|

شب تيره سرمايه‌داري و اسطوره بورژوازي ملي

عادل مشایخی


محقق، مترجم و نويسنده محترم، آقاي کمال اطهاري که خوشبختانه «پژوهشگر اقتصاد توسعه» نيز هستند، در پاسخ به يادداشت اينجانب با عنوان «سرمايه‌داري عليه سرمايه‌داري: ادعايي موهوم»، برخي عبارت‌هاي آن يادداشت، مانندِ «سوسياليسم دموکراتيک»، را گرفته‌اند و خواسته‌اند آنچه را «رؤيا»ي من و احتمالا روشنفکران رؤيازده خوانده‌اند، تأويل کنند. ولي در اين کوشش رؤياکاوانه به جاي تحليل گفته‌هاي «بيمارِ» افيون‌زده‌اي که من باشم، بيشر تداعي‌هاي آزاد خودشان را پي گرفته‌اند. بنابراين، مقاله آقاي اطهاري به جاي اينکه چيزي درباره من يا روشنفکرانِ رؤيازده بگويد، اطلاعاتي درباره ناخودآگاه طيفي از چپ ايراني در اختيار خواننده مي‌گذارد. برای نمونه مي‌توان به بخش «ت» از قسمت چهارم مقاله ايشان اشاره کرد؛ آنجا که مي‌نويسد: «بايد به مشايخي گفت که نظام اقتصادي جهاني (که مساوي امپرياليسم اقتصادي هم نيست) به سوي چندقطبي‌شدن پيش مي‌رود که يکي از اقطاب آن چين شده است، سرمايه‌داري دولتي بودن يا نبودن آن هم فرقي ندارد». اگر نويسنده محترم ضمن بيان نظرات خويش، اندکي هم به متن يادداشت من (که گمان مي‌کنم دست‌کم يکي از ابژه‌هاي نقد مقاله ايشان است!) دقت مي‌کرد، متوجه مي‌شد که همه جا «نظام سرمايه‌داري جهاني (امپرياليسم اقتصادي)» در گيومه آمده و نقلِ مستقيم تعبيري است که قوچاني به کار برده است. بنابراين، آقاي اطهاري عزيز دست‌کم تا زماني که نظر مرا درباره امپرياليسم نمي‌داند بايد از خطابي اين‌چنين بپرهيزد (و اين حکم نه اخلاقي، بلکه حکمي منطقي است!). در مورد نقش چين در «جهاني که به سوي چند‌قطبي‌شدن پيش مي‌رود» و ارزيابي ادعاهاي آقاي اطهاري در‌اين‌باره نيز بد نيست خواننده به کتاب «بحران بي‌پايان»، نوشته جان بلامي‌فاستر، يا فصل پنجم کتاب ديويد هاروي، «تاريخ مختصر نئوليبراليسم»، رجوع کند. متأسفانه يکي از ضعف‌هاي بزرگ پاسخ شتاب‌زده اطهاري به آن ياداشت خلط گفته‌هاي من و قوچاني است و اين خلط ناشي از آن است که من در سراسر ياداشت براي اقامه برهان خلف، اظهارات قوچاني را فرض گرفته‌ام. البته تشخيص اين نکته کار دشواري نيست؛ اما از سوي ديگر، با شتاب‌زدگي و بي‌دقتي و سرسري‌خواني هم ميسر نيست. مثالي ديگر: اطهاري ادعا مي‌کند من درباره «محتوا و نتيجه » درسگفتاري که هنوز برگزار نشده سخن گفته‌ام! خواننده با رجوع به آن يادداشت درخواهد يافت که اينجانب هيچ سخني درباره «محتوا و نتيجه» درسگفتار آقاي اطهاري نگفته‌ام، بلکه فقط به «عنوان» آن درسگفتار اشاره کرده‌ام و گفته‌ام که راه‌حل معماي توسعه در اين «عنوان» (فقط «عنوان») «نهفته» است. عنوان فرعي درسگفتار آقاي اطهاري اين است: «آيا بدون تحقق سوسياليسم مي‌توان توسعه يافت؟» هر پرسشي که با «آيا» شروع مي‌شود، اگر پرسشي واقعي باشد، دو پاسخ «آري» و «نه» را در خود «نهفته» دارد که بايد براساس دلايل يا شواهد تجربي بسط يابند. بنابراين، من صرف‌نظر از پاسخي که آقاي اطهاري به اين پرسش خواهد داد، به يکي از پاسخ‌هاي ممکن آن اشاره (فقط اشاره) کردم. تصور من اين بود که آقاي اطهاري يک پرسش واقعي طرح کرده است و به اين ترتيب بار ديگر باب بحث مهمي را گشوده است. به همين دليل فکر کردم بد نيست بعد از نقد قوچاني، براي انديشيدن به بديل، به اين پرسش اطهاري اشاره و خواننده را به تأمل در‌اين‌باره و توجه به بحث‌هاي ايشان دعوت کنم، ولي گويا اشتباه کرده‌ام. شايد آقاي اطهاري به اين علت ناراحت شده است که عنواني را که قرار بوده يک پرسش بلاغي باشد تا حد يک پرسش واقعي ارتقا داده‌ام و به يکي از پاسخ‌هاي ممکن اشاره کرده‌ام. نمي‌دانم، شايد. ولي به هر حال بايد از آقاي اطهاري از اين بابت عذرخواهي کنم!
اما «سوسياليسم دموکراتيک». کاربرد اين عبارت فقط براي اشاره به «ايده» يا «پروژه»اي بود که بايد مورد تأمل و بحث و تبادل نظر قرار گيرد. معلوم نيست آقاي اطهاري بر چه اساس و از کجاي آن يادداشت به اين نتيجه رسيده است که من مدعي تحقق يک‌شبه سوسياليسم‌ام و مي‌خواهم «از روي ايستگاه‌هاي بين راه جَستن نمایم!». به نظر مي‌رسد آقاي اطهاري علاقه خاصي به ناديده‌گرفتن گفته‌هاي موضوع نقد و پي‌گرفتن تداعي‌هاي آزاد خودش دارد، چراکه مثلا اگر به قيد «دموکراتيک» توجه مي‌کرد درمي‌يافت که در اينجا منظور چيزي متفاوت با مدل‌هاي سوسياليستي قرن بيستم است. مسلما هنگام انديشيدن به «سوسياليسم دموکراتيک» به‌مثابه يک «ايده» يا «پروژه» بايد ميان هدف نهايي، استراتژي‌‌ها، تاکتيک‌ها و تکنيک‌ها فرق گذاشت و مسئله «ايستگاه‌هاي بين راه» را در‌نظر گرفت. بنابراين، نمي‌توان هرکسي را که از اين پروژه نام مي‌برد متهم به «چپ‌روي کودکانه»، «طرح ادعاهاي مضحک» و «ساده‌لوحي کودکانه» کرد، مگر اينکه بخواهيم همسو با پروپاگانداي راست، هر سنخي از «سوسياليسم» را پروژه‌اي «مضحک» معرفي کنيم.
بر اساس اين نکات فرازهايي را که اطهاري از لنين و انگلس در نقد بلانکيسم نقل کرده است ناديده مي‌گيرم (دقيقا به اين دليل که ربطي به بحث اصلي ندارند) و به دو نکته ديگر مي‌پردازم.
1آقاي اطهاري من را متهم کرده است که صد سال بحث درباره بورژوازي ملي و نقش آن در توسعه را ناديده گرفته‌ام. اين به آن معناست که آقاي اطهاري يک لحظه هم به اين احتمال فکر نکرده است که ممکن است من نيز از آن بحث‌ها بي‌خبر نباشم و اتفاقا شايد آنچه درباره بورژوازي ملي گفته‌ام، علاوه بر شواهد تاريخي، مبتني بر همان بحث چند‌دهه‌اي باشد. احتمالا به همين دليل است که به جاي تشريح پاسخ‌ها و نقد استدلال‌ها، چند اسم را پشت سر هم قطار کرده و سرانجام در وصف نئومارکسيست‌ها گفته است: «بايد توجه داشت که بخشي مهم از انگيزه نئومارکسيست‌ها براي طرح اوليه نظريه وابستگي واکنش به انواع سوسياليسم دولتي بوده و اصولا اين نظريه براي توسعه کشورهاي پيراموني در چارچوب نظام جهاني سرمايه‌داري مطرح مي‌شود؛ نه براي برپايي مستقيمِ سوسياليسم در يک کشور پيراموني». منظور آقاي اطهاري از «نئومارکسيست»‌ها چه کساني است؟ همان کساني که اسم‌شان را براي افشاي «شتاب‌زدگي» و «ناداني» امثال من پشت سر هم قطار کرده؛ يعني باران، فرانک، امانوئل و امين و...؟ آيا پل باران يکي از اولين کساني نبود که گفت «در کشورهاي پيراموني چشم‌انداز توسعه‌اي که بر بورژوازي سرمايه‌دار بومي مبتني باشد، اساسا وجود ندارد»؟! (جالب اينجاست که دقيقا برخلاف ادعاي اطهاري، پل باران در کتاب اقتصاد سياسي رشد، الگوي استالين-فلدمن را براي توسعه کشورهاي پيراموني پيشنهاد مي‌کند). آيا آندره گوندر فرانک نبود که ادعا کرد در چارچوب نظام سرمايه‌داري جهاني فقط آن دسته از کشورهاي متروپل که مازاد دیگر کشورها را تصاحب مي‌کنند، مي‌توانند به طور کامل توسعه يابند؛ اما همه مناطقي که مازادشان به اين طريق تصاحب مي‌شود، محکوم به توسعه‌نيافتگي‌اند؟! (البته درون سنت نئومارکسيستي هستند، کساني مانند ارنستو لاکلائو که برداشت فرانک را از سرمايه‌داري به سبب تمرکزش روي روابط مبادله به جاي روابط توليد، به‌درستي نقد مي‌کنند؛ اما اکثرا با او بر سر اين نکته توافق دارند که در چارچوب نظام سرمايه‌داري جهاني، توسعه‌نيافتگي پيرامون بديل ناگزيرِ توسعه مرکز است). آيا آرگيري امانوئل که مانند باران و فرانک عقيده داشت «پيرامون تا زماني که بخشي از نظام سرمايه‌داري جهاني باقي بماند، ارزش مازاد خود را همچنان از دست خواهد داد»، «خودکفايي اقتصادي» را يگانه راه کمک به توسعه اقتصادي کشورهاي پيراموني نمي‌دانست؟ هدف از اشاره به اين نکات نه تأييد همه‌جانبه آنها؛ بلکه فقط نشان‌دادن ميزان اعتبار ادعاي آقاي اطهاري درباره نئومارکسيست‌ها است و بديهي است که در چارچوب يک يادداشت يا حتی مقاله در روزنامه نمي‌توان به تشريح نظرات نئومارکسيست‌هاي مختلف و نقد و ارزيابي آرای ايشان پرداخت. در اين سنت ضمن اجماع تقريبي در باب ناممکن‌بودن توسعه کشورهاي پيراموني در چارچوب نظام سرمايه‌داري جهاني، وقتي پاي «بديل سوسياليستي» به ميان مي‌آيد، تفاوت‌ها و واگرايي‌ها افزايش پيدا مي‌کند؛ مثلا رابرت برنر يکي از کساني است که مانند لاکلائو تحليل طبقاتي فرانک را نقد مي‌کند؛ اما برخلاف لاکلائو بر اين عقيده است که توسعه کشورهاي پيراموني در چارچوب سرمايه‌داري جهاني ممکن نيست و تنها راه پيشرفت اقتصادي در پيرامون، با توجه به سطح فعلي توسعه نيروهاي مولد در مرکز، همکاري بين‌المللي ميان جنبش‌هاي سوسياليستي طبقه کارگر در مرکز و پيرامون است؛ اما درباره نقش بورژوازي ملي! در ميان نام‌هايي که آقاي اطهاري پشت سر هم قطار کرده است، به نام نيکوس پولانزاس بر‌مي‌خوريم. از قضا نيکوس پولانزاس يکي از منتقدان پر‌و‌پا‌قرص «اسطوره بورژوازي ملي» است. در کتاب طبقه در سرمايه‌داري معاصر، به‌ويژه در فصل دوم، مي‌توان نقدي يافت از دو برداشت متفاوت که وجه اشتراک‌شان دفاع از نقش پيشرو «بورژوازي به‌اصطلاح ملي» در کشورهاي اروپايي در نيمه دوم قرن بيستم است: از يک طرف کساني مانند پل سوييزي و هري مگداف و از طرف ديگر، کساني مانند ارنست مندل، بيل وارن و ديگران. در اينجا بايد از خواننده به خاطر اين اشارات گذرا عذرخواهي کنم. هدف فقط نشان‌دادن اين است که با رديف‌کردن چند اسم نمي‌توان هرگونه نقد آموزه «نقش بورژوازي ملي» در پيشرفت و ترقي اقتصادي-سياسي را تخطئه کرد و آن را موضعي ناپخته و نشانه «چپ‌روي کودکانه» جلوه داد؛ بنابراين در پايان اين بخش، صرفا به نقل فرازي از کتاب سوءتوسعه (1990) نوشته سمير امين بسنده مي‌کنم. امين در فصل پنجم اين کتاب، فصلي با عنوان «توسعه بديل براي آفريقا و جهان سوم»، مي‌گويد تاريخ نشان داده است که در زمانه ما بورژوازي ملي ديگر قادر نيست همان نقشي را ايفا کند که در اروپا، آمريکاي شمالی و ژاپنِ قرن نوزدهم ايفا کرد: «گسترش جهاني سرمايه‌داري، در پيرامون با نابرابري فزاينده توزيع اجتماعي همراه است؛ حال آنکه در مرکزهاي نظام شرايطي را براي نابرابري اجتماعي کمتر و (ثبات توزيع به‌مثابه مبنايي براي يک وفاق دموکراتيک) به وجود مي‌آورد. از‌آنجا‌که بورژوازي پيرامون از کنترل فرايند انباشت محلي ناتوان است و به‌این‌دلیل [فرايند انباشت محلی] فرایند باقی می‌ماند که مدام باید خودش را با محدوديت‌هاي انباشت جهاني تطبيق دهد، طرح استقرار يک دولت ملي بورژوايي به دليل عوامل خارجي اساسا نامساعد، نه‌‌فقط دستخوش نقصان مي‌شود؛ بلکه کلا ناممکن است؛ بنابراین دولت پيراموني به سبب ضعف آن ضرورتا استبدادي است. اين دولت براي بقا ناگزير است از معارضه با نيروهاي امپرياليستي مسلط اجتناب ورزيده و بکوشد تا موقعيت بين‌المللي خود را به حساب شرکاي پيراموني آسيب‌پذيرتر، بهبود بخشد. نتيجه اينکه دموکراسي اجتماعي و سياسي و همبستگي بين‌المللي خلق‌ها اقتضا مي‌‌کند که اسطوره «بورژوازي ملي» را رها کنيم و برنامه «ملي-بورژوايي» را با يک برنامه «ملي مردمي» جايگزين سازيم». (اين فصل از کتاب امين را سعيد گازراني ترجمه کرده است).يکي از نکات مهم اين فراز اشاره‌اي است که امين به تفاوت جايگاه و نقش بورژوازي داخلي در جهان امروز با جايگاه و نقشش در اروپا، آمريکاي شمالي و ژاپن در قرن‌هاي گذشته مي‌کند. اين يکي ديگر از نکاتي است که کمال اطهاري ناديده مي‌گيرد. در بخش دوم و آخر اين نوشته به همين نکته مي‌پردازم.
2اطهاري براي دفاع از نقش «بورژوازي ملي» در ايران به آثار مختلف مارکس ارجاع مي‌دهد. قبل از همه، به مانيفست. مارکس در دهه 1840، به شيوه‌اي «تک‌راستايي» به توسعه کشورهاي پيراموني مي‌نگريست و بر اين باور بود که سرمايه‌داري جهان «تصويري قرينه» از سرمايه‌داري کشورهاي مرکز را در کشورهاي پيراموني ايجاد خواهد كرد. اما برخلاف تصور کساني مانند ادوارد سعيد يا به طريقي ديگر، سمير امين، اين اعتقاد که ناشي از «اطلاعات تاريخي اندک» از کشورهاي پيراموني در اين دوره از حيات مارکس بود، در دوره‌هاي بعدي حيات فکري او، جرح و تعديل و سرانجام کاملا دگرگون شد. کوين اندرسن در کتاب مارکس و جوامع پيراموني (ترجمه حسن مرتضوي) نشان داده است که مارکس در گروندريسه و کاپيتال از اين ديدگاه «تک‌راستايي» فاصله گرفته و گونه‌اي نظريه تحول «چندراستايي» را بسط داده است؛ همچنين در 1882-1881 به اين نتيجه رسيده است که «روسيه به شيوه‌اي غيرسرمايه‌داري و ترقي‌خواهانه» مي‌تواند «مدرنيزه» شود.
با توجه به اين نکات، استناد به بحث مارکس در نبردهاي طبقاتي در فرانسه براي اثبات ضرورت ائتلاف طبقه کارگر با بورژوازي به اصطلاح ملي در يک کشور پيراموني به هيچ وجه موجه به نظر نمي‌رسد. در اينجا مي‌توان به فهرست نام‌هاي مقاله آقاي اطهاري نام ديگري را نيز اضافه کرد. کوين اندرسون در فصل پنجم کتابي که پيش‌تر به آن اشاره شد، جملات آغازين ضميمه سوم کتاب تروتسکي، تاريخ انقلاب روسيه، را نقل مي‌کند: «کشوري که رشد صنعتي بيشتري داشته است تصويري است از آينده کشوري که رشد کمتري کرده است». اين گفته مارکس [در جلد اول کاپيتال] که عزيمتگاه خويش را از لحاظ روش‌شناختي نه اقتصاد جهاني بلکه يک کشور واحد سرمايه‌داري به عنوان نمونه [يعني انگلستان] قرار داده است، به نسبتي که تکامل سرمايه‌داري تمامي کشورها را صرف‌نظر از سطح صنعت و سرنوشت پيشينيان دربر گرفته است، مصداقش کمتر شده است. انگلستان در زمان خود آينده فرانسه را نشان داد، اما به نحو چشمگيري آينده آلمان را کمتر و از همه کمتر آينده روسيه را نشان داد و آينده هندوستان را ابدا آشکار نكرد. اما منشويک‌هاي روسي اين گزاره مارکس را بي‌قيدوشرط تلقي کردند. آنها مي‌گفتند روسيه عقب‌افتاده را نبايد به جلو هل داد بلکه بايد فروتنانه از مدل‌هاي آماده پيروي کند. ليبرال‌ها نيز با اين نوع «مارکسيسم» موافق بودند». (ترجمه حسن مرتضوي) در اينجا البته مي‌توان ايراد گرفت که بديل مورد نظر تروتسکي به استالينيسم ختم شد؛ اما پيش‌فرض ايرادهايي از اين دست اين است که هر سنخي از «استراتژي سوسياليستي» ضرورتا به استالينيسم يا ساير نسخه‌هاي سوسياليسم دولتي منتهي خواهد شد: پيش‌فرضي که ترجيع‌بند پروپاگانداي راست است (راستي که متأسفانه اصلا «تخيلي» نيست و جهت‌گيري‌هاي نظري و عملي‌اش ريشه در ستيزي طبقاتي عليه طبقات فرودست دارد). درواقع با شعارهايي از همين سنخ است که «سوسياليسم» را به يک کلمه ممنوعه تبديل کرده‌اند، تا جايي که حتي برخي نويسندگان چپ نيز حاضر نيستند آن را بر زبان آورند که مبادا برچسب «چپ تخيلي»، «چپ استالينيستي»، «چپ يوتوپيايي» و... بر آنها زده شود.
از طرف ديگر، در مورد ارجاعي که تروتسکي به کاپيتال مارکس داده است، کوين اندرسن اعتقاد دارد تغييري که مارکس در ويراست فرانسوي کاپيتال، «زير جلي» و به يک معنا «دور از چشم انگلس»، در اين جمله ايجاد کرده نشان مي‌دهد که او در ترسيم اين مسير تک‌راستا بيشتر کشورهاي «مرکز» را در نظر داشته است تا «پيرامون». اما همان‌طور که از جملات تروتسکي نيز بر مي‌آيد، آلمان يکي از کشورهايي بوده که دقيقا همان مسير انگلستان را نپيموده است (به سبب «فقدان تقريبا کامل بورژوازي قدرتمند تجاري و صنعتي در بيش از دو قرن»)؛ بنابراين، چطور مي‌توان در کشوري پيراموني مانند ايران، دفاع از نقش بورژوازي به اصطلاح ملي را با استناد به الگوي تحولات انگلستان و فرانسه توجيه کرد؟
با توجه به تمام اين نکات، با کمال احترام بايد گفت متأسفانه هيچ يک از «پاسخ»‌هاي آقاي اطهاري قانع‌کننده نيستند. اما نبايد شتاب ورزيد. بلکه بايد منتظر ماند و «محتوا و نتيجه» درسگفتارهاي او را شنيد و به ارزيابي قوت و ضعف استدلال‌هايش پرداخت. اما اميدوارم نتيجه بحث ايشان اين نباشد که طبقه کارگر بايد بار ديگر قباي ژنده خود را به چنگال‌هاي بورژوازي به اصطلاح ملي بياويزد!


محقق، مترجم و نويسنده محترم، آقاي کمال اطهاري که خوشبختانه «پژوهشگر اقتصاد توسعه» نيز هستند، در پاسخ به يادداشت اينجانب با عنوان «سرمايه‌داري عليه سرمايه‌داري: ادعايي موهوم»، برخي عبارت‌هاي آن يادداشت، مانندِ «سوسياليسم دموکراتيک»، را گرفته‌اند و خواسته‌اند آنچه را «رؤيا»ي من و احتمالا روشنفکران رؤيازده خوانده‌اند، تأويل کنند. ولي در اين کوشش رؤياکاوانه به جاي تحليل گفته‌هاي «بيمارِ» افيون‌زده‌اي که من باشم، بيشر تداعي‌هاي آزاد خودشان را پي گرفته‌اند. بنابراين، مقاله آقاي اطهاري به جاي اينکه چيزي درباره من يا روشنفکرانِ رؤيازده بگويد، اطلاعاتي درباره ناخودآگاه طيفي از چپ ايراني در اختيار خواننده مي‌گذارد. برای نمونه مي‌توان به بخش «ت» از قسمت چهارم مقاله ايشان اشاره کرد؛ آنجا که مي‌نويسد: «بايد به مشايخي گفت که نظام اقتصادي جهاني (که مساوي امپرياليسم اقتصادي هم نيست) به سوي چندقطبي‌شدن پيش مي‌رود که يکي از اقطاب آن چين شده است، سرمايه‌داري دولتي بودن يا نبودن آن هم فرقي ندارد». اگر نويسنده محترم ضمن بيان نظرات خويش، اندکي هم به متن يادداشت من (که گمان مي‌کنم دست‌کم يکي از ابژه‌هاي نقد مقاله ايشان است!) دقت مي‌کرد، متوجه مي‌شد که همه جا «نظام سرمايه‌داري جهاني (امپرياليسم اقتصادي)» در گيومه آمده و نقلِ مستقيم تعبيري است که قوچاني به کار برده است. بنابراين، آقاي اطهاري عزيز دست‌کم تا زماني که نظر مرا درباره امپرياليسم نمي‌داند بايد از خطابي اين‌چنين بپرهيزد (و اين حکم نه اخلاقي، بلکه حکمي منطقي است!). در مورد نقش چين در «جهاني که به سوي چند‌قطبي‌شدن پيش مي‌رود» و ارزيابي ادعاهاي آقاي اطهاري در‌اين‌باره نيز بد نيست خواننده به کتاب «بحران بي‌پايان»، نوشته جان بلامي‌فاستر، يا فصل پنجم کتاب ديويد هاروي، «تاريخ مختصر نئوليبراليسم»، رجوع کند. متأسفانه يکي از ضعف‌هاي بزرگ پاسخ شتاب‌زده اطهاري به آن ياداشت خلط گفته‌هاي من و قوچاني است و اين خلط ناشي از آن است که من در سراسر ياداشت براي اقامه برهان خلف، اظهارات قوچاني را فرض گرفته‌ام. البته تشخيص اين نکته کار دشواري نيست؛ اما از سوي ديگر، با شتاب‌زدگي و بي‌دقتي و سرسري‌خواني هم ميسر نيست. مثالي ديگر: اطهاري ادعا مي‌کند من درباره «محتوا و نتيجه » درسگفتاري که هنوز برگزار نشده سخن گفته‌ام! خواننده با رجوع به آن يادداشت درخواهد يافت که اينجانب هيچ سخني درباره «محتوا و نتيجه» درسگفتار آقاي اطهاري نگفته‌ام، بلکه فقط به «عنوان» آن درسگفتار اشاره کرده‌ام و گفته‌ام که راه‌حل معماي توسعه در اين «عنوان» (فقط «عنوان») «نهفته» است. عنوان فرعي درسگفتار آقاي اطهاري اين است: «آيا بدون تحقق سوسياليسم مي‌توان توسعه يافت؟» هر پرسشي که با «آيا» شروع مي‌شود، اگر پرسشي واقعي باشد، دو پاسخ «آري» و «نه» را در خود «نهفته» دارد که بايد براساس دلايل يا شواهد تجربي بسط يابند. بنابراين، من صرف‌نظر از پاسخي که آقاي اطهاري به اين پرسش خواهد داد، به يکي از پاسخ‌هاي ممکن آن اشاره (فقط اشاره) کردم. تصور من اين بود که آقاي اطهاري يک پرسش واقعي طرح کرده است و به اين ترتيب بار ديگر باب بحث مهمي را گشوده است. به همين دليل فکر کردم بد نيست بعد از نقد قوچاني، براي انديشيدن به بديل، به اين پرسش اطهاري اشاره و خواننده را به تأمل در‌اين‌باره و توجه به بحث‌هاي ايشان دعوت کنم، ولي گويا اشتباه کرده‌ام. شايد آقاي اطهاري به اين علت ناراحت شده است که عنواني را که قرار بوده يک پرسش بلاغي باشد تا حد يک پرسش واقعي ارتقا داده‌ام و به يکي از پاسخ‌هاي ممکن اشاره کرده‌ام. نمي‌دانم، شايد. ولي به هر حال بايد از آقاي اطهاري از اين بابت عذرخواهي کنم!
اما «سوسياليسم دموکراتيک». کاربرد اين عبارت فقط براي اشاره به «ايده» يا «پروژه»اي بود که بايد مورد تأمل و بحث و تبادل نظر قرار گيرد. معلوم نيست آقاي اطهاري بر چه اساس و از کجاي آن يادداشت به اين نتيجه رسيده است که من مدعي تحقق يک‌شبه سوسياليسم‌ام و مي‌خواهم «از روي ايستگاه‌هاي بين راه جَستن نمایم!». به نظر مي‌رسد آقاي اطهاري علاقه خاصي به ناديده‌گرفتن گفته‌هاي موضوع نقد و پي‌گرفتن تداعي‌هاي آزاد خودش دارد، چراکه مثلا اگر به قيد «دموکراتيک» توجه مي‌کرد درمي‌يافت که در اينجا منظور چيزي متفاوت با مدل‌هاي سوسياليستي قرن بيستم است. مسلما هنگام انديشيدن به «سوسياليسم دموکراتيک» به‌مثابه يک «ايده» يا «پروژه» بايد ميان هدف نهايي، استراتژي‌‌ها، تاکتيک‌ها و تکنيک‌ها فرق گذاشت و مسئله «ايستگاه‌هاي بين راه» را در‌نظر گرفت. بنابراين، نمي‌توان هرکسي را که از اين پروژه نام مي‌برد متهم به «چپ‌روي کودکانه»، «طرح ادعاهاي مضحک» و «ساده‌لوحي کودکانه» کرد، مگر اينکه بخواهيم همسو با پروپاگانداي راست، هر سنخي از «سوسياليسم» را پروژه‌اي «مضحک» معرفي کنيم.
بر اساس اين نکات فرازهايي را که اطهاري از لنين و انگلس در نقد بلانکيسم نقل کرده است ناديده مي‌گيرم (دقيقا به اين دليل که ربطي به بحث اصلي ندارند) و به دو نکته ديگر مي‌پردازم.
1آقاي اطهاري من را متهم کرده است که صد سال بحث درباره بورژوازي ملي و نقش آن در توسعه را ناديده گرفته‌ام. اين به آن معناست که آقاي اطهاري يک لحظه هم به اين احتمال فکر نکرده است که ممکن است من نيز از آن بحث‌ها بي‌خبر نباشم و اتفاقا شايد آنچه درباره بورژوازي ملي گفته‌ام، علاوه بر شواهد تاريخي، مبتني بر همان بحث چند‌دهه‌اي باشد. احتمالا به همين دليل است که به جاي تشريح پاسخ‌ها و نقد استدلال‌ها، چند اسم را پشت سر هم قطار کرده و سرانجام در وصف نئومارکسيست‌ها گفته است: «بايد توجه داشت که بخشي مهم از انگيزه نئومارکسيست‌ها براي طرح اوليه نظريه وابستگي واکنش به انواع سوسياليسم دولتي بوده و اصولا اين نظريه براي توسعه کشورهاي پيراموني در چارچوب نظام جهاني سرمايه‌داري مطرح مي‌شود؛ نه براي برپايي مستقيمِ سوسياليسم در يک کشور پيراموني». منظور آقاي اطهاري از «نئومارکسيست»‌ها چه کساني است؟ همان کساني که اسم‌شان را براي افشاي «شتاب‌زدگي» و «ناداني» امثال من پشت سر هم قطار کرده؛ يعني باران، فرانک، امانوئل و امين و...؟ آيا پل باران يکي از اولين کساني نبود که گفت «در کشورهاي پيراموني چشم‌انداز توسعه‌اي که بر بورژوازي سرمايه‌دار بومي مبتني باشد، اساسا وجود ندارد»؟! (جالب اينجاست که دقيقا برخلاف ادعاي اطهاري، پل باران در کتاب اقتصاد سياسي رشد، الگوي استالين-فلدمن را براي توسعه کشورهاي پيراموني پيشنهاد مي‌کند). آيا آندره گوندر فرانک نبود که ادعا کرد در چارچوب نظام سرمايه‌داري جهاني فقط آن دسته از کشورهاي متروپل که مازاد دیگر کشورها را تصاحب مي‌کنند، مي‌توانند به طور کامل توسعه يابند؛ اما همه مناطقي که مازادشان به اين طريق تصاحب مي‌شود، محکوم به توسعه‌نيافتگي‌اند؟! (البته درون سنت نئومارکسيستي هستند، کساني مانند ارنستو لاکلائو که برداشت فرانک را از سرمايه‌داري به سبب تمرکزش روي روابط مبادله به جاي روابط توليد، به‌درستي نقد مي‌کنند؛ اما اکثرا با او بر سر اين نکته توافق دارند که در چارچوب نظام سرمايه‌داري جهاني، توسعه‌نيافتگي پيرامون بديل ناگزيرِ توسعه مرکز است). آيا آرگيري امانوئل که مانند باران و فرانک عقيده داشت «پيرامون تا زماني که بخشي از نظام سرمايه‌داري جهاني باقي بماند، ارزش مازاد خود را همچنان از دست خواهد داد»، «خودکفايي اقتصادي» را يگانه راه کمک به توسعه اقتصادي کشورهاي پيراموني نمي‌دانست؟ هدف از اشاره به اين نکات نه تأييد همه‌جانبه آنها؛ بلکه فقط نشان‌دادن ميزان اعتبار ادعاي آقاي اطهاري درباره نئومارکسيست‌ها است و بديهي است که در چارچوب يک يادداشت يا حتی مقاله در روزنامه نمي‌توان به تشريح نظرات نئومارکسيست‌هاي مختلف و نقد و ارزيابي آرای ايشان پرداخت. در اين سنت ضمن اجماع تقريبي در باب ناممکن‌بودن توسعه کشورهاي پيراموني در چارچوب نظام سرمايه‌داري جهاني، وقتي پاي «بديل سوسياليستي» به ميان مي‌آيد، تفاوت‌ها و واگرايي‌ها افزايش پيدا مي‌کند؛ مثلا رابرت برنر يکي از کساني است که مانند لاکلائو تحليل طبقاتي فرانک را نقد مي‌کند؛ اما برخلاف لاکلائو بر اين عقيده است که توسعه کشورهاي پيراموني در چارچوب سرمايه‌داري جهاني ممکن نيست و تنها راه پيشرفت اقتصادي در پيرامون، با توجه به سطح فعلي توسعه نيروهاي مولد در مرکز، همکاري بين‌المللي ميان جنبش‌هاي سوسياليستي طبقه کارگر در مرکز و پيرامون است؛ اما درباره نقش بورژوازي ملي! در ميان نام‌هايي که آقاي اطهاري پشت سر هم قطار کرده است، به نام نيکوس پولانزاس بر‌مي‌خوريم. از قضا نيکوس پولانزاس يکي از منتقدان پر‌و‌پا‌قرص «اسطوره بورژوازي ملي» است. در کتاب طبقه در سرمايه‌داري معاصر، به‌ويژه در فصل دوم، مي‌توان نقدي يافت از دو برداشت متفاوت که وجه اشتراک‌شان دفاع از نقش پيشرو «بورژوازي به‌اصطلاح ملي» در کشورهاي اروپايي در نيمه دوم قرن بيستم است: از يک طرف کساني مانند پل سوييزي و هري مگداف و از طرف ديگر، کساني مانند ارنست مندل، بيل وارن و ديگران. در اينجا بايد از خواننده به خاطر اين اشارات گذرا عذرخواهي کنم. هدف فقط نشان‌دادن اين است که با رديف‌کردن چند اسم نمي‌توان هرگونه نقد آموزه «نقش بورژوازي ملي» در پيشرفت و ترقي اقتصادي-سياسي را تخطئه کرد و آن را موضعي ناپخته و نشانه «چپ‌روي کودکانه» جلوه داد؛ بنابراين در پايان اين بخش، صرفا به نقل فرازي از کتاب سوءتوسعه (1990) نوشته سمير امين بسنده مي‌کنم. امين در فصل پنجم اين کتاب، فصلي با عنوان «توسعه بديل براي آفريقا و جهان سوم»، مي‌گويد تاريخ نشان داده است که در زمانه ما بورژوازي ملي ديگر قادر نيست همان نقشي را ايفا کند که در اروپا، آمريکاي شمالی و ژاپنِ قرن نوزدهم ايفا کرد: «گسترش جهاني سرمايه‌داري، در پيرامون با نابرابري فزاينده توزيع اجتماعي همراه است؛ حال آنکه در مرکزهاي نظام شرايطي را براي نابرابري اجتماعي کمتر و (ثبات توزيع به‌مثابه مبنايي براي يک وفاق دموکراتيک) به وجود مي‌آورد. از‌آنجا‌که بورژوازي پيرامون از کنترل فرايند انباشت محلي ناتوان است و به‌این‌دلیل [فرايند انباشت محلی] فرایند باقی می‌ماند که مدام باید خودش را با محدوديت‌هاي انباشت جهاني تطبيق دهد، طرح استقرار يک دولت ملي بورژوايي به دليل عوامل خارجي اساسا نامساعد، نه‌‌فقط دستخوش نقصان مي‌شود؛ بلکه کلا ناممکن است؛ بنابراین دولت پيراموني به سبب ضعف آن ضرورتا استبدادي است. اين دولت براي بقا ناگزير است از معارضه با نيروهاي امپرياليستي مسلط اجتناب ورزيده و بکوشد تا موقعيت بين‌المللي خود را به حساب شرکاي پيراموني آسيب‌پذيرتر، بهبود بخشد. نتيجه اينکه دموکراسي اجتماعي و سياسي و همبستگي بين‌المللي خلق‌ها اقتضا مي‌‌کند که اسطوره «بورژوازي ملي» را رها کنيم و برنامه «ملي-بورژوايي» را با يک برنامه «ملي مردمي» جايگزين سازيم». (اين فصل از کتاب امين را سعيد گازراني ترجمه کرده است).يکي از نکات مهم اين فراز اشاره‌اي است که امين به تفاوت جايگاه و نقش بورژوازي داخلي در جهان امروز با جايگاه و نقشش در اروپا، آمريکاي شمالي و ژاپن در قرن‌هاي گذشته مي‌کند. اين يکي ديگر از نکاتي است که کمال اطهاري ناديده مي‌گيرد. در بخش دوم و آخر اين نوشته به همين نکته مي‌پردازم.
2اطهاري براي دفاع از نقش «بورژوازي ملي» در ايران به آثار مختلف مارکس ارجاع مي‌دهد. قبل از همه، به مانيفست. مارکس در دهه 1840، به شيوه‌اي «تک‌راستايي» به توسعه کشورهاي پيراموني مي‌نگريست و بر اين باور بود که سرمايه‌داري جهان «تصويري قرينه» از سرمايه‌داري کشورهاي مرکز را در کشورهاي پيراموني ايجاد خواهد كرد. اما برخلاف تصور کساني مانند ادوارد سعيد يا به طريقي ديگر، سمير امين، اين اعتقاد که ناشي از «اطلاعات تاريخي اندک» از کشورهاي پيراموني در اين دوره از حيات مارکس بود، در دوره‌هاي بعدي حيات فکري او، جرح و تعديل و سرانجام کاملا دگرگون شد. کوين اندرسن در کتاب مارکس و جوامع پيراموني (ترجمه حسن مرتضوي) نشان داده است که مارکس در گروندريسه و کاپيتال از اين ديدگاه «تک‌راستايي» فاصله گرفته و گونه‌اي نظريه تحول «چندراستايي» را بسط داده است؛ همچنين در 1882-1881 به اين نتيجه رسيده است که «روسيه به شيوه‌اي غيرسرمايه‌داري و ترقي‌خواهانه» مي‌تواند «مدرنيزه» شود.
با توجه به اين نکات، استناد به بحث مارکس در نبردهاي طبقاتي در فرانسه براي اثبات ضرورت ائتلاف طبقه کارگر با بورژوازي به اصطلاح ملي در يک کشور پيراموني به هيچ وجه موجه به نظر نمي‌رسد. در اينجا مي‌توان به فهرست نام‌هاي مقاله آقاي اطهاري نام ديگري را نيز اضافه کرد. کوين اندرسون در فصل پنجم کتابي که پيش‌تر به آن اشاره شد، جملات آغازين ضميمه سوم کتاب تروتسکي، تاريخ انقلاب روسيه، را نقل مي‌کند: «کشوري که رشد صنعتي بيشتري داشته است تصويري است از آينده کشوري که رشد کمتري کرده است». اين گفته مارکس [در جلد اول کاپيتال] که عزيمتگاه خويش را از لحاظ روش‌شناختي نه اقتصاد جهاني بلکه يک کشور واحد سرمايه‌داري به عنوان نمونه [يعني انگلستان] قرار داده است، به نسبتي که تکامل سرمايه‌داري تمامي کشورها را صرف‌نظر از سطح صنعت و سرنوشت پيشينيان دربر گرفته است، مصداقش کمتر شده است. انگلستان در زمان خود آينده فرانسه را نشان داد، اما به نحو چشمگيري آينده آلمان را کمتر و از همه کمتر آينده روسيه را نشان داد و آينده هندوستان را ابدا آشکار نكرد. اما منشويک‌هاي روسي اين گزاره مارکس را بي‌قيدوشرط تلقي کردند. آنها مي‌گفتند روسيه عقب‌افتاده را نبايد به جلو هل داد بلکه بايد فروتنانه از مدل‌هاي آماده پيروي کند. ليبرال‌ها نيز با اين نوع «مارکسيسم» موافق بودند». (ترجمه حسن مرتضوي) در اينجا البته مي‌توان ايراد گرفت که بديل مورد نظر تروتسکي به استالينيسم ختم شد؛ اما پيش‌فرض ايرادهايي از اين دست اين است که هر سنخي از «استراتژي سوسياليستي» ضرورتا به استالينيسم يا ساير نسخه‌هاي سوسياليسم دولتي منتهي خواهد شد: پيش‌فرضي که ترجيع‌بند پروپاگانداي راست است (راستي که متأسفانه اصلا «تخيلي» نيست و جهت‌گيري‌هاي نظري و عملي‌اش ريشه در ستيزي طبقاتي عليه طبقات فرودست دارد). درواقع با شعارهايي از همين سنخ است که «سوسياليسم» را به يک کلمه ممنوعه تبديل کرده‌اند، تا جايي که حتي برخي نويسندگان چپ نيز حاضر نيستند آن را بر زبان آورند که مبادا برچسب «چپ تخيلي»، «چپ استالينيستي»، «چپ يوتوپيايي» و... بر آنها زده شود.
از طرف ديگر، در مورد ارجاعي که تروتسکي به کاپيتال مارکس داده است، کوين اندرسن اعتقاد دارد تغييري که مارکس در ويراست فرانسوي کاپيتال، «زير جلي» و به يک معنا «دور از چشم انگلس»، در اين جمله ايجاد کرده نشان مي‌دهد که او در ترسيم اين مسير تک‌راستا بيشتر کشورهاي «مرکز» را در نظر داشته است تا «پيرامون». اما همان‌طور که از جملات تروتسکي نيز بر مي‌آيد، آلمان يکي از کشورهايي بوده که دقيقا همان مسير انگلستان را نپيموده است (به سبب «فقدان تقريبا کامل بورژوازي قدرتمند تجاري و صنعتي در بيش از دو قرن»)؛ بنابراين، چطور مي‌توان در کشوري پيراموني مانند ايران، دفاع از نقش بورژوازي به اصطلاح ملي را با استناد به الگوي تحولات انگلستان و فرانسه توجيه کرد؟
با توجه به تمام اين نکات، با کمال احترام بايد گفت متأسفانه هيچ يک از «پاسخ»‌هاي آقاي اطهاري قانع‌کننده نيستند. اما نبايد شتاب ورزيد. بلکه بايد منتظر ماند و «محتوا و نتيجه» درسگفتارهاي او را شنيد و به ارزيابي قوت و ضعف استدلال‌هايش پرداخت. اما اميدوارم نتيجه بحث ايشان اين نباشد که طبقه کارگر بايد بار ديگر قباي ژنده خود را به چنگال‌هاي بورژوازي به اصطلاح ملي بياويزد!

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها