«آبی در»
شارمین میمندینژاد. مؤسس جمعیت امام علی
ضرب دست انگشتان باران چه دلنوازانه مینوازد سقف خانه را. بوی بهار از دم دیوار بیرون میزند. ببار، خوب ببار تا شکوفهها بر سر درختان جان گیرد. ببار باران تا هوا تمیز شود و آبیتر تا ابرها درخشان شوند و روشنتر. چه حالی دارد درازکشیدن در سقف آسمان، خیرهشدن به وصف تداعی این ابرها... . تو دراز کشیده بودی «آبی در»... نمیدانم چرا در آن خانه غریب به تو که نامت ابوالفضل بود، میگفتند «آبی در»... . مادر صدایت میزند: «آبی در» چیزی میخوری و تو همچنان با پرش سر و گردنت به آسمان دوردست خیره شده بودی. روز خنکی بود؛ اما خنکی که در داخل آن خانه خوشایند نمیآمد. آن فرش نمور هزارتکه سوراخسوراخ مندرس رنگ و رو مُرده که معلوم نبود پسماندِ کدام زبالهدانی است، حسابی خیس شده بود و تو «آبی در» تنها با تکه پتویی به کف خانه وصل شده بودی. نسیمی میآمد هرازچندگاه که در خانه باد میشد و روزنامهپارهها و نایلونها را بر در و پنجرههای شکسته میرقصاند. پدر خانه سالهاست که ویران شده است. از آن زمان که پای کارگریاش شکست، دیگر برپا نشد. دم و دود زودتر از هر چیز دستش را گرفته بود و در بیسالیِ عمر سرپایش کرده بود. پیر شده بود. مادر خانه هم به کار رُفت و روب مشغول بود؛ اما میدیدی که چرخ هیچ چیز نمیگردد. نه غذا داشتند و نه قضا. نه لباس مناسب و نه تن مناسبی برای لباس. درمانشان بیدرمانی دود بود و دود درمان هر درد بیدرمان. دراینمیان «آبی در» هم به یک شب سرما خورده بود و در تشنجی گُنگ خوابدیده این خانه شده بود. نه خانه با در و پیکری داشتند و نه در و پیکری بر این خانه... . کمی این خانه نمور بینور دلبازتر شده بود؛ اگر باران امان میداد و تا همین حد به باریدن رضایت... . این سقف ریخته و این دهان بازشده آسمان در خانه شاید اثر و تکانی برای این خانواده بود. غیر از «آبی در» چهار کودک دیگر هم این گوشه و آن گوشه میدویدند. انگار فقط غریزه در این خانه کارش را درست انجام میداد. سرنوشت آنان چه میشود در سرشکستگی پدر و جانمُردگی مادر... . 20 سال پیش که شروع راه کردیم و قصدمان این بود که نوروز کنار خانوادههای بهاصطلاح دستتنگ باشیم، چه بسیار امارتهای فرسوده و فراموششدهای را یافتیم، با دهها کودک زیبا که با اندکی بارش باران این سرزمین خشک فرو میریختند. آن روز این هفتمین خانهای بود که سقفش فرو ریخته بود. کنار «آبی در»مینشینم. رعشه تشنج کودکی هنوز با اوست و مفلوج زمینگیر، کاری جز نگاهکردن به سقف ندارد. حس میکنم کمی خوشحال است. سقف مقابل نگاهش تغییر کرده و آسمان به ملاقاتش آمده. در بوی خوش بهارگونه معصومیتش را تلخ میبوسم و به سرنوشت هزاران کودک فقر جانم میسوزد. نبار باران! تو رحمتی پس تو حداقل بر خانههای شهرمان رحم کن. بهار میآید، همه چیز را نو میکند، این زمستان آنچنان در این خانههای فرسوده فقر لانه کرده که بهار را هم بیقیمت گردانده. «آبی در» تو در ملاقات آسمان بگو پس کی میرسد روسیاهی بر این زغال؟
ضرب دست انگشتان باران چه دلنوازانه مینوازد سقف خانه را. بوی بهار از دم دیوار بیرون میزند. ببار، خوب ببار تا شکوفهها بر سر درختان جان گیرد. ببار باران تا هوا تمیز شود و آبیتر تا ابرها درخشان شوند و روشنتر. چه حالی دارد درازکشیدن در سقف آسمان، خیرهشدن به وصف تداعی این ابرها... . تو دراز کشیده بودی «آبی در»... نمیدانم چرا در آن خانه غریب به تو که نامت ابوالفضل بود، میگفتند «آبی در»... . مادر صدایت میزند: «آبی در» چیزی میخوری و تو همچنان با پرش سر و گردنت به آسمان دوردست خیره شده بودی. روز خنکی بود؛ اما خنکی که در داخل آن خانه خوشایند نمیآمد. آن فرش نمور هزارتکه سوراخسوراخ مندرس رنگ و رو مُرده که معلوم نبود پسماندِ کدام زبالهدانی است، حسابی خیس شده بود و تو «آبی در» تنها با تکه پتویی به کف خانه وصل شده بودی. نسیمی میآمد هرازچندگاه که در خانه باد میشد و روزنامهپارهها و نایلونها را بر در و پنجرههای شکسته میرقصاند. پدر خانه سالهاست که ویران شده است. از آن زمان که پای کارگریاش شکست، دیگر برپا نشد. دم و دود زودتر از هر چیز دستش را گرفته بود و در بیسالیِ عمر سرپایش کرده بود. پیر شده بود. مادر خانه هم به کار رُفت و روب مشغول بود؛ اما میدیدی که چرخ هیچ چیز نمیگردد. نه غذا داشتند و نه قضا. نه لباس مناسب و نه تن مناسبی برای لباس. درمانشان بیدرمانی دود بود و دود درمان هر درد بیدرمان. دراینمیان «آبی در» هم به یک شب سرما خورده بود و در تشنجی گُنگ خوابدیده این خانه شده بود. نه خانه با در و پیکری داشتند و نه در و پیکری بر این خانه... . کمی این خانه نمور بینور دلبازتر شده بود؛ اگر باران امان میداد و تا همین حد به باریدن رضایت... . این سقف ریخته و این دهان بازشده آسمان در خانه شاید اثر و تکانی برای این خانواده بود. غیر از «آبی در» چهار کودک دیگر هم این گوشه و آن گوشه میدویدند. انگار فقط غریزه در این خانه کارش را درست انجام میداد. سرنوشت آنان چه میشود در سرشکستگی پدر و جانمُردگی مادر... . 20 سال پیش که شروع راه کردیم و قصدمان این بود که نوروز کنار خانوادههای بهاصطلاح دستتنگ باشیم، چه بسیار امارتهای فرسوده و فراموششدهای را یافتیم، با دهها کودک زیبا که با اندکی بارش باران این سرزمین خشک فرو میریختند. آن روز این هفتمین خانهای بود که سقفش فرو ریخته بود. کنار «آبی در»مینشینم. رعشه تشنج کودکی هنوز با اوست و مفلوج زمینگیر، کاری جز نگاهکردن به سقف ندارد. حس میکنم کمی خوشحال است. سقف مقابل نگاهش تغییر کرده و آسمان به ملاقاتش آمده. در بوی خوش بهارگونه معصومیتش را تلخ میبوسم و به سرنوشت هزاران کودک فقر جانم میسوزد. نبار باران! تو رحمتی پس تو حداقل بر خانههای شهرمان رحم کن. بهار میآید، همه چیز را نو میکند، این زمستان آنچنان در این خانههای فرسوده فقر لانه کرده که بهار را هم بیقیمت گردانده. «آبی در» تو در ملاقات آسمان بگو پس کی میرسد روسیاهی بر این زغال؟