محرمعلیخان و آرش بیکمان
مهدی افشار
محرمعلیخان چهرهای نامآشنا برای اهالی مطبوعات و ساکنان اقلیم تولید کتاب است. چهرهای که نماد سانسور و ممیزی در ایران پیش از انقلاب بهشمار میرود و تقریبا همه کسانی که در عرصه فرهنگ مکتوب دستی داشتهاند، از آن پیرمرد کوچکاندام طاس و لاغر که همواره لباس رسمی -کت و شلوار- بر تن داشت و به چاپخانهها، مطبعهها و دفاتر مجلات و روزنامهها سر میزد، خاطرهای دارند و شگفتا که همین اهالی فرهنگ مکتوب با همه انگشتنمابودن آن پیرمرد، وقتی یادی از او میکنند، چهره درهم نمیکشند که شاید لبی هم به لبخند بگشایند در حد سپیدکردن دندان. و این قلم یادی از او دارد که هرگاه برای امروزیان بازگو میکند، لبخندی بر لبان آنان نیز مینشاند. و اما آن یاد دریادماندنی: پدرم چاپخانه داشت -چاپ میهن- در کوچه باربد، معروف به ملی که خیابان لالهزار را بهگونهای پرهیاهو و سینمایی و به اعتباری دراماتیک به خیابان فردوسی پیوند میداد. پرهیاهو بود به این دليل که چندین سینما در این کوچه باریک و تنگ و تنک فعالانه به نمایش فیلمهای بزنبزن مشغول بودند که امروزه اکشن خوانده میشود و بازتاب تماشای این فیلمها، دعواهایی بود که همهروزه در پی همذاتپنداریهای تماشاچیان با قهرمانان این فیلمها بهوجود میآمد و دراماتیک بود چراکه با افتتاح کابارهای که با کاباره مشهور شکوفه نو پهلو میزد از ساعت 9 شب به بعد کوچه توسط همان لپمنها برای ورود خانوادههای اشرافی و کابارهرو آنچنان آب و جارو میشد که هرگز نپنداری چنین روزهایی را میداشته است.
در آن کوچه علاوه بر چند سینما، چند چاپخانه نیز فعالانه حضور داشتند و گذر بیشتر ناشران بزرگ از جمله شادروان عبدالرحیم جعفری امیرکبیر، دکتر فریور نشر چهر، حیدری نشر خوارزمی و مهمتر از همه ابراهیم گلستان مدیر انتشارات روزن و دکتر میمندینژاد سردبیر مجله دنیای علم و حتی روانشادان سهراب سپهری، جلال آلاحمد، اسلام کاظمیه و مهشید امیرشاهی به این کوچه میافتاد و البته اغلب آنان به چاپ میهن سر میزدند، به دليل تعلق خاطری که به پدرم، اکبر افشار داشتند و من دانشجوی سال اول دانشکده ادبیات دانشگاه تهران با شوق در دفتر چاپخانه مینشستم به تماشای دنیای پرشکوه این فرهنگسازان که هر یک سخنی بر لب داشت شنیدنی و کلامی درخشیدنی. ابراهیم گلستان غالبا با همسرش که بانویی محترم بود، به چاپخانه میآمد و من در شگفت که چه مؤانستی است بین این زن و شوهر که پیوسته حتی در امور چاپ کتاب نیز در کنار یکدیگرند و جلال گاه -و البته کمتر- با سیمین میآمد و اسلام کاظمیه که هرگز او را با زنی ندیدم و بعدها دانستم خواهرزاده دکتر امینی، نخستوزیر پهلوی دوم و نواده خانم فخرالدوله و امینالدوله صدراعظم ناصرالدین شاه، چهره شاخص، محبوب و نجیب
روزگار مشروطه است. اگر از دیدار با سهراب سپهری سخنی نگویم، به خواننده این یادها ستم کردهام. او را مردی دیدم در سالهای پایانی 30سالگی، آرام و عارفمسلک و شکیبا که من، آن نوجوان آن روز که شعر را فقط وزن و قافیه و برابری هجاها میدانست و به شعر نو به تمسخر مینگریست، با شکیبایی سخن گفت و با ملایمت رهنمونم شد. همه اینها را گفتم که بگویم چاپ میهن به دليل مدیر و مراجعانش، پیوسته تحت توجهات خاص مأموران بود و از بذل توجه گاهگاهی به این چاپخانه دریغ نمیورزیدند. و آن روز که فرصت دیدار با محرمعلیخان دست داد، جمعهروزی بود و چاپخانه تعطیل و من فاصله خانه واقع در خیابان سعدی جنوبی، کوچه مژدهای را تا لالهزار طی کردم تا چند تماس تلفنی داشته باشم که در خانه تلفن نداشتیم و اگر هم داشتیم، خلوت جمعههای چاپخانه را از دست نمیدادم که جوانی بود و چنان که افتد و دانی! در دفتر چاپخانه نشسته بودم و میدانستم که مجله آرش در سال 1346 دومین دوره خود را آغاز کرده و اکنون شماره ششم دوره دوم در حال چاپ است و پدیدآورندگان این نشریه از آزادی نسبی دهه 40 بهره گرفته و پیرامون این نشریه گرد آمده و منفذی یافته بودند تا هوای تازهای
را تنفس کنند و در کالبد بیجان فرهنگ بعد از کودتای 1332 روحی و جانی بدمند. سرگرم گفتوگوی داغ تلفنی بودم که پیرمردی عصابهدست وارد شد و البته که عصا یاریبخش او در گامزدن نبود که گویا تعلیمی بود صوری و ظاهری برای تعلیمدادن نانیوشندگان. پیرمرد سراغ آقای افشار را گرفت که طبعا به او گفته شد تشریف ندارند و زمانی که پرسیدم چه فرمایشی دارید، در پاسخ گفت: «من محرمعلیخان هستم» و این نام منی را که از ادب پیرانسالهاش نیمخیز شده بودم، تمامخیز گرداند و طبعا پیرمرد متوجه تغییر حالت جسمانی و فیزیکیام شده بود که برخاسته از حالات روانیام بود. پیرمرد یعنی همان محرمعلیخان کوچکاندام که اکنون در نگاهم به غولی میمانست، بر صندلی مراجعهکنندگان نشست و دیگربار پرسید: «آقای افشار چه وقت اینجا هستند؟» و پاسخ دریافت داشت: «شنبه انشاءالله».پیرمرد گفت: «مانعی ندارد، ماشینخانه پایین است؟» (اشارهاش به محل ماشینهای چاپ بود) و پاسخ داده شده همینطور است. پیرمرد آنچنان استوار و محکم سخن میگفت و در وجناتش آرامشی بود که گویی به دیدن یکی از اقوام نزدیک خود آمده و همین شیوه سخنگفتن و این سلوک آرام برخورد، در من نیز آرامشی
پدید آورد. محرمعلیخان پیشنهاد کرد همراه او به طبقه زیرین یعنی ماشینخانه برویم و رفتیم. در برابر یک ماشین چهارونیم ورقی ایستاد و به ستون فرمهای چاپشده اشاره کرد که از قامت هر دویمان بلندتر بود ولی بخشی از فرم چاپشده هنوز در سینی ماشین چاپ جای داشت. پرسید: «پدرجان، این چه کتابی است؟» نگاهی به فرمها انداخته، گفتم: «عنوانش بیماریهای مشترک انسان و دام است».
ـ آره جانم، بسیار خوب است.
و سپس به ستون جایگرفته در کنار ماشینی دیگر اشاره کرد: «این فرمها مربوط به چاپ کدام کتاب است؟»
نگاهی انداختم به تجاهل که البته از پیش میدانستم چه فرمهایی است و سپس بهعنوان جاری آن نگاهی کردم و گفتم: «روی آن نوشته شده «آرش»».
سری تکان داد و گفت: «پسرم، این دیگر چاپ نشود. باشه پسرم!».
گفتم: «به پدرم خواهم گفت».
ـ همین کار را بکن.
و همراه ایشان از پلههای زیرزمین ماشینخانه بالا رفتیم و پیرمرد بیآنکه سر برگرداند، گفت: «سلام مرا به پدرت برسان» و میدانستم که دارد لبخند میزند و با همان آرامشی که آمده بود، رفت. گویا میدانست آنچه خواسته، اجرا خواهد شد.
و وقتی به خانه رفتم و ماجرای دیدار با محرمعلیخان را بازگفتم به پدری که در روزگار جوانیاش در راه عدالتخواهی و سوسیالیسم مبارزه کرده بود، سری به تأسف تکان داد و هیچ نگفت.
و از فردای آن روز نه دیگر جلال آمد و نه اسلام کاظمیه.
محرمعلیخان چهرهای نامآشنا برای اهالی مطبوعات و ساکنان اقلیم تولید کتاب است. چهرهای که نماد سانسور و ممیزی در ایران پیش از انقلاب بهشمار میرود و تقریبا همه کسانی که در عرصه فرهنگ مکتوب دستی داشتهاند، از آن پیرمرد کوچکاندام طاس و لاغر که همواره لباس رسمی -کت و شلوار- بر تن داشت و به چاپخانهها، مطبعهها و دفاتر مجلات و روزنامهها سر میزد، خاطرهای دارند و شگفتا که همین اهالی فرهنگ مکتوب با همه انگشتنمابودن آن پیرمرد، وقتی یادی از او میکنند، چهره درهم نمیکشند که شاید لبی هم به لبخند بگشایند در حد سپیدکردن دندان. و این قلم یادی از او دارد که هرگاه برای امروزیان بازگو میکند، لبخندی بر لبان آنان نیز مینشاند. و اما آن یاد دریادماندنی: پدرم چاپخانه داشت -چاپ میهن- در کوچه باربد، معروف به ملی که خیابان لالهزار را بهگونهای پرهیاهو و سینمایی و به اعتباری دراماتیک به خیابان فردوسی پیوند میداد. پرهیاهو بود به این دليل که چندین سینما در این کوچه باریک و تنگ و تنک فعالانه به نمایش فیلمهای بزنبزن مشغول بودند که امروزه اکشن خوانده میشود و بازتاب تماشای این فیلمها، دعواهایی بود که همهروزه در پی همذاتپنداریهای تماشاچیان با قهرمانان این فیلمها بهوجود میآمد و دراماتیک بود چراکه با افتتاح کابارهای که با کاباره مشهور شکوفه نو پهلو میزد از ساعت 9 شب به بعد کوچه توسط همان لپمنها برای ورود خانوادههای اشرافی و کابارهرو آنچنان آب و جارو میشد که هرگز نپنداری چنین روزهایی را میداشته است.
در آن کوچه علاوه بر چند سینما، چند چاپخانه نیز فعالانه حضور داشتند و گذر بیشتر ناشران بزرگ از جمله شادروان عبدالرحیم جعفری امیرکبیر، دکتر فریور نشر چهر، حیدری نشر خوارزمی و مهمتر از همه ابراهیم گلستان مدیر انتشارات روزن و دکتر میمندینژاد سردبیر مجله دنیای علم و حتی روانشادان سهراب سپهری، جلال آلاحمد، اسلام کاظمیه و مهشید امیرشاهی به این کوچه میافتاد و البته اغلب آنان به چاپ میهن سر میزدند، به دليل تعلق خاطری که به پدرم، اکبر افشار داشتند و من دانشجوی سال اول دانشکده ادبیات دانشگاه تهران با شوق در دفتر چاپخانه مینشستم به تماشای دنیای پرشکوه این فرهنگسازان که هر یک سخنی بر لب داشت شنیدنی و کلامی درخشیدنی. ابراهیم گلستان غالبا با همسرش که بانویی محترم بود، به چاپخانه میآمد و من در شگفت که چه مؤانستی است بین این زن و شوهر که پیوسته حتی در امور چاپ کتاب نیز در کنار یکدیگرند و جلال گاه -و البته کمتر- با سیمین میآمد و اسلام کاظمیه که هرگز او را با زنی ندیدم و بعدها دانستم خواهرزاده دکتر امینی، نخستوزیر پهلوی دوم و نواده خانم فخرالدوله و امینالدوله صدراعظم ناصرالدین شاه، چهره شاخص، محبوب و نجیب
روزگار مشروطه است. اگر از دیدار با سهراب سپهری سخنی نگویم، به خواننده این یادها ستم کردهام. او را مردی دیدم در سالهای پایانی 30سالگی، آرام و عارفمسلک و شکیبا که من، آن نوجوان آن روز که شعر را فقط وزن و قافیه و برابری هجاها میدانست و به شعر نو به تمسخر مینگریست، با شکیبایی سخن گفت و با ملایمت رهنمونم شد. همه اینها را گفتم که بگویم چاپ میهن به دليل مدیر و مراجعانش، پیوسته تحت توجهات خاص مأموران بود و از بذل توجه گاهگاهی به این چاپخانه دریغ نمیورزیدند. و آن روز که فرصت دیدار با محرمعلیخان دست داد، جمعهروزی بود و چاپخانه تعطیل و من فاصله خانه واقع در خیابان سعدی جنوبی، کوچه مژدهای را تا لالهزار طی کردم تا چند تماس تلفنی داشته باشم که در خانه تلفن نداشتیم و اگر هم داشتیم، خلوت جمعههای چاپخانه را از دست نمیدادم که جوانی بود و چنان که افتد و دانی! در دفتر چاپخانه نشسته بودم و میدانستم که مجله آرش در سال 1346 دومین دوره خود را آغاز کرده و اکنون شماره ششم دوره دوم در حال چاپ است و پدیدآورندگان این نشریه از آزادی نسبی دهه 40 بهره گرفته و پیرامون این نشریه گرد آمده و منفذی یافته بودند تا هوای تازهای
را تنفس کنند و در کالبد بیجان فرهنگ بعد از کودتای 1332 روحی و جانی بدمند. سرگرم گفتوگوی داغ تلفنی بودم که پیرمردی عصابهدست وارد شد و البته که عصا یاریبخش او در گامزدن نبود که گویا تعلیمی بود صوری و ظاهری برای تعلیمدادن نانیوشندگان. پیرمرد سراغ آقای افشار را گرفت که طبعا به او گفته شد تشریف ندارند و زمانی که پرسیدم چه فرمایشی دارید، در پاسخ گفت: «من محرمعلیخان هستم» و این نام منی را که از ادب پیرانسالهاش نیمخیز شده بودم، تمامخیز گرداند و طبعا پیرمرد متوجه تغییر حالت جسمانی و فیزیکیام شده بود که برخاسته از حالات روانیام بود. پیرمرد یعنی همان محرمعلیخان کوچکاندام که اکنون در نگاهم به غولی میمانست، بر صندلی مراجعهکنندگان نشست و دیگربار پرسید: «آقای افشار چه وقت اینجا هستند؟» و پاسخ دریافت داشت: «شنبه انشاءالله».پیرمرد گفت: «مانعی ندارد، ماشینخانه پایین است؟» (اشارهاش به محل ماشینهای چاپ بود) و پاسخ داده شده همینطور است. پیرمرد آنچنان استوار و محکم سخن میگفت و در وجناتش آرامشی بود که گویی به دیدن یکی از اقوام نزدیک خود آمده و همین شیوه سخنگفتن و این سلوک آرام برخورد، در من نیز آرامشی
پدید آورد. محرمعلیخان پیشنهاد کرد همراه او به طبقه زیرین یعنی ماشینخانه برویم و رفتیم. در برابر یک ماشین چهارونیم ورقی ایستاد و به ستون فرمهای چاپشده اشاره کرد که از قامت هر دویمان بلندتر بود ولی بخشی از فرم چاپشده هنوز در سینی ماشین چاپ جای داشت. پرسید: «پدرجان، این چه کتابی است؟» نگاهی به فرمها انداخته، گفتم: «عنوانش بیماریهای مشترک انسان و دام است».
ـ آره جانم، بسیار خوب است.
و سپس به ستون جایگرفته در کنار ماشینی دیگر اشاره کرد: «این فرمها مربوط به چاپ کدام کتاب است؟»
نگاهی انداختم به تجاهل که البته از پیش میدانستم چه فرمهایی است و سپس بهعنوان جاری آن نگاهی کردم و گفتم: «روی آن نوشته شده «آرش»».
سری تکان داد و گفت: «پسرم، این دیگر چاپ نشود. باشه پسرم!».
گفتم: «به پدرم خواهم گفت».
ـ همین کار را بکن.
و همراه ایشان از پلههای زیرزمین ماشینخانه بالا رفتیم و پیرمرد بیآنکه سر برگرداند، گفت: «سلام مرا به پدرت برسان» و میدانستم که دارد لبخند میزند و با همان آرامشی که آمده بود، رفت. گویا میدانست آنچه خواسته، اجرا خواهد شد.
و وقتی به خانه رفتم و ماجرای دیدار با محرمعلیخان را بازگفتم به پدری که در روزگار جوانیاش در راه عدالتخواهی و سوسیالیسم مبارزه کرده بود، سری به تأسف تکان داد و هیچ نگفت.
و از فردای آن روز نه دیگر جلال آمد و نه اسلام کاظمیه.