دالانهای مغز
عبدالرضا ناصرمقدسی. متخصص مغز و اعصاب
برای شرکت در کنگره اماس آسیا به تایوان سفر کرده بودم. سر میز صبحانه با یک پژوهشگر ژاپنی همکلام شدم. او در مورد گسترش آیین بودا در فرهنگ چینی تحقیق میکرد. من برای او از گسترش آیین بودا در فلاتقاره ایران گفتم. از اماکن بودایی در افغانستان و تاجیکستان. از مجسمههای بامیان که فرو ریخت و از یک ترکیب بسیار استثنائی تفکر زرتشتی و بودایی مکشوفه در کاراتپه ازبکستان که به بودا-مزدا معروف است. او که به وجد آمده بود به من توصیه کرد که حتما از معبدی بودایی در محلهای در حاشیه شهر تایپه دیدن کنم. او به من گفت آنجا چیزهایی دارد که به دردت میخورد. با مترو به راه افتادم. انبوه آدمهایی که زبانشان را نمیفهمیدم سوار و پیاده میشدند. قطار آنقدر رفت تا من را به آن محله قدیمی رساند. در تایوان کمتر کسی را پیدا میکردید که انگلیسی بداند. این بود که مجبور بودم با ایما و اشاره حرف بزنم. برای یک ساعت در کوچهها سرگردان بودم تا اینکه به مجموعهای از معابد رسیدم؛ معابدی که عمدتا مربوط به آیین دائو بودند. همینطور در بین معابد میچرخیدم که ناگهان دروازهای مهجور با حروفی چینی نظر من را به خود جلب کرد. به سویش حرکت کردم و وارد دالانی شدم. دالان همینطور ادامه داشت. در دو طرف دالان، مجسمههایی از بودا وجود داشت؛ مجسمههایی متفاوت که انگار مراحل مختلف یک تکامل را نشان میدادند. ناگهان حس کردم که در دالانی از یک مغز بزرگ در حال حرکت هستم. دالانی که پردازش ذهنی من را در دست گرفته است. این پردازش بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه در انتهای دالان در فضایی زیبا و مشرف بر اقیانوس به مجسمه بودایی بزرگ با دهها دست رسیدم. انگار سکوت نشسته در آن فضا نقطه پایانی برای این پردازش مغزی بود. آن اتفاق مرا بسیار به فکر فرو برد. علت شباهت چنین نیایشگاهی با سیستم پردازشی مغزی ما چه بود؟ بیشک سازندگان آن هیچ اطلاعی از مغز و چگونگی کارکرد آن نداشتند. هرچه بود باید ناشی از تأثیر ساختارهای مغزی بر تجربههای انسانی باشد. تجربههای ما همانند این تجربه من تا بخش قابلتوجهی از ساختارهای مغزی و شیوه پردازش ذهنیمان تبعیت میكند. پس شگفتانگیز نخواهد بود که اگر امروزه بهصورت فزایندهای از نقش علوم اعصاب در تحلیل و بهترفهمیدن پدیدههای فرهنگی استفاده میشود. یکی از جدیدترین این رشتههای بینابینی، علم نوظهور نوروسینماست. تعریف نوروسینما بسیار مشکل است زیرا دایرهای وسیع و در عین حال متفاوتی را شامل میشود. از لحاظ تعریفی میتوان نوروسینما را تحلیل فیلم توسط علوم اعصاب دانست. پاسخ به سؤالهای اساسی همانند اینکه یک فیلم چگونه بر ذهن ما اثر میگذارد؟ چگونه ما را به خود مشغول میدارد و چرا در عین تماشای یک فیلم خوب ما از جهان پیرامونی منفک میشویم و فقط توجه ما به فیلم جلب میشود؟ اینها همه سؤالاتی هستند که نوروسینما در پی پاسخ به آن است. اما همانطور که گفته شد حوزههای متفاوت دیگری نیز زیر عنوان نوروسینما مطرح شدهاند. حوزههایی که گرچه این سؤالات را دنبال نمیکنند، اما میتوانند در نهایت برای تدوین اختصاصیتر مبحث نوروسینما مفید واقع شوند. اولین چیزی که از واژه نوروسینما به ذهن متبادر میشود فیلمهایی هستند که موضوع آنها جنبههای مختلف علوم اعصاب است. بیماریهای مختلف بهخصوص بیماریهای روحی پتانسیل بسیار بزرگی برای فیلمسازی دارند. فیلمهایی چون «دیوانه از قفس پرید»، «پرسونا» يا «سایکو» نمونههایی کلاسیک از این موضوعاند. خود بیماریهای نورولوژیک مثل اماس، آلزایمر و سکته مغزی نیز دستمایه ساخت فیلمها شدهاند. یک رویکرد هنری به مقولهای مرتبط با علوم اعصاب به خودی خود فرصتی گرانبها در اختیار علاقهمندان میگذارد که به بیماریها از جنبههای جدیدی نگاه کنند. با این حال اگرچه بیشترین تحلیلهای علوم اعصاب از سینما حول همین موضوع و این فیلمها میگذرد، اما این دریافت با آنچه مد نظر محققان در زمینه نوروسینماست فاصله بسیاری دارد. نوروسینما هم سؤالات بسیار اساسیای را در حوزه فیلم مطرح میكند و هم جوابهایی که میدهد از جنس نقدها و تحلیلهای مرسوم سینمایی نیست. نوروسینما دقیقا در جایی مینشیند که ما با یک فیلم ارتباط برقرار میکنیم. وقتی فیلمی را میبینیم مغز ما به عنوان مهمترین وسیله شناختی ما با عناصر فیلم درگیر میشود. آنچه در نهایت به عنوان درک ما از فیلم ارائه میشود حاصل کنش مغز ما با پرده بزرگ سینماست. البته نوروسینما به این کنش ختم نمیشود. فیلمنامهنویسی که داستان فیلم را مینویسد، کارگردانی که آن را میسازد و بازیگری که آن را بازی میکند همه و همه در کارشان متأثر از نحوه پردازش ذهنی خود هستند؛ نکته بسیار مهمی که نوروسینما به آن توجه خاص دارد. بنابراين نوروسینما به ریشهایترین مبانی تأثیر مغز بر سینما و تأثیر سینما بر مغز میپردازد. اینگونه نیست که نوروسینما صرفا از تأثیر مغز بر سینما سخن بگوید بلکه تأثیر سینما بر مغز ما و اینکه چگونه یک فیلم میتواند توجه ما را تماما به خود جلب كند، از مهمترین مسائل مطرحشده در این علم نوظهور است. انگار فیلم آگاهی ما را در دست میگیرد و این کار به خوبی به دلیل استفاده سینما از تصویر، صدا و حرکت رخ میدهد. یکی از نکات مهم در نوروسینما جنبه تجربیبودن آن است. یعنی میتوان توسط روشهای جدید تصویربرداری نحوه عملکرد مغز را هنگام دیدن یک فیلم مورد کنکاش قرار داد. علاقهمندان میتوانند برای اطلاعات بیشتر در مورد این رشته جدید به مقالاتی رجوع کنند که بهصورت روزافزون به چاپ میرسند.
در این مقاله اما میخواهیم به بررسی فیلمی با نام «کره» از منظر نوروسینما بپردازیم. «کره» محصول سال 1998 و به کارگردانی بری لوینسون است که بازیگران بزرگی چون داستین هافمن، شارون استون و ساموئل جکسون در آن بازی میکنند. داستان از کشفی غیرمنتظره در عمق اقیانوس شروع میشود. یک سفینه فضایی که با توجه به مرجانهایی که دورش را گرفتهاند زمان سقوطش به 300 سال قبل برميگردد، در عمق اقیانوس کشف میشود. از آنجا که 300 سال قبل علم بشر به این مرحله نزدیک هم نشده بود این سفینه باید منشأیی فرازمینی داشته باشد و حالا تیمی میخواهد وارد این سفینه شود. اما این تیم براساس یک دستورالعمل از پیش نوشتهشده عمل میکند. سالها پیش دستورالعملی تدوین شده بود که در صورت تماس با موجودات فرازمینی باید از چه دستوراتی پیروی کنیم و حالا این دستورالعمل که هیچکس فکر هم نمیکرد روزي به درد بخورد راهنمای یک حرکت بسیار مهم و شاید هم خطرناک شده بود. دستورالعملی که بعد مشخص میشود نویسندهاش، آن را فقط سرهم کرده تا پولش را بگیرد و قرضهایش را بدهد. همین موضوع نویسنده را که در واقع باید بهعنوان یک روانشناس، سرپرست تیم باشد بهشدت میترساند.
او بهخوبی میداند که تیم از دستورالعملی پیروی میکند که بههیچوجه اساسی علمی و درست ندارد. اما حالا راهی روبهروی او و همتیمیهایش قرار گرفته که از آن گریزی نیست. طبق دستورالعمل یک روانشناس، یک زیستشناس، یک ریاضیدان و یک اخترفیزیکدان سریعا برای بررسی این کشف بزرگ فراخوانده میشوند. آنها نمیدانند برای چه فراخوانده شدهاند. اما دیری نمیگذرد که واقعیت به آنها گفته میشود و حالا این تیم پس از انجام تمرینات فشرده باید به عمق اقیانوس بروند تا وارد این سفینه شوند. آنها وارد جهان رازآلود زیر آبها شده و در ایستگاهی نزدیک سفینه که به همین منظور ساخته شده است، ساکن میشوند. این تیم در نهایت وارد سفینه میشوند و با کمال تعجب متوجه میشوند که این یک سفینه آمریکایی است و از آنجا که شواهد نشان میدادند که قدمت 300 ساله دارد به این نتیجه رسیدند که احتمالا این سفینه از آینده آمده است. یعنی به یک دلیلی سفینه در یک دور فضا- زمانی افتاده و به گذشته پرتاب شده است. اما واقعا چه بر سر سفینه و مسافرانش آمده است؟ آنها در بررسیهای خود به برنامههای مندرج در رایانه سفینه دست مییابند. همه برنامهها مشخص است، ولی یک برنامه
با عنوان نامعلوم کدگذاری شده است؛ یعنی ساکنان سفینه نمیدانستند در صورت طیکردن این مسیر چه چیزی در انتظار آنها خواهد بود. کمی که بیشتر سفینه را گشتند به یک کره بزرگ مرموز برخوردند؛ کرهای که به نظر میرسید جاندار است و به اتفاقات پیرامونی خود واکنش نشان میدهد. بهویژه اینکه هیچ چیزی در آن بازتاب نمییابد مگر اینکه کره خود بخواهد. آنها به ایستگاه برمیگردند و این درحالی است که هری که ریاضیدان گروه است عنوان میکند که ما در اینجا خواهیم مرد. زیرا اینکه سفینه در اینجا افتاده یعنی آن راه ناشناخته هیچگاه مکشوف نشده بود و ما که در گذشته هستیم و غایت موضوع را میدانیم از لحاظ فیزیکی نباید این راز را به آینده منتقل كنیم پس ما در اینجا خواهیم مرد تا سفینه در 300 سال بعد آن مسیر ناشناخته را بپیماید و آخر سر در اینجا سقوط کند. یک پیشگویی که منطقی بوده و محتوم به نظر میرسد. پس حالا که قرار است بمیریم چه بهتر که با واقعیت روبهرو شویم. همین است که هری راه میافتد و سراغ کره میرود و پس از اینکه چهرهاش در کره بازتاب مییابد وارد آن میشود. اما وقتی که بازمیگردد هیچ خاطرهای از آن ندارد. با بازگشت او اتفاقات عجیب
و ترسناکی رخ میدهد. حیوانات شگفتآوری در کنار ایستگاه دیده میشوند. اول انبوهی از عروسهای دریایی که سبب کشتهشدن یکی از پرسنل میشوند. سپس یک ماهی مرکب غولپیکر که به قصد نابودی به ایستگاه حمله میکند. در همین زمان است که کره با نام جری از طریق رایانه شروع به برقراری ارتباط با ساکنان ایستگاه میكند. کاملا مشخص است که کره رفتاری تهاجمی دارد. او که برای سیصد سال هیچگونه مخاطبی نداشته اکنون از برتری و قدرت خود لذت میبرد. این است که ساکنان ایستگاه یکی پس از دیگری در معرض مرگ قرار میگیرند. اما در اینجا روانشناس تیم متوجه موضوعی مهم میشود. او میبیند که هری کتاب هزار فرسنگ زیر دریا را میخواند و آنچه اتفاق میافتد تقلیدی از وقایع این کتاب است. از سوی دیگر، جاندارانی به آنها حمله میکنند که هری از آنها میترسد. درواقع او متوجه میشود که گوی تخیلات افراد را به حقیقت بدل میکند و آنکه به آنها حمله میكند نه کره، بلکه تخیلات خود آنهاست که به واقعیت بدل میشود. آنکه دارد آنها را اینگونه میترساند و جانشان را میگیرد تخیلات هری است که شکل واقعیت به خود گرفته است. آنها متوجه موضوع میشوند که اگر تخیلات خوبی
داشتند هیچگاه چنین اتفاقاتی برای آنها نمیافتاد و کره اصلا رفتاری تهاجمی ندارد بلکه ترسهای آنها را به خودشان بازتاب میدهد. آنها نه بهواسطه کره بلکه بهواسطه افکار خودشان است که مجازات میشوند. در نهایت پس از وقایع بسیار سه نفر از آن تیم میتوانند از مهلکه جان به در برده و سفینه را نیز منفجر میکنند. آنها به روی آب میآیند با این سؤال که حالا با چنین خاطرهای چهکار کنند. نکند که همواره هر تخیل و هر ترس درونی به واقعیت دچار شود. از سوی دیگر، آنها میدانند که نباید این راز به آینده منتقل شود زیرا در آن صورت سفینهای نخواهد بود که در این مکان در 300 سال بعد سقوط كند. این است که تصمیم میگیرند واقعه را فراموش كنند. فیلم با فراموشی آنها و پرواز کره به آسمان به پایان میرسد.
فیلم ساختاری مناسب داشته و مخاطب را تا آخر درگیر خود میكند. اگرچه کارگردان نتوانسته آخر فیلم را بهصورت مناسبی به تصویر بکشد اما بااینحال فیلم ارزشهای بسیاری بهخصوص از دیدگاه نور و سینما دارد. فیلم از درگیری ما با خودمان سخن میگوید. از تبدیل تخیلاتمان به واقعیت، به اینکه پردازشهای درونی مغز ما مابازای عینی پیدا کنند. با ورود به کره که اولین نشانه از حیات فرازمینی است، انسانها این قابلیت را پیدا میکنند که پردازشهای مغزی خود را بهصورت عینی ببینند. انگار مغز به بیرون تراوش کرده و محیط اطراف را شامل میشود. آنها درون فضایی قرار میگیرند که مغزشان ساخته است. از دیدگاه نوروسینما فیلم به تأثیر پردازشهای مغزی ما بر خودمان میپردازد. ما نمونههای کاملا مشخصی در جهان واقعی از این تأثیر داریم. بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی بهترین مثال هستند. آنها درگیر توهمات خود میشوند. آنقدر این توهمات بینایی و شنوایی برای آنها زنده است که دنیای آنها را این توهمات میسازد. البته در فیلم «کره» هیچکدام از قهرمانان فیلم متوهم نیستند و برخلاف جهان اسکیزو، پردازشهای ذهنی آنها نه به شکل درونی بلکه نمودی بیرونی مییابد که از
نقاط قوت فیلم محسوب میشود. اما همین مقایسه نشان میدهد که مغز و پردازشهایش چگونه میتواند بر همهچیز مسلط شده و زندگی انسان را تابعی از خود كند. همینجاست که نوروسینما وارد شده و آنچه را که در فیلم میگذرد، توضیح میدهد. اینکه خیالها و تصورات ما صرفا اموراتی گذرا در ذهن نیستند و میتوانند تمام ابعاد زندگی ما را تحتالشعاع خود قرار دهند. اینجا مجالی برای توضیحات تخصصی درباره چگونگی کارکرد مغز در بیماریهایی مثل اسکیزوفرنی نیست ولی همینقدر بگوییم که در این بیماری ما با پردازشهای نادرست مغزی در مقوله شناخت روبهرو هستیم که عملا جهانی جدید اما بسیار آسیبزا را برای بیمار بهوجود میآورد. فیلم اما میتوانست بیشتر از این تأثیرگذار باشد. ما واقعا نمیدانیم که در داخل کره چه میگذرد. آنکه وارد کره میشود، چرا توانایی تبدیل تخیلات خود به واقعیت را پیدا میکند؟ خوب بود اگر ما با ماهیت کره و آنچه در درون آن میگذرد، بیشتر آشنا میشدیم و کارگردان آن را به تصویر میکشید: مثلا از اینکه نورونهای کسانی که وارد کره شدند، چگونه تحت تأثیر قرار میگیرند یک تصویر جادویی و زیبا را بهوجود میآورند. همچنین باز زیبا میشد
که از ساختار مغز و مسیرهای آن برای طراحی شکل سفینه و محیطی که محققان در آن گیر افتادهاند، استفاده میشد. آنوقت تأثیرگذاری فیلم و پیامی که درباره تخیلات انسان به ما میدهد، بسیار عمیقتر و ژرفتر میشد. البته اینها مقدور نخواهد بود مگر اینکه کارگردان از حضور سایر متخصصان در فیلمش استفاده میكرد. همانند کاری که کریستوفر نولان در فیلم میانستارهای یا استنلی کوبریک در اودیسه 2001 انجام داد. به نظر میرسد با توجه به پیچیدگیهای جهان که روزبهروز بر میزان آن افزوده میشود، سینما نیز به دلیل اینکه تنها هنری است که میتواند جنبههای گوناگون احساسی و تفکری ما را تحتالشعاع خود قرار دهد، پیچیده و پیچیدهتر میشود. بهطوریکه دیگر ساخت یک فیلم خوب از عهده یک کارگردان و یک فیلمنامهنویس برنمیآید و نیاز به یک کار تیمی و بینارشتهای دارد. شاید در آیندهای نهچندان دور سینما از حد یک هنر فراتر رفته و پلی بین علم و هنر محسوب شود؛ یک فضای بالاتر و مشرف بر هر دو مقوله علم و هنر که در ظاهر با هم سر سازگاری ندارند. اینکه یک حوزه معرفتی بتواند به چنین سطحی برسد، نیازمند همکاری بینارشتهای بین صاحبان حوزههای مختلف است.
آنچه تولید میشود، بیشک در ارتقای سطح ادراک و بینش ما از جهانی که در آن زندگی میکنیم، بسیار مؤثر خواهد بود.
برای شرکت در کنگره اماس آسیا به تایوان سفر کرده بودم. سر میز صبحانه با یک پژوهشگر ژاپنی همکلام شدم. او در مورد گسترش آیین بودا در فرهنگ چینی تحقیق میکرد. من برای او از گسترش آیین بودا در فلاتقاره ایران گفتم. از اماکن بودایی در افغانستان و تاجیکستان. از مجسمههای بامیان که فرو ریخت و از یک ترکیب بسیار استثنائی تفکر زرتشتی و بودایی مکشوفه در کاراتپه ازبکستان که به بودا-مزدا معروف است. او که به وجد آمده بود به من توصیه کرد که حتما از معبدی بودایی در محلهای در حاشیه شهر تایپه دیدن کنم. او به من گفت آنجا چیزهایی دارد که به دردت میخورد. با مترو به راه افتادم. انبوه آدمهایی که زبانشان را نمیفهمیدم سوار و پیاده میشدند. قطار آنقدر رفت تا من را به آن محله قدیمی رساند. در تایوان کمتر کسی را پیدا میکردید که انگلیسی بداند. این بود که مجبور بودم با ایما و اشاره حرف بزنم. برای یک ساعت در کوچهها سرگردان بودم تا اینکه به مجموعهای از معابد رسیدم؛ معابدی که عمدتا مربوط به آیین دائو بودند. همینطور در بین معابد میچرخیدم که ناگهان دروازهای مهجور با حروفی چینی نظر من را به خود جلب کرد. به سویش حرکت کردم و وارد دالانی شدم. دالان همینطور ادامه داشت. در دو طرف دالان، مجسمههایی از بودا وجود داشت؛ مجسمههایی متفاوت که انگار مراحل مختلف یک تکامل را نشان میدادند. ناگهان حس کردم که در دالانی از یک مغز بزرگ در حال حرکت هستم. دالانی که پردازش ذهنی من را در دست گرفته است. این پردازش بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه در انتهای دالان در فضایی زیبا و مشرف بر اقیانوس به مجسمه بودایی بزرگ با دهها دست رسیدم. انگار سکوت نشسته در آن فضا نقطه پایانی برای این پردازش مغزی بود. آن اتفاق مرا بسیار به فکر فرو برد. علت شباهت چنین نیایشگاهی با سیستم پردازشی مغزی ما چه بود؟ بیشک سازندگان آن هیچ اطلاعی از مغز و چگونگی کارکرد آن نداشتند. هرچه بود باید ناشی از تأثیر ساختارهای مغزی بر تجربههای انسانی باشد. تجربههای ما همانند این تجربه من تا بخش قابلتوجهی از ساختارهای مغزی و شیوه پردازش ذهنیمان تبعیت میكند. پس شگفتانگیز نخواهد بود که اگر امروزه بهصورت فزایندهای از نقش علوم اعصاب در تحلیل و بهترفهمیدن پدیدههای فرهنگی استفاده میشود. یکی از جدیدترین این رشتههای بینابینی، علم نوظهور نوروسینماست. تعریف نوروسینما بسیار مشکل است زیرا دایرهای وسیع و در عین حال متفاوتی را شامل میشود. از لحاظ تعریفی میتوان نوروسینما را تحلیل فیلم توسط علوم اعصاب دانست. پاسخ به سؤالهای اساسی همانند اینکه یک فیلم چگونه بر ذهن ما اثر میگذارد؟ چگونه ما را به خود مشغول میدارد و چرا در عین تماشای یک فیلم خوب ما از جهان پیرامونی منفک میشویم و فقط توجه ما به فیلم جلب میشود؟ اینها همه سؤالاتی هستند که نوروسینما در پی پاسخ به آن است. اما همانطور که گفته شد حوزههای متفاوت دیگری نیز زیر عنوان نوروسینما مطرح شدهاند. حوزههایی که گرچه این سؤالات را دنبال نمیکنند، اما میتوانند در نهایت برای تدوین اختصاصیتر مبحث نوروسینما مفید واقع شوند. اولین چیزی که از واژه نوروسینما به ذهن متبادر میشود فیلمهایی هستند که موضوع آنها جنبههای مختلف علوم اعصاب است. بیماریهای مختلف بهخصوص بیماریهای روحی پتانسیل بسیار بزرگی برای فیلمسازی دارند. فیلمهایی چون «دیوانه از قفس پرید»، «پرسونا» يا «سایکو» نمونههایی کلاسیک از این موضوعاند. خود بیماریهای نورولوژیک مثل اماس، آلزایمر و سکته مغزی نیز دستمایه ساخت فیلمها شدهاند. یک رویکرد هنری به مقولهای مرتبط با علوم اعصاب به خودی خود فرصتی گرانبها در اختیار علاقهمندان میگذارد که به بیماریها از جنبههای جدیدی نگاه کنند. با این حال اگرچه بیشترین تحلیلهای علوم اعصاب از سینما حول همین موضوع و این فیلمها میگذرد، اما این دریافت با آنچه مد نظر محققان در زمینه نوروسینماست فاصله بسیاری دارد. نوروسینما هم سؤالات بسیار اساسیای را در حوزه فیلم مطرح میكند و هم جوابهایی که میدهد از جنس نقدها و تحلیلهای مرسوم سینمایی نیست. نوروسینما دقیقا در جایی مینشیند که ما با یک فیلم ارتباط برقرار میکنیم. وقتی فیلمی را میبینیم مغز ما به عنوان مهمترین وسیله شناختی ما با عناصر فیلم درگیر میشود. آنچه در نهایت به عنوان درک ما از فیلم ارائه میشود حاصل کنش مغز ما با پرده بزرگ سینماست. البته نوروسینما به این کنش ختم نمیشود. فیلمنامهنویسی که داستان فیلم را مینویسد، کارگردانی که آن را میسازد و بازیگری که آن را بازی میکند همه و همه در کارشان متأثر از نحوه پردازش ذهنی خود هستند؛ نکته بسیار مهمی که نوروسینما به آن توجه خاص دارد. بنابراين نوروسینما به ریشهایترین مبانی تأثیر مغز بر سینما و تأثیر سینما بر مغز میپردازد. اینگونه نیست که نوروسینما صرفا از تأثیر مغز بر سینما سخن بگوید بلکه تأثیر سینما بر مغز ما و اینکه چگونه یک فیلم میتواند توجه ما را تماما به خود جلب كند، از مهمترین مسائل مطرحشده در این علم نوظهور است. انگار فیلم آگاهی ما را در دست میگیرد و این کار به خوبی به دلیل استفاده سینما از تصویر، صدا و حرکت رخ میدهد. یکی از نکات مهم در نوروسینما جنبه تجربیبودن آن است. یعنی میتوان توسط روشهای جدید تصویربرداری نحوه عملکرد مغز را هنگام دیدن یک فیلم مورد کنکاش قرار داد. علاقهمندان میتوانند برای اطلاعات بیشتر در مورد این رشته جدید به مقالاتی رجوع کنند که بهصورت روزافزون به چاپ میرسند.
در این مقاله اما میخواهیم به بررسی فیلمی با نام «کره» از منظر نوروسینما بپردازیم. «کره» محصول سال 1998 و به کارگردانی بری لوینسون است که بازیگران بزرگی چون داستین هافمن، شارون استون و ساموئل جکسون در آن بازی میکنند. داستان از کشفی غیرمنتظره در عمق اقیانوس شروع میشود. یک سفینه فضایی که با توجه به مرجانهایی که دورش را گرفتهاند زمان سقوطش به 300 سال قبل برميگردد، در عمق اقیانوس کشف میشود. از آنجا که 300 سال قبل علم بشر به این مرحله نزدیک هم نشده بود این سفینه باید منشأیی فرازمینی داشته باشد و حالا تیمی میخواهد وارد این سفینه شود. اما این تیم براساس یک دستورالعمل از پیش نوشتهشده عمل میکند. سالها پیش دستورالعملی تدوین شده بود که در صورت تماس با موجودات فرازمینی باید از چه دستوراتی پیروی کنیم و حالا این دستورالعمل که هیچکس فکر هم نمیکرد روزي به درد بخورد راهنمای یک حرکت بسیار مهم و شاید هم خطرناک شده بود. دستورالعملی که بعد مشخص میشود نویسندهاش، آن را فقط سرهم کرده تا پولش را بگیرد و قرضهایش را بدهد. همین موضوع نویسنده را که در واقع باید بهعنوان یک روانشناس، سرپرست تیم باشد بهشدت میترساند.
او بهخوبی میداند که تیم از دستورالعملی پیروی میکند که بههیچوجه اساسی علمی و درست ندارد. اما حالا راهی روبهروی او و همتیمیهایش قرار گرفته که از آن گریزی نیست. طبق دستورالعمل یک روانشناس، یک زیستشناس، یک ریاضیدان و یک اخترفیزیکدان سریعا برای بررسی این کشف بزرگ فراخوانده میشوند. آنها نمیدانند برای چه فراخوانده شدهاند. اما دیری نمیگذرد که واقعیت به آنها گفته میشود و حالا این تیم پس از انجام تمرینات فشرده باید به عمق اقیانوس بروند تا وارد این سفینه شوند. آنها وارد جهان رازآلود زیر آبها شده و در ایستگاهی نزدیک سفینه که به همین منظور ساخته شده است، ساکن میشوند. این تیم در نهایت وارد سفینه میشوند و با کمال تعجب متوجه میشوند که این یک سفینه آمریکایی است و از آنجا که شواهد نشان میدادند که قدمت 300 ساله دارد به این نتیجه رسیدند که احتمالا این سفینه از آینده آمده است. یعنی به یک دلیلی سفینه در یک دور فضا- زمانی افتاده و به گذشته پرتاب شده است. اما واقعا چه بر سر سفینه و مسافرانش آمده است؟ آنها در بررسیهای خود به برنامههای مندرج در رایانه سفینه دست مییابند. همه برنامهها مشخص است، ولی یک برنامه
با عنوان نامعلوم کدگذاری شده است؛ یعنی ساکنان سفینه نمیدانستند در صورت طیکردن این مسیر چه چیزی در انتظار آنها خواهد بود. کمی که بیشتر سفینه را گشتند به یک کره بزرگ مرموز برخوردند؛ کرهای که به نظر میرسید جاندار است و به اتفاقات پیرامونی خود واکنش نشان میدهد. بهویژه اینکه هیچ چیزی در آن بازتاب نمییابد مگر اینکه کره خود بخواهد. آنها به ایستگاه برمیگردند و این درحالی است که هری که ریاضیدان گروه است عنوان میکند که ما در اینجا خواهیم مرد. زیرا اینکه سفینه در اینجا افتاده یعنی آن راه ناشناخته هیچگاه مکشوف نشده بود و ما که در گذشته هستیم و غایت موضوع را میدانیم از لحاظ فیزیکی نباید این راز را به آینده منتقل كنیم پس ما در اینجا خواهیم مرد تا سفینه در 300 سال بعد آن مسیر ناشناخته را بپیماید و آخر سر در اینجا سقوط کند. یک پیشگویی که منطقی بوده و محتوم به نظر میرسد. پس حالا که قرار است بمیریم چه بهتر که با واقعیت روبهرو شویم. همین است که هری راه میافتد و سراغ کره میرود و پس از اینکه چهرهاش در کره بازتاب مییابد وارد آن میشود. اما وقتی که بازمیگردد هیچ خاطرهای از آن ندارد. با بازگشت او اتفاقات عجیب
و ترسناکی رخ میدهد. حیوانات شگفتآوری در کنار ایستگاه دیده میشوند. اول انبوهی از عروسهای دریایی که سبب کشتهشدن یکی از پرسنل میشوند. سپس یک ماهی مرکب غولپیکر که به قصد نابودی به ایستگاه حمله میکند. در همین زمان است که کره با نام جری از طریق رایانه شروع به برقراری ارتباط با ساکنان ایستگاه میكند. کاملا مشخص است که کره رفتاری تهاجمی دارد. او که برای سیصد سال هیچگونه مخاطبی نداشته اکنون از برتری و قدرت خود لذت میبرد. این است که ساکنان ایستگاه یکی پس از دیگری در معرض مرگ قرار میگیرند. اما در اینجا روانشناس تیم متوجه موضوعی مهم میشود. او میبیند که هری کتاب هزار فرسنگ زیر دریا را میخواند و آنچه اتفاق میافتد تقلیدی از وقایع این کتاب است. از سوی دیگر، جاندارانی به آنها حمله میکنند که هری از آنها میترسد. درواقع او متوجه میشود که گوی تخیلات افراد را به حقیقت بدل میکند و آنکه به آنها حمله میكند نه کره، بلکه تخیلات خود آنهاست که به واقعیت بدل میشود. آنکه دارد آنها را اینگونه میترساند و جانشان را میگیرد تخیلات هری است که شکل واقعیت به خود گرفته است. آنها متوجه موضوع میشوند که اگر تخیلات خوبی
داشتند هیچگاه چنین اتفاقاتی برای آنها نمیافتاد و کره اصلا رفتاری تهاجمی ندارد بلکه ترسهای آنها را به خودشان بازتاب میدهد. آنها نه بهواسطه کره بلکه بهواسطه افکار خودشان است که مجازات میشوند. در نهایت پس از وقایع بسیار سه نفر از آن تیم میتوانند از مهلکه جان به در برده و سفینه را نیز منفجر میکنند. آنها به روی آب میآیند با این سؤال که حالا با چنین خاطرهای چهکار کنند. نکند که همواره هر تخیل و هر ترس درونی به واقعیت دچار شود. از سوی دیگر، آنها میدانند که نباید این راز به آینده منتقل شود زیرا در آن صورت سفینهای نخواهد بود که در این مکان در 300 سال بعد سقوط كند. این است که تصمیم میگیرند واقعه را فراموش كنند. فیلم با فراموشی آنها و پرواز کره به آسمان به پایان میرسد.
فیلم ساختاری مناسب داشته و مخاطب را تا آخر درگیر خود میكند. اگرچه کارگردان نتوانسته آخر فیلم را بهصورت مناسبی به تصویر بکشد اما بااینحال فیلم ارزشهای بسیاری بهخصوص از دیدگاه نور و سینما دارد. فیلم از درگیری ما با خودمان سخن میگوید. از تبدیل تخیلاتمان به واقعیت، به اینکه پردازشهای درونی مغز ما مابازای عینی پیدا کنند. با ورود به کره که اولین نشانه از حیات فرازمینی است، انسانها این قابلیت را پیدا میکنند که پردازشهای مغزی خود را بهصورت عینی ببینند. انگار مغز به بیرون تراوش کرده و محیط اطراف را شامل میشود. آنها درون فضایی قرار میگیرند که مغزشان ساخته است. از دیدگاه نوروسینما فیلم به تأثیر پردازشهای مغزی ما بر خودمان میپردازد. ما نمونههای کاملا مشخصی در جهان واقعی از این تأثیر داریم. بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی بهترین مثال هستند. آنها درگیر توهمات خود میشوند. آنقدر این توهمات بینایی و شنوایی برای آنها زنده است که دنیای آنها را این توهمات میسازد. البته در فیلم «کره» هیچکدام از قهرمانان فیلم متوهم نیستند و برخلاف جهان اسکیزو، پردازشهای ذهنی آنها نه به شکل درونی بلکه نمودی بیرونی مییابد که از
نقاط قوت فیلم محسوب میشود. اما همین مقایسه نشان میدهد که مغز و پردازشهایش چگونه میتواند بر همهچیز مسلط شده و زندگی انسان را تابعی از خود كند. همینجاست که نوروسینما وارد شده و آنچه را که در فیلم میگذرد، توضیح میدهد. اینکه خیالها و تصورات ما صرفا اموراتی گذرا در ذهن نیستند و میتوانند تمام ابعاد زندگی ما را تحتالشعاع خود قرار دهند. اینجا مجالی برای توضیحات تخصصی درباره چگونگی کارکرد مغز در بیماریهایی مثل اسکیزوفرنی نیست ولی همینقدر بگوییم که در این بیماری ما با پردازشهای نادرست مغزی در مقوله شناخت روبهرو هستیم که عملا جهانی جدید اما بسیار آسیبزا را برای بیمار بهوجود میآورد. فیلم اما میتوانست بیشتر از این تأثیرگذار باشد. ما واقعا نمیدانیم که در داخل کره چه میگذرد. آنکه وارد کره میشود، چرا توانایی تبدیل تخیلات خود به واقعیت را پیدا میکند؟ خوب بود اگر ما با ماهیت کره و آنچه در درون آن میگذرد، بیشتر آشنا میشدیم و کارگردان آن را به تصویر میکشید: مثلا از اینکه نورونهای کسانی که وارد کره شدند، چگونه تحت تأثیر قرار میگیرند یک تصویر جادویی و زیبا را بهوجود میآورند. همچنین باز زیبا میشد
که از ساختار مغز و مسیرهای آن برای طراحی شکل سفینه و محیطی که محققان در آن گیر افتادهاند، استفاده میشد. آنوقت تأثیرگذاری فیلم و پیامی که درباره تخیلات انسان به ما میدهد، بسیار عمیقتر و ژرفتر میشد. البته اینها مقدور نخواهد بود مگر اینکه کارگردان از حضور سایر متخصصان در فیلمش استفاده میكرد. همانند کاری که کریستوفر نولان در فیلم میانستارهای یا استنلی کوبریک در اودیسه 2001 انجام داد. به نظر میرسد با توجه به پیچیدگیهای جهان که روزبهروز بر میزان آن افزوده میشود، سینما نیز به دلیل اینکه تنها هنری است که میتواند جنبههای گوناگون احساسی و تفکری ما را تحتالشعاع خود قرار دهد، پیچیده و پیچیدهتر میشود. بهطوریکه دیگر ساخت یک فیلم خوب از عهده یک کارگردان و یک فیلمنامهنویس برنمیآید و نیاز به یک کار تیمی و بینارشتهای دارد. شاید در آیندهای نهچندان دور سینما از حد یک هنر فراتر رفته و پلی بین علم و هنر محسوب شود؛ یک فضای بالاتر و مشرف بر هر دو مقوله علم و هنر که در ظاهر با هم سر سازگاری ندارند. اینکه یک حوزه معرفتی بتواند به چنین سطحی برسد، نیازمند همکاری بینارشتهای بین صاحبان حوزههای مختلف است.
آنچه تولید میشود، بیشک در ارتقای سطح ادراک و بینش ما از جهانی که در آن زندگی میکنیم، بسیار مؤثر خواهد بود.