مهاجرت و انزوا
شرق: «يادم نميآيد اولينبار كي متوجهش شدم. شايد در ايستگاه منتظر تراموا ايستاده بودم، به نقشه شهر در جعبه آينه خيره شده بودم، به نمودارهاي رنگارنگِ مسيرهاي اتوبوس و تراموا كه از آنها سر درنميآوردم و آن وقتها برايم جالب بود يا چندان جالب نبودند، بيخيالِ بيخيال ايستاده بودم كه ناگهان، بيمقدمه، هوس كردم سرم را بكوبم به شيشه و خودم را ناكار كنم و هربار به شيشه نزديكتر ميشدم. بازهم نشد، الان است كه سرم را بكوبم به شيشه، آنوقت...» اين آغاز رمان «وزارت درد» دوبراوكا اوگرشيچ است كه بهتازگي با ترجمه ناهيد طباطبايي در نشر نو منتشر شده است. دوبراوكا اوگرشيچ، در سال 1949 در يوگسلاوي سابق متولد شده و در دانشگاه زاگرب تحصيل كرده است. نظرات و مواضع ضدجنگ و ضدمليگرايي او در آستانه جنگ سال 1991، مخالفتهاي زيادي به همراه آورد و در نهايت او تصميم به مهاجرت گرفت و دستآخر هلند را براي زندگي انتخاب كرد. اوگرشيچ در آثارش تجربههاي شخصياش را با مسائل اجتماعي و سياسي درميآميزد و توجه به مسائل عمده جهان معاصر مثل مليگرايي و يكسانسازي مردم و تبعيد و مهاجرت در آثارش ديده ميشوند. او خود را متعلق به كشوري با مرزهاي محدود نميداند و تجربه بيجاشدگي و انزوا را در آثارش بازنمايي كرده است.در رمان «وزارت درد» نيز ميتوان ردي از تجربههاي شخصي اوگرشيچ را ديد. در روايت رمان، جنگهاي بالكان در دهه 1990 باعث شده تا تانيا لودسيچ و شاگردانش در تلاش براي گرفتن اجازه اقامت، از گروه ادبيات و زبانهاي اسلاوي در دانشگاه آمستردام سردرآورند. تانيا در آنجا بايد ادبيات يوگسلاوي سابق را به یوگسلاوهاي سابق درس بدهد. هلند جاي امني برايشان است اما آنها ميان درآوردن هزينههاي زندگي از يك سو و بلاتكليفي از سويي ديگر سرگردان ماندهاند. تانيا با خود فكر ميكند كه جنگ چه بر سر آدمها ميآورد و چطور زندگي آنها را زيرورو ميكند: «جنگ به بسياري از مردم صدمات سنگيني زده بود، اما درعينحال ميتوانست دليلي براي كنارگذاشتن زندگي كهنه و آغاز زندگي تازهاي باشد. بههرحال سرنوشت آدمها را از بيخوبن دگرگون ميكرد. حتي آسايشگاههاي رواني و زندانها و دادگاهها بخشي از زندگي روزمره شدند. هيچ نميدانستم كجاي اين ماجرا ايستادهام. شايد دنبال عذر و بهانهاي ميگشتم. پناهجو نبودم. اما مثل پناهجويان جايي را نداشتم كه به آن بازگردم. دستكم اينطور احساس ميكردم. شايد مثل خيليهاي ديگر ناخودآگاه بدبختي ديگران را براي خودم بهانه ميكردم كه بازنگردم. هرچند مگر تجزيه كشور و جنگي كه در پي آن درگرفت براي من هم مايه بدبختي و دليل موجهي براي جلاي وطن نبود؟».تانيا ميخواهد براي شاگردانش درسي با نام «يوگونوستالژي» تدريس كند و در اينجا خاطرات جمعي و آگاهانه از دوراني كه سپري شده و زوال يافته نيرو و اميدي تازه برايشان به بار ميآورد اما آنچه در زادگاهشان در جريان است و خشونتي كه در آنجا وجود دارد پيوند ميان آنها را از بين ميبرد. در بخشي از فصل پاياني كتاب ميخوانيم: «زندگي گاهي بهقدري آدم را سردرگم ميكند كه به يقين نميداني چه چيزي اول رخ داد و چه چيزي بعدها. بر همين اساس نميدانم كه آيا اين داستان را براي اين روايت ميكنم كه به آخر ماجراها برسم يا آغاز آنها. از وقتي كه در خارج زندگي ميكنم، زبان مادريام را -كه بنا به توصيف شعر پرشور آن شاعر كروات خشخش ميكند، زنگ دارد، طنين مياندازد، ميغرد، ميخروشد و بازميتابد- بهصورت لكنت زبان، يك دشنام، يك ناسزا، يا وراجي و عبارتپردازي بيروح و عاري از معنا تجربه ميكنم. همين است كه گاهي احساس ميكنم اينجا، بين هلنديهايي كه به زبان انگليسي با آنها ارتباط برقرار ميكنم، دارم زبان مادريام را از اول ياد ميگيرم. كار آساني نيست. واژهها را قورت ميدهم، مصوتها و صامتها را نشخوار ميكنم. تلاش بيهودهاي است: نميتوانم چيزي را كه ميخواهم بگويم به ديگران منتقل كنم و آنچه در عمل ميگويم پوچ و تهي به گوش ميآيد. كلمهاي پيدا ميكنم اما نميتوانم محتواي آن را حس كنم؛ يا محتواي خاصي را حس ميكنم اما واژهاي برايش نمييابم». اين بخشي از تجربه مهاجرتي است كه تانيا دارد. زبان حالا براي او به مسئلهاي تبديل شده و واژهها بدل به مسئلهاي شدهاند كه شبها به شكل كابوس به سراغش ميآيند. «در خواب ميبينم كه فضاي دوروبرم را پر از واژه كردهام. واژهها جوانه ميزنند، مثل پيچك استوايي دورم میپیچند، مثل سرخس قد ميكشند، مثل گياهان رونده بالا ميروند، مثل نيلوفر آبي ميشكفند و مثل اركيده وحشي مرا زير خود ميپوشانند». «البته كه عصباني هستم» عنوان كتاب ديگري از دوبراوكا اوگرشيچ است كه مدتي پيش به فارسي منتشر شده بود. اين كتاب مجموعهاي از جستارهاي اوگرشيچ است كه در آن به موضوعاتي مثل مهاجرت و وطن پرداخته شده است.
شرق: «يادم نميآيد اولينبار كي متوجهش شدم. شايد در ايستگاه منتظر تراموا ايستاده بودم، به نقشه شهر در جعبه آينه خيره شده بودم، به نمودارهاي رنگارنگِ مسيرهاي اتوبوس و تراموا كه از آنها سر درنميآوردم و آن وقتها برايم جالب بود يا چندان جالب نبودند، بيخيالِ بيخيال ايستاده بودم كه ناگهان، بيمقدمه، هوس كردم سرم را بكوبم به شيشه و خودم را ناكار كنم و هربار به شيشه نزديكتر ميشدم. بازهم نشد، الان است كه سرم را بكوبم به شيشه، آنوقت...» اين آغاز رمان «وزارت درد» دوبراوكا اوگرشيچ است كه بهتازگي با ترجمه ناهيد طباطبايي در نشر نو منتشر شده است. دوبراوكا اوگرشيچ، در سال 1949 در يوگسلاوي سابق متولد شده و در دانشگاه زاگرب تحصيل كرده است. نظرات و مواضع ضدجنگ و ضدمليگرايي او در آستانه جنگ سال 1991، مخالفتهاي زيادي به همراه آورد و در نهايت او تصميم به مهاجرت گرفت و دستآخر هلند را براي زندگي انتخاب كرد. اوگرشيچ در آثارش تجربههاي شخصياش را با مسائل اجتماعي و سياسي درميآميزد و توجه به مسائل عمده جهان معاصر مثل مليگرايي و يكسانسازي مردم و تبعيد و مهاجرت در آثارش ديده ميشوند. او خود را متعلق به كشوري با مرزهاي محدود نميداند و تجربه بيجاشدگي و انزوا را در آثارش بازنمايي كرده است.در رمان «وزارت درد» نيز ميتوان ردي از تجربههاي شخصي اوگرشيچ را ديد. در روايت رمان، جنگهاي بالكان در دهه 1990 باعث شده تا تانيا لودسيچ و شاگردانش در تلاش براي گرفتن اجازه اقامت، از گروه ادبيات و زبانهاي اسلاوي در دانشگاه آمستردام سردرآورند. تانيا در آنجا بايد ادبيات يوگسلاوي سابق را به یوگسلاوهاي سابق درس بدهد. هلند جاي امني برايشان است اما آنها ميان درآوردن هزينههاي زندگي از يك سو و بلاتكليفي از سويي ديگر سرگردان ماندهاند. تانيا با خود فكر ميكند كه جنگ چه بر سر آدمها ميآورد و چطور زندگي آنها را زيرورو ميكند: «جنگ به بسياري از مردم صدمات سنگيني زده بود، اما درعينحال ميتوانست دليلي براي كنارگذاشتن زندگي كهنه و آغاز زندگي تازهاي باشد. بههرحال سرنوشت آدمها را از بيخوبن دگرگون ميكرد. حتي آسايشگاههاي رواني و زندانها و دادگاهها بخشي از زندگي روزمره شدند. هيچ نميدانستم كجاي اين ماجرا ايستادهام. شايد دنبال عذر و بهانهاي ميگشتم. پناهجو نبودم. اما مثل پناهجويان جايي را نداشتم كه به آن بازگردم. دستكم اينطور احساس ميكردم. شايد مثل خيليهاي ديگر ناخودآگاه بدبختي ديگران را براي خودم بهانه ميكردم كه بازنگردم. هرچند مگر تجزيه كشور و جنگي كه در پي آن درگرفت براي من هم مايه بدبختي و دليل موجهي براي جلاي وطن نبود؟».تانيا ميخواهد براي شاگردانش درسي با نام «يوگونوستالژي» تدريس كند و در اينجا خاطرات جمعي و آگاهانه از دوراني كه سپري شده و زوال يافته نيرو و اميدي تازه برايشان به بار ميآورد اما آنچه در زادگاهشان در جريان است و خشونتي كه در آنجا وجود دارد پيوند ميان آنها را از بين ميبرد. در بخشي از فصل پاياني كتاب ميخوانيم: «زندگي گاهي بهقدري آدم را سردرگم ميكند كه به يقين نميداني چه چيزي اول رخ داد و چه چيزي بعدها. بر همين اساس نميدانم كه آيا اين داستان را براي اين روايت ميكنم كه به آخر ماجراها برسم يا آغاز آنها. از وقتي كه در خارج زندگي ميكنم، زبان مادريام را -كه بنا به توصيف شعر پرشور آن شاعر كروات خشخش ميكند، زنگ دارد، طنين مياندازد، ميغرد، ميخروشد و بازميتابد- بهصورت لكنت زبان، يك دشنام، يك ناسزا، يا وراجي و عبارتپردازي بيروح و عاري از معنا تجربه ميكنم. همين است كه گاهي احساس ميكنم اينجا، بين هلنديهايي كه به زبان انگليسي با آنها ارتباط برقرار ميكنم، دارم زبان مادريام را از اول ياد ميگيرم. كار آساني نيست. واژهها را قورت ميدهم، مصوتها و صامتها را نشخوار ميكنم. تلاش بيهودهاي است: نميتوانم چيزي را كه ميخواهم بگويم به ديگران منتقل كنم و آنچه در عمل ميگويم پوچ و تهي به گوش ميآيد. كلمهاي پيدا ميكنم اما نميتوانم محتواي آن را حس كنم؛ يا محتواي خاصي را حس ميكنم اما واژهاي برايش نمييابم». اين بخشي از تجربه مهاجرتي است كه تانيا دارد. زبان حالا براي او به مسئلهاي تبديل شده و واژهها بدل به مسئلهاي شدهاند كه شبها به شكل كابوس به سراغش ميآيند. «در خواب ميبينم كه فضاي دوروبرم را پر از واژه كردهام. واژهها جوانه ميزنند، مثل پيچك استوايي دورم میپیچند، مثل سرخس قد ميكشند، مثل گياهان رونده بالا ميروند، مثل نيلوفر آبي ميشكفند و مثل اركيده وحشي مرا زير خود ميپوشانند». «البته كه عصباني هستم» عنوان كتاب ديگري از دوبراوكا اوگرشيچ است كه مدتي پيش به فارسي منتشر شده بود. اين كتاب مجموعهاي از جستارهاي اوگرشيچ است كه در آن به موضوعاتي مثل مهاجرت و وطن پرداخته شده است.