به مناسبت سالروز کودتای 28 مرداد
چرا نمیشود؟
احمد طالبینژاد
*نگاهی عمیق و فلسفی به پارهای مسائل فرهنگی، هنری، اقتصادی، اجتماعی و با احتیاط، سیاسی!!
تقدیر چنین بوده است که دو، سهماهی پیش از وقوع کودتای 28 مرداد 1332 و سرنگونی دولت دکتر مصدق، به دنیا بیایم و زندگیام با این واقعه گره بخورد. از اوان نوجوانی حس غریبی نسبت به مصدق پیدا کرده بودم؛ به این دلیل که نقل مجلس و نقل محفل پدرم در شبنشینیهای خانوادگی و غیرخانوادگی، حکایت مصدق بود و کودتا که پدرم «گودتا» با فتح د میگفت. او که در سال کودتا همراه چند نفر دیگر از همولایتیها و هزاران نفر از سراسر کشور در تهران کارگری میکرده است، همواره از دو نفر در این ماجرای تلخ تاریخی حکایت میکرد؛ نخست دکتر حسین فاطمی که نایینی بود - یعنی همشهری ما -؛ شجاعمردی که از دوران دبیرستان قهرمان اصلی زندگی من شد و دیگری «محمودو» پسوند «و» به نشانه معرفه است؛ یعنی همان محمودی که همه میشناختند. این محمودو مرد میانسالی بود با قد بلند، موهای آشفته جو گندمی و کمی تا قسمتی ملنگ یا مشنگ که دوسوم سال را در تهران میگذراند و خدمتکار خانوادگی پیرنیا (خاندان بزرگی در نایین که در تاریخ معاصر نقش برجستهای داشته اند) بود و یکسومش را هم در ولایت سپری میکرد؛ بیقید و رها. از آنهایی که ابایی ندارند در جلوی جمع باد معده را با
بلندترین صدای ممکن سر دهند و باکشان نباشد که زنی اگر از کنارش عبور کند، بگوید «خاک تو سرت مرتیکه» و او همراه با خنده، یکی دیگر هم ول کند. به هر حال، محمودو آدم خاصی بود. اما روایت پدرم از او؛ میگفت هر دو همراه با هزاران نفر از مردم از دو روز پیش از کودتا در خیابانهای تهران زندهباد مصدق میگفتهاند و دور تا دور خانه مصدق در محاصرهشان بوده اما روز 28 مرداد که کرومیت روزولت موفق میشود خبر سقوط دولت ملی مصدق را به کاخ سفید مخابره کند، عدهای از همان مدافعان خانه به داخلش هجوم میبرند و تخریب میکنند و اسباب و اثاثیه خانه را به غارت میبرند؛ از جمله محمودو که شنل مخمل زن دکتر مصدق را از گنجه لباسهایش بیرون میکشد و روی لباسهای مندرسش میپوشد و به خیابان میآید و جلوی مردم قر میدهد و شادمانی میکند. در ولایت ما شنلهای مخملی را که حاشیه پایینش پولک و سکهدوزی شده باشد، شنل و تنبان قر میگویند. بعدها محمودو این لباس را به یک عتیقهفروش میفروشد و پول نسبتا خوبی هم گیرش میآید و بعد هم میرود به نوکری خانه پیرنیاها و مشکل او و ولایت ما از همینجاها ناشی میشود. پس از کودتا و فروکشکردن تب و تاب احزاب، دو
حزب ساختگی از سوی دربار ایجاد یا بهتر است بگویم احداث میشود؛ حزب ایران نوین و حزب مردم اولی اکثریت داشت و دربست از منویات دربار پیروی میکرد و دومی در اقلیت بود و نقش اپوزیسیون را بازی میکرد. پیرنیاها در حزب مردم بودند و محمودو هم طبعا پیرنیایی بود. به همین دلیل، در منطقه نایین دشمن زیاد داشت؛ از محمد رستمی گرفته که طرفدار مصطفوی بود؛ از حزب ایران نوین و هنگام رأیگیری شناسنامههای مردم را جمع میکرد و میبرد فرمانداری که به قول خودش مهر بزنند و در واقع از طرف مردم رأی به صندوق بریزند. محمدآقا دشمن خونی محمودو بود و بر عکس. خانهشان یک کوچه با هم فاصله داشت اما چشم دیدن هم را نداشتند، برخی رجال نامدار شهر که اینها هم اکثریتی بودند از او بدشان میآمد. محمودو در دوران انتخابات، روزگار بدی را میگذراند. حتی جرئت نمیکرد در ولایت آفتابی شود. چون مردم طعن و لعنش میکردند که چرا پیرنیایی است. مردم درک درستی از بازیهای سیاسی نداشتند. تنها چیزی که یاد گرفته بودند، این بود که در دوره انتخابات، توی فلکه شهر جمع شوند و شعار دهند که «وکیل نایین زندهباد. مصطفوی پایندهباد» و اینها دلیل داشت. دلیلش هم شخص شخیص دکتر
حسین فاطمی، روزنامهنگار و سایستمدار برجسته و شجاع ایران بود. پس از کودتا و دستگیری و اعدام او با تن تبدار، زادگاه وی یعنی این شهر کوچک حاشیه کویری، در محاق دربار افتاد و هیچ کس خبری از او نمیگرفت. دل مردم هر چهار سال یک بار به همین زندهباد مردهبادها خوش بود و حتی کسی نمیپرسید چرا آقای وکیل طی این همه سال نمایندگی، یک بار هم برای سرکشی به حوزه انتخابیهاش قدم رنجه نمیفرماید؟ قلعه مصباح متعلق به مصباح فاطمی، برادر بزرگ دکتر فاطمی که در واقع بنیانگذار روزنامه باختر در اصفهان بود و همو هم بود که حسین جوان را به عرصه خبرنگاری و سپس سیاست و مبارزه کشاند، سالهای سال مثل قلعه سنگباران در داستان امیر ارسلان، در یکی از خیابانهای خلوت شهر خودنمایی میکرد و هیچ کس اجازه ورود به آن را نداشت. مصباح بعد از کودتا خود را به دستگاه حکومتی واگذاشت و حتی اقدامات برادرش را محکوم کرد و به همین دلیل کموبیش نزد خردمندان شهر منفور بود. باری، محمودو دو، سه دهه پیش مرد و چیزی از خود باقی نگذاشت جز همین حکایت شنل زن دکتر مصدق و بادهای مدام معده بهویژه هنگام راهرفتنش که هنوز هم در یاد سالمندان باقی مانده و اینجوری است
که گوشههایی از تاریخ پنهان میماند و فراموش میشود. دو سال پیش از یک همشهری نسبتا جوان که مهندس پردرآمد شرکت نفت است و به اقصی نقاط جهان سفر مجانی کرده، پرسیدم میدانی دکتر حسین فاطمی کی بود؟ پاسخ داد فکر میکنم یکی از شهدای جنگ بوده، چون اسمش را روی خیابان گذاشتهاند و البته به او بابت این ناآگاهی حق دادم. مگر درباره این روزنامهنگار شجاع در رسانههای عمومی چقدر گفته و نوشته شده است؟ دو سال پیش طرح فیلمنامهای با نام «خیابان فاطمی» را به یکی از نهادهای سینمایی دادم که در وهله نخست خیلی مورد استقبال مقام مربوطه قرار گرفت و حتی درباره اینکه کارگردانش چه کسی باشد، صحبت کردیم؛ اما پس از یکی، دو ماه همان مقام مسئول در تماسی تلفنی خبر داد که نمیشود. چون اگر بخواهیم فاطمی را مطرح کنیم، باید دکتر مصدق را هم مطرح کنیم و میدانی که نمیشود.
و من واقعا نمیدانم چرا نمیشود؟
*نگاهی عمیق و فلسفی به پارهای مسائل فرهنگی، هنری، اقتصادی، اجتماعی و با احتیاط، سیاسی!!
تقدیر چنین بوده است که دو، سهماهی پیش از وقوع کودتای 28 مرداد 1332 و سرنگونی دولت دکتر مصدق، به دنیا بیایم و زندگیام با این واقعه گره بخورد. از اوان نوجوانی حس غریبی نسبت به مصدق پیدا کرده بودم؛ به این دلیل که نقل مجلس و نقل محفل پدرم در شبنشینیهای خانوادگی و غیرخانوادگی، حکایت مصدق بود و کودتا که پدرم «گودتا» با فتح د میگفت. او که در سال کودتا همراه چند نفر دیگر از همولایتیها و هزاران نفر از سراسر کشور در تهران کارگری میکرده است، همواره از دو نفر در این ماجرای تلخ تاریخی حکایت میکرد؛ نخست دکتر حسین فاطمی که نایینی بود - یعنی همشهری ما -؛ شجاعمردی که از دوران دبیرستان قهرمان اصلی زندگی من شد و دیگری «محمودو» پسوند «و» به نشانه معرفه است؛ یعنی همان محمودی که همه میشناختند. این محمودو مرد میانسالی بود با قد بلند، موهای آشفته جو گندمی و کمی تا قسمتی ملنگ یا مشنگ که دوسوم سال را در تهران میگذراند و خدمتکار خانوادگی پیرنیا (خاندان بزرگی در نایین که در تاریخ معاصر نقش برجستهای داشته اند) بود و یکسومش را هم در ولایت سپری میکرد؛ بیقید و رها. از آنهایی که ابایی ندارند در جلوی جمع باد معده را با
بلندترین صدای ممکن سر دهند و باکشان نباشد که زنی اگر از کنارش عبور کند، بگوید «خاک تو سرت مرتیکه» و او همراه با خنده، یکی دیگر هم ول کند. به هر حال، محمودو آدم خاصی بود. اما روایت پدرم از او؛ میگفت هر دو همراه با هزاران نفر از مردم از دو روز پیش از کودتا در خیابانهای تهران زندهباد مصدق میگفتهاند و دور تا دور خانه مصدق در محاصرهشان بوده اما روز 28 مرداد که کرومیت روزولت موفق میشود خبر سقوط دولت ملی مصدق را به کاخ سفید مخابره کند، عدهای از همان مدافعان خانه به داخلش هجوم میبرند و تخریب میکنند و اسباب و اثاثیه خانه را به غارت میبرند؛ از جمله محمودو که شنل مخمل زن دکتر مصدق را از گنجه لباسهایش بیرون میکشد و روی لباسهای مندرسش میپوشد و به خیابان میآید و جلوی مردم قر میدهد و شادمانی میکند. در ولایت ما شنلهای مخملی را که حاشیه پایینش پولک و سکهدوزی شده باشد، شنل و تنبان قر میگویند. بعدها محمودو این لباس را به یک عتیقهفروش میفروشد و پول نسبتا خوبی هم گیرش میآید و بعد هم میرود به نوکری خانه پیرنیاها و مشکل او و ولایت ما از همینجاها ناشی میشود. پس از کودتا و فروکشکردن تب و تاب احزاب، دو
حزب ساختگی از سوی دربار ایجاد یا بهتر است بگویم احداث میشود؛ حزب ایران نوین و حزب مردم اولی اکثریت داشت و دربست از منویات دربار پیروی میکرد و دومی در اقلیت بود و نقش اپوزیسیون را بازی میکرد. پیرنیاها در حزب مردم بودند و محمودو هم طبعا پیرنیایی بود. به همین دلیل، در منطقه نایین دشمن زیاد داشت؛ از محمد رستمی گرفته که طرفدار مصطفوی بود؛ از حزب ایران نوین و هنگام رأیگیری شناسنامههای مردم را جمع میکرد و میبرد فرمانداری که به قول خودش مهر بزنند و در واقع از طرف مردم رأی به صندوق بریزند. محمدآقا دشمن خونی محمودو بود و بر عکس. خانهشان یک کوچه با هم فاصله داشت اما چشم دیدن هم را نداشتند، برخی رجال نامدار شهر که اینها هم اکثریتی بودند از او بدشان میآمد. محمودو در دوران انتخابات، روزگار بدی را میگذراند. حتی جرئت نمیکرد در ولایت آفتابی شود. چون مردم طعن و لعنش میکردند که چرا پیرنیایی است. مردم درک درستی از بازیهای سیاسی نداشتند. تنها چیزی که یاد گرفته بودند، این بود که در دوره انتخابات، توی فلکه شهر جمع شوند و شعار دهند که «وکیل نایین زندهباد. مصطفوی پایندهباد» و اینها دلیل داشت. دلیلش هم شخص شخیص دکتر
حسین فاطمی، روزنامهنگار و سایستمدار برجسته و شجاع ایران بود. پس از کودتا و دستگیری و اعدام او با تن تبدار، زادگاه وی یعنی این شهر کوچک حاشیه کویری، در محاق دربار افتاد و هیچ کس خبری از او نمیگرفت. دل مردم هر چهار سال یک بار به همین زندهباد مردهبادها خوش بود و حتی کسی نمیپرسید چرا آقای وکیل طی این همه سال نمایندگی، یک بار هم برای سرکشی به حوزه انتخابیهاش قدم رنجه نمیفرماید؟ قلعه مصباح متعلق به مصباح فاطمی، برادر بزرگ دکتر فاطمی که در واقع بنیانگذار روزنامه باختر در اصفهان بود و همو هم بود که حسین جوان را به عرصه خبرنگاری و سپس سیاست و مبارزه کشاند، سالهای سال مثل قلعه سنگباران در داستان امیر ارسلان، در یکی از خیابانهای خلوت شهر خودنمایی میکرد و هیچ کس اجازه ورود به آن را نداشت. مصباح بعد از کودتا خود را به دستگاه حکومتی واگذاشت و حتی اقدامات برادرش را محکوم کرد و به همین دلیل کموبیش نزد خردمندان شهر منفور بود. باری، محمودو دو، سه دهه پیش مرد و چیزی از خود باقی نگذاشت جز همین حکایت شنل زن دکتر مصدق و بادهای مدام معده بهویژه هنگام راهرفتنش که هنوز هم در یاد سالمندان باقی مانده و اینجوری است
که گوشههایی از تاریخ پنهان میماند و فراموش میشود. دو سال پیش از یک همشهری نسبتا جوان که مهندس پردرآمد شرکت نفت است و به اقصی نقاط جهان سفر مجانی کرده، پرسیدم میدانی دکتر حسین فاطمی کی بود؟ پاسخ داد فکر میکنم یکی از شهدای جنگ بوده، چون اسمش را روی خیابان گذاشتهاند و البته به او بابت این ناآگاهی حق دادم. مگر درباره این روزنامهنگار شجاع در رسانههای عمومی چقدر گفته و نوشته شده است؟ دو سال پیش طرح فیلمنامهای با نام «خیابان فاطمی» را به یکی از نهادهای سینمایی دادم که در وهله نخست خیلی مورد استقبال مقام مربوطه قرار گرفت و حتی درباره اینکه کارگردانش چه کسی باشد، صحبت کردیم؛ اما پس از یکی، دو ماه همان مقام مسئول در تماسی تلفنی خبر داد که نمیشود. چون اگر بخواهیم فاطمی را مطرح کنیم، باید دکتر مصدق را هم مطرح کنیم و میدانی که نمیشود.
و من واقعا نمیدانم چرا نمیشود؟