|

بازخوانی «بارتون فینک»

نمی...دانم

علی فرهمند

راهبردِ بارتون فینک در راستای «عیان‌کردن»ِ چیزی -شاید ماهیت زندگی- کاملا منطبق‌بر جنبه‌های نمایشی و برخاسته از بطن موقعیت غریب شخصیت اصلی داستان: «بارتون فینک» با «واقعیت» سر‌و‌کار دارد و نوشته‌های نمایشی‌اش (نمایش‌نامه‌هایش) -ظاهرا- واقع‌گرا است و نیز موفق در این زمینه؛ اما از سوی هالیوود سفارش یک اثر -مخالف با گرایش ذهنی‌اش- به او سپرده می‌شود؛ فیلم‌نامه‌ای که قرار است فیلمی ورزشی از آن دربیاید -با دستمزد هفته‌ای هزار دلار- و با پس‌زمینه «کُشتی» و او -بارتون فینکِ واقع‌گرا- چگونه می‌تواند درباره «کشتی» و «کشتی‌گیر» چیزی بنویسد وقتی زندگی‌اش نکرده است؟ چنین می‌شود که «فینک» به‌جای ورود به عرصه کُشتی و تحقیق و حتی یک‌بار تماشایش از نزدیک، به خودِ «زندگی» می‌پردازد و در این مسیر، رخدادهای نمایشی موجب تحول نگاه او نسبت به «واقعیت» و ماهیت زندگی می‌شود؛ این راهبرد را می‌توان مثلا در «نشانه‌های تصویری»؛ صحنه‌هایی مثل کنده‌شدن پوسته دیوار، چکه‌کردن سقف اتاق و حتی برون‌ریزی عفونت از گوش‌های «چارلی» به‌وضوح -و با لحنی هجو‌گونه- یافت. وجه اشتراک جلق‌وار این نشانه‌ها، پوست‌اندازی و دگرگونی -و در انتها تحول- ذهنی «فینک» و بسیار یادآورِ راهبرد فیلم عدد پی (دارن آرونوفسکی) که در آنجا نیز مغزِ «مَکس» در‌پی «حقیقت» مُدام کنکاش می‌کرد؛ مثلا صحنه‌هایی که «مَکس» قصد سوراخ‌کردن سر خود را داشت که پرسش‌های بنیادینش را پاسخ یابد، یا صحنه‌ای که او با خودکار به جان مغز خود افتاده بود. جالب این است که در انتهای هر دو فیلم، با نتیجه‌گیریِ یکسانی روبه‌رو هستیم: «مَکس» پس از اینکه درمی‌یابد مغز انسان توانایی درک برخی مسائل را ندارد و مفهوم زندگی بسیار پیچیده است و انسان فقط قادر به درکِ «سطحِ زندگی» است، در پاسخ به یک سؤال کلیشه‌ایِ ریاضی، با لبخند می‌گوید: «نمی‌دونم» و «بارتون فینک» پس از درک احتمالی از ماهیت آنچه سطح زندگی است -واقعیت مادی- در پاسخ به سؤال زن که «داخل جعبه چیست؟» یا «این جعبه مال کیست؟» همان پاسخ را می‌دهد. در واقع «فینک» در قبال پرسش خود -و ما- مبنی‌بر آنچه درون جعبه است، هیچ پاسخی نمی‌یابد و با اینکه حتی به‌وقت اخراج از کمپانی فیلم، جعبه را با خود حمل می‌کند، هرگز سعی نمی‌کند بر کنجکاوی خود غلبه کرده و به درون جعبه سَرَک بکشد -این به‌واقع استعاره‌ای از خودِ زندگی است و چه‌بسا پذیرش شکست یک آرمان‌گرا را می‌رساند؛ اما اینها نه به عنوان شعارهای برون‌متنی که به‌صورت شوخی‌های هجو‌گونه‌ای که در جزئیات ساختاری اثر هضم‌شده جلوه می‌کند‌ و بارتون فینک همه‌چیز را به شوخی می‌گیرد؛ از نظام استودیویی و ژانرهای سینمایی؛ نوآر و تا «فاکنر»/ «فیتزجرالد» ِداستان و تا مفهوم زندگی. حتی نقش دو شخصیتی که «بارتون فینک» را به درک و دریافتِ لذت زندگی سوق می‌دهند -و ظاهرا در تحول شخصیت اصلی- نقشی اساسی ایفا می‌کنند، به‌کلی هجو می‌نماید: از سویی همسایه «فینک» -چارلی- که مانند متصدی بارِ لبوفسکیِ بزرگ‌حرف‌هایی از سرِ پختگی می‌زند و راه و چاه زندگی را به «فینک» می‌آموزد، در اتاقی شعله‌ور -همچون شیطان- اقامت می‌کند و زن اغواگر مرموزی که فضای نئو‌نوآرها را نشانه می‌رود، بی‌هیچ ابتکار عملی به قتل می‌رسد، یا وقتی تصویرِ در قاب؛ شمایلی از آرمان‌شهر دلخواه «فینک»؛ ساحل آرام، به واقعیت تبدیل می‌شود، در عین اینکه صحنه کاملا رؤیایی است و خیال‌انگیز (حداقل می‌توانست باشد) دیالوگ‌های «کوئنی» دوباره فضا را به هجویه پیش می‌برد هنگامی که «بارتون فینک» در آرام‌ترین حالت چهره‌اش از زنِ رؤیایی می‌پرسد: «تو خیلی زیبایی، توی کار سینما هستی؟» و زن پاسخ می‌دهد: «احمق نباش»! و یک مسئله دیگر: برادران «کوئن» در انتخاب بازیگر همواره یکی از بهترین‌ها بوده‌اند. نگاه کنید به ناموفقِ شهامت واقعی که تنها وجه حائز اهمیتش، «جِف بریجز»، و در بارتون فینک نیز این انتخاب، صحیح: «جان تورتورو» در نقش «فینک»؛ آن شمایل همواره اندوهگین و قیافه‌ای که شبیه به هندی‌هاست تا آمریکایی‌های سفید‌پوست -غریبه‌ای در هالیوود- و اندامی «لاغر-مُردنی» که پیداست با هرگونه ورزشی بیگانه است چه رسد به کُشتی و همین انتخاب‌ها و جزئیات است که «هجو پست‌مدرنیستی» را پیش می‌برد. مسئله‌ای که بارز است؛ بارتون فینک درباره خیلی چیزهاست و همان خیلی چیزها را هجو می‌کند؛ اما در انتها مخاطب را به سؤال از خود وامی‌دارد: بودن‌ها به چه کار که چنین دل‌بسته جهانی؟ هدف از این جهان؟ هدف ما؟ و ... آرمان‌شهر از کدام راهِ خیالی خواهد رسید؟

پی‌نوشت: روز ملی سینما؛ بازخوانی یک اثر سینماییِ غیرملی در آستانه 30 سالگی.

راهبردِ بارتون فینک در راستای «عیان‌کردن»ِ چیزی -شاید ماهیت زندگی- کاملا منطبق‌بر جنبه‌های نمایشی و برخاسته از بطن موقعیت غریب شخصیت اصلی داستان: «بارتون فینک» با «واقعیت» سر‌و‌کار دارد و نوشته‌های نمایشی‌اش (نمایش‌نامه‌هایش) -ظاهرا- واقع‌گرا است و نیز موفق در این زمینه؛ اما از سوی هالیوود سفارش یک اثر -مخالف با گرایش ذهنی‌اش- به او سپرده می‌شود؛ فیلم‌نامه‌ای که قرار است فیلمی ورزشی از آن دربیاید -با دستمزد هفته‌ای هزار دلار- و با پس‌زمینه «کُشتی» و او -بارتون فینکِ واقع‌گرا- چگونه می‌تواند درباره «کشتی» و «کشتی‌گیر» چیزی بنویسد وقتی زندگی‌اش نکرده است؟ چنین می‌شود که «فینک» به‌جای ورود به عرصه کُشتی و تحقیق و حتی یک‌بار تماشایش از نزدیک، به خودِ «زندگی» می‌پردازد و در این مسیر، رخدادهای نمایشی موجب تحول نگاه او نسبت به «واقعیت» و ماهیت زندگی می‌شود؛ این راهبرد را می‌توان مثلا در «نشانه‌های تصویری»؛ صحنه‌هایی مثل کنده‌شدن پوسته دیوار، چکه‌کردن سقف اتاق و حتی برون‌ریزی عفونت از گوش‌های «چارلی» به‌وضوح -و با لحنی هجو‌گونه- یافت. وجه اشتراک جلق‌وار این نشانه‌ها، پوست‌اندازی و دگرگونی -و در انتها تحول- ذهنی «فینک» و بسیار یادآورِ راهبرد فیلم عدد پی (دارن آرونوفسکی) که در آنجا نیز مغزِ «مَکس» در‌پی «حقیقت» مُدام کنکاش می‌کرد؛ مثلا صحنه‌هایی که «مَکس» قصد سوراخ‌کردن سر خود را داشت که پرسش‌های بنیادینش را پاسخ یابد، یا صحنه‌ای که او با خودکار به جان مغز خود افتاده بود. جالب این است که در انتهای هر دو فیلم، با نتیجه‌گیریِ یکسانی روبه‌رو هستیم: «مَکس» پس از اینکه درمی‌یابد مغز انسان توانایی درک برخی مسائل را ندارد و مفهوم زندگی بسیار پیچیده است و انسان فقط قادر به درکِ «سطحِ زندگی» است، در پاسخ به یک سؤال کلیشه‌ایِ ریاضی، با لبخند می‌گوید: «نمی‌دونم» و «بارتون فینک» پس از درک احتمالی از ماهیت آنچه سطح زندگی است -واقعیت مادی- در پاسخ به سؤال زن که «داخل جعبه چیست؟» یا «این جعبه مال کیست؟» همان پاسخ را می‌دهد. در واقع «فینک» در قبال پرسش خود -و ما- مبنی‌بر آنچه درون جعبه است، هیچ پاسخی نمی‌یابد و با اینکه حتی به‌وقت اخراج از کمپانی فیلم، جعبه را با خود حمل می‌کند، هرگز سعی نمی‌کند بر کنجکاوی خود غلبه کرده و به درون جعبه سَرَک بکشد -این به‌واقع استعاره‌ای از خودِ زندگی است و چه‌بسا پذیرش شکست یک آرمان‌گرا را می‌رساند؛ اما اینها نه به عنوان شعارهای برون‌متنی که به‌صورت شوخی‌های هجو‌گونه‌ای که در جزئیات ساختاری اثر هضم‌شده جلوه می‌کند‌ و بارتون فینک همه‌چیز را به شوخی می‌گیرد؛ از نظام استودیویی و ژانرهای سینمایی؛ نوآر و تا «فاکنر»/ «فیتزجرالد» ِداستان و تا مفهوم زندگی. حتی نقش دو شخصیتی که «بارتون فینک» را به درک و دریافتِ لذت زندگی سوق می‌دهند -و ظاهرا در تحول شخصیت اصلی- نقشی اساسی ایفا می‌کنند، به‌کلی هجو می‌نماید: از سویی همسایه «فینک» -چارلی- که مانند متصدی بارِ لبوفسکیِ بزرگ‌حرف‌هایی از سرِ پختگی می‌زند و راه و چاه زندگی را به «فینک» می‌آموزد، در اتاقی شعله‌ور -همچون شیطان- اقامت می‌کند و زن اغواگر مرموزی که فضای نئو‌نوآرها را نشانه می‌رود، بی‌هیچ ابتکار عملی به قتل می‌رسد، یا وقتی تصویرِ در قاب؛ شمایلی از آرمان‌شهر دلخواه «فینک»؛ ساحل آرام، به واقعیت تبدیل می‌شود، در عین اینکه صحنه کاملا رؤیایی است و خیال‌انگیز (حداقل می‌توانست باشد) دیالوگ‌های «کوئنی» دوباره فضا را به هجویه پیش می‌برد هنگامی که «بارتون فینک» در آرام‌ترین حالت چهره‌اش از زنِ رؤیایی می‌پرسد: «تو خیلی زیبایی، توی کار سینما هستی؟» و زن پاسخ می‌دهد: «احمق نباش»! و یک مسئله دیگر: برادران «کوئن» در انتخاب بازیگر همواره یکی از بهترین‌ها بوده‌اند. نگاه کنید به ناموفقِ شهامت واقعی که تنها وجه حائز اهمیتش، «جِف بریجز»، و در بارتون فینک نیز این انتخاب، صحیح: «جان تورتورو» در نقش «فینک»؛ آن شمایل همواره اندوهگین و قیافه‌ای که شبیه به هندی‌هاست تا آمریکایی‌های سفید‌پوست -غریبه‌ای در هالیوود- و اندامی «لاغر-مُردنی» که پیداست با هرگونه ورزشی بیگانه است چه رسد به کُشتی و همین انتخاب‌ها و جزئیات است که «هجو پست‌مدرنیستی» را پیش می‌برد. مسئله‌ای که بارز است؛ بارتون فینک درباره خیلی چیزهاست و همان خیلی چیزها را هجو می‌کند؛ اما در انتها مخاطب را به سؤال از خود وامی‌دارد: بودن‌ها به چه کار که چنین دل‌بسته جهانی؟ هدف از این جهان؟ هدف ما؟ و ... آرمان‌شهر از کدام راهِ خیالی خواهد رسید؟

پی‌نوشت: روز ملی سینما؛ بازخوانی یک اثر سینماییِ غیرملی در آستانه 30 سالگی.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها