|

کار پیش‌پاافتاده

گیتی صفرزاده

حدود 10 سال پیش فرصتی دست داد و یک سفر کاری به ژاپن رفتم. احتمالا خوش‌شانس بودم که در این سفر هم دختر کوچکم را به همراه داشتم و هم رفیق شفیقم را. با اینکه برنامه‌هایم در آنجا بسیار فشرده بود اما یک روز را هر طور شده برای رفتن به دیزنی‌لند گذاشتم. راستش خودم انگیزه چندانی برای رفتن به آنجا نداشتم، با اینکه می‌دانستم این دیزنی‌لند یکی از مفصل‌ترین شعبات آن و حتی بزرگ‌تر از نمونه اصلی در آمریکاست، اما اصرار رفیقم بود که می‌گفت این فرصت و تجربه را از دختر کوچکم که همراهمان بود، دریغ نکنم. همین باعث شد که هنوز گیج از بوها و مزه‌های شرق آسیا، شگفت‌زده از سبک زندگی و پیچش عجیب سنت و مدرنیته، دل به شبکه غول‌آسای متروی توکیو بزنیم و خودمان را به آن شهر جادویی برسانیم.

دیزنی‌لند فراتر از یک شهر بازی جذابیت‌های ویژه‌ای داشت. بیشتر از دختر کوچکم که محسور جان‌گرفتن شاهزاده‌ها و قهرمان‌ها و خانه و زندگی‌شان در مقابل چشمش شده بود، خودم با دیدن کشتی هاکلبری فین، انگار که یک آشنای قدیمی را دیده باشم، به طرفش خیز برداشتم و صدای بوق کشتی مرا به یاد همه خاطرات کودکی و لذتی که از دیدن سرخوشی و بی‌قیدی هاکلبری فقیر و آواره می‌بردم، انداخت و چه جادویی بالاتر از جان‌گرفتن و لمس‌کردن چیزهایی که دوست داری؟ قصدم به رخ‌کشیدن آن لحظات و تجربه نیست، ان‌شاءالله روزی که مسئولان لطف و ارزش راه‌اندازی یک شهر بازی درست و حسابی و ایمن و تأثیرش در روحیه و نگرش و فرهنگ کودکان و نوجوانان را هم متوجه شدند، همگی با هم این تجربه را خواهیم داشت. اما شیفتگی من فقط بابت آن اسباب‌بازی‌ها، رؤیاسازی‌ها، کارناوال شخصیت‌های کارتونی و نظم و ترتیب بی‌مانندش نبود، من شیفته آن کارمندانی شده بودم که اول هر صفی می‌ایستادند، در را برای شما باز می‌کردند که سوار فلان وسیله شوید، با دست راه را نشان می‌دادند و لبخند می‌زدند و خوشامد می‌گفتند. وه که لبخندشان چقدر جادویی بود!
حساب کردم در یک ساعت این کار را برای ده‌ها نفر با همان شکل و کیفیت انجام می‌دادند؛ آن هم نه به شکل مکانیکی که فکر کنید یک روبات آن را برایتان انجام می‌دهد (لابد ژاپنی‌ها با آن همه فناوری پیشرفته تا الان عقلشان می‌رسید که کار به این سادگی را به یک روبات واگذار کنند)، منظورم این است که هر بار این کار را با چنان انرژی و محبت و احترام انسانی انجام می‌دادند که آدم با خودش فکر می‌کرد لابد آقازاده ولایتشان هستم که آن‌قدر تحویلم می‌گیرند یا میزان ژن خوبم از پیشانی‌ام هویداست. در فرهنگ ژاپنی پرسش درباره میزان درآمد یک نفر سؤال زشتی است بنابراین از آنها نپرسیدم که چقدر دستمزد می‌گیرند اما پرس‌وجویم از دوستان گواهی داد که مبلغ آن عجیب‌تر و بیشتر از میزان حقوق دریافتی معمول نیست. آن لبخند شکوهمند با لذتی عمیق از انجام کاری پیش‌پاافتاده بیرون می‌آمد.
اینجای مطلبم اول می‌خواستم اشاره‌ای به خاطره دیگری کنم، همین چند هفته پیش که در یک جلسه فرهنگی یکی از مسئولان قدم به داخل سالن گذاشت، از همان بدو ورود با نوع نشستنش، نگاهش به اطرافیان و حرف‌زدنش به جمع یادآوری کرد شغل پیش‌پاافتاده‌ای ندارد. اول با خودم فکر کردم شاید اهمیت و حساسیت کارهای سیاسی باعث می‌شود برخورد صاحبان این مناصب با دیگران ویژه و نابرابر باشد اما بعدش فکر کردم چرا راه دور بروم، همین دو، سه ماه قبل کارت بانکی‌ام را وارد هر خودپردازی کردم با این پیام مواجه شدم که حساب بانکی شما مسدود شده است. به یکی از شعبات رفتم تا دلیلش را بفهمم. کشف ماجرا دست کارمندی بود که پشت میزش نبود. منتظر شدم. وقتی بالاخره آمد، نگاهی به کارتم انداخت و مشخصاتم را وارد کامپیوتر کرد و با لحن شاکی و بی‌حوصله‌ای گفت: حسابت مسدود شده، حالا مثلا می‌خوای برات چیکار کنم؟ خدا را شکر نه اختلاسی کرده بودم، نه بدحساب بودم، نه وام پرداخت‌نشده داشتم، به همین علت با لبخند گفتم: پول داخلش که قابلی ندارد، اصلا مال شما، ولی بی‌زحمت بگویید چرا مسدود شده است؟ آخرسر معلوم شد بانک مربوطه هوس کرده بود بعد از 30 سال مشخصات ثبت‌شده صاحب حساب را با اصل مطابقت دهد و بعد از 48 ساعت حسابم باز شد؛ البته با سماجت من که داشتم وقت آن کارمند را برای کاری پیش‌پاافتاده می‌گرفتم.
یک بار دیگر تصویر لبخند کارمند دیزنی‌لند کشور دوست و برادر ژاپن به یادم آمد. دلم می‌خواهد آن گفته معروف اهل نمایش را این‌گونه تغییر دهم: کار بزرگ و کوچک نداریم، آدم‌های بزرگ و کوچک داریم.

حدود 10 سال پیش فرصتی دست داد و یک سفر کاری به ژاپن رفتم. احتمالا خوش‌شانس بودم که در این سفر هم دختر کوچکم را به همراه داشتم و هم رفیق شفیقم را. با اینکه برنامه‌هایم در آنجا بسیار فشرده بود اما یک روز را هر طور شده برای رفتن به دیزنی‌لند گذاشتم. راستش خودم انگیزه چندانی برای رفتن به آنجا نداشتم، با اینکه می‌دانستم این دیزنی‌لند یکی از مفصل‌ترین شعبات آن و حتی بزرگ‌تر از نمونه اصلی در آمریکاست، اما اصرار رفیقم بود که می‌گفت این فرصت و تجربه را از دختر کوچکم که همراهمان بود، دریغ نکنم. همین باعث شد که هنوز گیج از بوها و مزه‌های شرق آسیا، شگفت‌زده از سبک زندگی و پیچش عجیب سنت و مدرنیته، دل به شبکه غول‌آسای متروی توکیو بزنیم و خودمان را به آن شهر جادویی برسانیم.

دیزنی‌لند فراتر از یک شهر بازی جذابیت‌های ویژه‌ای داشت. بیشتر از دختر کوچکم که محسور جان‌گرفتن شاهزاده‌ها و قهرمان‌ها و خانه و زندگی‌شان در مقابل چشمش شده بود، خودم با دیدن کشتی هاکلبری فین، انگار که یک آشنای قدیمی را دیده باشم، به طرفش خیز برداشتم و صدای بوق کشتی مرا به یاد همه خاطرات کودکی و لذتی که از دیدن سرخوشی و بی‌قیدی هاکلبری فقیر و آواره می‌بردم، انداخت و چه جادویی بالاتر از جان‌گرفتن و لمس‌کردن چیزهایی که دوست داری؟ قصدم به رخ‌کشیدن آن لحظات و تجربه نیست، ان‌شاءالله روزی که مسئولان لطف و ارزش راه‌اندازی یک شهر بازی درست و حسابی و ایمن و تأثیرش در روحیه و نگرش و فرهنگ کودکان و نوجوانان را هم متوجه شدند، همگی با هم این تجربه را خواهیم داشت. اما شیفتگی من فقط بابت آن اسباب‌بازی‌ها، رؤیاسازی‌ها، کارناوال شخصیت‌های کارتونی و نظم و ترتیب بی‌مانندش نبود، من شیفته آن کارمندانی شده بودم که اول هر صفی می‌ایستادند، در را برای شما باز می‌کردند که سوار فلان وسیله شوید، با دست راه را نشان می‌دادند و لبخند می‌زدند و خوشامد می‌گفتند. وه که لبخندشان چقدر جادویی بود!
حساب کردم در یک ساعت این کار را برای ده‌ها نفر با همان شکل و کیفیت انجام می‌دادند؛ آن هم نه به شکل مکانیکی که فکر کنید یک روبات آن را برایتان انجام می‌دهد (لابد ژاپنی‌ها با آن همه فناوری پیشرفته تا الان عقلشان می‌رسید که کار به این سادگی را به یک روبات واگذار کنند)، منظورم این است که هر بار این کار را با چنان انرژی و محبت و احترام انسانی انجام می‌دادند که آدم با خودش فکر می‌کرد لابد آقازاده ولایتشان هستم که آن‌قدر تحویلم می‌گیرند یا میزان ژن خوبم از پیشانی‌ام هویداست. در فرهنگ ژاپنی پرسش درباره میزان درآمد یک نفر سؤال زشتی است بنابراین از آنها نپرسیدم که چقدر دستمزد می‌گیرند اما پرس‌وجویم از دوستان گواهی داد که مبلغ آن عجیب‌تر و بیشتر از میزان حقوق دریافتی معمول نیست. آن لبخند شکوهمند با لذتی عمیق از انجام کاری پیش‌پاافتاده بیرون می‌آمد.
اینجای مطلبم اول می‌خواستم اشاره‌ای به خاطره دیگری کنم، همین چند هفته پیش که در یک جلسه فرهنگی یکی از مسئولان قدم به داخل سالن گذاشت، از همان بدو ورود با نوع نشستنش، نگاهش به اطرافیان و حرف‌زدنش به جمع یادآوری کرد شغل پیش‌پاافتاده‌ای ندارد. اول با خودم فکر کردم شاید اهمیت و حساسیت کارهای سیاسی باعث می‌شود برخورد صاحبان این مناصب با دیگران ویژه و نابرابر باشد اما بعدش فکر کردم چرا راه دور بروم، همین دو، سه ماه قبل کارت بانکی‌ام را وارد هر خودپردازی کردم با این پیام مواجه شدم که حساب بانکی شما مسدود شده است. به یکی از شعبات رفتم تا دلیلش را بفهمم. کشف ماجرا دست کارمندی بود که پشت میزش نبود. منتظر شدم. وقتی بالاخره آمد، نگاهی به کارتم انداخت و مشخصاتم را وارد کامپیوتر کرد و با لحن شاکی و بی‌حوصله‌ای گفت: حسابت مسدود شده، حالا مثلا می‌خوای برات چیکار کنم؟ خدا را شکر نه اختلاسی کرده بودم، نه بدحساب بودم، نه وام پرداخت‌نشده داشتم، به همین علت با لبخند گفتم: پول داخلش که قابلی ندارد، اصلا مال شما، ولی بی‌زحمت بگویید چرا مسدود شده است؟ آخرسر معلوم شد بانک مربوطه هوس کرده بود بعد از 30 سال مشخصات ثبت‌شده صاحب حساب را با اصل مطابقت دهد و بعد از 48 ساعت حسابم باز شد؛ البته با سماجت من که داشتم وقت آن کارمند را برای کاری پیش‌پاافتاده می‌گرفتم.
یک بار دیگر تصویر لبخند کارمند دیزنی‌لند کشور دوست و برادر ژاپن به یادم آمد. دلم می‌خواهد آن گفته معروف اهل نمایش را این‌گونه تغییر دهم: کار بزرگ و کوچک نداریم، آدم‌های بزرگ و کوچک داریم.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها