یا کمتر ذهن مردان را در پدرشدن درگیر خواهد کرد).

شاید شما هم همین‌طور باشید؛ ‌راستش من در همه سال‌هایی که مادر نبودم و به مادران نگاه می‌کردم، مدام درباره شیوه مادرانگی، در ذهنم تئوری می‌دادم. هرچند زیاد اظهارنظر نمی‌کردم اما پر از عقیده و پیشنهادهایی به نظر خودم مهم و سازنده بودم. باور داشتم دوران نوزادی کوتاه و تکرارناپذیر است. مگر ما چند بار می‌خواهیم یا می‌توانیم فرزند به ‌دنیا بیاوریم؟ ما به عنوان یک زن، چقدر فرصت داریم نوزادمان را در آغوش بگیریم، تر و خشکش کرده و همه‌ مادرانگی خود را صرف رشد و پرورش او کنیم؟ دو،سه فرزند هم که داشته باشی، مجموع طول زمان نوزادی شاید پنج، شش سال شود که در مقیاس عمر چندان زیاد نیست. به خود می‌گفتم این یکی، دو سال اول زندگی کودک خیلی خارق‌العاده است، چرا مادران همه وقت خود را به نظاره‌کردن رشد فرزند و کنار او بودن اختصاص نمی‌دهند؟ با یک یا دو سال در خانه‌ماندن که دنیا جابه‌جا نمی‌شود و کسی از قافله عقب نمی‌ماند! از طرفی این لحظات بازگشت‌پذیر نیستند. شاید روزی افسوسی بیاید و ای کاش! افسوس از اینکه آن روزهای کوتاه و شیرین رشد و بالندگی نخستین، ذهن مادر به جای درک رشد کودکش در جایی دیگر و به کاری دیگر مشغول بوده است و از این فرایند خارق‌العاده و منحصر به فرد به‌قدر کافی لذت نبرده و ای کاش زمان بیشتری می‌گذاشتم.

حالا که نوبت خودم شده است، با وجود آن باور ذهنی، نمی‌توانم از کارکردن دست بکشم. شانس من بود که کودکم کمی پیش از عید نوروز به دنیا آمد، وگرنه شاید اگر جبر تعطیلات نوروز نبود، از جمله مادرانی می‌شدم که بلافاصله بعد از تولد نوزادشان، رخت کار می‌پوشند و دست به کار می‌شوند و این گاهی خیلی دشوار می‌شود؛ گاهی که ما کاری را خودمان خلق می‌کنیم یا در رشد یک کار خود را مؤثر می‌بینیم، در نتیجه احساسی که به کار داریم شاید چیزی شبیه به تولد فرزند و مراقبت و به سرانجام‌رساندن اوست؛ کودکی که نامش کار است و باید بزرگ شود و شکل بگیرد و آماده کمک به آدم‌های دیگر شود. این است که می‌گویم گاهی مدیریت زمان و حضور ما در کاری که دوست داریم، با انتخاب مادرشدن دشوار است. شاید به همین دلیل است که زنان فعال، کمتر یا دیرتر به بچه‌دارشدن فکر می‌کنند. چرا؟ چون کار قاعده و زمان‌مندی دارد و نوزاد قاعده و زمان را درک نمی‌کند! آنگاه اضطراب است و فشار از اینکه به‌موقع نرسانی، نشود رویت حساب کرد، اینکه کار را مثل کودک بدسرپرست سر راه رها کنی!
اما کودک به دنیا می‌آید و یکهو تو به خودت می‌آیی و می‌بینی پشت کامپیوتر نشسته‌ای، مشغول خواندن و نوشتن و کارکردنی و کودک دارد می‌خندد اما تو نمی‌بینی. حالا باید جواب ذهن سال‌های گذشته‌ام را بدهم، «دو،سه سال که در عمر ما چیزی نیست» کار را رها کن و بگذار تا از این لحظات لذت ببری. اما به همین سادگی هم نیست.
جدی که فکر می‌کنم، اصلا نمی‌توانم خودم و دخترم را بدون کار تصور کنم. انگار در سال‌های گذشته، هویتی برای خود ساخته‌ام که هرچند مادرانگی می‌تواند به آن اضافه شود اما نمی‌تواند چیزی از او کم کند. حالا با دیدی عمیق‌تر این واقعیت را می‌‎بینم و اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم بخش مهمی از این اشتیاق به کارکردن برمی‌گردد؛ به یک‌طرفه‌بودن تعامل با نوزاد. یعنی با وجود اینکه فرایند رشد نوزاد، بسیار شیرین و لذت‌بخش است و هر حرکت کوچک و تغییر جدید، قند را توی دل آدم آب می‌کند، اما چالش و درگیری ذهنی در این تعامل کم است و گاه دل مادر برای چالش‌های ذهنی و تحلیلی تنگ می‌شود. این می‌شود که به خودت می‌گویی ما سه نفریم، من، کودک و کار که هر سه نفر به هم نیاز داریم و هر سه نفر مدام مانع رسیدن به دیگری می‌شویم. حالا به آن ذهن قضاوت‌گر چند سال قبل خود می‌گویم به دنیای واقعی خوش‌ آمدی! واقعیت پیچیده‌ای که در آن زن هم دوست دارد مادر باشد و هم هویت اجتماعی داشته باشد (دغدغه‌ای که هرگز یا کمتر ذهن مردان را در پدرشدن درگیر خواهد کرد).

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها