مقالهای از دیوید هاروی
جهانوطنی و ابتذال شرهای جغرافیایی
ترجمه: صالح نجفی
«احیای علم جغرافیا.... باید آن وحدتی را برای معرفت پدید آورد که بدون آن هر کوششی برای تحصیل دانش در حد کارهای مقاطعهای خواهند ماند»
ایمانوئل کانت
«بدون شناخت جغرافی انسانهای بافرهنگ از عهده فهم یک روزنامه هم برنمیآیند»
جان لاک
جهانوطنی برگشته است. این برای بعضیها خبر خوشی است. خبر بد این است که جهانوطنی آنقدر معناها و سایهروشنهای گوناگون به خود گرفته است که دیگر نمیتواند نقشی را که قرار بوده، به عنوان چشماندازی وحدتبخش برای دموکراسی و حکمرانی در جهانی بیشازپیش جهانیشده ایفا کند.
بلافاصله به برخی تقسیمبندیهای کلی برمیخوریم. هستند کسانی چون مارتا نوسبام که با وفاداری و پایبندی به علقههای محلی بهطورکلی و بهطور مشخص با ناسیونالیسم مخالفاند و دیدگاه خود را بر پایه این مخالفت بنا نهادهاند. نوسبام، متاثر از رواقیان و کانت، معتقد است جهانوطنی قسمی خلقوخو، «عادت ذهنی» یا مجموعهای از پایبندیها به کل بشر به منزله پیکری واحد است که از طریق یک برنامه آموزشی متمایز ملکه ذهن آدمیان میشود، برنامهای که بر روی اشتراکها و مسئولیتهای شهروندی جهانگستر تأکید میگذارد. در برابر این دیدگاه، همه اقسام جورواجور جهانوطنیهای مبتنی بر هویتهای چندرگه قرار میگیرند که به صفات مختلفی متصفاند: «ریشهدار»، «منبعث از وضعیتهای خاص»، «بومی»، «مسیحی»، «بورژوایی»، «ناسازگار»، «واقعا موجود»،
«پسا استعماری»، «فمینیستی»، «زیستمحیطی»، «سوسیالیستی» و غیره ذلک. در این دیدگاه، جهانوطنی تکثر مییابد و تابع ویژگیهای خاص گروههای گوناگون میشود؛ چراکه بر پایه این دیدگاه، وفاداری و پایبندی مجرد به مقوله انتزاعی «انسان» در عالم نظر، چه رسد به مقام عمل، قادر به تامین هیچ قسم تکیهگاه سیاسی در مواجهه با جریانهای نیرومند جهانگستری که دورتادور ما را احاطه کردهاند نیست.
پارهای از این «جریانهای ضد جهانوطنی» در واکنش به دعویهای نوسبام صورتبندی شدهاند. برای نمونه، نوسبام متهم شده است که صرفا در کار تدوین نوعی ایدئولوژی مناسب برای «دهکده جهانی» طبقه نوپای مدیران لیبرال است. به آسانی میتوان از یکی از عبارات مشهور «مانیفست کمونیسم» علیه او استفاده کرد: «بورژوازی با سوءاستفاده از بازار جهانی به تولید و مصرف تمام کشورها خصلت جهانوطنی داده است». و راستی هم مشکل میتوان بین استدلالهای او و برهانهایی فرق گذاشت که ریشه در فاعل اخلاقی نولیبرال آدام اسمیت دارند، فاعل مختاری که غرق در شادی سوار بر نیروهای بازار به هر آن کجا که ببرندش میرود، و از این بدتر، استدلالهای او مشابه آرای مندرج در ژئوپولیتیک جهانگستر منافع ملی و بینالمللی ایالات متحده آمریکاست. منتقدان او میگویند به هر روی در کلیگرایی و عامباوری اثیری و انتزاعی او عنصر سرکوبگر و ظالمانهای هست که در قلب گفتار هوادار جهانوطنی او جای دارد. آخر دیدگاه او چگونه میتواند با جهانی کنار آید، همدلی پیشکش، که بارزهاش تکثر فرهنگها، نهضتهای رهاییبخش ملی یا قومی و همه دیگر انواع تفاوتهاست؟ آنچه فنگ چیاه و بروس رابینز
«سیاست جهانوطنی» (cosmopolitics) مینامند تلاشی است برای «بخشیدن سامان وجاهتی فکری به این فضای نوپای پویایی... که تاکنون هیچ قاموس تمایزگذار بسندهای برای توصیف آن پرورانده نشده است».
اینکه به چنین قاموس جدیدی نیاز هست عقیده بسیاری از صاحبنظران است، عقیدهای که شاید در آینده ما را به قلمرو فکری تازهای سوق دهد. اوضاع و احوال عینی و ملموسی که این نیاز را پدید آورده نیز از نظر بسیاری همان اوضاع و احوال «جهانگستری» (گلوبالیزاسیون) بوده است. همین نیروها بعضی دیگر از نظریهپردازان مانند ریدینگز و میوشی را بر آن داشته تا ساختارهای غالب معرفت را به کلی زیر سوال ببرند. مثلا ریدینگز به طرز قانعکنندهای استدلال میکند که دانشگاههای سنتی دیگر علت وجودی خود را از دست دادهاند. در اروپا آن نوع از دانشگاه که به دست ویلهلم فن هومبولت دو قرن پیش در برلین تأسیس شد به حفظ و تحکیم فرهنگهای ملی یاری میرساند. در ایالات متحده دانشگاه کمک میکرد به خلق سنت، تأسیس پارهای اسطورهها و تربیت «اتباعی جمهوریخواه» که قادر باشند عقل و احساس را به هم برآمیزند و در چارچوب نظامی از حکمرانی دموکراتیک مبتنی بر اجماع و وفاق عمومی دست به داوری بزنند. ولی جهانگستری (نه فقط در حوزههای اقتصادی که نیز در فرهنگ)، برآمدن قدرتهای فراملیتی و «توخالیشدن» نسبی دولتهای تکملیتی (مضمونهایی که جملگی در کار هلد تدقیق
شدهاند) این نقش سنتی دانشگاه را سست گرداندهاند. بدین اعتبار است که ریدینگز میپرسد وقتی فرهنگی که بنا بوده دانشگاه از آن صیانت کند همچون همه چیزهای دیگر جهانگستر و فراملیتی میشود چه اتفاقی میافتد؟ همانطور که میوشی اشاره میکند چندفرهنگگرایی نوشداروی پس از مرگ سهراب است:
«تا بدانجا که مطالعات فرهنگی و جریانات چندفرهنگی برای دانشجویان و صاحبنظران دستاویزی برای همدستی با استعمار جدید به سبک موسسه «TNC» فراهم میآورند، کاری بهغیر از سرپوشنهادن دوباره بر روی خودفریبی لیبرالها نمیکنند. ما با تنسپردن به موج گفتار «پسااستعماری» یا حتی «پسامارکسیستی» به طور کامل همدست ایدئولوژی مستولی بر جهان امروز میشویم، که البته طبق معمول چنان مینماید که اصلا ایدئولوژی نیست».
بسندهکردن به اصلاح ساختارهای معرفت، به گفته ریدینگز، این خطر را دارد که «متوجه ابعاد وظیفهای که هماینک در علوم انسانی، علوم اجتماعی، علوم طبیعی به عهده داریم نشویم - یعنی وظیفه تجدید نظر اساسی در مقولاتی که بیش از 200 سال است بر حیات فکری ما سیطره داشتهاند».
نوسبام هم از ضرورت ایجاد ساختاری یکسره متفاوت در نظام تعلیم و تربیت داد سخن میدهد، ساختاری متناسب با تدبیر و تأمل سیاسی معقول در جهانی که بیش از پیش جهانی میشود. بر سر این نکته هم او و هم منتقدانش و نیز شماری دیگر از صاحبنظران نظیر هلد، ریدینگز، میوشی، برنان و چیاه جملگی همداستاناند. اماچه نوع از معرفت و چه نوع از ساختار آموزش؟ نوسبام شکوه میکند که «ملت ما به طور وحشتآوری درباره اکثر نقاط دیگر جهان جاهل و غافل است». ایالات متحده آمریکا قادر نیست به خود از منظر چشم دیگری نگاه کند و از همین روی به همان اندازه درباره خود نیز دچار جهل و غفلت است. او به طور مشخص اشاره میکند:
«برای به پیشبردن این قسم گفتوگوی جهانگستر، ما نه تنها باید از جغرافیا و محیط زیست سایر ملتها شناخت داشته باشیم -چیزی که هماینک تجدیدنظری گسترده در برنامههای درسی ما را لازم میآورد - بلکه همچنین باید چیزهای زیادی درباره مردمانشان بدانیم، به قسمی که به هنگام سخنگفتن با ایشان بتوانیم به سنتها و پایبندیهای آنان احترام بگذاریم. تعلیموتربیت جهانوطنی زمینه لازم را برای این قسم تدبیر و تامل فراهم خواهد ساخت». (تأکیدها از من)
این استناد به ضرورت فهم کافی و مقتضی از جغرافیا و مردمشناسی شاید قرینه احیای کلیتر علاقه و توجه به معارف جغرافیایی در عالم فکری ما در ازمنه اخیر باشد، و این احتمالا تصادفی نبوده است، لیکن در مورد نوسبام باید گفت او صرفا خط کانت را دنبال میکند (و از قرار معلوم بیآنکه حواسش باشد)، زیرا کانت معتقد بود دانش کافی در زمینه جغرافیا و مردمشناسی شرط لازم برای هر شناخت عملی درباره جهان ماست.
بنابراین در ادامه این مقاله نظری دقیقتر خواهم افکند بر جایگاه بالقوه دانش جغرافیایی و مردمشناختی در هر سامان فکری جدیدی که هم میخواهد با مسائل جهانگستر دستوپنجه نرم کند و هم قصد دارد شالودههای اخلاقی جهانوطنیتر را برای تأسیس دموکراسی جهانوطنی استوار سازد.
جغرافیای کانت
از کانت آغاز میکنم زیرا نمیتوان نقش الهامبخش او را در رهیافت زمانه ما به ایده جهانوطنی نادیده گرفت (حتی شنیدهام که میگویند اتحادیه اروپا تحقق رویای کانت است که به قسمی جمهوریخواهی جهانوطنی میاندیشید). میتوان از مشهورترین فراز رساله او در باب «صلح جاودان» شاهد آورد:
«مردمان کره ارض به درجات مختلف پای در اجتماعی جهانگیر نهادهاند و این اجتماع تا به حدی گسترش یافته و بالیده است که نقض قانونها در یک بخش از جهان در همه جا احساس میشود. بنابراین اندیشه قانونی جهانوطنی زاده خیال و مبالغه نیست؛ متمم لازم مجموعه قواعد نانوشته قانون سیاسی و بینالمللی است، متممی که این قانون را مبدل به قانونی جهانروا برای بشریت میسازد».
حال، جغرافیای کانت را پیش چشم مجسم سازید. کار او را در این زمینه کمتر کسی میشناسد. هرکجا از کانتشناسان درباره نوشته او در زمینه جغرافی پرسیدهام، پاسخی یکسان شنیدهام. «ربطی به فلسفهاش ندارد»، «نباید آن را جدی گرفت» یا «چیز جالب توجهی در آن پیدا نمیکنی». هیچ ویراست انگلیسی از آن منتشر نشده است (هرچند ترجمهای از آن به قلم بولین به عنوان پایاننامه کارشناسی ارشد موجود است، 1968) و نسخه فرانسوی آن نیز آخرالامر در 1999 به چاپ رسید. هیچ مطالعه جدی به زبان انگلیسی درباره جغرافیای کانت در دست نیست، به استثنای رساله می (1970) به انضمام اشاراتی پراکنده به نقش او در تاریخ اندیشه جغرافیایی در کار هارت شورن (1939)، تاثام (1957)، گلاکن (1967) و لیوینگستن (1992). مقدمه ترجمه فرانسوی مواد اولیهای برای بررسی و ارزیابی به دست میدهد.
از یک جهت، عدم علاقه به این اثر کانت قابل فهم است؛ زیرا محتوای جغرافیای کانت همه نشانههای سردرگمی و آشفتگی فکری و سیاسی را در خود دارد. همانطور که دروآ (1999) اشاره میکند خواندن این اثر «به راستی شوکآور است» زیرا به «آش شلهقلمکاری عجیبوغریب از اظهارنظرهایی نامتجانس، معارفی فاقد نظام و کنجکاویهایی ازهمگسیخته» میماند. بیگمان کانت میکوشد چرندیات بیپایه و اساس را از افسانههایی که پایه و اساسی در واقعیت دارند جدا کند اما باز هم آنچه بر جای میماند آمیزهای باورنکردنی از مطالبی است که بیشتر مایه خنده و سرگرمیاند تا پایه اعتبار و حجمیت علمی. اما کار او جنبه بدتری هم دارد. در حالی که بخش اعظم متن اختصاص به اطلاعات غالبا عجیبوغریبی در باب جغرافیای طبیعی دارد (که در واقع عنوان کلاسهای درس او بوده) گفتههای او درباره جایگاه «انسان» در درون نظام طبیعت به شدت مشوشاند. کانت بدون هیچ بررسی انتقادی به تکرار انواع و اقسام گفتههای تعصبآلود درباره عادات و رسوم اقوام و ملل مختلف میپردازد. چنین است که میخوانیم:
«در سرزمینهای حاره مردان از هر لحاظ سریعتر به بلوغ میرسند اما به درجه کمال مردان در مناطق معتدل دست نمییابند. بشریت به لطف نژاد سفید به اوج کمال خود میرسد. زردپوستان به حیث استعداد از سفیدپوستان فروترند. سیاهان از آنان فروتر و برخی مردان آمریکا از اینان هم فروتر». (نسخه فرانسوی، ص223)
«جمیع ساکنان سرزمینهای گرمسیر فوقالعاده تنبل و تنآسایند؛ ترسو هم هستند، همین دو خصلت را در مردمان سرزمینهای دوردست شمال نیز میبینیم. ترس خرافه میآورد و در سرزمینهای زیرسلطه شاهان به بردگی میکشد. مردمان شمال اسکاندیناوی، اهالی جزیره ساموآ، مردمان گرینلند و غیره به لحاظ کمدلی، تنبلی، خرافهپرستی و افراط در بادهگساری مانند مردم سرزمینهای گرمسیرند، اما غیرت آنها را ندارند زیرا اقلیم و آبوهوای سرزمینهای شمالی غریزه و شهوت جنسی را چندان تحریک نمیکند». (نقلشده در کتاب می، 1970، ص66)
«تعریق خیلی کم و تعریق خیلی زیاد خون را غلیظ و لزج میسازد... در سرزمینهای کوهستانی آدمیان با استقامت، سرحال، پرجرات و عاشق آزادی و میهنخویشاند. حیوانها و آدمیانی که به سرزمینی دیگر میکوچند به تدریج به واسطه تغییر محیط زیستشان تغییر میکنند... مردمان سرزمینهای شمال که به جنوب، به اسپانیا نقل مکان کردند فرزندانی به درشتاندامی و تنومندی خویش به جا نگذاشتهاند، اعقاب ایشان به لحاظ مزاجی شباهتی به نروژیها و دانمارکیها ندارند». (نقلشده در می، 1970، ص66)
زنان برمه لباسهای خلاف عفتی تن میکنند و فخر میفروشند که از مردان اروپایی باردار شدهاند، مردم قبایل هوتن توت [از بومیان جنوب آفریقا] کثیفاند و از راه دور بوی بدشان را میتوان شنید، اهالی جاوه جیببر و دودوزهباز و کاسهلیساند، گاهی لبریز از غیظ غضب و گاهی رنگباخته از ترس.... و به قول ونهگات، زندگی همین است.
البته میتوان چنین افکاری را صرفا تکرار حرفهای مونتسکیو و علمای دیگری چون بوفن [ریاضیدان ناتورالیست فرانسوی قرن 18] گرفت و گذشت (بگذریم از حرفهای بیسروته بازرگانان، مبلغان و دریانوردان). بسیاری از مدافعان پرشور عقل همگانی و حقوق همگانی در آن زمان به گفته دروآ (1999)، با شعف فراوان همهجور مطلب تعصبآلود از این قبیل را بر سر زبانها میانداختند و جوری جلوه میدادند که انگار برتریهای نژادی و تصفیههای قومی را میتوان به سادگی با اخلاق و حقوق همگانی سازگار کرد (گرچه کانت، به شهادت خودش، برخلاف مشی خویش استعمار را محکوم کرد). و البته همهجور بهانه و دستاویز دیگر میتوان دستوپا کرد: اطلاعات کانت در زمینه جغرافیا محدود بود، سلسله درسهای جغرافی او مقدماتی بود، بیشتر به قصد تدوین و طرح مسائل بود تا حل و فصل آنها، و کانت هرگز مطالب گردآمده را برای نشر بازنگری نکرد (متنی که به دست ما رسیده از گردآوری یادداشتهای کانت به ضمیمه یادداشتهای شاگردانش فراهم آمده است).
اما این واقعیت مسلم که جغرافیای کانت چنین آشفته و سردرگم است به هیچرو دلیل نمیشود که آن را نادیده بگیریم. راستش دقیقا همین ویژگیاش است که آن را اینقدر جذاب مینماید، خاصه وقتی آن را با جهانوطنی و اخلاق کلیگرای او مقایسه میکنیم که این همه دربارهاش داد سخن دادهاند. نادیدهگیری در قاموس کانت نمیگنجد و با اندیشه و عمل او نمیخواند. او چندی از مسیر مألوف خویش جدا شد تا از مقررات دانشگاه معافیت بگیرد و به تدریس جغرافیا مشغول شود: او 49 جلسه کلاس جغرافی برگزار کرد (این رقم را مقایسه کنید با 54 نوبتی که منطق و متافیزیک تدریس کرد - مهمترین کلاسهای درس او - و 46 و 28 باری که به ترتیب اخلاق و مردمشناسی درس داد). وانگهی کانت معتقد بود جغرافیا (به انضمام مردمشناسی) شروط امکان کل معرفت را تعیین میکند و معرفتی چنین جامع پیشنیاز لازم - یا به تعبیر خودش «پیشآموزش» ضروری - برای هر چیز دیگر است. بنابراین هرچند جغرافیا آشکارا در وضعی «ماقبل انتقادی» یا «ماقبل علمی» به سر میبرد، نقش تأسیسی آن ایجاب میکرد که مورد توجه دقیق قرار گیرد. به طور قطع یکی از هدفهای کانت این بود که جغرافیا را در وضعی انتقادیتر و
علمیتر قرار دهد.
اینکه کانت در این راه ناکام ماند معنایی دارد. کانت بعدها به دلیل ناکامیاش اشاره کرد. او نمیتوانست آرای خود را در زمینه علل غایی در قلمرو معرفت جغرافیایی به کار اندازد. او (در فرازی که از نظر گلاکن (1967، 532) کلیدی است) مینویسد، «دقیقتر بگوییم، تشکل طبیعت هیچ مشابهتی با هیچ علیتی که برای ما معلوم و شناختهشده باشد ندارد» و هنگامی که او درصدد برآمد نظامی برای فهم موضوعات جغرافیایی بنیان گذارد احتمالا به عمق این مشکل بیش از پیش پی برد.
می (1970) معتقد است میتوان براساس مجموعه کامل نوشتههای کانت بعضی اصول معرفت جغرافیایی را بازسازی کرد. جغرافیا نه تنها پیشدرآمد بلکه همچنین قرار بود، به انضمام مردمشناسی (بنگرید به کانت، نسخه ویراسته 1974)، غایت تألیفی کل معرفت ما به جهان باشد (جهان به مثابه سطح کره خاکی که محل سکونت «انسان» به شمار میآید). تمایز میان جغرافیا و مردمشناسی عمدتا مبتنی است بر تمایز میان «معرفت بیرونی» به منزله دانشی ماخوذ از مشاهده جایگاه «انسان» در طبیعت و «معرفت درونیِ» ذهنها که کانون مطالعات مردمشناسی است. جغرافیا معرفت را از راه تألیف یا ترکیب (synthetically) به میانجی نظمبخشیدن به مکان در تقابل با تاریخ که امکان روایت را در زمان مهیا میکند سامان میدهد. جغرافیا صورتی از معرفت است که هم از تصادف و جزمیت نشان دارد و هم از کلیت و شمول عامی که میتوان از اصول و مبانی اولی استنباط کرد. بنابراین نظمبخشیدن به مکان، به نظر می، حقایق و قوانینی محلی و ناحیهای، در تقابل با حقایق کلی، به دست میدهد.
می به ما نمیگوید که کانت چگونه این قسم حقایق و قوانین محلی را به اصول کلی عقل مرتبط میساخت. ولی اگر تقریر او از کانت صحیح باشد، آنگاه معرفت جغرافیایی با اخلاق عام و اصول جهانوطنی کانت تعارض یا تباین بالقوه دارد. حتی اگر به تأسی از خود کانت بپذیریم که شمول عام اخلاق مصون از هرگونه گزندی از ناحیه علوم تجربی است، مسئله اطلاق این قسم اصول اخلاق به اوضاع تاریخی - جغرافیایی به قوت خود باقی است. وقتی آرمانهای هنجارگذار به منزله اصل عمل سیاسی در متن جهانی درج میشوند که در آن بعضی انسانها پستتر و فرومایهتر از دیگران قلمداد میشوند (دیگرانی که تنبل، بوگندو یا زشتاند)، چه اتفاقی میافتد؟ بعضی گفتههای سنگاندازانه کانت در باب اصول «صلح جاودان» دقیقا زمانی ظاهر میشوند که این قبیل موارد عملی در جغرافیا بروز مییابند. ولی کل مطلب در این دوراهی خلاصه میشود: یا هوتنتوتهای بوگندو و ساموراییهای تنآسا باید خودشان را اصلاح کنند تا صلاحیت آن را پیدا کنند که مشمول قوانین شامل و عام اخلاق شوند (و بدینسان همه تفاوتهای ناشی از جغرافیا را با خاک یکسان کنند) یا اصول کلی به صورت مجموعه قواعدی به شدت تبعیضآمیز عمل
میکنند که نقاب خیر همگانی را بر چهره زده است.
تضاد میان شمول عام جهانوطنی و اخلاق کانت و ویژگیهای خاص ناجور و حذفنکردنی جغرافیای او مسئله مهمی است. اگر معرفت جغرافیایی (چنانکه کانت باور داشت) شروط امکان همه دیگر صورتهای معرفت به جهان را تعیین میکند، آنگاه اگر مبانی جغرافیای او تا بدین پایه ظنیاند بر چه اساس میتوانیم به جهانوطنی او اعتماد ورزیم؟ با اینهمه، از یک راه میتوان این را نقطه شروع ثمربخشی برای بحث به شمار آوریم. آخر، درست است که میتوان یکریز و پیدرپی از «مضرات چنددستگی و پایبندیهای شدید محلی برای حیات سیاسی ما» شکوه سرداد (نوسبام، 1977، ص8، به نقل از رواقیان)، این هم مهم است که تشخیص دهیم «هواهای نفسانی بشر» (که کانت آنها را ذاتا ستیزهجوی و مستعد شر میشمرد) در اغلب موارد در قالبی محلی و تفرقهزا جلوهگر میشوند. جنبه زیرین جهانوطنی کانت اذعان صریح اوست به این مهم که «همه چیز در کل از جهالت و نخوت کودکانه و اغلب بدخواهی و ویرانگری بچگانه ساخته شده است». (نقل شده در نوسبام، 1997، ص10) اگر این همان جهان واقعی جغرافیایی/مردمشناسانهای باشد که ما در آن سكني داريم و جهانوطني بايد با آن درافتد و از پايش درآورد، آنگاه منظره فروريختن
بمبهاي نيروهاي ناتو (به هدايت جمهوريخواهي جهانوطني نوبنيادي كه بارزه اتحاديه اروپاي پشتگرم به ايالات متحده آمريكاست) بر سر شهرهاي يوگسلاوي، آن هم زماني كه بر روي زمين در كوزوو جنگ و تجاوز و تصفيه قومي بيداد ميكند، بيش از پيش در كانون ديد قرار ميگيرد. اين قسم جهانوطني كه در زمانه ما رفتهرفته در جغرافياي جهاني روي مينماياند به هيچ روي منظره زيبايي نيست.
همچنان كه تني چند از اصحاب قلم (مانند شاپيرو، 1998) گوشزد كردهاند، شكاف تكاندهندهاي ميان جغرافياي فلسفي كانت و جغرافياي عملي او وجود دارد. به زعم من، در بزنگاه بحرانخيز كنوني كه كار كليگرايي و جهانوطني كانت گرفته است واجب است وسيلهاي براي پلزدن بر روي اين شكاف پيدا كنيم. وقتي ميبينيم معرفت جغرافيايي عامه مردم (در تقابل با خرد آكادميكي كه در عالم سياست دست از پا خطا نميكند) هنوز از حد وضعيت بيسامان و تعصبآلودي كه از كانت به يادگار مانده فراتر نرفته است، به واجببودن آن وظيفه بيش از پيش پي ميبريم. راستش را بخواهيد، تجربه تدريس در دانشگاههاي نخبهپرور نشان ميدهد كه وضع عمومي دانش جغرافيايي (و محتويات تعصبآلود آن) به مراتب خرابتر از آن است كه در جغرافياي كانت ميبينيم. والايي ديدگاه كانت (و ما) در زمينه اخلاق ميبايد در كنار ابتذال معرفت (و پيشداوريهاي) او (و ما) در زمينه مسائل جغرافيايي قرار گيرد تا حقيقت مطلب روشن شود.
خنده فوكو
فوكو در كتاب «نظم چيزها» تعريف ميكند كه چگونه هنگام خواندن سطرهايي از داستان كوتاه بورخس از خنده رودهبر شده است. داستان دايرهالمعارفي چيني را توصيف ميكند كه حيوانات را به طرز غريبي ردهبندي ميكند: حيوانهاي «مومياييشده»، «مجنون»، «متعلق به امپراطور»، «رنگشده با قلمموي بس ظريفي از موي شتر» و قسعليهذا. جاي تاسف است كه فوكو خندهاش را به جاي جناب بسيار جدي كانت، خرج بورخس شوخطبع بذلهگو كرده است. چراكه جغرافياي كانت در بيمنطقي و غرابت روي همه داستانهاي بورخس را سفيد كرده.
داستان بورخس از وقفه و آشوبي در عالم معاني حكايت ميكند كه فوكو را به تامل در باب «كثرت معمايي» و بينظمي بنياديني برميانگيزد كه زبان به سادگي تمام ممكن است بدان تن دردهد. فوكو مينويسد: «نوع بدتر بينظمي نسبت به ناسازبودن اين است كه چيزهايي را كه هيچ تناسبي با هم ندارند به هم پيوند بزنيم؛ منظورم آن نوع از بينظمی است كه در آن پارههايي از تعداد زيادي از نظمهاي ممكن جدا از هم، بدون هيچ قانون يا قاعده هندسي، در بُعد امور بيقاعده
(heteroclite) به تلألو ميافتند».
اين امر فوكو را به صورتبندي مفهوم «دگرجاها«
[heterotopias يا «فضاهاي خلافآمد و نابجا»] راه نمود: «نگرانكنندهاند، شايد از آن سبب كه پنهاني پايههاي زبان را سست ميكنند، چراكه نامهاي مشترك را تكهتكه ميكنند يا به هم درميپيچند، چراكه امكان ناميدن اين و آن را از بين ميبرند... دگرجاها (نظير فضاهاي خلافآمدي كه جابهجا در كارهاي بورخس يافت ميشوند) رشته كلام را پاره ميكنند، كلمات را از ادامه مسير خود بازميدارند، نفس امكان دستور زبان را از ريشه به پرسش ميگيرند؛ اسطورههاي ما را منسوخ ميكنند و حالت تغزلي و غنايي جملههاي ما را عقيم ميسازند».
به موجب اين تعريف، جغرافياي كانت كيفيت دگرجايي دارد. جهانوطنياي كه طرحش در آن ناحيه افكنده شده از هم ميپاشد و پاره پاره ميشود. جغرافيا پايههاي حس جهانوطني را سست ميگرداند.
فوكو بعدها كوشيد براي مفهوم «دگرجا» مصاديق ملموستري پيدا كند و آن را از چارچوب اثرات زبان فراتر ببرد و وارد قلمرو رويههاي مادي كند. در يك سخنراني به سال 1967 در حضور جمعي از معماران (اندكي پس از انتشار نظم چيزها)، او به بازانديشي در اين مفهوم دست زد. سخنراني او هرگز به قصد چاپ شدن بازنگري نشد (گرچه او كمي پيش از مرگش اجازه انتشار آن را داد). بدينسان، شباهت غريبي هست ميان كار فوكو و جغرافياي انتشارنيافته كانت (كه فوكو، در مقام يكي از مترجمان «انسانشناسي» كانت، بعيد نيست از وجود آن مطلع بوده باشد).
اما شباهت در همين جا خاتمه مييابد. مقاله فوكو درباره دگرجاها (برخلاف جغرافياي كانت) - كه شاگردانش آن را همچون گوهر كميابي پنهان از درون معدن سرشار آثار او استخراج كردند - به وسيلهاي مهم (خاصه در متن پستمدرنيسم) بدل شده است كه با آن ميتوان مسئله يوتوپيا را از نو زنده كرد و البته همزمان مختل كرد.
فوكو ميخواست با توسل به دگرجاها (هتروتوپيا) از «ناكجايي» كه يوتوپيايي «جاساز» (placeful) است به فضاها و ساحتهايي بگريزد كه در آنها چيزها به شيوههايي «آنچنان متفاوت با يكديگر قرار ميگيرند، جاي ميگيرند و چيده ميشوند كه محال است بتوان... مكان هندسي مشتركي در زير همه آنها تعريف كرد». البته اين چالشی مستقيم بود با رويههاي طراحي و برنامهريزي عقلاني دهه 1960 و آن قسم از يوتوپياگرايي كه در بخش بزرگي از جنبشهاي 1968 موج ميزد. هتروتوپيا يا دگرجا از قرار معلوم وسيلهاي عالي و ممتاز بود براي گريختن از هنجارها و ساختارهايي كه قوه تخيل آدمي (و از قضا مكتب ضداومانيسم خود فوكو) را زنداني كرده بودند. از طريق مطالعه تاريخ فضاهاي گوناگون و برداشتي از ناهمگوني و عدم تجانس آنها، امكان شناسايي فضاهايي ميسر ميشد كه در آنها تفاوت، غيريت و «ديگري» ميتوانستند از قوه به فعل درآيند يا (در مورد معماران) در عمل ساخته شوند. هترينگتن (1997) مفوم هتروتوپيا را اينگونه خلاصه ميكند:
«فضاهايي با نظمدهي ديگرگون: هتروتوپيا تكهاي از عالم اجتماعي را به شيوهاي متفاوت با فضاي پيرامون خود سامان ميدهد. آن نظمدهي ديگرگون بعضي فضاها را به منزله ديگري مشخص ميسازد و به آنها رخصت ميدهد تا شاهد مثالي از شيوهاي ديگرگون يا بديل براي رتقوفتق امور باشند».
اين صورتبندي ظاهر جذابي دارد و به ما امكان ميدهد تا به شاكلههاي يوتوپيايي متكثري بينديشيم كه در گذر تاريخ به صورت شاكلههايي كه با هم مانعهالجمع نيستند به دست ما رسيدهاند (فضاهاي فمينيستي، آنارشيستي، زيستبومگرا و سوسياليستي جملگي ميتوانند با هم حضور يابند و همزيستي كنند). اين صورتبندي زمينه را براي تصور آنچه مارين (1984) «بازيهاي فضايي» مينامد مهيا ميسازد؛ اين بازيها امكان انتخاب، تنوع، تفاوت، ناهماهنگي و قياسناپذيري را برجسته مينمايند. اين صورتبندي ما را قادر ميسازد تا نظر كنيم به صورتهاي متكثر رفتارهاي مرزشكن يا خلاف عرف (كه معمولا به عنوان رفتارهاي «غيرعادي» يا «نابهنجار» نامگذاري ميشوند) در فضاهاي شهري و آنها را مهم و زاينده تلقي كنيم. فوكو در فهرست فضاهاي دگرجايي خود مكانهاي چون گورستانها، مستعمرهها، روسپيخانهها و زندانها را ميگنجاند. فوكو به ما اطمينان ميدهد كه فضاهاي فراواني هستند كه در آنها «دگربودگي» و بنابراين فضاهايي بديل را ميتوان نه فقط به صورت زادههاي خيال بلكه از طريق برخورد با فرايندهايي اجتماعي كه هماينك جريان دارند تجربه كرد و كاويد.
اما فوكو فرض ميكند فضاهايي از اين دست به نحوي از انحا بيرون از نظم اجتماعي مسلط قرار دارند يا قرارگيريشان در درون آن نظم را ميتوان قطع كرد، رقيق كرد يا چنانكه در زندانها ميبينيم، معكوس كرد. پيشفرض او اين است كه قدرت/معرفت در درون فضاهايي واجد تفاوت پراكنده ميشود يا ميتواند بشود. اين ايده تلويحا در كتاب «مراقبت و تنبيه» نقض ميشود و در مصاحبه او در 1978 در باب «فضا، معرفت، قدرت» تفسيري كاملا متفاوت مييابد. از اين گذشته، پيشفرض هتروتوپيا اين است كه هرآنچه در اين قسم فضاهاي واجد غيريت روي ميدهد اصولا جالب توجه است و حتي به يك معني قابل قبول يا مناسب است. گورستان و اردوگاه كار اجباري، كارخانه و مراكز خريد، ديزنيلندها، جونزتاون1، اردوگاههاي نظامي، دفاتر روباز نقشهكشي، نيوهارموني، محلههاي دروازهدار همگي محلهايي هستند كه رتقوفتق امور در آنها به شيوههايي بديل صورت ميگيرد و از اينرو، هر يك به طريقي دگرجايياند. آنچه در نگاه اول به لطف تكثر و تنوعش فضايي به شدت باز و گشوده مينمايد، ناگهان به صورت چيزي مبتذل جلوه ميكند: ملغمهاي التقاطي از فضاهايي ناهمگن و گوناگون كه در آنها هر چيز
«متفاوتي» - با هر تعريفي - ممكن است روي دهد.
در نهايت، كل مقاله راجع به هتروتوپيا خود را محدود ميكند به مضمون فرار. فوكو مينويسد: «كشتي حد اعلاي هتروتوپياست. در تمدنهايي كه قايق و زورق ندارند، روياها ميخشكند، جاسوسي جاي ماجراجويي را ميگيرد و پليس جاي دزدان دريايي را ميگيرد.» من توقع داشتم اين كلمات را روي آگهيهاي تبليغاتي يك سفر دريايي به مقصد جزاير كارائيب ببينم. اما در اينجا ابتذال ايده هتروتوپيا صاف و پوستكنده لو ميرود، زيرا كشتي تفريحي تجاري، اگر اصلا ممكن باشد، به راستي فضايي دگرجايي است؛ و خب، كجاي اين ايده حالت انتقادي، آزادكننده و رهاييبخش دارد؟ گريزهاي دگرجايي فوكو سرآخر درست به اندازه جغرافياي كانت مبتذل از كار درميآيند. من تعجب نميكنم كه او اين مقاله را منتشر نكرده رها كرد.
با اينهمه، او حس ميكرد كه در اين مقاله چيز مهمي هست، و به همين سبب نميتوانست آن را از خاطر خود محو كند. او بعدها شايد با گوشه چشمي به نقدي بر كانت، نگران نظرگاهي بود كه در آن «فضا مرده، صلب، غيرديالكتيكي و بيتحرك تلقي ميشد» و حال آنكه بالعكس، «زمان در حكم سرشاري، باروري، زندگي و ديالكتيك بود». (فوكو، 1984، 70) اگر «فضا در هر شكلي از زندگي جمعي حالت بنيادين دارد» آنگاه، به زعم فوكو، فضا در عين حال بايد «در هر گونه اعمال قدرت نيز بنيادين باشد».
بدين اعتبار او نيز همانند كانت اجازه ميدهد ايده هتروتوپيا انتشار يابد. اما مسئوليت محتوايش را به گردن نميگيرد و ميگذارد ديگران پارهنوشتههايش را گردآوري كنند. و هنگامي كه در 1976 ويراستاران نشريه جغرافيايي راديكال تازه تاسيس «هرودوت» از فوكو خواستند تا بحثهايش را در اين باب روشنتر شرح دهد، او پاسخهايي سربالا، طفرهآميز و ظاهرا نامربوط تحويلشان ميدهد، آن هم به پرسشهايي، در كل، كاملا معقول و معنيدار. فوكو با خودداري مكرر از تدقيق مباني مادي زرادخانه معركه استعارههاي فضايياش از طرح موضوع دانش جغرافيايي متناسب با برداشتهايش طفره ميرود (آن هم به رغم بهرهگيري از صورتهاي فضايي بالفعلي چون زندانهاي سراسربين براي وضوح بخشيدن به درونمايههاي بحثش) و معناي ملموسي به اين حكم خود نميدهد كه فضا «بنيان اعمال قدرت است» و موافقت نهايي او با اين مهم كه برداشت متناسبي از جغرافيا جزو شروط امكان استدلالهاي اوست - نسخهاي ديگر از پيشآموزش كانتي - بيشتر به تاكتيكي براي دستبهسر كردن مخاطبان جغرافيدانش ميماند تا به تفكري بديع و اصيل. به هر روي، او هرگز توفيقي در تدوين برداشتي جغرافيايي نيافت و هكذا
هيچيك از پيروانش.
وقفه جغرافيايي
خب، با اين مقدمات، چه ميتوان گفت درباره اين دو چهره برجسته و درخشان عالم فلسفه كه نتوانستند حدود معرفت جغرافيايي و برداشتهاي فضايي خود را به هيچ طريق نظاممند يا سازماندهي مشخص كنند و با اينحال با اجازه دادن به ديگران تا انديشههايشان را در اين باب پس از مرگشان و به صورت غيررسمي منتشر سازند تلويحا بر اهميت ناكاميشان در اين زمينه صحه گذاشتند؟ يك پاسخ ساده به اين پرسش ميتوان داد. اگر هتروتوپياها پايههاي صورتهاي جاافتاده حس و معنا را ميلرزانند و سست ميگردانند، پس بدين اعتبار ميتوان گفت آنان كه (در عرصه حكمراني، دموكراسي و هرجاي ديگر) به عقلانيت سنتي پايبندند از سرپوشنهادن بر پرسشهاي جغرافيايي يا طفرهروي از پاسخ به آنها نفع شخصي ميبرند (دقيقا همان كاري كه فوكو در مصاحبه 1976 خويش كرد). ابتذال ظاهري معرفت جغرافيايي باعث شده خيلي راحت آن را ناديده بگيرند و غيرضرور بخوانند.
البته در خود علوم جغرافيايي هم مشكلاتي هست. من از ديرباز بر اين باور بودهام كه گنجانيدن مفهوم فضا (چه رسد به جغرافياهايي ملموس و عيني) در پيكره هر نظريه اجتماعي (از جمله در نظريه ماركس) همواره بنيانهاي قضاياي محوري آن نظريه و استنتاجهايش را سست ميكند (بنگريد به هاروي، 1984). دليلي نميبينم امروز آن حرفم را پس بگيرم. اين سستگرداني باعث شده است فضا استعارهاي عالي در حمله پستمدرنيستها - فيالمثل با الهام از «نظم چيزها»ي فوكو - به همه صورتهاي كليت و شمول به شمار رود. در حيطه علم اقتصاد - كه هرچه باشد، كاملترين علم از ميان علوم اجتماعي به منزله شكل «عقلانيشدهاي» از معرفت/ قدرت است كه بر پايه مبادي يا مباني اولي كار ميكند - مسئله نظمدهي به فضا تعدادي پارادوكس عميق و ظاهرا رفعنشدني به وجود ميآورد. كوپمنز و بكمن به سال 1957 مقالهاي انتشار دادند كه «ترديدهايي جدي درباره امكان تداوم توزيع كارآمد محلي فعاليتها از طريق نوعي از نظام قيمتها» پيش ميكشيد. طبق گزارش كوپمنز (1957، 154) «معضل اصلي» اين است كه «وابستگي معيار تصميمگيري (محليِ) آدمي به تصميمهاي ديگران از قرار معلوم هيچ مجالي براي تخصيص
كارآمد فعاليتها برمبناي قيمتها نميگذارد». كافي است مفهوم فضا را در ناودان استدلالهاي اقتصادي بريزيد تا كل منطق فرو بريزد زيرا قيمتها هرگز نميتوانند درست به وظيفه خود عمل كنند. كوپمنز و بكمن آنقدر از نتيجه كار مايوس و سرخورده شدند كه انتشار كتابشان را چندين سال عقب انداختند (گرچه برخلاف فوكو و كانت، دستكم مسئوليت آن را برعهده گرفتند).
اما اكنون كه موضوعات فضامندي (و به درجاتي، جغرافيا) از نو كشف شدهاند و بعضا از نو وارد جريان اصلي نظريه و عمل گشتهاند دقيقا چه حاصلي به كف آمده است؟
نخست در نظر آوريد كه چگونه قسم فضامندي اخلالگر راه خود را آرامآرام در بررسيهاي نقادانه جهانوطني باز ميكند. مثلا كانِلي (1995، 137)، به زعم من به درستي، دفاع ميكند از «تصور جهانوطنيتر و چندبعديتري از دموكراسي كه انرژيها و هويتيابيهاي دموكراتيك را در طول عرصههايي متكثر توزيع كند». ولي به هنگام رويارويي با گام آشكار بعدي، يعني تعيين معناي محتمل «فرايند توزيع چندلايهتر و متكثرتر انرژيهاي دموكراتيك»، او دست به مرور آراي ديگر نظريهپردازان سياست ميزند تا فقط نتيجه بگيرد كه «از پشت عينك نوستالژي سياسي (و تلويحا از پشت عينك نظريه سياسي) محال است بتوانيم «مكاني» را تعيين كنيم «كه اگر نتواند به راستي جاي وفاداري به دولت را بگيرد دستكم ميتواند با آن رقابت كند تا گاهي «ما»يي تازه با آرمانها و حامياني بيعت كند كه انحصار دولت بر هر نوع بيعت سياسي را از بين ببرند» (كانلي، 1995، 159). كانلي (1998) بعدها پيامدهاي اخلالگر و وقفهانداز فضامندي به سرعت تغييربابنده را (با استناد به مفهوم سرعت در نظريه ويريليو) براي نظريه سياسي به طور كلي (و براي ايده جهانوطني كانت به طور اخص) ميپذيرد اما اين بار از فرصت
استفاده ميكند تا فشردهشدن زمان- فضا را به منزله فرصتي دوپهلو براي نوع جديدي از جهانوطني «ريزوموار» و «پاره پاره» تعبير كند كه در آن اينترنت به صورت محملي براي توسعه امكانهاي دموكراتيك ظاهر ميشود.
چيزي كه كانلي براي تكميل پروژهاش نياز دارد اين است كه ببيند فضامنديها و جغرافياها (همان مكانهاي بالفعلي كه او ميجويد) چگونه به طور فعال توليد ميشوند و چه پيامدهايي به دنبال دارند. او به عنوان مثال متذكر اين مهم نميشود كه «افزايش سرعت» در فرهنگ مدرن نتيجه اتحاد نيروهاي نظامي با نظام سرمايهداري به عنوان ابزاري براي حفظ و تقويت قدرتهاي طبقاتي و منطقهاي خاص است و اينترنت هيچ پتانسيل رهاييبخشي براي ميليونها كارگر مزدبگيري ندارد كه طبق گزارش بانك جهاني، به جان ميكوشند با دستمزدي كمتر از يك دلار در روز با قناعت و صرفهجويي امرار معاش كنند. در همين نقطه كه معرفت ملموس جغرافيايي نقش حياتي در آن دارد نظريهپردازي سياسي كم ميآورد. ما از مفهومهايي كليدي همچون «محوطه»، «فضامندي»، «سرعت» و «مكان» حداكثر ميتوانيم بهسان استعارههايي آسانياب براي وقفه و اخلال افكندن در سياستهاي عادتشده و جاافتاده بهره جوييم. مفهومهايي از اين دست فاقد صورتبندي نظري ميمانند، حتي اگر كار كانلي به طور بارزي يك كار پيچيده و تراشخورده نظري باشد. وقفهافكنيهاي ناشي از فضامنديها صرفا ابزاري به دست ميدهند براي دفاع از نوعي
تكثرگرايي فراخدامن سياسي و چندبعديگرايي مبتني بر تفاوت.
منبع:
http://www.davidharvey.org/media/cosmopol.pdf
پینوشت:
1- Jonestown: نام محلي در جمهوري گويان (Guyana) كه پيروان رهبري مذهبي به نام جيم جونز در آن زندگي ميكردند. در 1974، آنان جملگي طي مراسمي آييني با سم خود را كشتند، واقعهاي كه به «قتلعام جونزتاون» مشهور است.
«احیای علم جغرافیا.... باید آن وحدتی را برای معرفت پدید آورد که بدون آن هر کوششی برای تحصیل دانش در حد کارهای مقاطعهای خواهند ماند»
ایمانوئل کانت
«بدون شناخت جغرافی انسانهای بافرهنگ از عهده فهم یک روزنامه هم برنمیآیند»
جان لاک
جهانوطنی برگشته است. این برای بعضیها خبر خوشی است. خبر بد این است که جهانوطنی آنقدر معناها و سایهروشنهای گوناگون به خود گرفته است که دیگر نمیتواند نقشی را که قرار بوده، به عنوان چشماندازی وحدتبخش برای دموکراسی و حکمرانی در جهانی بیشازپیش جهانیشده ایفا کند.
بلافاصله به برخی تقسیمبندیهای کلی برمیخوریم. هستند کسانی چون مارتا نوسبام که با وفاداری و پایبندی به علقههای محلی بهطورکلی و بهطور مشخص با ناسیونالیسم مخالفاند و دیدگاه خود را بر پایه این مخالفت بنا نهادهاند. نوسبام، متاثر از رواقیان و کانت، معتقد است جهانوطنی قسمی خلقوخو، «عادت ذهنی» یا مجموعهای از پایبندیها به کل بشر به منزله پیکری واحد است که از طریق یک برنامه آموزشی متمایز ملکه ذهن آدمیان میشود، برنامهای که بر روی اشتراکها و مسئولیتهای شهروندی جهانگستر تأکید میگذارد. در برابر این دیدگاه، همه اقسام جورواجور جهانوطنیهای مبتنی بر هویتهای چندرگه قرار میگیرند که به صفات مختلفی متصفاند: «ریشهدار»، «منبعث از وضعیتهای خاص»، «بومی»، «مسیحی»، «بورژوایی»، «ناسازگار»، «واقعا موجود»،
«پسا استعماری»، «فمینیستی»، «زیستمحیطی»، «سوسیالیستی» و غیره ذلک. در این دیدگاه، جهانوطنی تکثر مییابد و تابع ویژگیهای خاص گروههای گوناگون میشود؛ چراکه بر پایه این دیدگاه، وفاداری و پایبندی مجرد به مقوله انتزاعی «انسان» در عالم نظر، چه رسد به مقام عمل، قادر به تامین هیچ قسم تکیهگاه سیاسی در مواجهه با جریانهای نیرومند جهانگستری که دورتادور ما را احاطه کردهاند نیست.
پارهای از این «جریانهای ضد جهانوطنی» در واکنش به دعویهای نوسبام صورتبندی شدهاند. برای نمونه، نوسبام متهم شده است که صرفا در کار تدوین نوعی ایدئولوژی مناسب برای «دهکده جهانی» طبقه نوپای مدیران لیبرال است. به آسانی میتوان از یکی از عبارات مشهور «مانیفست کمونیسم» علیه او استفاده کرد: «بورژوازی با سوءاستفاده از بازار جهانی به تولید و مصرف تمام کشورها خصلت جهانوطنی داده است». و راستی هم مشکل میتوان بین استدلالهای او و برهانهایی فرق گذاشت که ریشه در فاعل اخلاقی نولیبرال آدام اسمیت دارند، فاعل مختاری که غرق در شادی سوار بر نیروهای بازار به هر آن کجا که ببرندش میرود، و از این بدتر، استدلالهای او مشابه آرای مندرج در ژئوپولیتیک جهانگستر منافع ملی و بینالمللی ایالات متحده آمریکاست. منتقدان او میگویند به هر روی در کلیگرایی و عامباوری اثیری و انتزاعی او عنصر سرکوبگر و ظالمانهای هست که در قلب گفتار هوادار جهانوطنی او جای دارد. آخر دیدگاه او چگونه میتواند با جهانی کنار آید، همدلی پیشکش، که بارزهاش تکثر فرهنگها، نهضتهای رهاییبخش ملی یا قومی و همه دیگر انواع تفاوتهاست؟ آنچه فنگ چیاه و بروس رابینز
«سیاست جهانوطنی» (cosmopolitics) مینامند تلاشی است برای «بخشیدن سامان وجاهتی فکری به این فضای نوپای پویایی... که تاکنون هیچ قاموس تمایزگذار بسندهای برای توصیف آن پرورانده نشده است».
اینکه به چنین قاموس جدیدی نیاز هست عقیده بسیاری از صاحبنظران است، عقیدهای که شاید در آینده ما را به قلمرو فکری تازهای سوق دهد. اوضاع و احوال عینی و ملموسی که این نیاز را پدید آورده نیز از نظر بسیاری همان اوضاع و احوال «جهانگستری» (گلوبالیزاسیون) بوده است. همین نیروها بعضی دیگر از نظریهپردازان مانند ریدینگز و میوشی را بر آن داشته تا ساختارهای غالب معرفت را به کلی زیر سوال ببرند. مثلا ریدینگز به طرز قانعکنندهای استدلال میکند که دانشگاههای سنتی دیگر علت وجودی خود را از دست دادهاند. در اروپا آن نوع از دانشگاه که به دست ویلهلم فن هومبولت دو قرن پیش در برلین تأسیس شد به حفظ و تحکیم فرهنگهای ملی یاری میرساند. در ایالات متحده دانشگاه کمک میکرد به خلق سنت، تأسیس پارهای اسطورهها و تربیت «اتباعی جمهوریخواه» که قادر باشند عقل و احساس را به هم برآمیزند و در چارچوب نظامی از حکمرانی دموکراتیک مبتنی بر اجماع و وفاق عمومی دست به داوری بزنند. ولی جهانگستری (نه فقط در حوزههای اقتصادی که نیز در فرهنگ)، برآمدن قدرتهای فراملیتی و «توخالیشدن» نسبی دولتهای تکملیتی (مضمونهایی که جملگی در کار هلد تدقیق
شدهاند) این نقش سنتی دانشگاه را سست گرداندهاند. بدین اعتبار است که ریدینگز میپرسد وقتی فرهنگی که بنا بوده دانشگاه از آن صیانت کند همچون همه چیزهای دیگر جهانگستر و فراملیتی میشود چه اتفاقی میافتد؟ همانطور که میوشی اشاره میکند چندفرهنگگرایی نوشداروی پس از مرگ سهراب است:
«تا بدانجا که مطالعات فرهنگی و جریانات چندفرهنگی برای دانشجویان و صاحبنظران دستاویزی برای همدستی با استعمار جدید به سبک موسسه «TNC» فراهم میآورند، کاری بهغیر از سرپوشنهادن دوباره بر روی خودفریبی لیبرالها نمیکنند. ما با تنسپردن به موج گفتار «پسااستعماری» یا حتی «پسامارکسیستی» به طور کامل همدست ایدئولوژی مستولی بر جهان امروز میشویم، که البته طبق معمول چنان مینماید که اصلا ایدئولوژی نیست».
بسندهکردن به اصلاح ساختارهای معرفت، به گفته ریدینگز، این خطر را دارد که «متوجه ابعاد وظیفهای که هماینک در علوم انسانی، علوم اجتماعی، علوم طبیعی به عهده داریم نشویم - یعنی وظیفه تجدید نظر اساسی در مقولاتی که بیش از 200 سال است بر حیات فکری ما سیطره داشتهاند».
نوسبام هم از ضرورت ایجاد ساختاری یکسره متفاوت در نظام تعلیم و تربیت داد سخن میدهد، ساختاری متناسب با تدبیر و تأمل سیاسی معقول در جهانی که بیش از پیش جهانی میشود. بر سر این نکته هم او و هم منتقدانش و نیز شماری دیگر از صاحبنظران نظیر هلد، ریدینگز، میوشی، برنان و چیاه جملگی همداستاناند. اماچه نوع از معرفت و چه نوع از ساختار آموزش؟ نوسبام شکوه میکند که «ملت ما به طور وحشتآوری درباره اکثر نقاط دیگر جهان جاهل و غافل است». ایالات متحده آمریکا قادر نیست به خود از منظر چشم دیگری نگاه کند و از همین روی به همان اندازه درباره خود نیز دچار جهل و غفلت است. او به طور مشخص اشاره میکند:
«برای به پیشبردن این قسم گفتوگوی جهانگستر، ما نه تنها باید از جغرافیا و محیط زیست سایر ملتها شناخت داشته باشیم -چیزی که هماینک تجدیدنظری گسترده در برنامههای درسی ما را لازم میآورد - بلکه همچنین باید چیزهای زیادی درباره مردمانشان بدانیم، به قسمی که به هنگام سخنگفتن با ایشان بتوانیم به سنتها و پایبندیهای آنان احترام بگذاریم. تعلیموتربیت جهانوطنی زمینه لازم را برای این قسم تدبیر و تامل فراهم خواهد ساخت». (تأکیدها از من)
این استناد به ضرورت فهم کافی و مقتضی از جغرافیا و مردمشناسی شاید قرینه احیای کلیتر علاقه و توجه به معارف جغرافیایی در عالم فکری ما در ازمنه اخیر باشد، و این احتمالا تصادفی نبوده است، لیکن در مورد نوسبام باید گفت او صرفا خط کانت را دنبال میکند (و از قرار معلوم بیآنکه حواسش باشد)، زیرا کانت معتقد بود دانش کافی در زمینه جغرافیا و مردمشناسی شرط لازم برای هر شناخت عملی درباره جهان ماست.
بنابراین در ادامه این مقاله نظری دقیقتر خواهم افکند بر جایگاه بالقوه دانش جغرافیایی و مردمشناختی در هر سامان فکری جدیدی که هم میخواهد با مسائل جهانگستر دستوپنجه نرم کند و هم قصد دارد شالودههای اخلاقی جهانوطنیتر را برای تأسیس دموکراسی جهانوطنی استوار سازد.
جغرافیای کانت
از کانت آغاز میکنم زیرا نمیتوان نقش الهامبخش او را در رهیافت زمانه ما به ایده جهانوطنی نادیده گرفت (حتی شنیدهام که میگویند اتحادیه اروپا تحقق رویای کانت است که به قسمی جمهوریخواهی جهانوطنی میاندیشید). میتوان از مشهورترین فراز رساله او در باب «صلح جاودان» شاهد آورد:
«مردمان کره ارض به درجات مختلف پای در اجتماعی جهانگیر نهادهاند و این اجتماع تا به حدی گسترش یافته و بالیده است که نقض قانونها در یک بخش از جهان در همه جا احساس میشود. بنابراین اندیشه قانونی جهانوطنی زاده خیال و مبالغه نیست؛ متمم لازم مجموعه قواعد نانوشته قانون سیاسی و بینالمللی است، متممی که این قانون را مبدل به قانونی جهانروا برای بشریت میسازد».
حال، جغرافیای کانت را پیش چشم مجسم سازید. کار او را در این زمینه کمتر کسی میشناسد. هرکجا از کانتشناسان درباره نوشته او در زمینه جغرافی پرسیدهام، پاسخی یکسان شنیدهام. «ربطی به فلسفهاش ندارد»، «نباید آن را جدی گرفت» یا «چیز جالب توجهی در آن پیدا نمیکنی». هیچ ویراست انگلیسی از آن منتشر نشده است (هرچند ترجمهای از آن به قلم بولین به عنوان پایاننامه کارشناسی ارشد موجود است، 1968) و نسخه فرانسوی آن نیز آخرالامر در 1999 به چاپ رسید. هیچ مطالعه جدی به زبان انگلیسی درباره جغرافیای کانت در دست نیست، به استثنای رساله می (1970) به انضمام اشاراتی پراکنده به نقش او در تاریخ اندیشه جغرافیایی در کار هارت شورن (1939)، تاثام (1957)، گلاکن (1967) و لیوینگستن (1992). مقدمه ترجمه فرانسوی مواد اولیهای برای بررسی و ارزیابی به دست میدهد.
از یک جهت، عدم علاقه به این اثر کانت قابل فهم است؛ زیرا محتوای جغرافیای کانت همه نشانههای سردرگمی و آشفتگی فکری و سیاسی را در خود دارد. همانطور که دروآ (1999) اشاره میکند خواندن این اثر «به راستی شوکآور است» زیرا به «آش شلهقلمکاری عجیبوغریب از اظهارنظرهایی نامتجانس، معارفی فاقد نظام و کنجکاویهایی ازهمگسیخته» میماند. بیگمان کانت میکوشد چرندیات بیپایه و اساس را از افسانههایی که پایه و اساسی در واقعیت دارند جدا کند اما باز هم آنچه بر جای میماند آمیزهای باورنکردنی از مطالبی است که بیشتر مایه خنده و سرگرمیاند تا پایه اعتبار و حجمیت علمی. اما کار او جنبه بدتری هم دارد. در حالی که بخش اعظم متن اختصاص به اطلاعات غالبا عجیبوغریبی در باب جغرافیای طبیعی دارد (که در واقع عنوان کلاسهای درس او بوده) گفتههای او درباره جایگاه «انسان» در درون نظام طبیعت به شدت مشوشاند. کانت بدون هیچ بررسی انتقادی به تکرار انواع و اقسام گفتههای تعصبآلود درباره عادات و رسوم اقوام و ملل مختلف میپردازد. چنین است که میخوانیم:
«در سرزمینهای حاره مردان از هر لحاظ سریعتر به بلوغ میرسند اما به درجه کمال مردان در مناطق معتدل دست نمییابند. بشریت به لطف نژاد سفید به اوج کمال خود میرسد. زردپوستان به حیث استعداد از سفیدپوستان فروترند. سیاهان از آنان فروتر و برخی مردان آمریکا از اینان هم فروتر». (نسخه فرانسوی، ص223)
«جمیع ساکنان سرزمینهای گرمسیر فوقالعاده تنبل و تنآسایند؛ ترسو هم هستند، همین دو خصلت را در مردمان سرزمینهای دوردست شمال نیز میبینیم. ترس خرافه میآورد و در سرزمینهای زیرسلطه شاهان به بردگی میکشد. مردمان شمال اسکاندیناوی، اهالی جزیره ساموآ، مردمان گرینلند و غیره به لحاظ کمدلی، تنبلی، خرافهپرستی و افراط در بادهگساری مانند مردم سرزمینهای گرمسیرند، اما غیرت آنها را ندارند زیرا اقلیم و آبوهوای سرزمینهای شمالی غریزه و شهوت جنسی را چندان تحریک نمیکند». (نقلشده در کتاب می، 1970، ص66)
«تعریق خیلی کم و تعریق خیلی زیاد خون را غلیظ و لزج میسازد... در سرزمینهای کوهستانی آدمیان با استقامت، سرحال، پرجرات و عاشق آزادی و میهنخویشاند. حیوانها و آدمیانی که به سرزمینی دیگر میکوچند به تدریج به واسطه تغییر محیط زیستشان تغییر میکنند... مردمان سرزمینهای شمال که به جنوب، به اسپانیا نقل مکان کردند فرزندانی به درشتاندامی و تنومندی خویش به جا نگذاشتهاند، اعقاب ایشان به لحاظ مزاجی شباهتی به نروژیها و دانمارکیها ندارند». (نقلشده در می، 1970، ص66)
زنان برمه لباسهای خلاف عفتی تن میکنند و فخر میفروشند که از مردان اروپایی باردار شدهاند، مردم قبایل هوتن توت [از بومیان جنوب آفریقا] کثیفاند و از راه دور بوی بدشان را میتوان شنید، اهالی جاوه جیببر و دودوزهباز و کاسهلیساند، گاهی لبریز از غیظ غضب و گاهی رنگباخته از ترس.... و به قول ونهگات، زندگی همین است.
البته میتوان چنین افکاری را صرفا تکرار حرفهای مونتسکیو و علمای دیگری چون بوفن [ریاضیدان ناتورالیست فرانسوی قرن 18] گرفت و گذشت (بگذریم از حرفهای بیسروته بازرگانان، مبلغان و دریانوردان). بسیاری از مدافعان پرشور عقل همگانی و حقوق همگانی در آن زمان به گفته دروآ (1999)، با شعف فراوان همهجور مطلب تعصبآلود از این قبیل را بر سر زبانها میانداختند و جوری جلوه میدادند که انگار برتریهای نژادی و تصفیههای قومی را میتوان به سادگی با اخلاق و حقوق همگانی سازگار کرد (گرچه کانت، به شهادت خودش، برخلاف مشی خویش استعمار را محکوم کرد). و البته همهجور بهانه و دستاویز دیگر میتوان دستوپا کرد: اطلاعات کانت در زمینه جغرافیا محدود بود، سلسله درسهای جغرافی او مقدماتی بود، بیشتر به قصد تدوین و طرح مسائل بود تا حل و فصل آنها، و کانت هرگز مطالب گردآمده را برای نشر بازنگری نکرد (متنی که به دست ما رسیده از گردآوری یادداشتهای کانت به ضمیمه یادداشتهای شاگردانش فراهم آمده است).
اما این واقعیت مسلم که جغرافیای کانت چنین آشفته و سردرگم است به هیچرو دلیل نمیشود که آن را نادیده بگیریم. راستش دقیقا همین ویژگیاش است که آن را اینقدر جذاب مینماید، خاصه وقتی آن را با جهانوطنی و اخلاق کلیگرای او مقایسه میکنیم که این همه دربارهاش داد سخن دادهاند. نادیدهگیری در قاموس کانت نمیگنجد و با اندیشه و عمل او نمیخواند. او چندی از مسیر مألوف خویش جدا شد تا از مقررات دانشگاه معافیت بگیرد و به تدریس جغرافیا مشغول شود: او 49 جلسه کلاس جغرافی برگزار کرد (این رقم را مقایسه کنید با 54 نوبتی که منطق و متافیزیک تدریس کرد - مهمترین کلاسهای درس او - و 46 و 28 باری که به ترتیب اخلاق و مردمشناسی درس داد). وانگهی کانت معتقد بود جغرافیا (به انضمام مردمشناسی) شروط امکان کل معرفت را تعیین میکند و معرفتی چنین جامع پیشنیاز لازم - یا به تعبیر خودش «پیشآموزش» ضروری - برای هر چیز دیگر است. بنابراین هرچند جغرافیا آشکارا در وضعی «ماقبل انتقادی» یا «ماقبل علمی» به سر میبرد، نقش تأسیسی آن ایجاب میکرد که مورد توجه دقیق قرار گیرد. به طور قطع یکی از هدفهای کانت این بود که جغرافیا را در وضعی انتقادیتر و
علمیتر قرار دهد.
اینکه کانت در این راه ناکام ماند معنایی دارد. کانت بعدها به دلیل ناکامیاش اشاره کرد. او نمیتوانست آرای خود را در زمینه علل غایی در قلمرو معرفت جغرافیایی به کار اندازد. او (در فرازی که از نظر گلاکن (1967، 532) کلیدی است) مینویسد، «دقیقتر بگوییم، تشکل طبیعت هیچ مشابهتی با هیچ علیتی که برای ما معلوم و شناختهشده باشد ندارد» و هنگامی که او درصدد برآمد نظامی برای فهم موضوعات جغرافیایی بنیان گذارد احتمالا به عمق این مشکل بیش از پیش پی برد.
می (1970) معتقد است میتوان براساس مجموعه کامل نوشتههای کانت بعضی اصول معرفت جغرافیایی را بازسازی کرد. جغرافیا نه تنها پیشدرآمد بلکه همچنین قرار بود، به انضمام مردمشناسی (بنگرید به کانت، نسخه ویراسته 1974)، غایت تألیفی کل معرفت ما به جهان باشد (جهان به مثابه سطح کره خاکی که محل سکونت «انسان» به شمار میآید). تمایز میان جغرافیا و مردمشناسی عمدتا مبتنی است بر تمایز میان «معرفت بیرونی» به منزله دانشی ماخوذ از مشاهده جایگاه «انسان» در طبیعت و «معرفت درونیِ» ذهنها که کانون مطالعات مردمشناسی است. جغرافیا معرفت را از راه تألیف یا ترکیب (synthetically) به میانجی نظمبخشیدن به مکان در تقابل با تاریخ که امکان روایت را در زمان مهیا میکند سامان میدهد. جغرافیا صورتی از معرفت است که هم از تصادف و جزمیت نشان دارد و هم از کلیت و شمول عامی که میتوان از اصول و مبانی اولی استنباط کرد. بنابراین نظمبخشیدن به مکان، به نظر می، حقایق و قوانینی محلی و ناحیهای، در تقابل با حقایق کلی، به دست میدهد.
می به ما نمیگوید که کانت چگونه این قسم حقایق و قوانین محلی را به اصول کلی عقل مرتبط میساخت. ولی اگر تقریر او از کانت صحیح باشد، آنگاه معرفت جغرافیایی با اخلاق عام و اصول جهانوطنی کانت تعارض یا تباین بالقوه دارد. حتی اگر به تأسی از خود کانت بپذیریم که شمول عام اخلاق مصون از هرگونه گزندی از ناحیه علوم تجربی است، مسئله اطلاق این قسم اصول اخلاق به اوضاع تاریخی - جغرافیایی به قوت خود باقی است. وقتی آرمانهای هنجارگذار به منزله اصل عمل سیاسی در متن جهانی درج میشوند که در آن بعضی انسانها پستتر و فرومایهتر از دیگران قلمداد میشوند (دیگرانی که تنبل، بوگندو یا زشتاند)، چه اتفاقی میافتد؟ بعضی گفتههای سنگاندازانه کانت در باب اصول «صلح جاودان» دقیقا زمانی ظاهر میشوند که این قبیل موارد عملی در جغرافیا بروز مییابند. ولی کل مطلب در این دوراهی خلاصه میشود: یا هوتنتوتهای بوگندو و ساموراییهای تنآسا باید خودشان را اصلاح کنند تا صلاحیت آن را پیدا کنند که مشمول قوانین شامل و عام اخلاق شوند (و بدینسان همه تفاوتهای ناشی از جغرافیا را با خاک یکسان کنند) یا اصول کلی به صورت مجموعه قواعدی به شدت تبعیضآمیز عمل
میکنند که نقاب خیر همگانی را بر چهره زده است.
تضاد میان شمول عام جهانوطنی و اخلاق کانت و ویژگیهای خاص ناجور و حذفنکردنی جغرافیای او مسئله مهمی است. اگر معرفت جغرافیایی (چنانکه کانت باور داشت) شروط امکان همه دیگر صورتهای معرفت به جهان را تعیین میکند، آنگاه اگر مبانی جغرافیای او تا بدین پایه ظنیاند بر چه اساس میتوانیم به جهانوطنی او اعتماد ورزیم؟ با اینهمه، از یک راه میتوان این را نقطه شروع ثمربخشی برای بحث به شمار آوریم. آخر، درست است که میتوان یکریز و پیدرپی از «مضرات چنددستگی و پایبندیهای شدید محلی برای حیات سیاسی ما» شکوه سرداد (نوسبام، 1977، ص8، به نقل از رواقیان)، این هم مهم است که تشخیص دهیم «هواهای نفسانی بشر» (که کانت آنها را ذاتا ستیزهجوی و مستعد شر میشمرد) در اغلب موارد در قالبی محلی و تفرقهزا جلوهگر میشوند. جنبه زیرین جهانوطنی کانت اذعان صریح اوست به این مهم که «همه چیز در کل از جهالت و نخوت کودکانه و اغلب بدخواهی و ویرانگری بچگانه ساخته شده است». (نقل شده در نوسبام، 1997، ص10) اگر این همان جهان واقعی جغرافیایی/مردمشناسانهای باشد که ما در آن سكني داريم و جهانوطني بايد با آن درافتد و از پايش درآورد، آنگاه منظره فروريختن
بمبهاي نيروهاي ناتو (به هدايت جمهوريخواهي جهانوطني نوبنيادي كه بارزه اتحاديه اروپاي پشتگرم به ايالات متحده آمريكاست) بر سر شهرهاي يوگسلاوي، آن هم زماني كه بر روي زمين در كوزوو جنگ و تجاوز و تصفيه قومي بيداد ميكند، بيش از پيش در كانون ديد قرار ميگيرد. اين قسم جهانوطني كه در زمانه ما رفتهرفته در جغرافياي جهاني روي مينماياند به هيچ روي منظره زيبايي نيست.
همچنان كه تني چند از اصحاب قلم (مانند شاپيرو، 1998) گوشزد كردهاند، شكاف تكاندهندهاي ميان جغرافياي فلسفي كانت و جغرافياي عملي او وجود دارد. به زعم من، در بزنگاه بحرانخيز كنوني كه كار كليگرايي و جهانوطني كانت گرفته است واجب است وسيلهاي براي پلزدن بر روي اين شكاف پيدا كنيم. وقتي ميبينيم معرفت جغرافيايي عامه مردم (در تقابل با خرد آكادميكي كه در عالم سياست دست از پا خطا نميكند) هنوز از حد وضعيت بيسامان و تعصبآلودي كه از كانت به يادگار مانده فراتر نرفته است، به واجببودن آن وظيفه بيش از پيش پي ميبريم. راستش را بخواهيد، تجربه تدريس در دانشگاههاي نخبهپرور نشان ميدهد كه وضع عمومي دانش جغرافيايي (و محتويات تعصبآلود آن) به مراتب خرابتر از آن است كه در جغرافياي كانت ميبينيم. والايي ديدگاه كانت (و ما) در زمينه اخلاق ميبايد در كنار ابتذال معرفت (و پيشداوريهاي) او (و ما) در زمينه مسائل جغرافيايي قرار گيرد تا حقيقت مطلب روشن شود.
خنده فوكو
فوكو در كتاب «نظم چيزها» تعريف ميكند كه چگونه هنگام خواندن سطرهايي از داستان كوتاه بورخس از خنده رودهبر شده است. داستان دايرهالمعارفي چيني را توصيف ميكند كه حيوانات را به طرز غريبي ردهبندي ميكند: حيوانهاي «مومياييشده»، «مجنون»، «متعلق به امپراطور»، «رنگشده با قلمموي بس ظريفي از موي شتر» و قسعليهذا. جاي تاسف است كه فوكو خندهاش را به جاي جناب بسيار جدي كانت، خرج بورخس شوخطبع بذلهگو كرده است. چراكه جغرافياي كانت در بيمنطقي و غرابت روي همه داستانهاي بورخس را سفيد كرده.
داستان بورخس از وقفه و آشوبي در عالم معاني حكايت ميكند كه فوكو را به تامل در باب «كثرت معمايي» و بينظمي بنياديني برميانگيزد كه زبان به سادگي تمام ممكن است بدان تن دردهد. فوكو مينويسد: «نوع بدتر بينظمي نسبت به ناسازبودن اين است كه چيزهايي را كه هيچ تناسبي با هم ندارند به هم پيوند بزنيم؛ منظورم آن نوع از بينظمی است كه در آن پارههايي از تعداد زيادي از نظمهاي ممكن جدا از هم، بدون هيچ قانون يا قاعده هندسي، در بُعد امور بيقاعده
(heteroclite) به تلألو ميافتند».
اين امر فوكو را به صورتبندي مفهوم «دگرجاها«
[heterotopias يا «فضاهاي خلافآمد و نابجا»] راه نمود: «نگرانكنندهاند، شايد از آن سبب كه پنهاني پايههاي زبان را سست ميكنند، چراكه نامهاي مشترك را تكهتكه ميكنند يا به هم درميپيچند، چراكه امكان ناميدن اين و آن را از بين ميبرند... دگرجاها (نظير فضاهاي خلافآمدي كه جابهجا در كارهاي بورخس يافت ميشوند) رشته كلام را پاره ميكنند، كلمات را از ادامه مسير خود بازميدارند، نفس امكان دستور زبان را از ريشه به پرسش ميگيرند؛ اسطورههاي ما را منسوخ ميكنند و حالت تغزلي و غنايي جملههاي ما را عقيم ميسازند».
به موجب اين تعريف، جغرافياي كانت كيفيت دگرجايي دارد. جهانوطنياي كه طرحش در آن ناحيه افكنده شده از هم ميپاشد و پاره پاره ميشود. جغرافيا پايههاي حس جهانوطني را سست ميگرداند.
فوكو بعدها كوشيد براي مفهوم «دگرجا» مصاديق ملموستري پيدا كند و آن را از چارچوب اثرات زبان فراتر ببرد و وارد قلمرو رويههاي مادي كند. در يك سخنراني به سال 1967 در حضور جمعي از معماران (اندكي پس از انتشار نظم چيزها)، او به بازانديشي در اين مفهوم دست زد. سخنراني او هرگز به قصد چاپ شدن بازنگري نشد (گرچه او كمي پيش از مرگش اجازه انتشار آن را داد). بدينسان، شباهت غريبي هست ميان كار فوكو و جغرافياي انتشارنيافته كانت (كه فوكو، در مقام يكي از مترجمان «انسانشناسي» كانت، بعيد نيست از وجود آن مطلع بوده باشد).
اما شباهت در همين جا خاتمه مييابد. مقاله فوكو درباره دگرجاها (برخلاف جغرافياي كانت) - كه شاگردانش آن را همچون گوهر كميابي پنهان از درون معدن سرشار آثار او استخراج كردند - به وسيلهاي مهم (خاصه در متن پستمدرنيسم) بدل شده است كه با آن ميتوان مسئله يوتوپيا را از نو زنده كرد و البته همزمان مختل كرد.
فوكو ميخواست با توسل به دگرجاها (هتروتوپيا) از «ناكجايي» كه يوتوپيايي «جاساز» (placeful) است به فضاها و ساحتهايي بگريزد كه در آنها چيزها به شيوههايي «آنچنان متفاوت با يكديگر قرار ميگيرند، جاي ميگيرند و چيده ميشوند كه محال است بتوان... مكان هندسي مشتركي در زير همه آنها تعريف كرد». البته اين چالشی مستقيم بود با رويههاي طراحي و برنامهريزي عقلاني دهه 1960 و آن قسم از يوتوپياگرايي كه در بخش بزرگي از جنبشهاي 1968 موج ميزد. هتروتوپيا يا دگرجا از قرار معلوم وسيلهاي عالي و ممتاز بود براي گريختن از هنجارها و ساختارهايي كه قوه تخيل آدمي (و از قضا مكتب ضداومانيسم خود فوكو) را زنداني كرده بودند. از طريق مطالعه تاريخ فضاهاي گوناگون و برداشتي از ناهمگوني و عدم تجانس آنها، امكان شناسايي فضاهايي ميسر ميشد كه در آنها تفاوت، غيريت و «ديگري» ميتوانستند از قوه به فعل درآيند يا (در مورد معماران) در عمل ساخته شوند. هترينگتن (1997) مفوم هتروتوپيا را اينگونه خلاصه ميكند:
«فضاهايي با نظمدهي ديگرگون: هتروتوپيا تكهاي از عالم اجتماعي را به شيوهاي متفاوت با فضاي پيرامون خود سامان ميدهد. آن نظمدهي ديگرگون بعضي فضاها را به منزله ديگري مشخص ميسازد و به آنها رخصت ميدهد تا شاهد مثالي از شيوهاي ديگرگون يا بديل براي رتقوفتق امور باشند».
اين صورتبندي ظاهر جذابي دارد و به ما امكان ميدهد تا به شاكلههاي يوتوپيايي متكثري بينديشيم كه در گذر تاريخ به صورت شاكلههايي كه با هم مانعهالجمع نيستند به دست ما رسيدهاند (فضاهاي فمينيستي، آنارشيستي، زيستبومگرا و سوسياليستي جملگي ميتوانند با هم حضور يابند و همزيستي كنند). اين صورتبندي زمينه را براي تصور آنچه مارين (1984) «بازيهاي فضايي» مينامد مهيا ميسازد؛ اين بازيها امكان انتخاب، تنوع، تفاوت، ناهماهنگي و قياسناپذيري را برجسته مينمايند. اين صورتبندي ما را قادر ميسازد تا نظر كنيم به صورتهاي متكثر رفتارهاي مرزشكن يا خلاف عرف (كه معمولا به عنوان رفتارهاي «غيرعادي» يا «نابهنجار» نامگذاري ميشوند) در فضاهاي شهري و آنها را مهم و زاينده تلقي كنيم. فوكو در فهرست فضاهاي دگرجايي خود مكانهاي چون گورستانها، مستعمرهها، روسپيخانهها و زندانها را ميگنجاند. فوكو به ما اطمينان ميدهد كه فضاهاي فراواني هستند كه در آنها «دگربودگي» و بنابراين فضاهايي بديل را ميتوان نه فقط به صورت زادههاي خيال بلكه از طريق برخورد با فرايندهايي اجتماعي كه هماينك جريان دارند تجربه كرد و كاويد.
اما فوكو فرض ميكند فضاهايي از اين دست به نحوي از انحا بيرون از نظم اجتماعي مسلط قرار دارند يا قرارگيريشان در درون آن نظم را ميتوان قطع كرد، رقيق كرد يا چنانكه در زندانها ميبينيم، معكوس كرد. پيشفرض او اين است كه قدرت/معرفت در درون فضاهايي واجد تفاوت پراكنده ميشود يا ميتواند بشود. اين ايده تلويحا در كتاب «مراقبت و تنبيه» نقض ميشود و در مصاحبه او در 1978 در باب «فضا، معرفت، قدرت» تفسيري كاملا متفاوت مييابد. از اين گذشته، پيشفرض هتروتوپيا اين است كه هرآنچه در اين قسم فضاهاي واجد غيريت روي ميدهد اصولا جالب توجه است و حتي به يك معني قابل قبول يا مناسب است. گورستان و اردوگاه كار اجباري، كارخانه و مراكز خريد، ديزنيلندها، جونزتاون1، اردوگاههاي نظامي، دفاتر روباز نقشهكشي، نيوهارموني، محلههاي دروازهدار همگي محلهايي هستند كه رتقوفتق امور در آنها به شيوههايي بديل صورت ميگيرد و از اينرو، هر يك به طريقي دگرجايياند. آنچه در نگاه اول به لطف تكثر و تنوعش فضايي به شدت باز و گشوده مينمايد، ناگهان به صورت چيزي مبتذل جلوه ميكند: ملغمهاي التقاطي از فضاهايي ناهمگن و گوناگون كه در آنها هر چيز
«متفاوتي» - با هر تعريفي - ممكن است روي دهد.
در نهايت، كل مقاله راجع به هتروتوپيا خود را محدود ميكند به مضمون فرار. فوكو مينويسد: «كشتي حد اعلاي هتروتوپياست. در تمدنهايي كه قايق و زورق ندارند، روياها ميخشكند، جاسوسي جاي ماجراجويي را ميگيرد و پليس جاي دزدان دريايي را ميگيرد.» من توقع داشتم اين كلمات را روي آگهيهاي تبليغاتي يك سفر دريايي به مقصد جزاير كارائيب ببينم. اما در اينجا ابتذال ايده هتروتوپيا صاف و پوستكنده لو ميرود، زيرا كشتي تفريحي تجاري، اگر اصلا ممكن باشد، به راستي فضايي دگرجايي است؛ و خب، كجاي اين ايده حالت انتقادي، آزادكننده و رهاييبخش دارد؟ گريزهاي دگرجايي فوكو سرآخر درست به اندازه جغرافياي كانت مبتذل از كار درميآيند. من تعجب نميكنم كه او اين مقاله را منتشر نكرده رها كرد.
با اينهمه، او حس ميكرد كه در اين مقاله چيز مهمي هست، و به همين سبب نميتوانست آن را از خاطر خود محو كند. او بعدها شايد با گوشه چشمي به نقدي بر كانت، نگران نظرگاهي بود كه در آن «فضا مرده، صلب، غيرديالكتيكي و بيتحرك تلقي ميشد» و حال آنكه بالعكس، «زمان در حكم سرشاري، باروري، زندگي و ديالكتيك بود». (فوكو، 1984، 70) اگر «فضا در هر شكلي از زندگي جمعي حالت بنيادين دارد» آنگاه، به زعم فوكو، فضا در عين حال بايد «در هر گونه اعمال قدرت نيز بنيادين باشد».
بدين اعتبار او نيز همانند كانت اجازه ميدهد ايده هتروتوپيا انتشار يابد. اما مسئوليت محتوايش را به گردن نميگيرد و ميگذارد ديگران پارهنوشتههايش را گردآوري كنند. و هنگامي كه در 1976 ويراستاران نشريه جغرافيايي راديكال تازه تاسيس «هرودوت» از فوكو خواستند تا بحثهايش را در اين باب روشنتر شرح دهد، او پاسخهايي سربالا، طفرهآميز و ظاهرا نامربوط تحويلشان ميدهد، آن هم به پرسشهايي، در كل، كاملا معقول و معنيدار. فوكو با خودداري مكرر از تدقيق مباني مادي زرادخانه معركه استعارههاي فضايياش از طرح موضوع دانش جغرافيايي متناسب با برداشتهايش طفره ميرود (آن هم به رغم بهرهگيري از صورتهاي فضايي بالفعلي چون زندانهاي سراسربين براي وضوح بخشيدن به درونمايههاي بحثش) و معناي ملموسي به اين حكم خود نميدهد كه فضا «بنيان اعمال قدرت است» و موافقت نهايي او با اين مهم كه برداشت متناسبي از جغرافيا جزو شروط امكان استدلالهاي اوست - نسخهاي ديگر از پيشآموزش كانتي - بيشتر به تاكتيكي براي دستبهسر كردن مخاطبان جغرافيدانش ميماند تا به تفكري بديع و اصيل. به هر روي، او هرگز توفيقي در تدوين برداشتي جغرافيايي نيافت و هكذا
هيچيك از پيروانش.
وقفه جغرافيايي
خب، با اين مقدمات، چه ميتوان گفت درباره اين دو چهره برجسته و درخشان عالم فلسفه كه نتوانستند حدود معرفت جغرافيايي و برداشتهاي فضايي خود را به هيچ طريق نظاممند يا سازماندهي مشخص كنند و با اينحال با اجازه دادن به ديگران تا انديشههايشان را در اين باب پس از مرگشان و به صورت غيررسمي منتشر سازند تلويحا بر اهميت ناكاميشان در اين زمينه صحه گذاشتند؟ يك پاسخ ساده به اين پرسش ميتوان داد. اگر هتروتوپياها پايههاي صورتهاي جاافتاده حس و معنا را ميلرزانند و سست ميگردانند، پس بدين اعتبار ميتوان گفت آنان كه (در عرصه حكمراني، دموكراسي و هرجاي ديگر) به عقلانيت سنتي پايبندند از سرپوشنهادن بر پرسشهاي جغرافيايي يا طفرهروي از پاسخ به آنها نفع شخصي ميبرند (دقيقا همان كاري كه فوكو در مصاحبه 1976 خويش كرد). ابتذال ظاهري معرفت جغرافيايي باعث شده خيلي راحت آن را ناديده بگيرند و غيرضرور بخوانند.
البته در خود علوم جغرافيايي هم مشكلاتي هست. من از ديرباز بر اين باور بودهام كه گنجانيدن مفهوم فضا (چه رسد به جغرافياهايي ملموس و عيني) در پيكره هر نظريه اجتماعي (از جمله در نظريه ماركس) همواره بنيانهاي قضاياي محوري آن نظريه و استنتاجهايش را سست ميكند (بنگريد به هاروي، 1984). دليلي نميبينم امروز آن حرفم را پس بگيرم. اين سستگرداني باعث شده است فضا استعارهاي عالي در حمله پستمدرنيستها - فيالمثل با الهام از «نظم چيزها»ي فوكو - به همه صورتهاي كليت و شمول به شمار رود. در حيطه علم اقتصاد - كه هرچه باشد، كاملترين علم از ميان علوم اجتماعي به منزله شكل «عقلانيشدهاي» از معرفت/ قدرت است كه بر پايه مبادي يا مباني اولي كار ميكند - مسئله نظمدهي به فضا تعدادي پارادوكس عميق و ظاهرا رفعنشدني به وجود ميآورد. كوپمنز و بكمن به سال 1957 مقالهاي انتشار دادند كه «ترديدهايي جدي درباره امكان تداوم توزيع كارآمد محلي فعاليتها از طريق نوعي از نظام قيمتها» پيش ميكشيد. طبق گزارش كوپمنز (1957، 154) «معضل اصلي» اين است كه «وابستگي معيار تصميمگيري (محليِ) آدمي به تصميمهاي ديگران از قرار معلوم هيچ مجالي براي تخصيص
كارآمد فعاليتها برمبناي قيمتها نميگذارد». كافي است مفهوم فضا را در ناودان استدلالهاي اقتصادي بريزيد تا كل منطق فرو بريزد زيرا قيمتها هرگز نميتوانند درست به وظيفه خود عمل كنند. كوپمنز و بكمن آنقدر از نتيجه كار مايوس و سرخورده شدند كه انتشار كتابشان را چندين سال عقب انداختند (گرچه برخلاف فوكو و كانت، دستكم مسئوليت آن را برعهده گرفتند).
اما اكنون كه موضوعات فضامندي (و به درجاتي، جغرافيا) از نو كشف شدهاند و بعضا از نو وارد جريان اصلي نظريه و عمل گشتهاند دقيقا چه حاصلي به كف آمده است؟
نخست در نظر آوريد كه چگونه قسم فضامندي اخلالگر راه خود را آرامآرام در بررسيهاي نقادانه جهانوطني باز ميكند. مثلا كانِلي (1995، 137)، به زعم من به درستي، دفاع ميكند از «تصور جهانوطنيتر و چندبعديتري از دموكراسي كه انرژيها و هويتيابيهاي دموكراتيك را در طول عرصههايي متكثر توزيع كند». ولي به هنگام رويارويي با گام آشكار بعدي، يعني تعيين معناي محتمل «فرايند توزيع چندلايهتر و متكثرتر انرژيهاي دموكراتيك»، او دست به مرور آراي ديگر نظريهپردازان سياست ميزند تا فقط نتيجه بگيرد كه «از پشت عينك نوستالژي سياسي (و تلويحا از پشت عينك نظريه سياسي) محال است بتوانيم «مكاني» را تعيين كنيم «كه اگر نتواند به راستي جاي وفاداري به دولت را بگيرد دستكم ميتواند با آن رقابت كند تا گاهي «ما»يي تازه با آرمانها و حامياني بيعت كند كه انحصار دولت بر هر نوع بيعت سياسي را از بين ببرند» (كانلي، 1995، 159). كانلي (1998) بعدها پيامدهاي اخلالگر و وقفهانداز فضامندي به سرعت تغييربابنده را (با استناد به مفهوم سرعت در نظريه ويريليو) براي نظريه سياسي به طور كلي (و براي ايده جهانوطني كانت به طور اخص) ميپذيرد اما اين بار از فرصت
استفاده ميكند تا فشردهشدن زمان- فضا را به منزله فرصتي دوپهلو براي نوع جديدي از جهانوطني «ريزوموار» و «پاره پاره» تعبير كند كه در آن اينترنت به صورت محملي براي توسعه امكانهاي دموكراتيك ظاهر ميشود.
چيزي كه كانلي براي تكميل پروژهاش نياز دارد اين است كه ببيند فضامنديها و جغرافياها (همان مكانهاي بالفعلي كه او ميجويد) چگونه به طور فعال توليد ميشوند و چه پيامدهايي به دنبال دارند. او به عنوان مثال متذكر اين مهم نميشود كه «افزايش سرعت» در فرهنگ مدرن نتيجه اتحاد نيروهاي نظامي با نظام سرمايهداري به عنوان ابزاري براي حفظ و تقويت قدرتهاي طبقاتي و منطقهاي خاص است و اينترنت هيچ پتانسيل رهاييبخشي براي ميليونها كارگر مزدبگيري ندارد كه طبق گزارش بانك جهاني، به جان ميكوشند با دستمزدي كمتر از يك دلار در روز با قناعت و صرفهجويي امرار معاش كنند. در همين نقطه كه معرفت ملموس جغرافيايي نقش حياتي در آن دارد نظريهپردازي سياسي كم ميآورد. ما از مفهومهايي كليدي همچون «محوطه»، «فضامندي»، «سرعت» و «مكان» حداكثر ميتوانيم بهسان استعارههايي آسانياب براي وقفه و اخلال افكندن در سياستهاي عادتشده و جاافتاده بهره جوييم. مفهومهايي از اين دست فاقد صورتبندي نظري ميمانند، حتي اگر كار كانلي به طور بارزي يك كار پيچيده و تراشخورده نظري باشد. وقفهافكنيهاي ناشي از فضامنديها صرفا ابزاري به دست ميدهند براي دفاع از نوعي
تكثرگرايي فراخدامن سياسي و چندبعديگرايي مبتني بر تفاوت.
منبع:
http://www.davidharvey.org/media/cosmopol.pdf
پینوشت:
1- Jonestown: نام محلي در جمهوري گويان (Guyana) كه پيروان رهبري مذهبي به نام جيم جونز در آن زندگي ميكردند. در 1974، آنان جملگي طي مراسمي آييني با سم خود را كشتند، واقعهاي كه به «قتلعام جونزتاون» مشهور است.