به بهانه اجراي نمايش «تالاب هشيلان»
سادگي، ستروني و فروبستگي
محمدحسن خدايي. منتقد
سازوکار نوشين تبريزي در نوشتن نمايشنامهاي چون تالاب هَشيلان، ساده است و سرراست. يکي از همان بازنماييهايي که سرگذشت خانوادهاي را روايت ميکند که مناسباتش ديرزماني است که بحراني شده و در آستانه فروپاشي قرار گرفته است. ماجرا با آشکارشدن ابراز عشق سالومه به پسرخالهاش، حميد، آغاز ميشود و با مخالفت و انکار آن عشق، فرجامي تلخ مييابد. سالومه زير فشار اعضاي خانواده، به اجبار تن به ازدواجي ميدهد که عاقبت خوشايندي ندارد و به فاجعه ختم ميشود؛ بنابراين بار ديگر با يکي از همان خانوادههايي روبهرو هستيم که کمابيش در اين سالها در فضاي تئاتر و فيلم ايراني بازنمايي شده است. با استناد به توضيحات خود نوشين تبريزي، نمايشنامه محصول يک دهه پيش و روزگار خوشِ دانشجويي بوده و همان سالها در تالار مولوي، به اجراي عمومي درآمده است. ناگفته پيداست که تجربيات نوشتاري نوشين تبريزي در اين يک دهه، طيف متکثري از مضمونهايي است که گاه به تاريخ معاصر پرداخته و گاه وضعيت اجتماعي زمانهاش را متعين کرده است. پرداختن به کم و کيف آن تجربيات نوشتاري، مجال ديگري ميطلبد، اما به ميانجي تالاب هَشيلان، ميتوان ايدئولوژي دوران جواني
نويسنده را در مواجهه با مفاهيمي چون عشق، وفاداري و خانواده بررسي کرد. گويي در اين نمونه خاص، با جهاني فروبسته روبهرو هستيم که نه ميراث خانوادگي، نه هنر و نه عشق، راهي براي برونرفت از اين وضعيت ملالآور، مهيا نميکنند.
بنابراين در روايت شخصيتها، نقطهاي براي عزيمت به سوي رستگاري و مقاومت ورزيدن، مشاهده نميشود. اوج اين مانيفست فروبستگي را در کلام انتهايي، مابين مجري زن راديو و مرد کارشناس ميشنويم. آنجا که در پاسخ به معناي کلمه هَشيلان توضيح داده ميشود که «معني لغوي هشيلان در گويش محلي يعني لانه مار. در فرهنگ عامه اين منطقه يه باوري وجود داره كه ميگه اينجا يه اژدها يا يه مار بزرگ خوابيده بوده و يه وقتي بيدار شده و رفته، اين دايرهها جاي پاي اون اژدهاست كه هرگز گياهي در آن رشد نميكنه...» اشارهاي استعاري و اساطيري به ستروني است. گويا تالاب هَشيلان همچون اعضاي خانواده، سترون است و تواني براي زايايي و آفرينش ندارد. فحواي تلخ نوشين تبريزي، در نهايت به اجرائي دامن زده که حتي طنز دلنشين آن، از سياهي موقعيت نميکاهد و مردماني را بازنمايي ميکند که در يک موقعيت بنبستگونه، به آرامي پنجه در چهره هم انداخته و باهمبودن را به محاق ميبرند. حتي فيگور منزه و پاکدستي مانند حميد هم در نهايت، توان ابراز عشق را نمييابد و براي فرار از مواجهه هرروزه با بدن ازکارافتاده سالومه، تصميم دارد به شمال برود و ماهي پرورش دهد.
از منظر اجرائي، آن سادگي و سرراستبودن در متن نمايشنامه، به اجرا هم تسري يافته و چندان از پيچيدگي فرمال خبري نيست. گو اينکه براي بازنمايي موقعيتهايي اينچنين در باب طبقه متوسط، رئاليسمي سرراست، ميتواند پيشنهادي هميشگي و مقبول باشد؛ چراکه فرم و محتوا در اين نوع زيباشناسي، تکميلکننده استراتژي اجرا و در خدمت ايدئولوژي مورد نظر نويسنده و کارگردان هستند.
بيدلیل نيست که طراحي صحنه سينا ييلاقبيگي، فضاي داخلي يک خانواده ايراني را بهخوبي ميسازد و گرايشي به مينيماليسم ندارد؛ چراکه مناسبات اين خانواده هم در نهايت مبتني است بر مسائل تجربهشده مانند مشکلات مادي، ميراث خانوادگي، ميلهاي سرکوبشده دوران جواني و انبوهي خبط و خطاي کوچ و بزرگ قابل پيشبيني. روايت نوشين تبريزي از مردمان طبقه متوسط، بيشوکم، مبتني است بر همان ارزشهاي خانوادهاي که ميان جهان قديم و مدرن، گرفتار است و با نوعي مادرسالاري، امورات خويش را سامان ميدهد؛ بنابراين راز سالومه در خروج از ستروني و تندادن به سقط جنين، در پردهاي از ابهام باقي ميماند و چندان آشکار نميشود. خودکشي سالومه و افليجشدنش، يادآور همان اخلاقياتي است که پاکدامني و قربانيشدن را از سوژهها طلب ميکند. نوشين تبريزي وفادار به اخلاقيات جهان قديم است و سوژهاي مانند سالومه را چنان روايت نميکند که با سرگذشت خويش روبهرو شده و فيالمثل براي تغيير آن، خانه را ترک کند. از اين منظر ميتوان کنش سالومه را مبتنيبر مناسبات قديم در مواجهه با اتفاقات امروزي دانست.
در نهايت اجراي تالاب هَشيلان، تجربهاي است نهچندان راديکال در بازنمايي مناسبات طبقات متوسط که مخاطب را کمابيش راضي نگه ميدارد اما چندان هم به مخاطره نميافکند؛ يکي از اجراهاي استاندارد خانواده محترم و در تنگناي ايراني.
سازوکار نوشين تبريزي در نوشتن نمايشنامهاي چون تالاب هَشيلان، ساده است و سرراست. يکي از همان بازنماييهايي که سرگذشت خانوادهاي را روايت ميکند که مناسباتش ديرزماني است که بحراني شده و در آستانه فروپاشي قرار گرفته است. ماجرا با آشکارشدن ابراز عشق سالومه به پسرخالهاش، حميد، آغاز ميشود و با مخالفت و انکار آن عشق، فرجامي تلخ مييابد. سالومه زير فشار اعضاي خانواده، به اجبار تن به ازدواجي ميدهد که عاقبت خوشايندي ندارد و به فاجعه ختم ميشود؛ بنابراين بار ديگر با يکي از همان خانوادههايي روبهرو هستيم که کمابيش در اين سالها در فضاي تئاتر و فيلم ايراني بازنمايي شده است. با استناد به توضيحات خود نوشين تبريزي، نمايشنامه محصول يک دهه پيش و روزگار خوشِ دانشجويي بوده و همان سالها در تالار مولوي، به اجراي عمومي درآمده است. ناگفته پيداست که تجربيات نوشتاري نوشين تبريزي در اين يک دهه، طيف متکثري از مضمونهايي است که گاه به تاريخ معاصر پرداخته و گاه وضعيت اجتماعي زمانهاش را متعين کرده است. پرداختن به کم و کيف آن تجربيات نوشتاري، مجال ديگري ميطلبد، اما به ميانجي تالاب هَشيلان، ميتوان ايدئولوژي دوران جواني
نويسنده را در مواجهه با مفاهيمي چون عشق، وفاداري و خانواده بررسي کرد. گويي در اين نمونه خاص، با جهاني فروبسته روبهرو هستيم که نه ميراث خانوادگي، نه هنر و نه عشق، راهي براي برونرفت از اين وضعيت ملالآور، مهيا نميکنند.
بنابراين در روايت شخصيتها، نقطهاي براي عزيمت به سوي رستگاري و مقاومت ورزيدن، مشاهده نميشود. اوج اين مانيفست فروبستگي را در کلام انتهايي، مابين مجري زن راديو و مرد کارشناس ميشنويم. آنجا که در پاسخ به معناي کلمه هَشيلان توضيح داده ميشود که «معني لغوي هشيلان در گويش محلي يعني لانه مار. در فرهنگ عامه اين منطقه يه باوري وجود داره كه ميگه اينجا يه اژدها يا يه مار بزرگ خوابيده بوده و يه وقتي بيدار شده و رفته، اين دايرهها جاي پاي اون اژدهاست كه هرگز گياهي در آن رشد نميكنه...» اشارهاي استعاري و اساطيري به ستروني است. گويا تالاب هَشيلان همچون اعضاي خانواده، سترون است و تواني براي زايايي و آفرينش ندارد. فحواي تلخ نوشين تبريزي، در نهايت به اجرائي دامن زده که حتي طنز دلنشين آن، از سياهي موقعيت نميکاهد و مردماني را بازنمايي ميکند که در يک موقعيت بنبستگونه، به آرامي پنجه در چهره هم انداخته و باهمبودن را به محاق ميبرند. حتي فيگور منزه و پاکدستي مانند حميد هم در نهايت، توان ابراز عشق را نمييابد و براي فرار از مواجهه هرروزه با بدن ازکارافتاده سالومه، تصميم دارد به شمال برود و ماهي پرورش دهد.
از منظر اجرائي، آن سادگي و سرراستبودن در متن نمايشنامه، به اجرا هم تسري يافته و چندان از پيچيدگي فرمال خبري نيست. گو اينکه براي بازنمايي موقعيتهايي اينچنين در باب طبقه متوسط، رئاليسمي سرراست، ميتواند پيشنهادي هميشگي و مقبول باشد؛ چراکه فرم و محتوا در اين نوع زيباشناسي، تکميلکننده استراتژي اجرا و در خدمت ايدئولوژي مورد نظر نويسنده و کارگردان هستند.
بيدلیل نيست که طراحي صحنه سينا ييلاقبيگي، فضاي داخلي يک خانواده ايراني را بهخوبي ميسازد و گرايشي به مينيماليسم ندارد؛ چراکه مناسبات اين خانواده هم در نهايت مبتني است بر مسائل تجربهشده مانند مشکلات مادي، ميراث خانوادگي، ميلهاي سرکوبشده دوران جواني و انبوهي خبط و خطاي کوچ و بزرگ قابل پيشبيني. روايت نوشين تبريزي از مردمان طبقه متوسط، بيشوکم، مبتني است بر همان ارزشهاي خانوادهاي که ميان جهان قديم و مدرن، گرفتار است و با نوعي مادرسالاري، امورات خويش را سامان ميدهد؛ بنابراين راز سالومه در خروج از ستروني و تندادن به سقط جنين، در پردهاي از ابهام باقي ميماند و چندان آشکار نميشود. خودکشي سالومه و افليجشدنش، يادآور همان اخلاقياتي است که پاکدامني و قربانيشدن را از سوژهها طلب ميکند. نوشين تبريزي وفادار به اخلاقيات جهان قديم است و سوژهاي مانند سالومه را چنان روايت نميکند که با سرگذشت خويش روبهرو شده و فيالمثل براي تغيير آن، خانه را ترک کند. از اين منظر ميتوان کنش سالومه را مبتنيبر مناسبات قديم در مواجهه با اتفاقات امروزي دانست.
در نهايت اجراي تالاب هَشيلان، تجربهاي است نهچندان راديکال در بازنمايي مناسبات طبقات متوسط که مخاطب را کمابيش راضي نگه ميدارد اما چندان هم به مخاطره نميافکند؛ يکي از اجراهاي استاندارد خانواده محترم و در تنگناي ايراني.