آخرین سرخها
«ما آدمهای خیالپردازی هستیم. روحمان دچار فشار و عذاب است، اما نه آنقدر که بگویی کارش تمام است؛ بعد از آنهمه شور و اشتیاق، دیگر توش و توانی نداریم. درواقع، کار همهچیز دنیا تمام نمیشود. روح پر رمز و راز روس... همه میخواهند روح روسی را درک کنند. همه آثار داستایفسکی را میخوانند: در پس روح ما فقط روحهای دیگر است. ما دوست داریم در آشپزخانه گپ بزنیم، کتاب بخوانیم. کار تماموقت ما مطالعه است. ما بینندهایم. ما تمام مدت خودمان را ملتی خاص و استثنایی میدانیم، هرچند برای این همه هیچ دلیلی بهجز نفت و گاز طبیعیمان وجود ندارد. این همان چیزی است که از یک سو مانع پیشرفت ما میشود، و از سویی دیگر، چیزی شبیه معنا در اختیارمان قرار میدهد»؛ این بخشی از کتاب «روزگار رفته، آخرین سرخها» نوشته سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ است که مدتی پیش با ترجمه فروغ پوریاوری در نشر ثالث منتشر شد. نویسنده کتاب، سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ، نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال 2015 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. او به دلیل وجوه چندصدایی آثارش ستایش شده و کتابهایش با استقبال روبهرو شدهاند. الکسیویچ در سال 1948 در اوکراین
از پدری بلاروسی و مادری اوکراینی به دنیا آمد. او در دورانی که بهعنوان روزنامهنگار فعالیت میکرد، روایتهایی مستند بر اساس شواهد عینی درباره چند رویداد مهم در تاریخ شوروی سابق نوشت. او در روایتهایش به حوادثی مثل جنگ دوم جهانی، جنگ افغانستان، سقوط اتحاد جماهیر شوروی و فاجعه چرنوبیل پرداخته است.
کتابی که بهتازگی از او به فارسی منتشر شده، «روزگار رفته، آخرین سرخها» روایتی است از اضمحلال شوروی و ظهور روسیه جدید. این کتاب پس از انتشارش مورد توجه زیادی قرار گرفت و جوایزی مثل جایزه کتاب لسآنجلستایمز را به دست آورد و در نشریات مختلفی بهعنوان یکی از کتابهای شاخص سال انتخاب و معرفی شد. در بخشی دیگر از این کتاب میخوانیم: «من از سر عادت به کتابفروشیهای دست دوم میروم، حالا مجموعه کامل دویستجلدی کتابخانه آثار کلاسیک جهان و کتابخانه سفرنامهها در قفسهها جا خوش کردهاند و ناپدید نمیشوند. یک وقتی یک شیرازه نارنجیرنگشان عقل از سرم میپراند. حالا به شیرازههایشان خیره میشوم، این پا و آن پا میکنم و بوشان را استنشاق میکنم. خروار خروار کتاب! روشنفکرها کتابخانههایشان را میفروختند. مردم البته فقیر شده بودند، اما کتابفروختنشان فقط به خاطر بهدستآوردن اندکی پول نقد نبود؛ کتابها مردم را ناامید کرده بودند. مردم سرخورده شده بودند. بیادبی بود از کسی بپرسید چه میخوانید؟ اوضاع و احوالمان بیش از حد تغییر کرده بود و این همه تغییر را نمیشد در کتابها خواند. رمانهای روسی به شما یاد نمیدهند چگونه آدم
موفقی شوید. یاد نمیدهند چگونه ثروتمند شوید. ابلوموف دراز به دارز روی کاناپه افتاده است، قهرمانهای آثار چخوف چای مینوشند و از زندگی شکوه و شکایت میکنند...».
این رمان واقعی است
«راهآهن زیرزمینی» عنوان رمانی است از کولسون وایتهد که با ترجمه امین حسینیون و رکسانا صنمیار در نشر ثالث منتشر شده است. این رمان روایتی است از وضعیت دشوار زندگی بردگان آمریکایی در قرن نوزدهم. قهرمان این رمان، دختر سیاهپوستی با نام کورا است که اگرچه در حال گریز است، اما در حین گریزهایش میفهمد که زنجیرهای اسارت و بردگی فراتر از چیزی است که در ابتدا تصور میکرده است. کولسون وایتهد برای رمان «راهآهن زیرزمینی» برنده جایزه پولیتزر سال 2017 شد و پس از آن جوایز ادبی دیگری هم به دست آورد و همچنین نشریات مختلفی هم به ستایش از این رمان پرداختند. در ابتدای این رمان توضیحاتی درباره سبک رمان آمده که در بخشی از آن میخوانیم: «سبک او خاص است؛ ترکیبی از نگارش ادبی و گویش عوامانه، پر از اصطلاحات رایج قرن نوزدهم آمریکا و تکههایی از لهجه خاص بردگان را هم دارد. نکته مهم دیگر این است راهآهن زیرزمینی واقعی است و با یک جستجوی ساده میتوانید به چند و چون آن پی ببرید. البته قطار و ریلی در کار نبوده است، راهآهن زیرزمینی در واقعیت شبکهای بوده از آدمهایی که به بردگان فراری کمک میکردهاند، اما وایتهد راهآهن زمینی را در
معنای ادبیاش نشان داده است، اگر واقعا ریلی زیرزمین بود چه میشد؟ این لایه فانتزی در ترکیب با واقعیت، به رمان لحنی جادویی بخشیده است. وایتهد برای اینکه نشان دهد بردگان یگانه قربانیان ظلم آمریکایی نبودهاند، گریزهایی به کشتار سرخپوستان در قرن نوزدهم، اوضاع مهاجرین اروپایی و حتا سفیدپوستان فقیر هم میزند. همچنین از بازیهای میان خود سیاهپوستان و تأثیرش بر طولانیشدن دوران بردگی غافل نیست. برخلاف بسیاری از فیلمهای هالیوودی که زندگی بردگان را میسازند، در کتاب راهآهن زیرزمینی هیچ بردهای نیست که با لطف سفیدپوستی مهربان و در پرتوی معجزه عشق خوشبخت شود، این رمان واقعی است». «راهآهن زیرزمینی» رمانی است در دوازده بخش؛ در قسمتی از بخش اول رمان میخوانیم: «اولینبار که سزار به کورا پیشنهاد داد به شمال فرار کنند، کورا گفت نه. این جواب را مادربزرگش داده بود. مادربزرگ کورا پیش از آن بعدازظهر آفتابی در بندر اویده هرگز اقیانوس را ندیده بود و پس از اسارت طولانی در سیاهچال حبسشان کرده بودند تا کشتیها برسند. غارتگران اهل داهومی بار اول مردان را دزدیدند و ماه بعد برای ربودن زنان و بچهها به روستای آژاری برگشتند. اسیران
را دو به دو، به زنجیر کشیدند و پیاده به سمت دریا بردند. وقتی آژاری از عمق تاریکی سیاهچال به در سیاه چشم دوخته بود، فکر میکرد آیا دوباره به پدرش خواهد پیوست؟ بازماندگان روستا به او گفتند وقتی پدرش نتوانسته پابهپای صف طولانی راه بیاید، بردهداران با چماق توی سرش کوبیدهاند، او را کشتهاند و جنازهاش را در راه ول کردهاند. مادرش سالها پیش مرده بود. مادربزرگ کورا در راه قلعه، به قیمت مشتی صدف و خرمهره شیشهای بین بردهداران دست به دست گشته بود...».
«ما آدمهای خیالپردازی هستیم. روحمان دچار فشار و عذاب است، اما نه آنقدر که بگویی کارش تمام است؛ بعد از آنهمه شور و اشتیاق، دیگر توش و توانی نداریم. درواقع، کار همهچیز دنیا تمام نمیشود. روح پر رمز و راز روس... همه میخواهند روح روسی را درک کنند. همه آثار داستایفسکی را میخوانند: در پس روح ما فقط روحهای دیگر است. ما دوست داریم در آشپزخانه گپ بزنیم، کتاب بخوانیم. کار تماموقت ما مطالعه است. ما بینندهایم. ما تمام مدت خودمان را ملتی خاص و استثنایی میدانیم، هرچند برای این همه هیچ دلیلی بهجز نفت و گاز طبیعیمان وجود ندارد. این همان چیزی است که از یک سو مانع پیشرفت ما میشود، و از سویی دیگر، چیزی شبیه معنا در اختیارمان قرار میدهد»؛ این بخشی از کتاب «روزگار رفته، آخرین سرخها» نوشته سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ است که مدتی پیش با ترجمه فروغ پوریاوری در نشر ثالث منتشر شد. نویسنده کتاب، سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ، نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال 2015 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. او به دلیل وجوه چندصدایی آثارش ستایش شده و کتابهایش با استقبال روبهرو شدهاند. الکسیویچ در سال 1948 در اوکراین
از پدری بلاروسی و مادری اوکراینی به دنیا آمد. او در دورانی که بهعنوان روزنامهنگار فعالیت میکرد، روایتهایی مستند بر اساس شواهد عینی درباره چند رویداد مهم در تاریخ شوروی سابق نوشت. او در روایتهایش به حوادثی مثل جنگ دوم جهانی، جنگ افغانستان، سقوط اتحاد جماهیر شوروی و فاجعه چرنوبیل پرداخته است.
کتابی که بهتازگی از او به فارسی منتشر شده، «روزگار رفته، آخرین سرخها» روایتی است از اضمحلال شوروی و ظهور روسیه جدید. این کتاب پس از انتشارش مورد توجه زیادی قرار گرفت و جوایزی مثل جایزه کتاب لسآنجلستایمز را به دست آورد و در نشریات مختلفی بهعنوان یکی از کتابهای شاخص سال انتخاب و معرفی شد. در بخشی دیگر از این کتاب میخوانیم: «من از سر عادت به کتابفروشیهای دست دوم میروم، حالا مجموعه کامل دویستجلدی کتابخانه آثار کلاسیک جهان و کتابخانه سفرنامهها در قفسهها جا خوش کردهاند و ناپدید نمیشوند. یک وقتی یک شیرازه نارنجیرنگشان عقل از سرم میپراند. حالا به شیرازههایشان خیره میشوم، این پا و آن پا میکنم و بوشان را استنشاق میکنم. خروار خروار کتاب! روشنفکرها کتابخانههایشان را میفروختند. مردم البته فقیر شده بودند، اما کتابفروختنشان فقط به خاطر بهدستآوردن اندکی پول نقد نبود؛ کتابها مردم را ناامید کرده بودند. مردم سرخورده شده بودند. بیادبی بود از کسی بپرسید چه میخوانید؟ اوضاع و احوالمان بیش از حد تغییر کرده بود و این همه تغییر را نمیشد در کتابها خواند. رمانهای روسی به شما یاد نمیدهند چگونه آدم
موفقی شوید. یاد نمیدهند چگونه ثروتمند شوید. ابلوموف دراز به دارز روی کاناپه افتاده است، قهرمانهای آثار چخوف چای مینوشند و از زندگی شکوه و شکایت میکنند...».
این رمان واقعی است
«راهآهن زیرزمینی» عنوان رمانی است از کولسون وایتهد که با ترجمه امین حسینیون و رکسانا صنمیار در نشر ثالث منتشر شده است. این رمان روایتی است از وضعیت دشوار زندگی بردگان آمریکایی در قرن نوزدهم. قهرمان این رمان، دختر سیاهپوستی با نام کورا است که اگرچه در حال گریز است، اما در حین گریزهایش میفهمد که زنجیرهای اسارت و بردگی فراتر از چیزی است که در ابتدا تصور میکرده است. کولسون وایتهد برای رمان «راهآهن زیرزمینی» برنده جایزه پولیتزر سال 2017 شد و پس از آن جوایز ادبی دیگری هم به دست آورد و همچنین نشریات مختلفی هم به ستایش از این رمان پرداختند. در ابتدای این رمان توضیحاتی درباره سبک رمان آمده که در بخشی از آن میخوانیم: «سبک او خاص است؛ ترکیبی از نگارش ادبی و گویش عوامانه، پر از اصطلاحات رایج قرن نوزدهم آمریکا و تکههایی از لهجه خاص بردگان را هم دارد. نکته مهم دیگر این است راهآهن زیرزمینی واقعی است و با یک جستجوی ساده میتوانید به چند و چون آن پی ببرید. البته قطار و ریلی در کار نبوده است، راهآهن زیرزمینی در واقعیت شبکهای بوده از آدمهایی که به بردگان فراری کمک میکردهاند، اما وایتهد راهآهن زمینی را در
معنای ادبیاش نشان داده است، اگر واقعا ریلی زیرزمین بود چه میشد؟ این لایه فانتزی در ترکیب با واقعیت، به رمان لحنی جادویی بخشیده است. وایتهد برای اینکه نشان دهد بردگان یگانه قربانیان ظلم آمریکایی نبودهاند، گریزهایی به کشتار سرخپوستان در قرن نوزدهم، اوضاع مهاجرین اروپایی و حتا سفیدپوستان فقیر هم میزند. همچنین از بازیهای میان خود سیاهپوستان و تأثیرش بر طولانیشدن دوران بردگی غافل نیست. برخلاف بسیاری از فیلمهای هالیوودی که زندگی بردگان را میسازند، در کتاب راهآهن زیرزمینی هیچ بردهای نیست که با لطف سفیدپوستی مهربان و در پرتوی معجزه عشق خوشبخت شود، این رمان واقعی است». «راهآهن زیرزمینی» رمانی است در دوازده بخش؛ در قسمتی از بخش اول رمان میخوانیم: «اولینبار که سزار به کورا پیشنهاد داد به شمال فرار کنند، کورا گفت نه. این جواب را مادربزرگش داده بود. مادربزرگ کورا پیش از آن بعدازظهر آفتابی در بندر اویده هرگز اقیانوس را ندیده بود و پس از اسارت طولانی در سیاهچال حبسشان کرده بودند تا کشتیها برسند. غارتگران اهل داهومی بار اول مردان را دزدیدند و ماه بعد برای ربودن زنان و بچهها به روستای آژاری برگشتند. اسیران
را دو به دو، به زنجیر کشیدند و پیاده به سمت دریا بردند. وقتی آژاری از عمق تاریکی سیاهچال به در سیاه چشم دوخته بود، فکر میکرد آیا دوباره به پدرش خواهد پیوست؟ بازماندگان روستا به او گفتند وقتی پدرش نتوانسته پابهپای صف طولانی راه بیاید، بردهداران با چماق توی سرش کوبیدهاند، او را کشتهاند و جنازهاش را در راه ول کردهاند. مادرش سالها پیش مرده بود. مادربزرگ کورا در راه قلعه، به قیمت مشتی صدف و خرمهره شیشهای بین بردهداران دست به دست گشته بود...».