دانههای این شب
شارمین میمندینژاد .مؤسس جمعیت امام علی (ع)
دست نحیفی پشتم را میکوبد. برمیگردم و پیرزنی چُرده و پارهپوش را در پشتسرم مییابم. از من میخواهد که در آن تاریکی شب همراهش شوم و به خانهاش روم. در کوچههایی که سالهاست از ذهن شهر پاک شده است، به دنبال آن زن میروم. انگار واقعیت در انتهای این کوچهها به خوابِ درد و گرسنگی رفته و همهچیز در حال حلشدن در سایههاست؛ حتی بار و بندیلِ کیسه غذایی که بر دست دارم نیز سبک و بیمقدار شده است. به خانهای میرسم؛ سایه خانهای است. مثال افلاطونی غارِ هول؛ ارواحوارهای سرد و تُهی. شبحِ خانه بیهیچ زندگی و نوری یا تحرکی مختصر، دهنکجی میکند. پیرزن درمیگشاید؛ تاریکی مطلق؛ صدای قدمهایت که در گودی فرو میشود. در آن عمق، پیرزن با آن کابوسِ ظلمات، سخن میگوید؛ چند خزش و جنبش؛ چند سَرَککشیدن. اهالی خانه در گوشه و کنار، خود را در نشئگی و خماری مواد غرق کردهاند.
چشمهایت که به تاریکی عادت میکنند، آن آدمهای بهخاکسترنشسته و سراپا سیاهشده را میبینی که بیهیچ نشاطِ زندگی، فقط وجود دارند. انگار وهمی تلخ را عُق میزنی. کیسه غذا را در میان آن آدمیان پارهاستخوانشده شبزده فرو میگذارم و قصد رفتن میکنم که سه جفت چشم از پشت اینهمه شکستگی به سویم طلوع میکنند. در آن دود و مهِ خاکستریرنگ، شفافیتِ چشمان کودکانهای را تشخیص میدهم که به سرعت به سمتم میآیند؛ سه کودک دورهام میکنند؛ از سروکولم بالا میروند. ظرف یکبار مصرف غذای سردشدهای به دست دارم. مرا با ظرف غذا، به میان خود میکشند. انگار رویایی بودم، وهمی یا کابوسی که به سرانگشتان کوچکشان به چنگِ واقعیت آمدهام. سخت و زمینگیر شدم. حقیقتی دهشتناک از معنای گرسنگی فرزندان سرزمینم، در این خانههای تاریک خوابزده بر وجودم آوار میشود. آنقدر گرسنه هستند که بیاختیار مجبور میشوم دستم را در غذای سرد قاشق کنم و به دهانشان گذارم تا مبادا حتی به ثانیهای دیگر بیغذا بمانند.
هستی کودکانهای ضربان یافته و این تپشِ مستأصلِ معصوم در گرداگردم، مرا در آن انتهای شب، بهشدت بیچاره و غمزده میکند و زانوشکسته به مرکزِ این درد میافتم. خدایا! چه میبینم؟ دانهبهدانه برنجهای روی دستم را این طفلکان میخورند. حتی چربیای که بر دستم نشسته را چندینبار زبان میزنند. آتش گرسنگیشان خاموششدنی نیست. شمارش نفسهایشان که مرا تنگ گرفته است، هر لحظه بیشتر میشود. آنقدر با حرصوولع غذای آن ظرف سرد را میخورند که به نظر میآید اولینباری است که در زندگیشان لب به چیزی زدهاند. وقتی که مطمئن میشوند دیگر غذایی نمانده، مثل یکی سراب، در آن ظلمات، پنهان و گم میشوند؛ درست مثل اینکه اصلا کودکی در آن اتاق نبوده است. برمیخیزم؛ سر بر لحدِ سنگِ سختِ سرزمینم میکوبم که بیمهرِ اهورایی، کودکانم را تا بدین حد گرسنه و تنها گذاشته است. فریاد میشوم که این بودن را زیبنده نیست که سیری تو، رؤیای کودکی باشد و گرسنگی کودکی، واقعیت و حقیقتی در این دیارِ درد.
دست نحیفی پشتم را میکوبد. برمیگردم و پیرزنی چُرده و پارهپوش را در پشتسرم مییابم. از من میخواهد که در آن تاریکی شب همراهش شوم و به خانهاش روم. در کوچههایی که سالهاست از ذهن شهر پاک شده است، به دنبال آن زن میروم. انگار واقعیت در انتهای این کوچهها به خوابِ درد و گرسنگی رفته و همهچیز در حال حلشدن در سایههاست؛ حتی بار و بندیلِ کیسه غذایی که بر دست دارم نیز سبک و بیمقدار شده است. به خانهای میرسم؛ سایه خانهای است. مثال افلاطونی غارِ هول؛ ارواحوارهای سرد و تُهی. شبحِ خانه بیهیچ زندگی و نوری یا تحرکی مختصر، دهنکجی میکند. پیرزن درمیگشاید؛ تاریکی مطلق؛ صدای قدمهایت که در گودی فرو میشود. در آن عمق، پیرزن با آن کابوسِ ظلمات، سخن میگوید؛ چند خزش و جنبش؛ چند سَرَککشیدن. اهالی خانه در گوشه و کنار، خود را در نشئگی و خماری مواد غرق کردهاند.
چشمهایت که به تاریکی عادت میکنند، آن آدمهای بهخاکسترنشسته و سراپا سیاهشده را میبینی که بیهیچ نشاطِ زندگی، فقط وجود دارند. انگار وهمی تلخ را عُق میزنی. کیسه غذا را در میان آن آدمیان پارهاستخوانشده شبزده فرو میگذارم و قصد رفتن میکنم که سه جفت چشم از پشت اینهمه شکستگی به سویم طلوع میکنند. در آن دود و مهِ خاکستریرنگ، شفافیتِ چشمان کودکانهای را تشخیص میدهم که به سرعت به سمتم میآیند؛ سه کودک دورهام میکنند؛ از سروکولم بالا میروند. ظرف یکبار مصرف غذای سردشدهای به دست دارم. مرا با ظرف غذا، به میان خود میکشند. انگار رویایی بودم، وهمی یا کابوسی که به سرانگشتان کوچکشان به چنگِ واقعیت آمدهام. سخت و زمینگیر شدم. حقیقتی دهشتناک از معنای گرسنگی فرزندان سرزمینم، در این خانههای تاریک خوابزده بر وجودم آوار میشود. آنقدر گرسنه هستند که بیاختیار مجبور میشوم دستم را در غذای سرد قاشق کنم و به دهانشان گذارم تا مبادا حتی به ثانیهای دیگر بیغذا بمانند.
هستی کودکانهای ضربان یافته و این تپشِ مستأصلِ معصوم در گرداگردم، مرا در آن انتهای شب، بهشدت بیچاره و غمزده میکند و زانوشکسته به مرکزِ این درد میافتم. خدایا! چه میبینم؟ دانهبهدانه برنجهای روی دستم را این طفلکان میخورند. حتی چربیای که بر دستم نشسته را چندینبار زبان میزنند. آتش گرسنگیشان خاموششدنی نیست. شمارش نفسهایشان که مرا تنگ گرفته است، هر لحظه بیشتر میشود. آنقدر با حرصوولع غذای آن ظرف سرد را میخورند که به نظر میآید اولینباری است که در زندگیشان لب به چیزی زدهاند. وقتی که مطمئن میشوند دیگر غذایی نمانده، مثل یکی سراب، در آن ظلمات، پنهان و گم میشوند؛ درست مثل اینکه اصلا کودکی در آن اتاق نبوده است. برمیخیزم؛ سر بر لحدِ سنگِ سختِ سرزمینم میکوبم که بیمهرِ اهورایی، کودکانم را تا بدین حد گرسنه و تنها گذاشته است. فریاد میشوم که این بودن را زیبنده نیست که سیری تو، رؤیای کودکی باشد و گرسنگی کودکی، واقعیت و حقیقتی در این دیارِ درد.