خورشیدِ پشتِ شیشه
شارمین میمندینژاد
این درد، امروز تمام خواهد شد و به همت همه یاران و اعضای جمعیت امام علی(ع) دو خانواده بعد از 11 سال، درد و خشم و نفرت، به صلح خواهند رسید. پیش از تو کسی در نوبت ایستاده است. دو دختر؛ یکی هفتساله و دیگری 17ساله. باید بگذاری آنها به کارشان برسند، اما این دو دختر، در این اداره اجرای احکام چه میکنند؟ شاهرخِ زیبایِ صورت دختر هفتساله، به کیشِ نورِ خورشیدی که از شیشه پنجره میتابد، مات شده. مسئول اجرای احکام، چند کلامی با دختر بزرگتر درباره پدرشان صحبت میکند که هرروز در زندان فریاد میزند تو را به خدا زودتر من را اعدام کنید! چشم سبز دختر بزرگتر، بهناگهان، در ابر و مهِ اشک غرقه میشود و با صدایی که میلرزد، ناسزا و نفرینی حواله پدر میکند و میگوید قطعا او را خواهم کُشت! این جمله، تمام طعم خوشِ رضایت و بخششی را که بعد از 11 سال گرفتهایم، به مذاقمان خشک و تلخ میکند. این دختر چه میخواهد؟ این دختر چه میگوید؟ چرا رعایتِ آن کوچکترِ ماتمزده را در این اتاق نمیکند؟ و حال، خواهر بزرگتر چرا به پدرکشی به اینجا آمده؟ نیمخیز شده به دختر بزرگتر میگویم آیا درست است که در مقابلِ این کوچکتر، از اعدام پدرت صحبت
کنی؟ دختر ناگهان تمام داستانِ زندگیاش را در چند جمله خلاصه، بر فهمم میریزد. پدر عاشقِ مادر. مادر، شیفته پدر و جانِ ادبِ زندگیشان را به تمام قواره و قامت، در این دو دختر میتوانستی ببینی. تنها یک اشکالِ حقیر در این زندگی وجود داشت. پدر بخشی از وقت خود را با دوستانی میگذراند و وقتی به خانه بازمیگشت، مادر با زباننوازیِ تذکر و ملامت، به پیشوازِ پدر میآمد. اولین روز، اولین مصرف شیشه در جرئتسنجیِ پدر از سوی دوستان نهچندان باب یا شاید بهحتم نابابی که مادر، همیشه از وقتگذرانی پدر با آنها میترسید. سدشکنِ قلبم به کلماتِ آن دختر و لرزهای که به همه اندامم افتاده بود، از تعریفِ لحظه دریدنِ مادر به چاقویِ آشپزخانه، به توهمِ بیظرفیتیِ پدرِ شیشهزده. خواهر بزرگتر میگفت خواهر کوچکترم دید که چگونه پدر، مادرم را با ضربات مکرر به خون کشید و به خاک انداخت. خواهر کوچکتر همچنان مات بود در کیشِ خورشیدِ پشتِ شیشه. به خواهرِ بزرگتر گفتم خواهر کوچکت مادرش را از دست داده، اگر پدرش را نیز از او بگیری، هر دو یتیم خواهید شد. دختر گفت ما هر دو همان روز، یتیم شدیم. گفتم اگر مادرت اینجا بود از تو چه میخواست؟ گفت او
همیشه عاشقِ پدرمان بود و او را میبخشید، اما یکبار، یک نفر، باید او را نبخشد و من او را نمیبخشم. نیمخیز شدهام روی صندلی، نیمبسمل شد و افتاد. حال همه در ماتم بودیم و مأمور اجرای احکام، کلمهبهکلمه نحوه اعدام فردا را بلندبلند و کشدار میخواند و مینوشت، بهگونهای که نفس همه اشیای اتاق به دارِ این درد کشیده شده بود و کش میآمد و ذهنت را به ماتمی گنگ در مردابِ دوردستها فرومیبرد. پرونده 11ساله تمام شد، اما این پرونده مادرکشی، با هر تلاشی که کردیم، در سه روز به قصاص تبدیل شد. دختری پدرش را که مادرش را کُشته بود، کُشت تا یتیمِ خونبهدستشُسته شود.
رفیقان نابابِ شهرمان! تعارفِ شورِ شیشهایتان بر پدرانمان، خون بر دستِ دخترانمان، قصاصِ قصه هرروزهمان... اما روزی توهم این شیشه خواهد شکست و شمایان رخبهرخِ چشمِ کودکی، مادر و پدرمُرده خواهید شد و قطع بدان، آن لحظه، لحظه ماتِ تو خواهد بود.
*مؤسس جمعیت امامعلی(ع)
این درد، امروز تمام خواهد شد و به همت همه یاران و اعضای جمعیت امام علی(ع) دو خانواده بعد از 11 سال، درد و خشم و نفرت، به صلح خواهند رسید. پیش از تو کسی در نوبت ایستاده است. دو دختر؛ یکی هفتساله و دیگری 17ساله. باید بگذاری آنها به کارشان برسند، اما این دو دختر، در این اداره اجرای احکام چه میکنند؟ شاهرخِ زیبایِ صورت دختر هفتساله، به کیشِ نورِ خورشیدی که از شیشه پنجره میتابد، مات شده. مسئول اجرای احکام، چند کلامی با دختر بزرگتر درباره پدرشان صحبت میکند که هرروز در زندان فریاد میزند تو را به خدا زودتر من را اعدام کنید! چشم سبز دختر بزرگتر، بهناگهان، در ابر و مهِ اشک غرقه میشود و با صدایی که میلرزد، ناسزا و نفرینی حواله پدر میکند و میگوید قطعا او را خواهم کُشت! این جمله، تمام طعم خوشِ رضایت و بخششی را که بعد از 11 سال گرفتهایم، به مذاقمان خشک و تلخ میکند. این دختر چه میخواهد؟ این دختر چه میگوید؟ چرا رعایتِ آن کوچکترِ ماتمزده را در این اتاق نمیکند؟ و حال، خواهر بزرگتر چرا به پدرکشی به اینجا آمده؟ نیمخیز شده به دختر بزرگتر میگویم آیا درست است که در مقابلِ این کوچکتر، از اعدام پدرت صحبت
کنی؟ دختر ناگهان تمام داستانِ زندگیاش را در چند جمله خلاصه، بر فهمم میریزد. پدر عاشقِ مادر. مادر، شیفته پدر و جانِ ادبِ زندگیشان را به تمام قواره و قامت، در این دو دختر میتوانستی ببینی. تنها یک اشکالِ حقیر در این زندگی وجود داشت. پدر بخشی از وقت خود را با دوستانی میگذراند و وقتی به خانه بازمیگشت، مادر با زباننوازیِ تذکر و ملامت، به پیشوازِ پدر میآمد. اولین روز، اولین مصرف شیشه در جرئتسنجیِ پدر از سوی دوستان نهچندان باب یا شاید بهحتم نابابی که مادر، همیشه از وقتگذرانی پدر با آنها میترسید. سدشکنِ قلبم به کلماتِ آن دختر و لرزهای که به همه اندامم افتاده بود، از تعریفِ لحظه دریدنِ مادر به چاقویِ آشپزخانه، به توهمِ بیظرفیتیِ پدرِ شیشهزده. خواهر بزرگتر میگفت خواهر کوچکترم دید که چگونه پدر، مادرم را با ضربات مکرر به خون کشید و به خاک انداخت. خواهر کوچکتر همچنان مات بود در کیشِ خورشیدِ پشتِ شیشه. به خواهرِ بزرگتر گفتم خواهر کوچکت مادرش را از دست داده، اگر پدرش را نیز از او بگیری، هر دو یتیم خواهید شد. دختر گفت ما هر دو همان روز، یتیم شدیم. گفتم اگر مادرت اینجا بود از تو چه میخواست؟ گفت او
همیشه عاشقِ پدرمان بود و او را میبخشید، اما یکبار، یک نفر، باید او را نبخشد و من او را نمیبخشم. نیمخیز شدهام روی صندلی، نیمبسمل شد و افتاد. حال همه در ماتم بودیم و مأمور اجرای احکام، کلمهبهکلمه نحوه اعدام فردا را بلندبلند و کشدار میخواند و مینوشت، بهگونهای که نفس همه اشیای اتاق به دارِ این درد کشیده شده بود و کش میآمد و ذهنت را به ماتمی گنگ در مردابِ دوردستها فرومیبرد. پرونده 11ساله تمام شد، اما این پرونده مادرکشی، با هر تلاشی که کردیم، در سه روز به قصاص تبدیل شد. دختری پدرش را که مادرش را کُشته بود، کُشت تا یتیمِ خونبهدستشُسته شود.
رفیقان نابابِ شهرمان! تعارفِ شورِ شیشهایتان بر پدرانمان، خون بر دستِ دخترانمان، قصاصِ قصه هرروزهمان... اما روزی توهم این شیشه خواهد شکست و شمایان رخبهرخِ چشمِ کودکی، مادر و پدرمُرده خواهید شد و قطع بدان، آن لحظه، لحظه ماتِ تو خواهد بود.
*مؤسس جمعیت امامعلی(ع)