|

چند روايت از مرگ در «ديگر كسي صدايم نزد» اميرحسن چهل‌تن

بوطيقاي مرگ

«زبان آن زندگي است كه مرگ را در خود دارد و خود را در آن مي‌پايد.»
موريس بلانشو
روزمرگيِ مردي بازنشسته كه از يك ملالِ كليشه‌اي به ورطه‌اي هولناك مي‌افتد، داستانِ «داستان مرگ يك انسان» است كه بار نخست در زمستان 66 در مجله‌ مفيد چاپ شد و اينك در مجموعه‌ «ديگر كسي صدايم نزد» اثر اميرحسن چهل‌تن. مجموعه‌اي در دو دفتر كه «مرگ» در داستان‌هايش پرسه مي‌زند خاصه در داستان‌هاي دفتر دوم كه كلمه مرگ، هم در عنوان داستان‌ها هست و هم در روايتش: دسته‌گلي براي مرگ، اسرار مرگِ ميرزا ابوالحسن‌خان حكيم، داستان مرگ يك انسان، مرگ ديگر چيز مهمي نيست و پنجره نمي‌گذاشت به مرگ فكر كنم. آقاي پارسي شبِ اول بازنشستگي را تا ديروقت روزنامه مي‌خواند و پيپ مي‌كشد، فردا صبح اما از سرِ عادت باز صبح زود بيدار مي‌شود تا اينكه خانواده به فكر مي‌افتند براي پدر كاري دست‌وپا كنند و اين وضع همه‌چيز را دگرگون مي‌كند. كار كه پيدا نمي‌شود به‌سبب بي‌رغبتيِ آقاي پارسي، اتاق بالاخانه را برايش آماده مي‌كنند به‌قصد توليدي در خانه و درواقع مرد به آنجا تبعيد مي‌شود. سرفه‌هاي خشك نشان از «يك زوال قطعي» دارد. آقاي پارسي اين زوال را با آويختن خود به «ادبيات»‌ سپري مي‌كند، دوباره به خواندن روي مي‌آورد. از همين‌جاست كه براي لحظه‌اي سروكله‌ صادق هدايت پيدا مي‌شود. اصلا، در تمامِ داستان‌هاي چهل‌تن با تمامِ تفاوت‌هايش با نوعِ ادبي هدايت، رگه‌هايي از اين نويسنده معاصر هست. نويسنده‌اي كه باور داشت كساني هستند كه از جواني شروع به جان‌كندن مي‌كنند و شايد «جان‌كندن» نزديك‌ترين تعبير براي داستان موصوف باشد. سايه مرگ، يا به‌تعبير درست‌تر، هماره‌مردن بر تمام داستان‌ها افتاده است كه داستان مرگِ يك انسان سرنمونِ آن‌هاست. آقاي پارسي شيفته هدايت و بالزاك مي‌شود و ديگر اتاقش بيشتر به كتابخانه‌اي متروك مي‌ماند. در اين فرايندِ زوال، ادبيات تنها امكاني است كه مرد را از تنهايي در مي‌آورد يا شايد او را آماده مرگ مي‌كند. اتاقِ سرد و خاليِ آقاي پارسي كه هريك از اعضاي خانواده مي‌كوشند تا چيزي به آن اضافه كنند و ازقضا اين كوشش‌ها كُنهِ تلخ ماجرا را بيشتر رو مي‌كند، در حكم گوري است و مردِ مات و ساكت در آن يادآور مفهومِ زنده‌به‌گور. چهل‌تن در هر داستانش با مفهوم ادبيات نيز درگير است. انگار هر داستان خطي، پاراگرافي از بوطيقاي داستان‌نويسيِ او است كه بناست روزگاري به قالب كتابي درآيد. ادبيات در «ديگر كسي صدايم نزد» خاصه داستانِ مرگ يك انسان، با مرگ هم‌بسته است. درست همان‌طور كه بلانشو معتقد است «ادبيات با پايان آغاز مي‌شود.» چه‌آنكه ادبيات به چيزي كه وجود ندارد اجازه سخن‌گفتن مي‌دهد و به‌عبارتي هستي مي‌بخشد. زبان در ادبيات خواهان به‌چنگ‌آوردن غيبت چيزهاست. پس از مرگ مي‌آغازد. بلانشو فرايند نوشتن، ادبيات را با مرگ در معنايي وسيع نسبت مي‌دهد و نوشتن را «تجربه‌ مردني نيرومندتر از مرگ» مي‌خواند كه با تجربه «شب» ممكن مي‌شود. «شب ديگر، شب اصيل كه گريزگاهِ خواب را از ما مي‌گيرد،‌ شبي که در آن نمي‌توان مكاني يافت، جايي كه بدن از آرام‌گرفتن سر باز مي‌زند.» و به‌تعبير سايمون كريچلي در «خيلي كم... تقريبا هيچ»، اين شبِ ديگر، شبِ شبح‌آساي روياها و اشباح و ارواح است كه در آن نَه مي‌توان به خواب رفت و نَه مي‌توان مرد زيرا چيزي نيرومندتر از مرگ حاضر است: «حقيقتِ ساده‌ي تخته‌بندِ هستي بودن بدون هيچ راهي براي خروج» چيزي كه بلانشو آن را در تقابل با مرگ، «هماره‌مردن» مي‌نامد: ناممكني مرگ. تخته‌بندِ هستي بودن تجربه بي‌خوابي هم هست، بيداري در شب كه بدن را بيمار مي‌كند و در دور بي‌خوابي گرفتار. «فرد اين انباشتِ جسماني شب را همچون هزاران زخم دردآلود ناديدني در طول روز با خود مي‌بَرد و چشم‌هايش در زير پلك‌هايي افتاده آرام مي‌سوزند.» اين تجربه از نظر بلانشو همان تجربه ادبيات يا نوشتن است و نوشتنْ شوقي است به خاستگاه شبانه اثر. از اين‌روست كه او نويسنده را «بي‌خوابِ روز» مي‌نامد. ادبيات سمتِ تاريك روز است؛ سمتي كه روز آن را پس رانده است. در داستان نخست دفتر دوم، «دسته‌گلي براي مرگ» دختر جوان پناهجويي كه مادرش را در كودكي از دست داده است، مرگ را از زبان پدرش، «تكه ابر سياه» مي‌داند. «مُردن يعني چه؟ پدرم ماه را توي آسمان نشانم داد. تكه ابري سياه داشت به طرفش مي‌رفت. به من گفت: آن تكه ابر سياه همان مرگ است... لحظاتي بعد ابر سياه به‌تمامي ماه را پوشانده بود.» ادبيات از منظر بلانشو نه مي‌تواند به آگاهي تمام دست پيدا كند و نه به ناآگاهي تمام تن در دهد. «ادبيات با نفيِ روز، روز را به‌مثابه تقدير بازسازي مي‌كند و با تأييدِ شب، شب را همچون ناممكنيِ شب مي‌يابد.» داستانِ ديگري هست «اسرار مرگ ميرزا ابوالحسن‌خان حكيم» كه با مرگِ ميرزا آغاز مي‌شود. مرصع، زن ميرزا كه سي ‌سال هم‌بالينِ ميرزا بوده در اين ساليان به زني نيمه‌مجنون بدل می‌شود و از جنونش روايت‌هايي نقل مي‌کنند كه يكي‌شان نزديك‌تر به واقع است. يك روز وقتي مرصع بسته‌هاي روزنامه را به‌ حكمِ ميرزا به بازار برده بود مفتش‌ها گيرش انداخته و براي مُقرآوردنش چوب به سرش زدند و از سر آن بود كه مرصع ديگر به حال‌وروز قبل برنگشت. جنون مرصع به مرگِ ميرزا منجر مي‌شود، «هو پيچيد كه مرصع شوهرش را با سم‌الفار كشته است.» مي‌توان روايت ديگري هم اضافه كرد: واقعياتي كه مرصع در روشنايي روز مي‌ديد او را به جنون كشاند و ميرزا هم كه سمتِ ناپيداي روز را مي‌پایید از دل‌ودماغ افتاده بود، روزنامه قانون هم ديگر چاپ نمي‌شد و ميرزا هم چيز ديگري نداشت تا از ملك‌المتكلمين و جهانگيرخان صوراسرافيل و واعظ‌اصفهاني به مستنطق‌ها بگويد. مانده بود مرگ كه در رسيده بود.
داستان‌هاي چهل‌تن در اين مجموعه، با اينكه به مرگ ختم مي‌شوند يا پوچي، سنخي از ‌هيچ‌انگاري را تداعي مي‌كنند كه به‌قولِ كريچلي ميل به چيرگي بر هيچ‌انگاري دارد. در تمام آنها «بي‌معنايي همچون يك دستاورد يا يك وظيفه يا مطالبه نهفته است.» و در اين ميانه مفهوم مرگ حضورِ جدي و پررنگ دارد. زيرا در نظر بلانشو اگر مي‌خواهيم سخن بگوييم بايد مرگ را ببينيم، بايد آن را پشت ‌سر خود بدانيم. انگار به يك مقبره تكيه كرده‌ايم، و خلاء مقبره چيزي است كه زبان را حقيقي مي‌كند و مرگ تبديل به موجود مي‌شود. با اين تعبير مي‌توان ادعا كرد که چهل‌تن در بيشتر آثارش خاصه در شش داستانِ دفتر دومِ «ديگر كسي صدايم نزد» و چند داستان از دفتر اول، به مقبره‌اي خالی تكيه داده است تا از طريق زبان و ادبيات از نيستي موجودي خلق كند با دركِ اينكه مرگ هماره پشت ‌سر نويسنده است شايد هم نزديك‌تر.

«زبان آن زندگي است كه مرگ را در خود دارد و خود را در آن مي‌پايد.»
موريس بلانشو
روزمرگيِ مردي بازنشسته كه از يك ملالِ كليشه‌اي به ورطه‌اي هولناك مي‌افتد، داستانِ «داستان مرگ يك انسان» است كه بار نخست در زمستان 66 در مجله‌ مفيد چاپ شد و اينك در مجموعه‌ «ديگر كسي صدايم نزد» اثر اميرحسن چهل‌تن. مجموعه‌اي در دو دفتر كه «مرگ» در داستان‌هايش پرسه مي‌زند خاصه در داستان‌هاي دفتر دوم كه كلمه مرگ، هم در عنوان داستان‌ها هست و هم در روايتش: دسته‌گلي براي مرگ، اسرار مرگِ ميرزا ابوالحسن‌خان حكيم، داستان مرگ يك انسان، مرگ ديگر چيز مهمي نيست و پنجره نمي‌گذاشت به مرگ فكر كنم. آقاي پارسي شبِ اول بازنشستگي را تا ديروقت روزنامه مي‌خواند و پيپ مي‌كشد، فردا صبح اما از سرِ عادت باز صبح زود بيدار مي‌شود تا اينكه خانواده به فكر مي‌افتند براي پدر كاري دست‌وپا كنند و اين وضع همه‌چيز را دگرگون مي‌كند. كار كه پيدا نمي‌شود به‌سبب بي‌رغبتيِ آقاي پارسي، اتاق بالاخانه را برايش آماده مي‌كنند به‌قصد توليدي در خانه و درواقع مرد به آنجا تبعيد مي‌شود. سرفه‌هاي خشك نشان از «يك زوال قطعي» دارد. آقاي پارسي اين زوال را با آويختن خود به «ادبيات»‌ سپري مي‌كند، دوباره به خواندن روي مي‌آورد. از همين‌جاست كه براي لحظه‌اي سروكله‌ صادق هدايت پيدا مي‌شود. اصلا، در تمامِ داستان‌هاي چهل‌تن با تمامِ تفاوت‌هايش با نوعِ ادبي هدايت، رگه‌هايي از اين نويسنده معاصر هست. نويسنده‌اي كه باور داشت كساني هستند كه از جواني شروع به جان‌كندن مي‌كنند و شايد «جان‌كندن» نزديك‌ترين تعبير براي داستان موصوف باشد. سايه مرگ، يا به‌تعبير درست‌تر، هماره‌مردن بر تمام داستان‌ها افتاده است كه داستان مرگِ يك انسان سرنمونِ آن‌هاست. آقاي پارسي شيفته هدايت و بالزاك مي‌شود و ديگر اتاقش بيشتر به كتابخانه‌اي متروك مي‌ماند. در اين فرايندِ زوال، ادبيات تنها امكاني است كه مرد را از تنهايي در مي‌آورد يا شايد او را آماده مرگ مي‌كند. اتاقِ سرد و خاليِ آقاي پارسي كه هريك از اعضاي خانواده مي‌كوشند تا چيزي به آن اضافه كنند و ازقضا اين كوشش‌ها كُنهِ تلخ ماجرا را بيشتر رو مي‌كند، در حكم گوري است و مردِ مات و ساكت در آن يادآور مفهومِ زنده‌به‌گور. چهل‌تن در هر داستانش با مفهوم ادبيات نيز درگير است. انگار هر داستان خطي، پاراگرافي از بوطيقاي داستان‌نويسيِ او است كه بناست روزگاري به قالب كتابي درآيد. ادبيات در «ديگر كسي صدايم نزد» خاصه داستانِ مرگ يك انسان، با مرگ هم‌بسته است. درست همان‌طور كه بلانشو معتقد است «ادبيات با پايان آغاز مي‌شود.» چه‌آنكه ادبيات به چيزي كه وجود ندارد اجازه سخن‌گفتن مي‌دهد و به‌عبارتي هستي مي‌بخشد. زبان در ادبيات خواهان به‌چنگ‌آوردن غيبت چيزهاست. پس از مرگ مي‌آغازد. بلانشو فرايند نوشتن، ادبيات را با مرگ در معنايي وسيع نسبت مي‌دهد و نوشتن را «تجربه‌ مردني نيرومندتر از مرگ» مي‌خواند كه با تجربه «شب» ممكن مي‌شود. «شب ديگر، شب اصيل كه گريزگاهِ خواب را از ما مي‌گيرد،‌ شبي که در آن نمي‌توان مكاني يافت، جايي كه بدن از آرام‌گرفتن سر باز مي‌زند.» و به‌تعبير سايمون كريچلي در «خيلي كم... تقريبا هيچ»، اين شبِ ديگر، شبِ شبح‌آساي روياها و اشباح و ارواح است كه در آن نَه مي‌توان به خواب رفت و نَه مي‌توان مرد زيرا چيزي نيرومندتر از مرگ حاضر است: «حقيقتِ ساده‌ي تخته‌بندِ هستي بودن بدون هيچ راهي براي خروج» چيزي كه بلانشو آن را در تقابل با مرگ، «هماره‌مردن» مي‌نامد: ناممكني مرگ. تخته‌بندِ هستي بودن تجربه بي‌خوابي هم هست، بيداري در شب كه بدن را بيمار مي‌كند و در دور بي‌خوابي گرفتار. «فرد اين انباشتِ جسماني شب را همچون هزاران زخم دردآلود ناديدني در طول روز با خود مي‌بَرد و چشم‌هايش در زير پلك‌هايي افتاده آرام مي‌سوزند.» اين تجربه از نظر بلانشو همان تجربه ادبيات يا نوشتن است و نوشتنْ شوقي است به خاستگاه شبانه اثر. از اين‌روست كه او نويسنده را «بي‌خوابِ روز» مي‌نامد. ادبيات سمتِ تاريك روز است؛ سمتي كه روز آن را پس رانده است. در داستان نخست دفتر دوم، «دسته‌گلي براي مرگ» دختر جوان پناهجويي كه مادرش را در كودكي از دست داده است، مرگ را از زبان پدرش، «تكه ابر سياه» مي‌داند. «مُردن يعني چه؟ پدرم ماه را توي آسمان نشانم داد. تكه ابري سياه داشت به طرفش مي‌رفت. به من گفت: آن تكه ابر سياه همان مرگ است... لحظاتي بعد ابر سياه به‌تمامي ماه را پوشانده بود.» ادبيات از منظر بلانشو نه مي‌تواند به آگاهي تمام دست پيدا كند و نه به ناآگاهي تمام تن در دهد. «ادبيات با نفيِ روز، روز را به‌مثابه تقدير بازسازي مي‌كند و با تأييدِ شب، شب را همچون ناممكنيِ شب مي‌يابد.» داستانِ ديگري هست «اسرار مرگ ميرزا ابوالحسن‌خان حكيم» كه با مرگِ ميرزا آغاز مي‌شود. مرصع، زن ميرزا كه سي ‌سال هم‌بالينِ ميرزا بوده در اين ساليان به زني نيمه‌مجنون بدل می‌شود و از جنونش روايت‌هايي نقل مي‌کنند كه يكي‌شان نزديك‌تر به واقع است. يك روز وقتي مرصع بسته‌هاي روزنامه را به‌ حكمِ ميرزا به بازار برده بود مفتش‌ها گيرش انداخته و براي مُقرآوردنش چوب به سرش زدند و از سر آن بود كه مرصع ديگر به حال‌وروز قبل برنگشت. جنون مرصع به مرگِ ميرزا منجر مي‌شود، «هو پيچيد كه مرصع شوهرش را با سم‌الفار كشته است.» مي‌توان روايت ديگري هم اضافه كرد: واقعياتي كه مرصع در روشنايي روز مي‌ديد او را به جنون كشاند و ميرزا هم كه سمتِ ناپيداي روز را مي‌پایید از دل‌ودماغ افتاده بود، روزنامه قانون هم ديگر چاپ نمي‌شد و ميرزا هم چيز ديگري نداشت تا از ملك‌المتكلمين و جهانگيرخان صوراسرافيل و واعظ‌اصفهاني به مستنطق‌ها بگويد. مانده بود مرگ كه در رسيده بود.
داستان‌هاي چهل‌تن در اين مجموعه، با اينكه به مرگ ختم مي‌شوند يا پوچي، سنخي از ‌هيچ‌انگاري را تداعي مي‌كنند كه به‌قولِ كريچلي ميل به چيرگي بر هيچ‌انگاري دارد. در تمام آنها «بي‌معنايي همچون يك دستاورد يا يك وظيفه يا مطالبه نهفته است.» و در اين ميانه مفهوم مرگ حضورِ جدي و پررنگ دارد. زيرا در نظر بلانشو اگر مي‌خواهيم سخن بگوييم بايد مرگ را ببينيم، بايد آن را پشت ‌سر خود بدانيم. انگار به يك مقبره تكيه كرده‌ايم، و خلاء مقبره چيزي است كه زبان را حقيقي مي‌كند و مرگ تبديل به موجود مي‌شود. با اين تعبير مي‌توان ادعا كرد که چهل‌تن در بيشتر آثارش خاصه در شش داستانِ دفتر دومِ «ديگر كسي صدايم نزد» و چند داستان از دفتر اول، به مقبره‌اي خالی تكيه داده است تا از طريق زبان و ادبيات از نيستي موجودي خلق كند با دركِ اينكه مرگ هماره پشت ‌سر نويسنده است شايد هم نزديك‌تر.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها