|

درباره نمايشنامه «قضاوت» نوشته «بري کالينز»

جنون عقلانيت

پويا شهرابي

مکان، جنوب لهستان. در روزهاي جنگ‌جهاني دوم، چند افسر ارتش‌سرخ شوروي به‌دست ارتش نازي، اسير و در اتاقي از يک صومعه محبوس مي‌شوند. ارتش نازي مجبور به ترک منطقه مي‌شود و اين چند افسر را در همان‌حال رها مي‌کند و جدالي 60‌روزه براي بقا بين اين افسران شکل مي‌گيرد؛ بي‌آب، بي‌غذا و برهنه. پس از 60روز ارتش سرخ، صومعه يا زندان افسران خود را درحالي پيدا مي‌کند که دونفر از زنداني‌ها، بقيه همرزمانشان را کشته و خورده‌اند و حالتي جنون‌زده دارند. ابتدا به آنها غذا مي‌دهند و براي دفن اين فاجعه و اينکه مبادا ساير افسران با بازمانده‌ها مواجه شوند، آنها را می‌کشند.
اين روايت هولناک توسط بري کالينز نويسنده بريتانيايي، تبديل شده است به نمايشنامه قضاوت؛ نمايشنامه‌اي در نوع خود اعجاب‌آور، بي‌مهابا و خشونت‌آميز. نمايشنامه‌نويس با انتخاب مونولوگ به‌عنوان ساختار نمايشنامه خود، بسيار هوشمندانه با اين داستان هولناک که در کتاب «مرگ تراژدي» جورج اشتاينر نيز آمده، برخورد کرده است. نمايشنامه از زبان افسر «آندري واخوف» به‌صورت مونولوگ بيان مي‌شود، درحالي‌که از سلامت کامل عقلي برخوردار است و با لباس سفيد در جايگاه متهم دادگاه در برابر قضات قرار دارد، خطابه‌اي طولاني در دفاع از خود ايراد مي‌کند، متن خطابه يا در واقع مونولوگ او براي دفاع از خود با جنون هيجان‌انگيزي همراه شده است: جنون عقلانيت. واخوف از همان ابتدا جنايت خود را بي‌هيچ شبهه‌اي مي‌پذيرد و در ادامه دفاعيات خود به تعريف جزييات ماجراهاي زنداني‌شدنش با همرزمان و دوستان، تلاش بي‌وقفه براي بقا، به قرعه‌کشي و سپس کشتن، مثله‌کردن و خوردن دوستانش مي‌پردازد.
استفن هولدن، منتقد مشهور تئاتر درباره «قضاوت» کالينز مي‌گويد: «بي‌ترديد قضاوت نمايشنامه‌اي براي نازک‌نارنجي‌ها نيست، درامي است براي متوقف‌کردن بخش‌ها و جزييات واضح قدرت‌هايي که انسان‌ها را تحت‌سلطه دارند. براي بريدن نفس آنهاست از طريق تئاتر.»
خشونت از همان سطر اول نمايشنامه آغاز مي‌شود: «رفقا! مي‌تونم ببينم که موجب انزجار شما مي‌شم. فکر مي‌کنم خونسردي من... همين عادي بودنم حالتونو به هم مي‌زنه.» به‌واقع از همان ابتدا مخاطب يا تماشاگر تئاتر را وارد بازي هولناکي مي‌کند: بازي اعتراف. ما با اعتراف يک زنداني در حضور قضات (تماشاگر/خواننده) و نمايشي از جنون مواجه مي‌شويم. اينجا، جنون به‌شکل عادي‌بودن پس از فاجعه نمود پيدا مي‌کند. واخوف، راوي رخدادي فاجعه‌بار و هولناک است و درعين‌حال در جايگاه متهم قرار دارد. درمقابل، به تماشاگر/خواننده نيز نقش قاضي محول مي‌شود، تا او در حين مواجهه با فاجعه و روايت خشونتي بي‌پرده و عريان، در اين‌باره قضاوت کند. انگار او خود محکوم به قضاوت است. اما آنچه اين وضعيت پارادوکسيکال را براي مخاطب ايجاد مي‌کند، غياب فاجعه است. آنها که در جايگاه قضات نشسته‌اند، هيچ درک درستي از آن فاجعه ندارند و اين غياب صلاحيت را به‌کل از آنها سلب مي‌کند.
نمايشنامه از همان ابتدا دوسطح را پي‌ريزي مي‌کند و تا انتها نيز با تکيه بر همان دوسطح، مسيرش را ادامه مي‌دهد. سطح اول، در زمان حال با شروع روايت آندري واخوف، افسر ارتش سرخ در صومعه‌ای در جنوب لهستان است با وضعيتي کاملا منطقي که نمايشگر غياب خشونت است. سطح دوم نيز مربوط به اتفاقات و رويدادهاي درون صومعه مي‌شود: برهنگي، سرماي طاقت‌فرسا، کشتار، دريدن و خوردن همرزمان. در اين سطح خشونت از غياب به‌صحنه احضار مي‌شود. اما اين سطوح ساخته‌شده به‌دست نمايشنامه‌نويس از هم تفکيک‌شده و مجزا نيستند و چون پيکره‌اي واحد درهم تنيده شده‌اند و راه گريزي از آن وجود ندارد. قضات (تماشاگران/خوانندگان) همچون زنداني توسط اعترافات واخوف، محاصره مي‌شوند و در اين حصر، قساوت چون مرزي باريک در ميان انسان عاقل و منطقي گرفته تا ذهنيت و جايگاه قضات به‌عنوان ناظر بيروني که صلاحيت دارد لا‌به‌لاي سيل خشن جمله‌هاي متهم تصميم بگيرد، در جريان است. تعليق شکل‌گرفته از برخورد نيروهاي حامل قساوت، در همان سطوح ذکرشده پيچ‌و‌تاب مي‌خورد. گويي آندري واخوف (راوي/قرباني) در وضعيتي سادومازوخيستي قصد زخم زدن دارد؛ ابتدا بر پيکره رنج‌کشيده خود با اعترافات دقيق و موشکافانه از جزييات فاجعه (خردکردن استخوان‌ها و مکيدن خون همرزمان و دوستانش، عجزولابه و جنون همقطارانش) و از طرف ديگر با بيان و بازنمايي دقيق جنون و تباهي، بر وجدان آهنين و سخت قضات (تماشاگران/خوانندگان). انگار واخوف همزمان، هم در جايگاه متهم/جلاد قرار گرفته و هم در جايگاه متهم/قرباني. اين وضيعت - همان مرز باريک يا اتصال سطوح خشونت- يادآور نقل قول ژيل دولوز از اسپينوزا است: «اگر جنايت به ذات‌ام مربوط مي‌بود، آن‌گاه فضيلتي ناب محسوب مي‌شد.» فرم اعتراف اما اين فرصت استثنايي را در اختيار نمايش‌نامه‌نويس قرار داده است تا بگويد ضرورت بخشيدن و ضرورت گفتن حتي در سطح کلاني چون فاجعه نيز مشروعيت دارد. تا زماني که قضات حضور دارند، واخوف مي‌تواند به اعترافات خود بپردازد، مشروعيت گفتن در شکل مونولوگ‌گونه‌اش جريان داشته باشد، از خودش و دوست ديوانه شده‌اش، که تحت‌عنوان گناهکار شناخته مي‌شوند، دفاع کند. اعتراف مي‌تواند روند را مشخص کند، رخداد‌ها را يکي‌پس‌از ديگري کنار هم بنشاند، در نهايت شکلي از خشونت را در همه سطوح ذکر شده آن ترسيم کند. جريان و سطوح خشونت در نمايشنامه قضاوت، شباهتي عجيب با سکانس طولاني فيلم «بازي‌هاي خنده‌دار» ساخته هانکه دارد، صحنه‌اي که دو شرور اصلي فيلم، پسر خانواده را به‌قتل رسانده‌اند. مادر بچه با دست‌و‌پاي بسته‌شده به صندلي در اتاق تنهاست. او در حضور جنازه پسرش تلاشي طاقت‌فرسا مي‌کند تا تلويزيوني که مسابقات رالي نشان مي‌دهد را خاموش کند. جنازه پسر تنها چندسانتي‌متر با تلويزيون فاصله دارد و البته، از نگاه تماشاگران غايب است. بري کالينز در 21سپتامبر 1941 در شهر هاليفکس در منطقه يورکشاير انگلستان به‌دنيا آمد. او ابتدا کارش را به‌عنوان روزنامه‌نگار شروع کرد اما پس از چندسال به نمايشنامه‌نويسي روي آورد. عمده شهرت او براي همين نمايشنامه قضاوت است که به بيش از 10زبان ترجمه شده و در 20کشور مختلف به صحنه رفته است. قضاوت ابتدا سال 1974 نوشته شده بود و سپس در سال 1980 بازنويسي شد. از اجراهاي شاخص اين نمايشنامه مي‌توان اجراي نخست آن در سال 1974 را نام برد که توسط پيتر اوتول نمايشنامه‌خواني شد و در سال 1979 روي صحنه رفت. از ديگر نمايشنامه‌هاي کالينز مي‌توان به «قوي‌ترين مرد زمين»، «وزغ‌ها»، «دودکش يخي» و «پادشاه کانيوت» اشاره کرد.
مکان، جنوب لهستان. در روزهاي جنگ‌جهاني دوم، چند افسر ارتش‌سرخ شوروي به‌دست ارتش نازي، اسير و در اتاقي از يک صومعه محبوس مي‌شوند. ارتش نازي مجبور به ترک منطقه مي‌شود و اين چند افسر را در همان‌حال رها مي‌کند و جدالي 60‌روزه براي بقا بين اين افسران شکل مي‌گيرد؛ بي‌آب، بي‌غذا و برهنه. پس از 60روز ارتش سرخ، صومعه يا زندان افسران خود را درحالي پيدا مي‌کند که دونفر از زنداني‌ها، بقيه همرزمانشان را کشته و خورده‌اند و حالتي جنون‌زده دارند. ابتدا به آنها غذا مي‌دهند و براي دفن اين فاجعه و اينکه مبادا ساير افسران با بازمانده‌ها مواجه شوند، آنها را می‌کشند.
اين روايت هولناک توسط بري کالينز نويسنده بريتانيايي، تبديل شده است به نمايشنامه قضاوت؛ نمايشنامه‌اي در نوع خود اعجاب‌آور، بي‌مهابا و خشونت‌آميز. نمايشنامه‌نويس با انتخاب مونولوگ به‌عنوان ساختار نمايشنامه خود، بسيار هوشمندانه با اين داستان هولناک که در کتاب «مرگ تراژدي» جورج اشتاينر نيز آمده، برخورد کرده است. نمايشنامه از زبان افسر «آندري واخوف» به‌صورت مونولوگ بيان مي‌شود، درحالي‌که از سلامت کامل عقلي برخوردار است و با لباس سفيد در جايگاه متهم دادگاه در برابر قضات قرار دارد، خطابه‌اي طولاني در دفاع از خود ايراد مي‌کند، متن خطابه يا در واقع مونولوگ او براي دفاع از خود با جنون هيجان‌انگيزي همراه شده است: جنون عقلانيت. واخوف از همان ابتدا جنايت خود را بي‌هيچ شبهه‌اي مي‌پذيرد و در ادامه دفاعيات خود به تعريف جزييات ماجراهاي زنداني‌شدنش با همرزمان و دوستان، تلاش بي‌وقفه براي بقا، به قرعه‌کشي و سپس کشتن، مثله‌کردن و خوردن دوستانش مي‌پردازد.
استفن هولدن، منتقد مشهور تئاتر درباره «قضاوت» کالينز مي‌گويد: «بي‌ترديد قضاوت نمايشنامه‌اي براي نازک‌نارنجي‌ها نيست، درامي است براي متوقف‌کردن بخش‌ها و جزييات واضح قدرت‌هايي که انسان‌ها را تحت‌سلطه دارند. براي بريدن نفس آنهاست از طريق تئاتر.»
خشونت از همان سطر اول نمايشنامه آغاز مي‌شود: «رفقا! مي‌تونم ببينم که موجب انزجار شما مي‌شم. فکر مي‌کنم خونسردي من... همين عادي بودنم حالتونو به هم مي‌زنه.» به‌واقع از همان ابتدا مخاطب يا تماشاگر تئاتر را وارد بازي هولناکي مي‌کند: بازي اعتراف. ما با اعتراف يک زنداني در حضور قضات (تماشاگر/خواننده) و نمايشي از جنون مواجه مي‌شويم. اينجا، جنون به‌شکل عادي‌بودن پس از فاجعه نمود پيدا مي‌کند. واخوف، راوي رخدادي فاجعه‌بار و هولناک است و درعين‌حال در جايگاه متهم قرار دارد. درمقابل، به تماشاگر/خواننده نيز نقش قاضي محول مي‌شود، تا او در حين مواجهه با فاجعه و روايت خشونتي بي‌پرده و عريان، در اين‌باره قضاوت کند. انگار او خود محکوم به قضاوت است. اما آنچه اين وضعيت پارادوکسيکال را براي مخاطب ايجاد مي‌کند، غياب فاجعه است. آنها که در جايگاه قضات نشسته‌اند، هيچ درک درستي از آن فاجعه ندارند و اين غياب صلاحيت را به‌کل از آنها سلب مي‌کند.
نمايشنامه از همان ابتدا دوسطح را پي‌ريزي مي‌کند و تا انتها نيز با تکيه بر همان دوسطح، مسيرش را ادامه مي‌دهد. سطح اول، در زمان حال با شروع روايت آندري واخوف، افسر ارتش سرخ در صومعه‌ای در جنوب لهستان است با وضعيتي کاملا منطقي که نمايشگر غياب خشونت است. سطح دوم نيز مربوط به اتفاقات و رويدادهاي درون صومعه مي‌شود: برهنگي، سرماي طاقت‌فرسا، کشتار، دريدن و خوردن همرزمان. در اين سطح خشونت از غياب به‌صحنه احضار مي‌شود. اما اين سطوح ساخته‌شده به‌دست نمايشنامه‌نويس از هم تفکيک‌شده و مجزا نيستند و چون پيکره‌اي واحد درهم تنيده شده‌اند و راه گريزي از آن وجود ندارد. قضات (تماشاگران/خوانندگان) همچون زنداني توسط اعترافات واخوف، محاصره مي‌شوند و در اين حصر، قساوت چون مرزي باريک در ميان انسان عاقل و منطقي گرفته تا ذهنيت و جايگاه قضات به‌عنوان ناظر بيروني که صلاحيت دارد لا‌به‌لاي سيل خشن جمله‌هاي متهم تصميم بگيرد، در جريان است. تعليق شکل‌گرفته از برخورد نيروهاي حامل قساوت، در همان سطوح ذکرشده پيچ‌و‌تاب مي‌خورد. گويي آندري واخوف (راوي/قرباني) در وضعيتي سادومازوخيستي قصد زخم زدن دارد؛ ابتدا بر پيکره رنج‌کشيده خود با اعترافات دقيق و موشکافانه از جزييات فاجعه (خردکردن استخوان‌ها و مکيدن خون همرزمان و دوستانش، عجزولابه و جنون همقطارانش) و از طرف ديگر با بيان و بازنمايي دقيق جنون و تباهي، بر وجدان آهنين و سخت قضات (تماشاگران/خوانندگان). انگار واخوف همزمان، هم در جايگاه متهم/جلاد قرار گرفته و هم در جايگاه متهم/قرباني. اين وضيعت - همان مرز باريک يا اتصال سطوح خشونت- يادآور نقل قول ژيل دولوز از اسپينوزا است: «اگر جنايت به ذات‌ام مربوط مي‌بود، آن‌گاه فضيلتي ناب محسوب مي‌شد.» فرم اعتراف اما اين فرصت استثنايي را در اختيار نمايش‌نامه‌نويس قرار داده است تا بگويد ضرورت بخشيدن و ضرورت گفتن حتي در سطح کلاني چون فاجعه نيز مشروعيت دارد. تا زماني که قضات حضور دارند، واخوف مي‌تواند به اعترافات خود بپردازد، مشروعيت گفتن در شکل مونولوگ‌گونه‌اش جريان داشته باشد، از خودش و دوست ديوانه شده‌اش، که تحت‌عنوان گناهکار شناخته مي‌شوند، دفاع کند. اعتراف مي‌تواند روند را مشخص کند، رخداد‌ها را يکي‌پس‌از ديگري کنار هم بنشاند، در نهايت شکلي از خشونت را در همه سطوح ذکر شده آن ترسيم کند. جريان و سطوح خشونت در نمايشنامه قضاوت، شباهتي عجيب با سکانس طولاني فيلم «بازي‌هاي خنده‌دار» ساخته هانکه دارد، صحنه‌اي که دو شرور اصلي فيلم، پسر خانواده را به‌قتل رسانده‌اند. مادر بچه با دست‌و‌پاي بسته‌شده به صندلي در اتاق تنهاست. او در حضور جنازه پسرش تلاشي طاقت‌فرسا مي‌کند تا تلويزيوني که مسابقات رالي نشان مي‌دهد را خاموش کند. جنازه پسر تنها چندسانتي‌متر با تلويزيون فاصله دارد و البته، از نگاه تماشاگران غايب است. بري کالينز در 21سپتامبر 1941 در شهر هاليفکس در منطقه يورکشاير انگلستان به‌دنيا آمد. او ابتدا کارش را به‌عنوان روزنامه‌نگار شروع کرد اما پس از چندسال به نمايشنامه‌نويسي روي آورد. عمده شهرت او براي همين نمايشنامه قضاوت است که به بيش از 10زبان ترجمه شده و در 20کشور مختلف به صحنه رفته است. قضاوت ابتدا سال 1974 نوشته شده بود و سپس در سال 1980 بازنويسي شد. از اجراهاي شاخص اين نمايشنامه مي‌توان اجراي نخست آن در سال 1974 را نام برد که توسط پيتر اوتول نمايشنامه‌خواني شد و در سال 1979 روي صحنه رفت. از ديگر نمايشنامه‌هاي کالينز مي‌توان به «قوي‌ترين مرد زمين»، «وزغ‌ها»، «دودکش يخي» و «پادشاه کانيوت» اشاره کرد.
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها