چهرهها در شاهنامه (2)
مهدی افشار-پژوهشگر
پس از تهمورث كه 30 سال پادشاهي كرد، فرزندش جمشيد بر تخت پدر تكيه زد و به آيين كيانيان تاج بر سر نهاد و ديري نپاييد كه جايگاهش استوار شد و همه جهان به بندگي و فرمانبري او گردن نهادند. با قدرتگرفتن جمشيد، جهان به آرامش دست يافت؛ بهگونهايكه نهفقط انسانها متعرض يكديگر نميشدند؛ بلكه حيوانات نيز. جمشيد به تاج كياني اعتبار و آبرو بخشيد. نخستين خدمت او به انسانها ساختن ابزارهاي جنگي بود كه آدميان را از خطر مصون نگه دارد و براي اين كار پولاد را از سنگ بيرون كشيد و با بهدستآوردن پولاد، كلاهخود و زره و جوشن و سپر و شمشير و برگستوان ساخت و 50 سال از شهرياري خويش را صرف توليد ابزارهاي جنگي كرد. 50 سال بعدي را به توليد پوشاك پرداخت و از كتان و ابريشم و موي قز، ديبا و خز توليد كرد. به مردم آموخت چگونه پنبه را بريسند و بتابند و چگونه تار را با پود پيوند بزنند و سپس گروههايي را آموزش داد و در انجمن پيشهوراني تربيت كرد و پوشاك را تنوع و رنگارنگي بخشيد: دگر پنجه انديشه جامه كرد/ كه پوشند هنگام ننگ و نبرد/ ز كتان و ابريشم و موي قز/ قصب كرد پرمايه ديبا و خز/ بياموختشان رشتن و تافتن/ به تار اندرون پود را بافتن.
جمشيد زمانی که كار پوشاك را به سامان رساند، جامعه را به طبقات مختلف تقسيم كرد و 50 سال را نيز در نظامبخشيدن به گروهها و طبقات اجتماعي و شغلي گذراند. گروهي را كه آيين پرستش به مردمان ميآموختند و آنان را به صفات يزداني فراميخواندند، «آتوربان» ناميد كه نگهبانان آتش بودند و آتش را پرستاري ميكردند تا خاموشي نگيرد. جمشيد آنان را در كوه جاي داد تا به پرستش يزدان پاك بپردازند و گروهي ديگر را آيين رزم آموخت و آنان را «نيساريان» خواند كه همه جنگاور و دليرمرد بودند و جايگاهي رفيع به آنها بخشيد؛ زیرا ميدانست كه تخت شاهي بر شانههاي ايشان استواري ميگيرد. گروه ديگر را «بسوديان» خواند كه كشاورزان باشند و اينان ميكاشتند و ميدرويدند و خوراك مردمان را تأمين ميكردند و همگان را از ايشان سپاس بود و چهارمين گروه را «اهتوخوشي» خواند كه همان پيشهوران بودند:
گروهي كه كاتوزيان خوانياش/ به رسم پرستندگان دانياش/ صفي بر دگر دست بنشاندند/ همي نام نيساريان خواندند/ كجا شيرمردان جنگاورند/ فروزنده لشكر و كشورند/ بسودي سه ديگر گره را شناس/ كجا نیست از كس بر ايشان سپاس/ بكارند و ورزند و خود بدروند/ به گاه خورش سرزنش نشنوند/ چهارم كه خوانند اهتوخوشي/ همان دستورزان اباسركشي
بهاینترتيب 50 سال نيز صرف ساماندادن نظام اجتماعي شد و در طول اين سالها مردمان در شادي و آرامش زيستند و چون پايگاه هريك از طبقات مشخص شد و هركس جايگاه خويش را بازشناخت، مناسبات خود را نظم و نسقي تازه بخشيد؛ سپس به ديوان كه به فرمانبري ايستاده بودند، فرمان داد كه آب را با گل درآميختند و خشت زدند و با بهرهگيري از سنگ و گچ ديوارها را استوار كردند و از ديوان كه با هندسه بيگانه نبودند، خواست تا نقشه بناهاي مختلف را بكشند و به ياري آنان گرمابه و كاخهاي بلندمرتبه ساخت، بناهايي كه از گزند آفتاب و باران و برف و توفان آنان را در امان نگه دارد و مردمان را ترغيب كرد تا از غارها و مغارهها بيرون آيند و در خانهها پناه گيرند و به آنان رسم شستوشوي تن را آموخت تا پيوسته پاكيزهتن باشند و سپس از آنان خواست تا با بهرهگيري از بوهاي خوش تن را بيارایند و آنان را با كافور و مشك ناب و عود و عنبر و گلاب آشنا کرد:
بفرمود پس ديو ناپاك را/ به آب اندر آميختن خاك را/ هر آنچ از گل آمد چو بشناختند/ سبك خشت را كالبد ساختند/ به سنگ و به گچ، ديو ديوار كرد/ نخست از برش هندسي كار كرد/ چو گرمابه و كاخهاي بلند/ چو ايوان كه باشد پناه از گزند.
آنگاه از سنگ و خارا گوهر بيرون كشيد؛ گوهراني مانند ياقوت و بيجاده و سيم و زر را.
سپس جمشيد از موبدان و آتوربانان خواست كه تنها پزشك جان نباشند كه پزشكي جسم را نيز عهدهدار شوند و آنان صفات و ويژگيها و اثربخشي گياهان را بازشناختند و به درمان دردها پرداختند و چه بسيار آلام كه به لطف گياهان دارويي آرام گرفت و اینگونه رازي بر مردم پوشيده و نيازي بيپاسخ نماند:
پزشكي و درمان هر دردمند/ در تندرستي و راه گزند/ همان رازها كرد نيز آشكار/ جهان را نيامد چو او خواستار.
سپس جمشيد انديشه گذر از آبها كرد و فرمان داد كه كشتي بسازند از چوبها و درز چوبها را با قير پوشاند تا آب به داخل كشتي نفوذ نكند و از كشوري به كشوري ديگر رفت و 50 سال را نيز در تحقق اين انديشهها گذراند و در هستي رازي نبود كه نگشاده باشد و دري نبود كه ناگشوده بماند.
چون از اين امور آسودهخاطر شد، فرمان داد تا اورنگ شهرياري براي او بسازند و آن اورنگ را به انواع گوهرها بياراست.
جمشيد ميدانست كه ديوان توان پرواز دارند و گروهي از ديوان را فراخواند و از ايشان خواست كه تخت گوهرنشان او را درحاليكه بر آن تخت تكيه زده، به پرواز آورند و ديوان فرمانبر، آن تخت را بر شانه نهاده، از پايين به آسمان بردند. مردمان از زمين به آسمان خيره مانده بودند و همه با شگفتي و حيرت و ستايش و حسرت به اين پرواز مينگريستند و چون ديوان به سلامت جمشيد را به زمين گذاردند، مردمان شهريارشان را درودها فرستادند و بر او گوهر افشاندند و آن روز را نوروز خواندند:
جهان انجمن شد بر آن تخت او/ شگفتي فرومانده از بخت او/ به جمشيد بر، گوهر افشاندند/ مر آن روز را روز نو خواندند/ چنين جشن فرخنده ز آن روزگار/ به ما ماند از آن خسروان يادگار
و بدين روي 300 سال بگذشت و هيچ انساني طعم مرگ را نچشيد و در درازناي اين ساليان، مردمان رنج و درد را ندانستند، چون بردگان آزادشده گوش به فرمان بودند، اندكاندك خويشتنبيني و تكبر و تفرعن در جمشيد پاي گرفت و اين كبر پتياره ديري است كه در دل همه شهرياران كامگار جاي خوش ميكند.
جمشيد با خود پنداشت همه آنچه رخ داده، برخاسته از درايت او و برگرفته از تدبير و لياقت او بوده است. ياريهاي مهر يزدان پاك را فراموش كرد و مني پيشه كرد و به بزرگان سالخورده گفت كه همه هستي بر مدار من در گردش است. هنر در همه هستي از من پديد آمده و هيچكس چون من، شهرياري به خود نديده است. همه بدانند كه خور و خوابمان و آسايشمان و آرامشمان مديون من است و تنها بزرگي و شاهي، شايسته من است.
بزرگان در برابر اين برتريجوييها سر فروافكندند و هيچ نگفتند و چون جمشيد طريق بيداد در پيش گرفت، فره ايزدي از او ستانده شد و مردم ابتدا به نجوا و سپس به فرياد از او پيدا و نهان شِكوه سر دادند.
چو اين گفته شد فر يزدان از اوی/ بگشت و جهان شد پر از گفتوگوي/ چه گفت آن سخنگوي با فر و هوش/ چو خسرو شوي بندگي را بكوش
زان پس از ايران خروشي برآمد و روز سپيد مردان سياه گشت و از جمشيد پيمان بگسستند و هر سويي كسي به خسروي سربرافراشت و ادعاي شاهي كرد و سپاهيان ايراني بر اين انديشه برآمدند تا شهرياري ديگر را جايگزين کنند و سرانجام ضحاك را از ميان تازيان يافتند و ضحاك با سپاهي گردآمده از ايرانيان و تازيان به كاخ جمشيد حمله آورد و جمشيد بگريخت و بسيار درپي او بگشتند و هيچ نيافتند و چون صد سال ديگر نامي از جمشيد نبود، اندكاندك مردمان او را فراموش كردند. در سال صدم جمشيد ناگاه از درياي چين سربرآورد و چون ضحاك او را در جنگ به چنگ آورد، ديگر امانش نداد و به اره تن او را به دو نيم و جهان را از او پاك و بيدغدغه و بيم کرد و اكنون از حكيم توس اندرزي بشنويد:
گسسته بر او ساليان هفتصد/ پديد آوريده همه نيك و بد/ چه بايد همي زندگاني دراز/ چو گيتي نخواهد گشادت راز.
پس از تهمورث كه 30 سال پادشاهي كرد، فرزندش جمشيد بر تخت پدر تكيه زد و به آيين كيانيان تاج بر سر نهاد و ديري نپاييد كه جايگاهش استوار شد و همه جهان به بندگي و فرمانبري او گردن نهادند. با قدرتگرفتن جمشيد، جهان به آرامش دست يافت؛ بهگونهايكه نهفقط انسانها متعرض يكديگر نميشدند؛ بلكه حيوانات نيز. جمشيد به تاج كياني اعتبار و آبرو بخشيد. نخستين خدمت او به انسانها ساختن ابزارهاي جنگي بود كه آدميان را از خطر مصون نگه دارد و براي اين كار پولاد را از سنگ بيرون كشيد و با بهدستآوردن پولاد، كلاهخود و زره و جوشن و سپر و شمشير و برگستوان ساخت و 50 سال از شهرياري خويش را صرف توليد ابزارهاي جنگي كرد. 50 سال بعدي را به توليد پوشاك پرداخت و از كتان و ابريشم و موي قز، ديبا و خز توليد كرد. به مردم آموخت چگونه پنبه را بريسند و بتابند و چگونه تار را با پود پيوند بزنند و سپس گروههايي را آموزش داد و در انجمن پيشهوراني تربيت كرد و پوشاك را تنوع و رنگارنگي بخشيد: دگر پنجه انديشه جامه كرد/ كه پوشند هنگام ننگ و نبرد/ ز كتان و ابريشم و موي قز/ قصب كرد پرمايه ديبا و خز/ بياموختشان رشتن و تافتن/ به تار اندرون پود را بافتن.
جمشيد زمانی که كار پوشاك را به سامان رساند، جامعه را به طبقات مختلف تقسيم كرد و 50 سال را نيز در نظامبخشيدن به گروهها و طبقات اجتماعي و شغلي گذراند. گروهي را كه آيين پرستش به مردمان ميآموختند و آنان را به صفات يزداني فراميخواندند، «آتوربان» ناميد كه نگهبانان آتش بودند و آتش را پرستاري ميكردند تا خاموشي نگيرد. جمشيد آنان را در كوه جاي داد تا به پرستش يزدان پاك بپردازند و گروهي ديگر را آيين رزم آموخت و آنان را «نيساريان» خواند كه همه جنگاور و دليرمرد بودند و جايگاهي رفيع به آنها بخشيد؛ زیرا ميدانست كه تخت شاهي بر شانههاي ايشان استواري ميگيرد. گروه ديگر را «بسوديان» خواند كه كشاورزان باشند و اينان ميكاشتند و ميدرويدند و خوراك مردمان را تأمين ميكردند و همگان را از ايشان سپاس بود و چهارمين گروه را «اهتوخوشي» خواند كه همان پيشهوران بودند:
گروهي كه كاتوزيان خوانياش/ به رسم پرستندگان دانياش/ صفي بر دگر دست بنشاندند/ همي نام نيساريان خواندند/ كجا شيرمردان جنگاورند/ فروزنده لشكر و كشورند/ بسودي سه ديگر گره را شناس/ كجا نیست از كس بر ايشان سپاس/ بكارند و ورزند و خود بدروند/ به گاه خورش سرزنش نشنوند/ چهارم كه خوانند اهتوخوشي/ همان دستورزان اباسركشي
بهاینترتيب 50 سال نيز صرف ساماندادن نظام اجتماعي شد و در طول اين سالها مردمان در شادي و آرامش زيستند و چون پايگاه هريك از طبقات مشخص شد و هركس جايگاه خويش را بازشناخت، مناسبات خود را نظم و نسقي تازه بخشيد؛ سپس به ديوان كه به فرمانبري ايستاده بودند، فرمان داد كه آب را با گل درآميختند و خشت زدند و با بهرهگيري از سنگ و گچ ديوارها را استوار كردند و از ديوان كه با هندسه بيگانه نبودند، خواست تا نقشه بناهاي مختلف را بكشند و به ياري آنان گرمابه و كاخهاي بلندمرتبه ساخت، بناهايي كه از گزند آفتاب و باران و برف و توفان آنان را در امان نگه دارد و مردمان را ترغيب كرد تا از غارها و مغارهها بيرون آيند و در خانهها پناه گيرند و به آنان رسم شستوشوي تن را آموخت تا پيوسته پاكيزهتن باشند و سپس از آنان خواست تا با بهرهگيري از بوهاي خوش تن را بيارایند و آنان را با كافور و مشك ناب و عود و عنبر و گلاب آشنا کرد:
بفرمود پس ديو ناپاك را/ به آب اندر آميختن خاك را/ هر آنچ از گل آمد چو بشناختند/ سبك خشت را كالبد ساختند/ به سنگ و به گچ، ديو ديوار كرد/ نخست از برش هندسي كار كرد/ چو گرمابه و كاخهاي بلند/ چو ايوان كه باشد پناه از گزند.
آنگاه از سنگ و خارا گوهر بيرون كشيد؛ گوهراني مانند ياقوت و بيجاده و سيم و زر را.
سپس جمشيد از موبدان و آتوربانان خواست كه تنها پزشك جان نباشند كه پزشكي جسم را نيز عهدهدار شوند و آنان صفات و ويژگيها و اثربخشي گياهان را بازشناختند و به درمان دردها پرداختند و چه بسيار آلام كه به لطف گياهان دارويي آرام گرفت و اینگونه رازي بر مردم پوشيده و نيازي بيپاسخ نماند:
پزشكي و درمان هر دردمند/ در تندرستي و راه گزند/ همان رازها كرد نيز آشكار/ جهان را نيامد چو او خواستار.
سپس جمشيد انديشه گذر از آبها كرد و فرمان داد كه كشتي بسازند از چوبها و درز چوبها را با قير پوشاند تا آب به داخل كشتي نفوذ نكند و از كشوري به كشوري ديگر رفت و 50 سال را نيز در تحقق اين انديشهها گذراند و در هستي رازي نبود كه نگشاده باشد و دري نبود كه ناگشوده بماند.
چون از اين امور آسودهخاطر شد، فرمان داد تا اورنگ شهرياري براي او بسازند و آن اورنگ را به انواع گوهرها بياراست.
جمشيد ميدانست كه ديوان توان پرواز دارند و گروهي از ديوان را فراخواند و از ايشان خواست كه تخت گوهرنشان او را درحاليكه بر آن تخت تكيه زده، به پرواز آورند و ديوان فرمانبر، آن تخت را بر شانه نهاده، از پايين به آسمان بردند. مردمان از زمين به آسمان خيره مانده بودند و همه با شگفتي و حيرت و ستايش و حسرت به اين پرواز مينگريستند و چون ديوان به سلامت جمشيد را به زمين گذاردند، مردمان شهريارشان را درودها فرستادند و بر او گوهر افشاندند و آن روز را نوروز خواندند:
جهان انجمن شد بر آن تخت او/ شگفتي فرومانده از بخت او/ به جمشيد بر، گوهر افشاندند/ مر آن روز را روز نو خواندند/ چنين جشن فرخنده ز آن روزگار/ به ما ماند از آن خسروان يادگار
و بدين روي 300 سال بگذشت و هيچ انساني طعم مرگ را نچشيد و در درازناي اين ساليان، مردمان رنج و درد را ندانستند، چون بردگان آزادشده گوش به فرمان بودند، اندكاندك خويشتنبيني و تكبر و تفرعن در جمشيد پاي گرفت و اين كبر پتياره ديري است كه در دل همه شهرياران كامگار جاي خوش ميكند.
جمشيد با خود پنداشت همه آنچه رخ داده، برخاسته از درايت او و برگرفته از تدبير و لياقت او بوده است. ياريهاي مهر يزدان پاك را فراموش كرد و مني پيشه كرد و به بزرگان سالخورده گفت كه همه هستي بر مدار من در گردش است. هنر در همه هستي از من پديد آمده و هيچكس چون من، شهرياري به خود نديده است. همه بدانند كه خور و خوابمان و آسايشمان و آرامشمان مديون من است و تنها بزرگي و شاهي، شايسته من است.
بزرگان در برابر اين برتريجوييها سر فروافكندند و هيچ نگفتند و چون جمشيد طريق بيداد در پيش گرفت، فره ايزدي از او ستانده شد و مردم ابتدا به نجوا و سپس به فرياد از او پيدا و نهان شِكوه سر دادند.
چو اين گفته شد فر يزدان از اوی/ بگشت و جهان شد پر از گفتوگوي/ چه گفت آن سخنگوي با فر و هوش/ چو خسرو شوي بندگي را بكوش
زان پس از ايران خروشي برآمد و روز سپيد مردان سياه گشت و از جمشيد پيمان بگسستند و هر سويي كسي به خسروي سربرافراشت و ادعاي شاهي كرد و سپاهيان ايراني بر اين انديشه برآمدند تا شهرياري ديگر را جايگزين کنند و سرانجام ضحاك را از ميان تازيان يافتند و ضحاك با سپاهي گردآمده از ايرانيان و تازيان به كاخ جمشيد حمله آورد و جمشيد بگريخت و بسيار درپي او بگشتند و هيچ نيافتند و چون صد سال ديگر نامي از جمشيد نبود، اندكاندك مردمان او را فراموش كردند. در سال صدم جمشيد ناگاه از درياي چين سربرآورد و چون ضحاك او را در جنگ به چنگ آورد، ديگر امانش نداد و به اره تن او را به دو نيم و جهان را از او پاك و بيدغدغه و بيم کرد و اكنون از حكيم توس اندرزي بشنويد:
گسسته بر او ساليان هفتصد/ پديد آوريده همه نيك و بد/ چه بايد همي زندگاني دراز/ چو گيتي نخواهد گشادت راز.