|

سواس، کفشی از درختِ داز

شارمین میمندی‌نژاد.مؤسس جمعیت امام علی

فاصله بین پابرهنگی، با تلخی و شوری شن‌های داغ و تفتیده، برگِ پوکِ پوشالی درختِ «داز» است که به شکل کفشی به نام «سواس» درآمده. همین کلاف‌پیچِ برگ‌های خشک و زمخت و درهم‌تنیده، در طی‌طریق طولانی میان خانه و مدرسه، تنها یاور پاهای کودکان بلوچستان است. اینجا چراغ‌آباد است؛ 27کیلومتری قصرقند؛ روستایی که به محض ورود به آن، از خود می‌پرسی کدام چراغِ روشنی، این برهوت را آباد کرده است؟
از دور که می‌نگری، خانه‌های این به‌اصطلاح آبادی، انگار کلاه‌هایی حصیری است بر سرِ زمینِ صله‌بسته و خشک. کپرخانه‌هایی که در برابر تندی و بی‌رحمی آفتاب، تنها سایه‌ای بر سر می‌شوند و از هُرمِ داغِ طاقت‌فرسای بیابان نمی‌کاهند. وارد هر کومه که می‌شوی، کودکانی با چشمانی کهربایی می‌بینی که در اوج سوءتغذیه، چشمِ انتظارشان بر ورودی کپر، له‌له می‌زند. گرسنگی و تشنگی، بازی‌های کودکانه‌شان را زمین‌گیر و مگس‌ها را به جست‌وخیز و بازی بر بالای سرشان، جسورتر کرده است و این کودکان را حتی نای دستی نیست که امنیتِ پرواز مگس‌ها را برهم زنند. جانت سخت چنگ می‌شود؛ زمانی که می‌فهمی قناعت برای آب در این روستا، به واسطه آن است که آوردن دبه‌ای آب گل‌آلود به حمالی خر و قاطر از چاله‌های کَنده‌شده در کوه‌های قصرقند، هفته‌ای طول می‌کشد؛ اما در همین روستا، مواد مخدر در دقیقه‌ای در دسترس است و این شده که دود، بسیاری از مردان این ویرانه‌کپرهای فقرزده را بُرده و به‌جز این خِدِری و خمودگی، دیگر هیچ‌چیز در دسترس این مردمان نیست؛ نه پزشکی، نه دارویی، نه درمانگاهی؛ تنها دردِ بی‌درمانی به مساوات توزیع شده است. بارداری یک مادر، امکان هم‌جواری با مرگ است و شگونِ نورسیده می‌تواند هر آن، به شیون و سوگِ رفتن مادر و فرزند تبدیل شود و اگر نوزادی به دنیا بماند، یا در سوءتغذیه زمین‌گیر می‌شود یا عاقبتِ صفیه کوچک نصیبش می‌شود؛ سه‌سالگی‌ صفیه را همه به یاد دارند که چه زیبا سخن می‌گفت و چه دلبرانه از این سو به آن سو، زمین را به گام‌های کودکانه‌اش متبرک می‌کرد. از آن سه‌سالگی تا امروز، شش سال گذشته است و به شبی، بر اثر تب عفونی و تشنج، صفیه، زیبای خفته دلمردگی کپری شده است که نه به مرگ آرام می‌گیرد و نه به زندگی هوشیاری، سلامت و طراوت می‌یابد. او یکی از چندین کودک فلج‌شده از تشنج تب است که به آنتی‌بیوتیکی ساده، التهاب تبشان فرومی‌نشست و طومار سرنوشتشان این‌گونه در هم پیچیده نمی‌شد. برخی از کودکان این روستا، به سق‌زدن خشکه نانی و گِل‌آلوده‌ آبی، جانی می‌گیرند و کیلومترها راه می‌روند تا به مدرسه‌ کپری‌ای برسند که در فشردگی پنج کلاس در یک اتاق، تدریس بی‌عاقبتی می‌کند. کلاس اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم؛ اما اثری از مقاطع دیگر تحصیلی نیست و ادامه این راه، تقریبا محال است و شهر محروم قصرقند، اگرچه برای روستاییان قصرِ قند است؛ اما برای ادامه تحصیل، کوخِ تلخی است.
در این صحرای برهوتِ رهاشده و بی‌عدالت، برای دسترسی به هرچیز باید کیلومترها پیاده رفت؛ اما برای رسیدن به مسئولان این وضع، جز سراب، هیچ نمی‌یابی. آن‌هم درحالی‌که مادران نجیبِ خطه سیستان‌وبلوچستان، در اوج نادیده‌گرفته‌شدن، فرزندان خود را برای دفاع از میهن، به شهادت تسلیم کرده‌اند.

فاصله بین پابرهنگی، با تلخی و شوری شن‌های داغ و تفتیده، برگِ پوکِ پوشالی درختِ «داز» است که به شکل کفشی به نام «سواس» درآمده. همین کلاف‌پیچِ برگ‌های خشک و زمخت و درهم‌تنیده، در طی‌طریق طولانی میان خانه و مدرسه، تنها یاور پاهای کودکان بلوچستان است. اینجا چراغ‌آباد است؛ 27کیلومتری قصرقند؛ روستایی که به محض ورود به آن، از خود می‌پرسی کدام چراغِ روشنی، این برهوت را آباد کرده است؟
از دور که می‌نگری، خانه‌های این به‌اصطلاح آبادی، انگار کلاه‌هایی حصیری است بر سرِ زمینِ صله‌بسته و خشک. کپرخانه‌هایی که در برابر تندی و بی‌رحمی آفتاب، تنها سایه‌ای بر سر می‌شوند و از هُرمِ داغِ طاقت‌فرسای بیابان نمی‌کاهند. وارد هر کومه که می‌شوی، کودکانی با چشمانی کهربایی می‌بینی که در اوج سوءتغذیه، چشمِ انتظارشان بر ورودی کپر، له‌له می‌زند. گرسنگی و تشنگی، بازی‌های کودکانه‌شان را زمین‌گیر و مگس‌ها را به جست‌وخیز و بازی بر بالای سرشان، جسورتر کرده است و این کودکان را حتی نای دستی نیست که امنیتِ پرواز مگس‌ها را برهم زنند. جانت سخت چنگ می‌شود؛ زمانی که می‌فهمی قناعت برای آب در این روستا، به واسطه آن است که آوردن دبه‌ای آب گل‌آلود به حمالی خر و قاطر از چاله‌های کَنده‌شده در کوه‌های قصرقند، هفته‌ای طول می‌کشد؛ اما در همین روستا، مواد مخدر در دقیقه‌ای در دسترس است و این شده که دود، بسیاری از مردان این ویرانه‌کپرهای فقرزده را بُرده و به‌جز این خِدِری و خمودگی، دیگر هیچ‌چیز در دسترس این مردمان نیست؛ نه پزشکی، نه دارویی، نه درمانگاهی؛ تنها دردِ بی‌درمانی به مساوات توزیع شده است. بارداری یک مادر، امکان هم‌جواری با مرگ است و شگونِ نورسیده می‌تواند هر آن، به شیون و سوگِ رفتن مادر و فرزند تبدیل شود و اگر نوزادی به دنیا بماند، یا در سوءتغذیه زمین‌گیر می‌شود یا عاقبتِ صفیه کوچک نصیبش می‌شود؛ سه‌سالگی‌ صفیه را همه به یاد دارند که چه زیبا سخن می‌گفت و چه دلبرانه از این سو به آن سو، زمین را به گام‌های کودکانه‌اش متبرک می‌کرد. از آن سه‌سالگی تا امروز، شش سال گذشته است و به شبی، بر اثر تب عفونی و تشنج، صفیه، زیبای خفته دلمردگی کپری شده است که نه به مرگ آرام می‌گیرد و نه به زندگی هوشیاری، سلامت و طراوت می‌یابد. او یکی از چندین کودک فلج‌شده از تشنج تب است که به آنتی‌بیوتیکی ساده، التهاب تبشان فرومی‌نشست و طومار سرنوشتشان این‌گونه در هم پیچیده نمی‌شد. برخی از کودکان این روستا، به سق‌زدن خشکه نانی و گِل‌آلوده‌ آبی، جانی می‌گیرند و کیلومترها راه می‌روند تا به مدرسه‌ کپری‌ای برسند که در فشردگی پنج کلاس در یک اتاق، تدریس بی‌عاقبتی می‌کند. کلاس اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم؛ اما اثری از مقاطع دیگر تحصیلی نیست و ادامه این راه، تقریبا محال است و شهر محروم قصرقند، اگرچه برای روستاییان قصرِ قند است؛ اما برای ادامه تحصیل، کوخِ تلخی است.
در این صحرای برهوتِ رهاشده و بی‌عدالت، برای دسترسی به هرچیز باید کیلومترها پیاده رفت؛ اما برای رسیدن به مسئولان این وضع، جز سراب، هیچ نمی‌یابی. آن‌هم درحالی‌که مادران نجیبِ خطه سیستان‌وبلوچستان، در اوج نادیده‌گرفته‌شدن، فرزندان خود را برای دفاع از میهن، به شهادت تسلیم کرده‌اند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها