از یادبردن سرچشمهها
رضا عطایی
قصه، همان قصه دیرین بود. چشمان پرمهر مادرانمان، خیس از اشک و پردرد از تکرار بیوقفه اندوه، راه غربت را در پیش گرفتند. پرنده با اشاره نسیم نمیرقصید. گفتیم: بلبل نغمهخوان بهارانبودن، آسمان بیعقاب میطلبد. غافل از اینکه نیش زهرآگین مارهای افعی در گلبرگهای ریخته در اطراف باغ و مزارعمان، پاهای برهنهمان را نشانه گرفته بودند! ما در تور بیرحم شکارچیان، به دام افتاده بودیم و سرب داغ به چرخش در آمدهای، دو بال پرواز ما را خونآلود و زخمی کرده بود. بیگانهها و خودیهایی که بوی عشق و لالایی خانه را از یاد برده بودند، تلاش میکردند گهواره شادیبخش زندگیمان را، زمینمان را، بوی کاهگل کوچههایمان را و بازی کودکی و رؤیاهای معصوممان را به تصرف خود در آورند. وطن ما زیبا بود: هر کجا میرفتیم، رؤیای بهاریمان از خورشید پرنور آسمان، گل سرخ هدیه میگرفت. آب کوهسارانمان شیرین بود، جان میداد که چای درست کرد و رفع خستگی کرد. درختانمان بلند بودند و به آدم سخاوت و بزرگی میدادند.
بر دامنههای معرفتمان، باران صاعقه نمیآورد تا چوپان را بترساند و گلهها را رم بدهد. اما ما محکوم به غربت بودیم، محکوم به دلکندن و هجرت بودیم. به سوی شما آمدیم و هیچ نمیدانستیم چه چیز، چه مردمی و چه خاکی چشمبهراهمان است. به اینجا رسیدیم. صمیمی بودید، انسان بودید و مانند خودمان ساده و بیریا و بامهر بودید. 40سال ماندیم. شما بودید که پناهمان دادید تا رد پای رودخانه را تا دریا دنبال کنیم و آواز بخوانیم. ما را پناه دادید، تا بر بلندای ابدیت، روح عشق و ایمان را بار دیگر در آشیان خود ببینیم. ما «در خانهی برادر بودیم.»1 در خانه شما. گریه کردیم برای دوری از وطن، گریه کردیم برای دوری از کوهساران سفید و جنگلهای سرسبز؛ اما هرگز از شما دور نبودیم. در جنگ تحمیلی کنار شما، برای دینمان، برای دفاع از آرمانهای عشق و ایمان و برای وطنی که دیگر وطن خودمان بود، جنگیدیم و هنگامیکه رویِ سیمهای خاردار درد میکشیدیم و خون از تمام بدنمان جاری بود، با افتخار و از صمیم قلب فریاد برآوردیم: «خدایا شهادتمان را برسان»2 و لبخند زدیم؛ چراکه خورشید را دیدیم که ما و برادرهایمان را همراه هم به آسمان میبرد.
مردم عزیز ایران! این دلنوشته خطاب به شماست. شما ما را پناه دادید و ما هم در طول این سالها و در تمام مسیر در کنارتان و برادرتان بودهایم و هرگز نمکنشناس نبوده و نیستیم. آنچه بین ما و شما جدایی میاندازد و آتش میافکند، از یک سوی رسانهها و عوامل دشمنان است؛ همان دشمنان مشترکی که اگر اینجا افغانهراسی را در اذهان عمومی تلقین میکنند، آنجا موجهایی از ایرانهراسی به راه انداختهاند. آری او دشمن است و جز این هم توقع نمیرود؛ اما متأسفانه با آه و درد این را هم باید گفت که آنچه بیشتر قلب را به درد میآورد و میرنجاند، آنجاست که خودیها هم قصور و تقصیرهایی داشتهاند و دارند.
رسانهها و عوامل خودی نیز بعضا همان راهی را رفتهاند که دشمن در آن راه گام بر میدارد. تصاویر و ذهنیتهایی را اشاعه میدهند که روایت همدلی دو کشور را به داستان نفرت و خشونت تبدیل میکند و بعضا از میان آنان که در عرصههای میانی و کلان دو کشور در رأس کار هستند و مسئولیتی چند برابر در تقویت همدلی دو کشور دارند، تصمیمهایی میگیرند، حرفهایی میزنند و اقداماتی انجام میدهند که خواسته یا ناخواسته، دانسته یا نادانسته همزبانی را به بیزبانی3 تبدیل میکنند. مردم سخاوتمند و عزیز ایران! ما با خندههای شما خندیدیم، با گریههای شما گریه کردیم، با شادیهای شما شاد و در اندوه شما اندوهگین شدیم. ما در کنار شما دیگر غریب نبودیم؛ دیگر احساس دلتنگی و غربت نداشتیم و نداریم. ما در روح و زبان خویشاوند یکدیگر هستیم. مادرهایمان با عشقی که از یک روح و از یک زبان سرچشمه میگیرد، برایمان لالایی نور و رؤیا خواندند و میخوانند. ما با سرنوشتی مشترک، در کنار سرچشمههایی مشترک هستیم. چه کسی میتواند سرچشمه روح خویش، زبان خویش و سرنوشت خویش را از یاد ببرد؟!
پینوشتها:
1. «در خانهی برادر» عنوان رساله دکترای آرش نصراصفهانی است که از سوی پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات چاپ و منتشر شده و موضوع آن مهاجران افغانستانی مقیم ایران است.
2. اشاره به شهید والامقام رجبعلی غلامی.
3. «همزبانی و بیزبانی» عنوان اثری از محمدکاظم کاظمی است.
قصه، همان قصه دیرین بود. چشمان پرمهر مادرانمان، خیس از اشک و پردرد از تکرار بیوقفه اندوه، راه غربت را در پیش گرفتند. پرنده با اشاره نسیم نمیرقصید. گفتیم: بلبل نغمهخوان بهارانبودن، آسمان بیعقاب میطلبد. غافل از اینکه نیش زهرآگین مارهای افعی در گلبرگهای ریخته در اطراف باغ و مزارعمان، پاهای برهنهمان را نشانه گرفته بودند! ما در تور بیرحم شکارچیان، به دام افتاده بودیم و سرب داغ به چرخش در آمدهای، دو بال پرواز ما را خونآلود و زخمی کرده بود. بیگانهها و خودیهایی که بوی عشق و لالایی خانه را از یاد برده بودند، تلاش میکردند گهواره شادیبخش زندگیمان را، زمینمان را، بوی کاهگل کوچههایمان را و بازی کودکی و رؤیاهای معصوممان را به تصرف خود در آورند. وطن ما زیبا بود: هر کجا میرفتیم، رؤیای بهاریمان از خورشید پرنور آسمان، گل سرخ هدیه میگرفت. آب کوهسارانمان شیرین بود، جان میداد که چای درست کرد و رفع خستگی کرد. درختانمان بلند بودند و به آدم سخاوت و بزرگی میدادند.
بر دامنههای معرفتمان، باران صاعقه نمیآورد تا چوپان را بترساند و گلهها را رم بدهد. اما ما محکوم به غربت بودیم، محکوم به دلکندن و هجرت بودیم. به سوی شما آمدیم و هیچ نمیدانستیم چه چیز، چه مردمی و چه خاکی چشمبهراهمان است. به اینجا رسیدیم. صمیمی بودید، انسان بودید و مانند خودمان ساده و بیریا و بامهر بودید. 40سال ماندیم. شما بودید که پناهمان دادید تا رد پای رودخانه را تا دریا دنبال کنیم و آواز بخوانیم. ما را پناه دادید، تا بر بلندای ابدیت، روح عشق و ایمان را بار دیگر در آشیان خود ببینیم. ما «در خانهی برادر بودیم.»1 در خانه شما. گریه کردیم برای دوری از وطن، گریه کردیم برای دوری از کوهساران سفید و جنگلهای سرسبز؛ اما هرگز از شما دور نبودیم. در جنگ تحمیلی کنار شما، برای دینمان، برای دفاع از آرمانهای عشق و ایمان و برای وطنی که دیگر وطن خودمان بود، جنگیدیم و هنگامیکه رویِ سیمهای خاردار درد میکشیدیم و خون از تمام بدنمان جاری بود، با افتخار و از صمیم قلب فریاد برآوردیم: «خدایا شهادتمان را برسان»2 و لبخند زدیم؛ چراکه خورشید را دیدیم که ما و برادرهایمان را همراه هم به آسمان میبرد.
مردم عزیز ایران! این دلنوشته خطاب به شماست. شما ما را پناه دادید و ما هم در طول این سالها و در تمام مسیر در کنارتان و برادرتان بودهایم و هرگز نمکنشناس نبوده و نیستیم. آنچه بین ما و شما جدایی میاندازد و آتش میافکند، از یک سوی رسانهها و عوامل دشمنان است؛ همان دشمنان مشترکی که اگر اینجا افغانهراسی را در اذهان عمومی تلقین میکنند، آنجا موجهایی از ایرانهراسی به راه انداختهاند. آری او دشمن است و جز این هم توقع نمیرود؛ اما متأسفانه با آه و درد این را هم باید گفت که آنچه بیشتر قلب را به درد میآورد و میرنجاند، آنجاست که خودیها هم قصور و تقصیرهایی داشتهاند و دارند.
رسانهها و عوامل خودی نیز بعضا همان راهی را رفتهاند که دشمن در آن راه گام بر میدارد. تصاویر و ذهنیتهایی را اشاعه میدهند که روایت همدلی دو کشور را به داستان نفرت و خشونت تبدیل میکند و بعضا از میان آنان که در عرصههای میانی و کلان دو کشور در رأس کار هستند و مسئولیتی چند برابر در تقویت همدلی دو کشور دارند، تصمیمهایی میگیرند، حرفهایی میزنند و اقداماتی انجام میدهند که خواسته یا ناخواسته، دانسته یا نادانسته همزبانی را به بیزبانی3 تبدیل میکنند. مردم سخاوتمند و عزیز ایران! ما با خندههای شما خندیدیم، با گریههای شما گریه کردیم، با شادیهای شما شاد و در اندوه شما اندوهگین شدیم. ما در کنار شما دیگر غریب نبودیم؛ دیگر احساس دلتنگی و غربت نداشتیم و نداریم. ما در روح و زبان خویشاوند یکدیگر هستیم. مادرهایمان با عشقی که از یک روح و از یک زبان سرچشمه میگیرد، برایمان لالایی نور و رؤیا خواندند و میخوانند. ما با سرنوشتی مشترک، در کنار سرچشمههایی مشترک هستیم. چه کسی میتواند سرچشمه روح خویش، زبان خویش و سرنوشت خویش را از یاد ببرد؟!
پینوشتها:
1. «در خانهی برادر» عنوان رساله دکترای آرش نصراصفهانی است که از سوی پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات چاپ و منتشر شده و موضوع آن مهاجران افغانستانی مقیم ایران است.
2. اشاره به شهید والامقام رجبعلی غلامی.
3. «همزبانی و بیزبانی» عنوان اثری از محمدکاظم کاظمی است.