|

همه‌ لباس‌هایم راه‌راه است

مجتبی ویسی

آیا می‌توان به درون شعر راه یافت؟ آیا می‌توان الگوهای نوشتاری و ذهنی شاعر را دریافت و بیرون کشید؟ بوکوفسکی در جایی خطاب به منتقدان می‌گوید: «من همیشه در شعر بعد هستم، در کتاب بعد...» و با این پیام می‌خواهد بگوید که آنها به گرد پای او نمی‌رسند. آیا منتقد همیشه با گذشته شاعر سروکار دارد؟ دورنما چطور؟ آیا می‌توان نمایی کلی و دورادور از کار یک شاعر را دید تا به شعر او نزدیک شد. تلاش باید کرد. تلاش می‌کنیم.

فرزانه قوامی، شاعری است که شعرش را بر مبنای گزاره‌ها بیان می‌کند. تکه‌هایی همگون یا ناهمگون را در کنار هم می‌گذارد و ساختمان شعر خود را بالا می‌برد. از این نظر شاید بتوان شعر او را برخوردار از فرمی خشتی یا مکعبی دانست. این را از آن جهت می‌گویم که گزاره‌ها یا پاره‌های شعری او در عین شکل‌دادن به روایت، قالب و فرم خود را نیز در ساختار اثر حفظ می‌کنند؛ مثل مکعب یا آجری که در یک سازه یا دیوار به‌کار رفته باشد. به‌همین دلیل در شعر او ما با قطعات گوناگون طرف هستیم، قطعات یا گزاره‌هایی در حد یک یا دو سطر که در پیوندی پنهان یا آشکار با یکدیگر قرار دارند. این فرم در شعرهای پیشینی او بیشتر به نمای خانه‌هایی شباهت داشت که ما در ماشینی از برابر آنها بگذریم. اما در قسمت عمده‌ شعرهای «وقتی عشق کهنسال بود»، تفاوتی رخ داده است. این خانه‌ها (شعرها) از هم منفک شده‌اند و ساخت و قواره و مختصات خاص را یافته‌اند. با این تمهید، بیننده (خواننده) می‌تواند از بیرون به درون خانه (شعر) نیز راه یابد. با التفات به این تغییر می‌توان به یک نتیجه رسید: قوامی در سروده‌های متأخر خود به یکپارچگی و انسجام اثر و نیز عنصر روایت‌پردازی بیشتر توجه نشان می‌دهد. او با رهاکردن خود از قید تفکر قطعه‌ای به ذهنیتی ساختاری نزدیک شده است. از آن طرف، با موشکافی در کار خود ضرورت گریزناپذیر اصلاح روایی را هم دریافته است. در شعرهای پیشین روایت برای او در اولویت نبود و رشته‌ای کمرنگ از آن به‌دست می‌داد. محوریت برایش بیان یا بازگویی همان قطعات و پاره‌ها بود که ممکن بود به کلیت یا ساختاری واحد ختم شود یا نشود. درنتیجه‌ چنین تمهیداتی، شعر او از آن اشباع و انباشتگی پیشین از اشیاء یا پدیده‌ها رهایی یافته و خلوت‌تر شده تا واژه‌ها و ایده‌ها در فضای شعر طنین بیشتری پیدا کنند. دو نمونه‌ دم‌دستی برای رویکرد اخیر شعرهای «پاپیون» و «وارثان صدای خش‌دار» هستند. این ضرورت تغییر یا تنوع را قوامی در مضمون شعر خود نیز احساس کرده. او دامنه‌ کارش را وسعت بخشیده که می‌تواند هم به‌واسطه‌ افزایش تجربیات حسی و خوانشی باشد و هم اجازه‌دادن به ایده‌ها و افکار متفاوت تا در شعرش حضور یابند. او اکنون می‌تواند موضوعاتی بیشتر را به ساحت شعرش دعوت کند و خود را از دام آن تکرار آزارنده برهاند که گریبان بسیاری را گرفته و هنوز می‌گیرد. شاعر اگر خود را در معرض شعر قرار دهد ناچیزترین عناصر و اجزاي هستی، حتی خرده‌سنگی، به شعرش می‌آیند و امکان بیانگری پیدا می‌کنند. با این تفاصیل، شعر قوامی اکنون میان عرصه‌های اجتماعی و سیاسی و عاشقانه و حتی فلسفی گشت‌ و واگشت می‌زند و در قیدوبند ایدئولوژی خاصی باقی نمی‌ماند: «پاره‌ای از پرسش‌ها فلسفی‌اند/ تعدادی نامحدود از آن‌ها کنجکاوی/ امروزه در معابر/ زندگی ادامه دارد به‌شیوه‌ای خصوصی/ خیلی‌ها علاقه دارند به راه‌رفتن/ تعدادی به نگاه‌کردن...» (شعر «فضاهای نزدیک»).
اما لحن و صدای راوی سوای چند مورد معدود، تغییری و همواره با لحنی یکسان در شعرهای او طرف هستیم. حتی در شعر «وارثان صدای خش‌دار»، ما صدای پدربزرگ را از لوای صدای غالب یعنی راوی می‌شنویم؛ هرقدر هم که تک‌جمله‌ای از زبان او بیان می‌شود. این لحن یکنواخت در مقیاس چند کتاب شاید به‌‌چشم نیاید اما در درازمدت بی‌گمان به تکرار می‌رسد، به عادت خواننده به یک صدا و لحن و در نتیجه بی‌توجهی به آن. قوامی که ضرورت تغییر روایی را دریافته ناچار است فکری هم برای راوی خود بکند. یک راهش این است که بگذارد شخصیت‌های جاندار یا بی‌جان در شعرش به صدا درآیند و وظیفه‌ روایت را خود برعهده بگیرند. تکثر راوی می‌تواند به دموکراسی متن بینجامد. نکته‌ آخر تلاش شاعر است برای صدادار‌کردن جنسیت خود، همان که قرن‌ها ساکت‌اش خواسته‌اند. او به زوایای پنهان وجود خود سرک می‌کشد و می‌خواهد به عمق خواست‌ها و نیت‌هایش نقب بزند. این آشکارسازی، کمترین حسن‌اش درک جهانِ دیگری است، جهانِ جنسیتِ دیگری، که ما را یک پله در مسیر شناخت و هم‌زیستی بالاتر می‌برد. شاعران زن ما اکنون وظیفه‌ خود می‌دانند که آن غیاب را به حضور برسانند و این به‌هیچ‌وجه ناچیز و کم‌اهمیت نیست.

آیا می‌توان به درون شعر راه یافت؟ آیا می‌توان الگوهای نوشتاری و ذهنی شاعر را دریافت و بیرون کشید؟ بوکوفسکی در جایی خطاب به منتقدان می‌گوید: «من همیشه در شعر بعد هستم، در کتاب بعد...» و با این پیام می‌خواهد بگوید که آنها به گرد پای او نمی‌رسند. آیا منتقد همیشه با گذشته شاعر سروکار دارد؟ دورنما چطور؟ آیا می‌توان نمایی کلی و دورادور از کار یک شاعر را دید تا به شعر او نزدیک شد. تلاش باید کرد. تلاش می‌کنیم.

فرزانه قوامی، شاعری است که شعرش را بر مبنای گزاره‌ها بیان می‌کند. تکه‌هایی همگون یا ناهمگون را در کنار هم می‌گذارد و ساختمان شعر خود را بالا می‌برد. از این نظر شاید بتوان شعر او را برخوردار از فرمی خشتی یا مکعبی دانست. این را از آن جهت می‌گویم که گزاره‌ها یا پاره‌های شعری او در عین شکل‌دادن به روایت، قالب و فرم خود را نیز در ساختار اثر حفظ می‌کنند؛ مثل مکعب یا آجری که در یک سازه یا دیوار به‌کار رفته باشد. به‌همین دلیل در شعر او ما با قطعات گوناگون طرف هستیم، قطعات یا گزاره‌هایی در حد یک یا دو سطر که در پیوندی پنهان یا آشکار با یکدیگر قرار دارند. این فرم در شعرهای پیشینی او بیشتر به نمای خانه‌هایی شباهت داشت که ما در ماشینی از برابر آنها بگذریم. اما در قسمت عمده‌ شعرهای «وقتی عشق کهنسال بود»، تفاوتی رخ داده است. این خانه‌ها (شعرها) از هم منفک شده‌اند و ساخت و قواره و مختصات خاص را یافته‌اند. با این تمهید، بیننده (خواننده) می‌تواند از بیرون به درون خانه (شعر) نیز راه یابد. با التفات به این تغییر می‌توان به یک نتیجه رسید: قوامی در سروده‌های متأخر خود به یکپارچگی و انسجام اثر و نیز عنصر روایت‌پردازی بیشتر توجه نشان می‌دهد. او با رهاکردن خود از قید تفکر قطعه‌ای به ذهنیتی ساختاری نزدیک شده است. از آن طرف، با موشکافی در کار خود ضرورت گریزناپذیر اصلاح روایی را هم دریافته است. در شعرهای پیشین روایت برای او در اولویت نبود و رشته‌ای کمرنگ از آن به‌دست می‌داد. محوریت برایش بیان یا بازگویی همان قطعات و پاره‌ها بود که ممکن بود به کلیت یا ساختاری واحد ختم شود یا نشود. درنتیجه‌ چنین تمهیداتی، شعر او از آن اشباع و انباشتگی پیشین از اشیاء یا پدیده‌ها رهایی یافته و خلوت‌تر شده تا واژه‌ها و ایده‌ها در فضای شعر طنین بیشتری پیدا کنند. دو نمونه‌ دم‌دستی برای رویکرد اخیر شعرهای «پاپیون» و «وارثان صدای خش‌دار» هستند. این ضرورت تغییر یا تنوع را قوامی در مضمون شعر خود نیز احساس کرده. او دامنه‌ کارش را وسعت بخشیده که می‌تواند هم به‌واسطه‌ افزایش تجربیات حسی و خوانشی باشد و هم اجازه‌دادن به ایده‌ها و افکار متفاوت تا در شعرش حضور یابند. او اکنون می‌تواند موضوعاتی بیشتر را به ساحت شعرش دعوت کند و خود را از دام آن تکرار آزارنده برهاند که گریبان بسیاری را گرفته و هنوز می‌گیرد. شاعر اگر خود را در معرض شعر قرار دهد ناچیزترین عناصر و اجزاي هستی، حتی خرده‌سنگی، به شعرش می‌آیند و امکان بیانگری پیدا می‌کنند. با این تفاصیل، شعر قوامی اکنون میان عرصه‌های اجتماعی و سیاسی و عاشقانه و حتی فلسفی گشت‌ و واگشت می‌زند و در قیدوبند ایدئولوژی خاصی باقی نمی‌ماند: «پاره‌ای از پرسش‌ها فلسفی‌اند/ تعدادی نامحدود از آن‌ها کنجکاوی/ امروزه در معابر/ زندگی ادامه دارد به‌شیوه‌ای خصوصی/ خیلی‌ها علاقه دارند به راه‌رفتن/ تعدادی به نگاه‌کردن...» (شعر «فضاهای نزدیک»).
اما لحن و صدای راوی سوای چند مورد معدود، تغییری و همواره با لحنی یکسان در شعرهای او طرف هستیم. حتی در شعر «وارثان صدای خش‌دار»، ما صدای پدربزرگ را از لوای صدای غالب یعنی راوی می‌شنویم؛ هرقدر هم که تک‌جمله‌ای از زبان او بیان می‌شود. این لحن یکنواخت در مقیاس چند کتاب شاید به‌‌چشم نیاید اما در درازمدت بی‌گمان به تکرار می‌رسد، به عادت خواننده به یک صدا و لحن و در نتیجه بی‌توجهی به آن. قوامی که ضرورت تغییر روایی را دریافته ناچار است فکری هم برای راوی خود بکند. یک راهش این است که بگذارد شخصیت‌های جاندار یا بی‌جان در شعرش به صدا درآیند و وظیفه‌ روایت را خود برعهده بگیرند. تکثر راوی می‌تواند به دموکراسی متن بینجامد. نکته‌ آخر تلاش شاعر است برای صدادار‌کردن جنسیت خود، همان که قرن‌ها ساکت‌اش خواسته‌اند. او به زوایای پنهان وجود خود سرک می‌کشد و می‌خواهد به عمق خواست‌ها و نیت‌هایش نقب بزند. این آشکارسازی، کمترین حسن‌اش درک جهانِ دیگری است، جهانِ جنسیتِ دیگری، که ما را یک پله در مسیر شناخت و هم‌زیستی بالاتر می‌برد. شاعران زن ما اکنون وظیفه‌ خود می‌دانند که آن غیاب را به حضور برسانند و این به‌هیچ‌وجه ناچیز و کم‌اهمیت نیست.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها