به یاد آزادگان مادري ايستاده در جنگل
احترام برومند
بازگشت به آن روزها، مرداد 69، بهطور ناگهانی کمی سخت است؛ اما به ياد داريم عده زیادی از آزادگان در آن روزها برگشتند و هر بار كه به آن روزها بازمیگردم، یاد خاطرهاي میافتم. ما در روستای بشم که در شش، هفت کیلومتری بندرانزلی بود، کلبهاي کوچک داشتیم و در آن روستا با خانمي آشنا شده بودیم که او هم پسري داشت که در آن دوران اسیر بود. او همیشه چشمبهراه بود که فرزندش برگردد.
یادم میآید آن روزگاران خیلی عجیب بود و دوروبر همه ما خانوادههايي بودند كه چشمبهراه بازگشت عزیزانشان بودند. مثل امروز خبری از فضای مجازی، اینترنت و موبایل نبود. ما الان یک دقیقه بچههایمان جواب موبایل را نمیدهند، دلمان هزار راه میرود و نگران میشویم؛ اما پدر و مادرهاي رزمندگان و آزادگان در نبود چنین وسایل ارتباطی چگونه آن همه سال، روز و دقيقه را پشت سر گذاشتهاند؟!
حتی تصورش هم ناممکن است؛ فكر كن هم از عزیزت دور باشی و هم بیخبر و بدتر اینکه بدانی فرزندت، همسرت، جگرگوشهات در شرایط مناسبی به سر نمیبرد و دشمن چقدر با آنها بدرفتاری میکند. از آنجا که مجامع بینالملل هم به آن صورت پیگیر این عزیزان نبودهاند که در آن شرایط اسیری چه بر سرشان میآمد و روزگارشان چگونه سپری میشد!
حالا 19 سال ميگذرد كه بسياري از آنها آزاد شدهاند و پيش خانه و خانواده خود بازگشتهاند؛ آنهم با همه مشکلات روحی و رنجهايي كه كشيدهاند. میدانیم هنوز هم برخی از آنان از آن شرایط کاملا بیرون نیامدهاند و همچنان این مشکلات را با خود همراه دارند.
در آن روزهاي اول كه اسرا دستهدسته آزاد میشدند و به ميهن بازميگشتند، این خانم که اسمش ضیا بود، به خیابان رفت و ساعتها منتظر شد؛ اما پسرش نیامد. ما همراه او غصهدار شدیم، از خودمان ميپرسيديم چرا نباید این چشمبهراهی بعد از بازگشت عده زیادی از اسرا، برای او هم تمام بشود؟... تا اینکه چند سالی گذشت و ما یک بار دیگر به آن ده رفتیم و من خانم ضیا را در یک خیابان دور و دراز جنگلی دیدم که با چادر مشکی قدم میزد. جلو رفتم و جویای حالش شدم و بعد هم پرسیدم: چی شد خانم ضیا؟ پسرت چی شد، آمد؟ و او به همان خیابان جنگلی اشاره کرد و گفت: او... آقایی که آنجا ایستاده را ببین، این همان پسرم است که دیگر نه حرفی میزند، نه کاری میکند، نه چیزی تعریف میکند و نه برای ما میخندد... و نه حالی دارد!
این خاطره سالهاست همراه من است. خانم ضیا را با چادر مشکی و جنگل قشنگ به یاد دارم و در آن دور که پسرش ايستاده بود! روزگار گذشته، از آنها بیخبرم و نمیدانم آیا پسرش بهتر شده، یا حالوروزشان چگونه است؟ خواهرم -مرضيه برومند- یکی از شخصیتهای مسن خانه مادربزرگه را از همان ده الهام گرفته است و این خاطره هیچوقت
از یادم نمیرود.
البته شادروان داوود رشیدی هم در زمان جنگ فیلم صاف و سادهای مثل رهایی* را بازی کرد که درباره جنگ و اسارت بود. رسول صدرعاملي آن را در سال 61 ساخته و میدانم که در آن روزها همه هدفشان این بود که صادقانهتر به مسائلی مانند جنگ بپردازند و داوود هم نقش یک راننده -فکر میکنم لوکوموتیوران- را بازی میکرد که به منطقه جنگی میرفت. امسال هم در سومین مراسم یادمان داوود رشیدی که هفتم شهریور در تالار عباس کیارستمی بنیاد فارابی برگزار میشود، ما بریدهای از فیلمهایی را که داوود در آنها بازی کرده است، به نمايش میگذاریم که یکی از آنها همین رهایی خواهد بود که یادآوری میکند زندگی آن دوران را و جنگ
و اسارت را و... .
پینوشت:
* در فیلم رهایی، قاسم که داوطلبانه به جبهه جنگ رفته است، درحالیکه یک پای خود را از دست داده به خانه بازمیگردد. از ازدواج با دخترداییاش، فاطمه، به دلیل نقص عضو، سر باز میزند و تلاش میکند تا نویسنده عراقی نامه نیمهتمامی را که پیش از مجروحشدن در سنگر دشمن یافته، در اردوگاه اسرا بیابد؛ نویسنده نامه در نامهاش از سربازان ایرانی دفاع کرده است. قاسم پس از یافتن نویسنده نامه با فاطمه ازدواج میکند.
بازگشت به آن روزها، مرداد 69، بهطور ناگهانی کمی سخت است؛ اما به ياد داريم عده زیادی از آزادگان در آن روزها برگشتند و هر بار كه به آن روزها بازمیگردم، یاد خاطرهاي میافتم. ما در روستای بشم که در شش، هفت کیلومتری بندرانزلی بود، کلبهاي کوچک داشتیم و در آن روستا با خانمي آشنا شده بودیم که او هم پسري داشت که در آن دوران اسیر بود. او همیشه چشمبهراه بود که فرزندش برگردد.
یادم میآید آن روزگاران خیلی عجیب بود و دوروبر همه ما خانوادههايي بودند كه چشمبهراه بازگشت عزیزانشان بودند. مثل امروز خبری از فضای مجازی، اینترنت و موبایل نبود. ما الان یک دقیقه بچههایمان جواب موبایل را نمیدهند، دلمان هزار راه میرود و نگران میشویم؛ اما پدر و مادرهاي رزمندگان و آزادگان در نبود چنین وسایل ارتباطی چگونه آن همه سال، روز و دقيقه را پشت سر گذاشتهاند؟!
حتی تصورش هم ناممکن است؛ فكر كن هم از عزیزت دور باشی و هم بیخبر و بدتر اینکه بدانی فرزندت، همسرت، جگرگوشهات در شرایط مناسبی به سر نمیبرد و دشمن چقدر با آنها بدرفتاری میکند. از آنجا که مجامع بینالملل هم به آن صورت پیگیر این عزیزان نبودهاند که در آن شرایط اسیری چه بر سرشان میآمد و روزگارشان چگونه سپری میشد!
حالا 19 سال ميگذرد كه بسياري از آنها آزاد شدهاند و پيش خانه و خانواده خود بازگشتهاند؛ آنهم با همه مشکلات روحی و رنجهايي كه كشيدهاند. میدانیم هنوز هم برخی از آنان از آن شرایط کاملا بیرون نیامدهاند و همچنان این مشکلات را با خود همراه دارند.
در آن روزهاي اول كه اسرا دستهدسته آزاد میشدند و به ميهن بازميگشتند، این خانم که اسمش ضیا بود، به خیابان رفت و ساعتها منتظر شد؛ اما پسرش نیامد. ما همراه او غصهدار شدیم، از خودمان ميپرسيديم چرا نباید این چشمبهراهی بعد از بازگشت عده زیادی از اسرا، برای او هم تمام بشود؟... تا اینکه چند سالی گذشت و ما یک بار دیگر به آن ده رفتیم و من خانم ضیا را در یک خیابان دور و دراز جنگلی دیدم که با چادر مشکی قدم میزد. جلو رفتم و جویای حالش شدم و بعد هم پرسیدم: چی شد خانم ضیا؟ پسرت چی شد، آمد؟ و او به همان خیابان جنگلی اشاره کرد و گفت: او... آقایی که آنجا ایستاده را ببین، این همان پسرم است که دیگر نه حرفی میزند، نه کاری میکند، نه چیزی تعریف میکند و نه برای ما میخندد... و نه حالی دارد!
این خاطره سالهاست همراه من است. خانم ضیا را با چادر مشکی و جنگل قشنگ به یاد دارم و در آن دور که پسرش ايستاده بود! روزگار گذشته، از آنها بیخبرم و نمیدانم آیا پسرش بهتر شده، یا حالوروزشان چگونه است؟ خواهرم -مرضيه برومند- یکی از شخصیتهای مسن خانه مادربزرگه را از همان ده الهام گرفته است و این خاطره هیچوقت
از یادم نمیرود.
البته شادروان داوود رشیدی هم در زمان جنگ فیلم صاف و سادهای مثل رهایی* را بازی کرد که درباره جنگ و اسارت بود. رسول صدرعاملي آن را در سال 61 ساخته و میدانم که در آن روزها همه هدفشان این بود که صادقانهتر به مسائلی مانند جنگ بپردازند و داوود هم نقش یک راننده -فکر میکنم لوکوموتیوران- را بازی میکرد که به منطقه جنگی میرفت. امسال هم در سومین مراسم یادمان داوود رشیدی که هفتم شهریور در تالار عباس کیارستمی بنیاد فارابی برگزار میشود، ما بریدهای از فیلمهایی را که داوود در آنها بازی کرده است، به نمايش میگذاریم که یکی از آنها همین رهایی خواهد بود که یادآوری میکند زندگی آن دوران را و جنگ
و اسارت را و... .
پینوشت:
* در فیلم رهایی، قاسم که داوطلبانه به جبهه جنگ رفته است، درحالیکه یک پای خود را از دست داده به خانه بازمیگردد. از ازدواج با دخترداییاش، فاطمه، به دلیل نقص عضو، سر باز میزند و تلاش میکند تا نویسنده عراقی نامه نیمهتمامی را که پیش از مجروحشدن در سنگر دشمن یافته، در اردوگاه اسرا بیابد؛ نویسنده نامه در نامهاش از سربازان ایرانی دفاع کرده است. قاسم پس از یافتن نویسنده نامه با فاطمه ازدواج میکند.