|

به یاد حسین دهلوی

گم‌شدن در خود و از خویش ناپیداشدن

عبدالرحمن نجل‌رحیم-مغزپژوه

درست یادم نیست ولی حدود اواخر سال‌های ۸۰ بود که او را برای اولین و آخرین بار دیدم؛ مردی کوچک، اندام کمی چاق و به جلو خم‌شده، بدون لرزش و سفتی در حرکت، اما نگاهی نگران و متأسف و چهره‌ای منقبض و مغبون. گلایه‌ای پرتکرار داشت از اجرانشدن آثارش، به‌ویژه از اپرای مانا و مانی (۱۳۵۷) و خسته از وعده‌های به‌عمل درنیامده مقامات ذی‌ربط و آرزوهای بر زمین‌مانده و بر آورده‌نشده. او حسین دهلوی بود، آهنگ‌ساز و موسیقی‌دان بزرگ ایرانی. از وقتی خود را شناخته بود، عاشقانه در پی عظمت و بزرگی‌بخشیدن به موسیقی ایرانی از راه چندصدایی و ارکستره‌کردن آن و پیوندش با موسیقی کلاسیک غرب بود. دیدن چنین مرد بزرگی در چنین حالتی مستأصل و درهم‌شکسته، به عنوان یکی از مراجعان بیمار معرفی‌شده به مطب، مرا هم به طور فلج‌کننده‌ای غافلگیر کرد. مدتی به او خیره شدم، نمی‌دانستم درماندگی خود را چگونه درمان کنم. به عنوان عضوی از یک جامعه و ملتی که به آن متعلق هستم، از برخورد با چهره این مرد بزرگ موسیقی کشورم که شرایط این چنین او را درهم‌شکسته و مغبون کرده بود، شدیدا احساس شرمساری و سرافکندگی می‌کردم. سعی کردم بر احساسات منفی خود غلبه کنم و تلاش هم کردم تا توجهش را به دست‌یافته‌های بزرگ زندگی‌اش جلب کنم و سؤالات کنجکاوانه‌ای از موفقیت‌های گذشته‌اش در موسیقی را پیش بکشم و از افتخاری که نصیب من شده تا با او ملاقات کنم، بگویم. ولی او گویی همچنان با تکرار وسواس‌گونه کلماتی مبتنی بر اجرانشدن کارهایش، به‌ویژه «اپرای مانا و مانی»، می‌خواست به گونه‌ای افسردگی جانکاهش را فریاد کند. افسردگی او آن‌چنان شدید و سیاه بود که هیچ دریچه روشنی را برای ورود به کهکشان موسیقایی مغز در تاریکی‌مانده‌اش باز نمی‌کرد. هیچ آزمون شناختی‌ای قادر نبود تا از این ظلمات گذر کند و احتمال در آستانه زوال عقل قرارداشتن مغزش را امتحان کند. در کمال شرمساری از خود می‌پرسیدم بر سر ما چه آمده است که خالق بیژن و منیژه، اپرای خسرو و شیرین، چنین پریشان و درمانده در مقابل من نشسته است.

سواد موسیقایی من در حد مخاطبی کندذهن است، اما سال‌ها مطالعه و پژوهش در چگونگی کار مغز انسان، مرا به این نتیجه رسانده که فرهنگ هر جمع، گروه، قوم و ملتی، آنگاه سرافراز و بالنده است که موسیقی در آن فرهنگ محترم و بزرگ شمرده شود. كوچك‌كردن موسیقی همچون زهری است که به جان فرهنگ مردم ریخته می‌شود و جامعه را آسیب‌پذیرتر و بیمارتر می‌کند. هستی ما بر روی زمین موسیقایی است. حسین دهلوی در هفت دهه تلاش طاقت‌فرسای خود کوشیده بود با نشان‌دادن پیوند شعر و موسیقی آوازی و رهانیدن موسیقی سنتی از تقلید و تکرار، قدم‌های بلندی بردارد تا موجب سرافرازی فرهنگ مردمش شود. اما این همه ناسپاسی و بی‌احترامی و ارزش‌ننهادن به موسیقی او و سر باز زدن از اجرای آخرین کارش (اپرای مانا و مانی)، ضایعه‌ای فرهنگی است و ‌باید مایه شرمساری من هم‌وطن او باشد. از آن هنگام شاید بارها و بارها به اجرای ارکستر ویلن خلاقانه قطعه شوشتری «به زندان» اثر صبا، کاری شگفت‌انگیز از حسین دهلوی گوش کرده‌ام و هر بار از تکرار شنیدنش شوریده‌ام. دهلوی در این قطعه با ارکستراسیون بی‌نظیر خود، گویی دردی جمعی و تاریخی تکرار شونده و هر بار شکافنده‌تر و عمیق‌تر را بر مدارهای مغزی ما به جریان در می‌آورد و بر خویشتن انسانی ما نهیب می‌زند که گشایشی برای رهایی بجوییم. دهلوی همین کار خلاقانه را در جوانی روی قطعه قاسم‌آبادی صبا در «سبکبال» انجام داده است. عدم احترام به نبوغ موسیقایی دهلوی مایه شرمساری است. شاید به همین علت بود که در سال‌های بعد از اولین و آخرین دیدارم با دهلوی به جای دیدن او، به موسیقی او گوش داده‌ام. اما همیشه نگران این بوده‌ام نکند در پس افسردگی شدید او غول بی‌شاخ و دم آلزایمر خفته باشد تا در فرصت مناسب مغز خلاق بی‌کارمانده او را بجود. این نگرانی شوم به واقعیت پیوست، او مبتلا به زوال عقل (آلزایمر) شد؛ همان آفتی که موجب گم‌شدن او در خود و ناپیداشدنش در خویشتن او شد. اما همچنان من شرمسار، جرئت دیدار او را نداشتم و ترجیح می‌دادم به آوای «فروغ عشق» او با صدای عمیق و پردرد حسین سرشار گوش کنم که او نیز همچون سازنده اثر، قربانی زوال عقل شد. پس از این وقایع بود که این بیت عطار در فروغ عشق برای من معنایی گسترده‌تر و نورولوژیک پیدا کرد: «گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم ـ شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم...». این شاید صدای ناگفته و ناشنوده مغزهای خلاقی باشد که با فروپاشیدن‌شان در درون بدن سالم، از آن‌سوی ناممکن‌ها از دردی نورولوژیک برای انسان‌های امروزین می‌گویند. شکی نیست یاد حسین دهلوی در آثار موسیقایی او ماندگار خواهد ماند.

درست یادم نیست ولی حدود اواخر سال‌های ۸۰ بود که او را برای اولین و آخرین بار دیدم؛ مردی کوچک، اندام کمی چاق و به جلو خم‌شده، بدون لرزش و سفتی در حرکت، اما نگاهی نگران و متأسف و چهره‌ای منقبض و مغبون. گلایه‌ای پرتکرار داشت از اجرانشدن آثارش، به‌ویژه از اپرای مانا و مانی (۱۳۵۷) و خسته از وعده‌های به‌عمل درنیامده مقامات ذی‌ربط و آرزوهای بر زمین‌مانده و بر آورده‌نشده. او حسین دهلوی بود، آهنگ‌ساز و موسیقی‌دان بزرگ ایرانی. از وقتی خود را شناخته بود، عاشقانه در پی عظمت و بزرگی‌بخشیدن به موسیقی ایرانی از راه چندصدایی و ارکستره‌کردن آن و پیوندش با موسیقی کلاسیک غرب بود. دیدن چنین مرد بزرگی در چنین حالتی مستأصل و درهم‌شکسته، به عنوان یکی از مراجعان بیمار معرفی‌شده به مطب، مرا هم به طور فلج‌کننده‌ای غافلگیر کرد. مدتی به او خیره شدم، نمی‌دانستم درماندگی خود را چگونه درمان کنم. به عنوان عضوی از یک جامعه و ملتی که به آن متعلق هستم، از برخورد با چهره این مرد بزرگ موسیقی کشورم که شرایط این چنین او را درهم‌شکسته و مغبون کرده بود، شدیدا احساس شرمساری و سرافکندگی می‌کردم. سعی کردم بر احساسات منفی خود غلبه کنم و تلاش هم کردم تا توجهش را به دست‌یافته‌های بزرگ زندگی‌اش جلب کنم و سؤالات کنجکاوانه‌ای از موفقیت‌های گذشته‌اش در موسیقی را پیش بکشم و از افتخاری که نصیب من شده تا با او ملاقات کنم، بگویم. ولی او گویی همچنان با تکرار وسواس‌گونه کلماتی مبتنی بر اجرانشدن کارهایش، به‌ویژه «اپرای مانا و مانی»، می‌خواست به گونه‌ای افسردگی جانکاهش را فریاد کند. افسردگی او آن‌چنان شدید و سیاه بود که هیچ دریچه روشنی را برای ورود به کهکشان موسیقایی مغز در تاریکی‌مانده‌اش باز نمی‌کرد. هیچ آزمون شناختی‌ای قادر نبود تا از این ظلمات گذر کند و احتمال در آستانه زوال عقل قرارداشتن مغزش را امتحان کند. در کمال شرمساری از خود می‌پرسیدم بر سر ما چه آمده است که خالق بیژن و منیژه، اپرای خسرو و شیرین، چنین پریشان و درمانده در مقابل من نشسته است.

سواد موسیقایی من در حد مخاطبی کندذهن است، اما سال‌ها مطالعه و پژوهش در چگونگی کار مغز انسان، مرا به این نتیجه رسانده که فرهنگ هر جمع، گروه، قوم و ملتی، آنگاه سرافراز و بالنده است که موسیقی در آن فرهنگ محترم و بزرگ شمرده شود. كوچك‌كردن موسیقی همچون زهری است که به جان فرهنگ مردم ریخته می‌شود و جامعه را آسیب‌پذیرتر و بیمارتر می‌کند. هستی ما بر روی زمین موسیقایی است. حسین دهلوی در هفت دهه تلاش طاقت‌فرسای خود کوشیده بود با نشان‌دادن پیوند شعر و موسیقی آوازی و رهانیدن موسیقی سنتی از تقلید و تکرار، قدم‌های بلندی بردارد تا موجب سرافرازی فرهنگ مردمش شود. اما این همه ناسپاسی و بی‌احترامی و ارزش‌ننهادن به موسیقی او و سر باز زدن از اجرای آخرین کارش (اپرای مانا و مانی)، ضایعه‌ای فرهنگی است و ‌باید مایه شرمساری من هم‌وطن او باشد. از آن هنگام شاید بارها و بارها به اجرای ارکستر ویلن خلاقانه قطعه شوشتری «به زندان» اثر صبا، کاری شگفت‌انگیز از حسین دهلوی گوش کرده‌ام و هر بار از تکرار شنیدنش شوریده‌ام. دهلوی در این قطعه با ارکستراسیون بی‌نظیر خود، گویی دردی جمعی و تاریخی تکرار شونده و هر بار شکافنده‌تر و عمیق‌تر را بر مدارهای مغزی ما به جریان در می‌آورد و بر خویشتن انسانی ما نهیب می‌زند که گشایشی برای رهایی بجوییم. دهلوی همین کار خلاقانه را در جوانی روی قطعه قاسم‌آبادی صبا در «سبکبال» انجام داده است. عدم احترام به نبوغ موسیقایی دهلوی مایه شرمساری است. شاید به همین علت بود که در سال‌های بعد از اولین و آخرین دیدارم با دهلوی به جای دیدن او، به موسیقی او گوش داده‌ام. اما همیشه نگران این بوده‌ام نکند در پس افسردگی شدید او غول بی‌شاخ و دم آلزایمر خفته باشد تا در فرصت مناسب مغز خلاق بی‌کارمانده او را بجود. این نگرانی شوم به واقعیت پیوست، او مبتلا به زوال عقل (آلزایمر) شد؛ همان آفتی که موجب گم‌شدن او در خود و ناپیداشدنش در خویشتن او شد. اما همچنان من شرمسار، جرئت دیدار او را نداشتم و ترجیح می‌دادم به آوای «فروغ عشق» او با صدای عمیق و پردرد حسین سرشار گوش کنم که او نیز همچون سازنده اثر، قربانی زوال عقل شد. پس از این وقایع بود که این بیت عطار در فروغ عشق برای من معنایی گسترده‌تر و نورولوژیک پیدا کرد: «گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم ـ شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم...». این شاید صدای ناگفته و ناشنوده مغزهای خلاقی باشد که با فروپاشیدن‌شان در درون بدن سالم، از آن‌سوی ناممکن‌ها از دردی نورولوژیک برای انسان‌های امروزین می‌گویند. شکی نیست یاد حسین دهلوی در آثار موسیقایی او ماندگار خواهد ماند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها