|

جلال آل‌احمد، پنجاه‌سال پس از سنگي‌بر‌گوري

اختتاميه يک تن تنها

شیما بهره‌مند

«... ‌اصلا درد تو همين است که آنچه مي‌نويسي بيخ ريشت مي‌ماند. تو زندگي مي‌کني که بنويسي. آن‌هاي ديگر بي‌هيچ قصدي فقط زندگي مي‌کنند.»
1
جلال آل‌احمد چنان‌که در «سنگي‌بر‌‌گوري» نوشته است زندگي مي‌کند تا بنويسد. براي آل‌احمد تنها «نوشتن» معتبر است، اين است که در مقدمه «زن‌زيادي» که يک‌دهه قبل از «سنگي‌بر‌گوري» منتشر شد، از تعهد نويسنده به زبان و کلام مي‌نويسد و با تشبث به رساله پولس تلويحا خودش را با مسيح قياس مي‌کند: مقطوع‌النسلي ديگر که لوگوس (کلمه) منشاء ولادت او بوده است. هم از اين‌رو است که در روايت براهني، جلال نخستين روشنفکر جدي در منطقه است که با زبان جديد سر به عصيان برمي‌دارد. «با دموکراسي تقليدي مشکلات منطقه را نمي‌توان حل کرد. نوعي از دموکراسي ضرورت دارد که از سينه خود مردمان منطقه جوشيده باشد. آل‌احمد به اين دموکراسي از نظر فکري دسترسي نداشت، ولي زجر نبودِ آن را به نثرش منتقل مي‌کرد. نثري شکسته، جملات ناقص و ابتر که ابتر بودن‌شان مي‌ارزد به هزار جمله قزويني‌وار و غني‌وار و فروزان‌فروار و عبدالعظيم‌خان قريب‌وار.» جلال يکسر مخالف رسميت زبان و زبان رسمي ادبي بود و برهم زدن ساختار جمله به‌معناي برهم زدن استبداد حاکم بر جمله است. «جلال، زبان را از جمله به سوي کلمه راند و بعد از ترکيب کلمات، نثر خودش را ساخت که از بهترين نثرهاي فارسي است از آغاز تا به امروز چرا که جلال ريشه را برهم زده بود»، با قطعه‌قطعه کردن زبان‌رسمي و کنار‌هم‌گذاشتن مجدد مفردات. «زباني جدا از هرگونه رسميت با پردازشي بديع از پس ويران‌کردن آن. زباني با سبکي تحمل‌ناپذير هستي؛ با آن دو انگشت معتاد به اشنو و قلم و خط‌ خوش. و تعهدي که ايجاد تعهد مي‌کرد.» آل‌احمد از اين‌منظر مابازاي تلقي بورخس از ادبيات فرانسه است، سرزميني که خاستگاه همه گسست‌ها در سنت ادبي است. رانسير در مقاله «بورخس و مرض فرانسوي»* اين تلقي بورخس را به بحث مي‌گذارد. نزدِ بورخس فرانسه ادبي نه با هنر، که با سياستِ هنر سر‌وکار دارد و انحراف بنيادين‌اش همين است. به‌زعم رانسير، اين انحراف در دو شيوه‌ به‌ظاهر متناقض، صورت‌بندي مي‌شود. از يک‌سو مرض‌ فرانسوي گوياي نوعي ويتمنيسم است: «انبوهي از فهرست‌هاي همرنگ جماعت و آينده‌گرا، که با گُزيدگي و ايجاز مقتضي با هنر در تضاد‌اند.» اما ديري نمي‌پايد که به جلوه‌اي از شرارتي ملي يعني رئاليسم درمي‌آيد و مساله بورخس از اينجا آغاز مي‌شود، «اين رئاليسم کمال طرح‌ داستاني را به پاي انبوهگي جزييات قرباني مي‌کند. اين همان نخ نامريي است که روانشناسي خم‌‌اندر‌‌خم پروستي را با گشت‌و‌واگشت‌هاي بالزاکي در اعماق رسوبات جامعه پيوند مي‌زند. پروست ما را با جزيياتي سردرگم مي‌کند که به‌منزله ابداع و انتخابي هنرمندانه مقبول نيستند، ابتذال رئاليستي فتح‌بابي است بر سياهه‌‌اي از جزييات مکتوبي که در مقام ابداع محلي ندارند، مرض فرانسوي يعني همين.» اما از زاويه‌اي ديگر، مرض فرانسوي درست عکس اين است. «پالودگي است يا جست‌وجوي کلمه‌اي ناب، سبک‌بارگي است، آن هم تا بدان حد که با خرافه سر‌به‌سر مي‌شود.» و چنانکه بورخس مي‌گويد، اين همخوان با نگره فلوبري است که «هر کلمه مابازاي يک ايده، هر جمله بيان يگانه‌ هر فکر.» رانسير اما معتقد است، آنچه شر رئاليسم را با شر استتيک پيوند مي‌زند، مازاد اشياء است که دست در دست مازاد کلمات پيش مي‌رود و هر دو با آنچه ذات ادبيات محسوب مي‌شود، با ابداع حکايت و چينش هسته و گره‌گشايي متناسب با آن، سر ناسازگاري دارند. اين است که تير دوسري که نويسنده آرژانتيني به جانب قهرمانان ادبيات فرانسه روانه مي‌کند، تداوم دادگاه مستمري است که هموطنان متولي سنت ظرف صد‌سال گذشته عليه ايشان برپا داشته‌اند. «فلوبر و پروست هر دو به يکسان از جانب هم‌ميهنان فرهيخته خود در معرض نقد قرار مي‌گرفتند. يکي به اين دليل‌که بيش از حد از اشيا، از جزييات ناچيز و بيهوده زندگي روزمره داد سخن سر مي‌دادند؛ و ديگری به دلیل اينکه با جست‌وجو براي بياني که بنيان جمله را صلب مي‌کند، خود را از پا مي‌انداختند.»
به‌راستي که آل‌احمد مصداق مرض فرانسوي در ادبيات ما است و فراواني چيزها و کلمه‌ها در داستان‌هايش از اين‌روست. زبانِ تکه‌تکه‌شده و محاوره‌اي جلال و حضور انبوه اشياء در آثارش و پرگويي بسيار در روايتِ حاشيه به‌جاي خط ‌اصلي داستان، در عين ايجاز، «مرض زبانِ» آل‌احمد را عيان مي‌کند. آل‌احمد در سبک، بسيار وسواس‌گونه عمل ‌کرد و به‌‌جاي آنکه سبک نوشتاري را در اختيار تخيل قرار دهد به خدمتِ زبان مردم کوچه‌و‌بازار گرفت و با اقتدار، شکل خاصي از محاوره‌نويسي را دنبال کرد که تا هنوز کسي در مواجهه با نثر داستاني محاوره‌اي فراتر از او نرفته است. اين مازاد کلمات با مازاد اشياء در داستان‌هاي جلال پيوند خورد تا «ادبياتِ» خاص او را شکل دهد، آن نوع ادبياتي که در فلوبر سراغ گرفتند و بورخس عليه آن موضع گرفت و رانسير در مقام دفاع از آن برآمد و دست‌آخر نشان داد که «مرض فرانسوي»، نام ديگر «سياست» است. بورخس اما با ردِ ادبيات فرانسه، طرفِ داستان‌پردازي و طرح داستاني را مي‌گيرد و گفتنِ بيش از حد از اشياء و وسواس در نحوه جمله‌نويسي را محکوم مي‌کند. در تلقي رانسير اين موضع‌گيري همدست با جرياني است که در گسست بين «ادبيات» و «کلام زيبا»، جانب کلام زيبا را مي‌گيرد و در موضعي واپس‌گرايانه تلاش مي‌کند ادبيات را به کلام زيبا تقليل دهد و البته امر سياسي را، امر اجتماعي جا بزند. حال آنکه اگر ادبيات حول‌محور داستان و طرح تعريف شود، قانون مستقر بر بيان و بيانگري، نظم ‌علي خواهد بود که وضعيت‌هاي بشري را ابدي جلوه مي‌دهد و امکانِ رخداد را از بين مي‌برد. اين ادبيات برآن است تا از سلسه‌مراتب اجتماعي محافظت کند و هرکس را در جايگاه از‌پيش‌موجود خود بنشاند. اين است که کلام زيبا با امر اجتماعي سر‌و‌کار دارد، حال‌آنکه در اواخر قرن‌نوزدهم منشاء ادبيات با فلوبر چرخشی جدي پیدا مي‌کند. آدم‌هاي فلوبر ديگر سر جاي خود نيستند، ادبيات او دچار نوعي مازاد کلمات و اشياء است. از اين تاريخ گسست اتفاق ‌مي‌افتد و سر‌و‌کله آدم‌هاي عوضي يا آدم‌هايي در وضعيت‌هاي عوضي در ادبيات پيدا مي‌شود، موجوداتي که تاکنون چندان سهمي از بيان نداشتند و حالا در کنار فرادستان امکانِ بيانگري دارند. موجوداتي که هم در ادبيات ممکن شده‌اند و هم ادبياتِ از جنس ديگر را پديد آوردند. و اين همان انقلاب استتيکِ رانسير است؛ توزيع امر حسي به‌نحوي که ادراک تازه‌اي به‌دست دهد و بي‌شک آل‌احمد حامل شکلي از انقلاب استتيکي است. چرا که در داستان‌هايش موجوداتي را خلق کرد که سر جاي خودشان نبودند، «بچه مردم» نمادِ اين‌دست موجودات است.
2
اما جلال آل‌احمد را مشخصا از دهه هفتاد به بعد در جايگاه فرزند مطرود نويسندگان/ روشنفکران نشاندند. پارادايمي که رگه‌هاي بي‌بنياني از آن تا هنوز هم فرهنگ و ادبيات ما را محاصره کرده، شايد از همين دوران پا گرفت. «ما‌و‌مدرنيتِ» داريوش آشوري، «ابن‌خلدون و مقدمه‌اي بر علوم اجتماعي» سيدجواد طباطبايي، «جدال نقش با نقاشِ» گلشيري، «حکايت‌حالِ» احمد محمود و انبوه يادداشت‌ها و مقالات در رد انديشه‌هاي آل‌احمد در اين دوران منتشر شد و البته وجه‌غالب‌ اين نقدها از مواجهه با آل‌احمدِ داستان‌نويس طفره مي‌رفت. منتقدان جلال چندان اشاره‌اي به آثار داستاني او نمي‌کنند. نقطه آغاز انتقاد از جلال، جدا‌کردن او از روايت است. اين است که تمام نقدها، شخصيت و افکار يا آل‌احمدِ غيرداستان‌نويس را نشانه رفتند و «در خدمت‌و‌خيانت روشنفکران» و «غرب‌زدگي» به متن‌هاي مبنايي براي رد اين نويسنده/ روشنفکر بدل شدند. به اين‌ترتيب آپاراتوسِ فرهنگي از آل‌احمدِ داستان‌نويس انتقام مي‌گيرد و فاصله‌گرفتن از آل‌احمد وجه‌مشترک غالبِ نويسندگان/ روشنفکران پسا‌انقلابي مي‌شود. درعين‌حال آل‌احمد از روايتِ يک‌داستان يا مبنا قرار‌دادن داستان‌پردازي سرباز مي‌زند. «سنگي‌بر‌گوري» عيني‌ترين مصداقِ اين تخطي است و به‌تعبيري مهم‌ترين اثر آل‌احمد، که در فاصله شش‌سال فترت داستان‌نويسي اين نويسنده نوشته شده است. داستانِ «سنگي‌بر‌گوري» در همان جمله نخستين تمام مي‌شود: «ما بچه نداريم. من و سيمين.» اما «بسيار خب اين يک واقعيت. اما آيا کار به همين جا ختم مي‌شود؟» در نظر جريان‌غالب کارگاهي ادبيات اخير ما که از‌ قضا منتقد آل‌احمد نيز هست، کار به همين‌جا ختم مي‌شود. چون به شيوه کارگاهي، پلاتِ سنگي‌بر‌گوري همين است و تمام. اما آل‌احمد سنگي‌بر‌گوري را حدود نود‌صفحه ديگر هم ادامه مي‌دهد تا يکي از مهم‌ترين و جسورانه‌ترين متن‌هاي ادبي ما رقم بخورد و براهني، منتقد سختگير زمانه خودش «اما جلال شجاع‌ترين آنها بود» را بنويسد.
آل‌احمد برخلاف نويسندگان پساانقلابي، خاصه در دو دهه اخير که در مواجهه با سياست گويا زبانشان باز شده، در برخورد با زبان به سياست روي آورد. تمايزي که رانسير ميان کلام زيبا و ادبيات قايل مي‌شود، پيش از هر چيز ناظر بر نوعي سياستِ ادبي است. جايي که موجودات پرسه‌زن و بي‌معناي جامعه بيانگر مي‌شوند و اين امر با رويکرد مدافعانِ کلام زيبا از مبنا متفاوت است، چرا که اين سياستِ ادبيات، مازاد کلمه‌ها و مازاد چيز‌ها در اثر را تخطي از ايده‌آلِ کلام زيبا، همان بازنمايي مي‌داند. بديل اين طرز تلقي در دوران ما، يا در دورانِ پس از جلال تن‌دادن به ادبياتي است که جز بازنمايي و امتداد وضعيت موجود کاري از پيش نبرده و از هرگونه سبک‌پردازي سر‌ باز ‌مي‌زند، ادبياتي که به تعبير رانسير ديگر هنر نيست چون از انقلاب استتيکي هنر پيروي نمي‌کند. در حالي‌که ادبيات آل‌احمد از توانشي بالقوه برخوردار است و شکلي از عمل سياسي است. چون مي‌تواند منطق رايج توزيع امر محسوس، يا همان سياست را دگرگون کند.
آل‌احمد به گواه آثارش خاصه سنگي‌بر‌گوري با مفهوم عقيم‌بودن ادارک تازه‌اي از سنت حاکم بر جامعه‌اش به دست مي‌دهد. راوي «سنگي برگوري» به خاطر ناتواني از ادامه نسل، بدني است که بعد مرگ دفن و فراموش مي‌شود و «آخرين سنگ مزار در گذشتگان خويش» است، آن آدم ابتر که هيچ تنابنده‌اي را بجا نخواهد گذاشت تا پناه بياورد به اين گذشته در هيچ و سنت در خاک. و نظام موروثي، در چرخه‌ عقل/ جهل، بدن را منشأ اعمال قدرت معرفي مي‌کند. از اين‌روست که برخي معتقدند آل‌احمد در سنگي‌بر‌گوري صورت‌بندي تازه‌اي از عقيم‌بودن ارايه مي‌دهد و بر‌آن است تا چرخه نظام موروثي سلطنت را بر هم زند. «من اگر شده يک‌ جا و به اندازه يک تن تنها نقطه ختام سنتم.»
*«بورخس و مرض فرانسوي»، ژاک رانسير،
نگاه آدينه، انتشارات نگاه، چاپ اول: 1393

«... ‌اصلا درد تو همين است که آنچه مي‌نويسي بيخ ريشت مي‌ماند. تو زندگي مي‌کني که بنويسي. آن‌هاي ديگر بي‌هيچ قصدي فقط زندگي مي‌کنند.»
1
جلال آل‌احمد چنان‌که در «سنگي‌بر‌‌گوري» نوشته است زندگي مي‌کند تا بنويسد. براي آل‌احمد تنها «نوشتن» معتبر است، اين است که در مقدمه «زن‌زيادي» که يک‌دهه قبل از «سنگي‌بر‌گوري» منتشر شد، از تعهد نويسنده به زبان و کلام مي‌نويسد و با تشبث به رساله پولس تلويحا خودش را با مسيح قياس مي‌کند: مقطوع‌النسلي ديگر که لوگوس (کلمه) منشاء ولادت او بوده است. هم از اين‌رو است که در روايت براهني، جلال نخستين روشنفکر جدي در منطقه است که با زبان جديد سر به عصيان برمي‌دارد. «با دموکراسي تقليدي مشکلات منطقه را نمي‌توان حل کرد. نوعي از دموکراسي ضرورت دارد که از سينه خود مردمان منطقه جوشيده باشد. آل‌احمد به اين دموکراسي از نظر فکري دسترسي نداشت، ولي زجر نبودِ آن را به نثرش منتقل مي‌کرد. نثري شکسته، جملات ناقص و ابتر که ابتر بودن‌شان مي‌ارزد به هزار جمله قزويني‌وار و غني‌وار و فروزان‌فروار و عبدالعظيم‌خان قريب‌وار.» جلال يکسر مخالف رسميت زبان و زبان رسمي ادبي بود و برهم زدن ساختار جمله به‌معناي برهم زدن استبداد حاکم بر جمله است. «جلال، زبان را از جمله به سوي کلمه راند و بعد از ترکيب کلمات، نثر خودش را ساخت که از بهترين نثرهاي فارسي است از آغاز تا به امروز چرا که جلال ريشه را برهم زده بود»، با قطعه‌قطعه کردن زبان‌رسمي و کنار‌هم‌گذاشتن مجدد مفردات. «زباني جدا از هرگونه رسميت با پردازشي بديع از پس ويران‌کردن آن. زباني با سبکي تحمل‌ناپذير هستي؛ با آن دو انگشت معتاد به اشنو و قلم و خط‌ خوش. و تعهدي که ايجاد تعهد مي‌کرد.» آل‌احمد از اين‌منظر مابازاي تلقي بورخس از ادبيات فرانسه است، سرزميني که خاستگاه همه گسست‌ها در سنت ادبي است. رانسير در مقاله «بورخس و مرض فرانسوي»* اين تلقي بورخس را به بحث مي‌گذارد. نزدِ بورخس فرانسه ادبي نه با هنر، که با سياستِ هنر سر‌وکار دارد و انحراف بنيادين‌اش همين است. به‌زعم رانسير، اين انحراف در دو شيوه‌ به‌ظاهر متناقض، صورت‌بندي مي‌شود. از يک‌سو مرض‌ فرانسوي گوياي نوعي ويتمنيسم است: «انبوهي از فهرست‌هاي همرنگ جماعت و آينده‌گرا، که با گُزيدگي و ايجاز مقتضي با هنر در تضاد‌اند.» اما ديري نمي‌پايد که به جلوه‌اي از شرارتي ملي يعني رئاليسم درمي‌آيد و مساله بورخس از اينجا آغاز مي‌شود، «اين رئاليسم کمال طرح‌ داستاني را به پاي انبوهگي جزييات قرباني مي‌کند. اين همان نخ نامريي است که روانشناسي خم‌‌اندر‌‌خم پروستي را با گشت‌و‌واگشت‌هاي بالزاکي در اعماق رسوبات جامعه پيوند مي‌زند. پروست ما را با جزيياتي سردرگم مي‌کند که به‌منزله ابداع و انتخابي هنرمندانه مقبول نيستند، ابتذال رئاليستي فتح‌بابي است بر سياهه‌‌اي از جزييات مکتوبي که در مقام ابداع محلي ندارند، مرض فرانسوي يعني همين.» اما از زاويه‌اي ديگر، مرض فرانسوي درست عکس اين است. «پالودگي است يا جست‌وجوي کلمه‌اي ناب، سبک‌بارگي است، آن هم تا بدان حد که با خرافه سر‌به‌سر مي‌شود.» و چنانکه بورخس مي‌گويد، اين همخوان با نگره فلوبري است که «هر کلمه مابازاي يک ايده، هر جمله بيان يگانه‌ هر فکر.» رانسير اما معتقد است، آنچه شر رئاليسم را با شر استتيک پيوند مي‌زند، مازاد اشياء است که دست در دست مازاد کلمات پيش مي‌رود و هر دو با آنچه ذات ادبيات محسوب مي‌شود، با ابداع حکايت و چينش هسته و گره‌گشايي متناسب با آن، سر ناسازگاري دارند. اين است که تير دوسري که نويسنده آرژانتيني به جانب قهرمانان ادبيات فرانسه روانه مي‌کند، تداوم دادگاه مستمري است که هموطنان متولي سنت ظرف صد‌سال گذشته عليه ايشان برپا داشته‌اند. «فلوبر و پروست هر دو به يکسان از جانب هم‌ميهنان فرهيخته خود در معرض نقد قرار مي‌گرفتند. يکي به اين دليل‌که بيش از حد از اشيا، از جزييات ناچيز و بيهوده زندگي روزمره داد سخن سر مي‌دادند؛ و ديگری به دلیل اينکه با جست‌وجو براي بياني که بنيان جمله را صلب مي‌کند، خود را از پا مي‌انداختند.»
به‌راستي که آل‌احمد مصداق مرض فرانسوي در ادبيات ما است و فراواني چيزها و کلمه‌ها در داستان‌هايش از اين‌روست. زبانِ تکه‌تکه‌شده و محاوره‌اي جلال و حضور انبوه اشياء در آثارش و پرگويي بسيار در روايتِ حاشيه به‌جاي خط ‌اصلي داستان، در عين ايجاز، «مرض زبانِ» آل‌احمد را عيان مي‌کند. آل‌احمد در سبک، بسيار وسواس‌گونه عمل ‌کرد و به‌‌جاي آنکه سبک نوشتاري را در اختيار تخيل قرار دهد به خدمتِ زبان مردم کوچه‌و‌بازار گرفت و با اقتدار، شکل خاصي از محاوره‌نويسي را دنبال کرد که تا هنوز کسي در مواجهه با نثر داستاني محاوره‌اي فراتر از او نرفته است. اين مازاد کلمات با مازاد اشياء در داستان‌هاي جلال پيوند خورد تا «ادبياتِ» خاص او را شکل دهد، آن نوع ادبياتي که در فلوبر سراغ گرفتند و بورخس عليه آن موضع گرفت و رانسير در مقام دفاع از آن برآمد و دست‌آخر نشان داد که «مرض فرانسوي»، نام ديگر «سياست» است. بورخس اما با ردِ ادبيات فرانسه، طرفِ داستان‌پردازي و طرح داستاني را مي‌گيرد و گفتنِ بيش از حد از اشياء و وسواس در نحوه جمله‌نويسي را محکوم مي‌کند. در تلقي رانسير اين موضع‌گيري همدست با جرياني است که در گسست بين «ادبيات» و «کلام زيبا»، جانب کلام زيبا را مي‌گيرد و در موضعي واپس‌گرايانه تلاش مي‌کند ادبيات را به کلام زيبا تقليل دهد و البته امر سياسي را، امر اجتماعي جا بزند. حال آنکه اگر ادبيات حول‌محور داستان و طرح تعريف شود، قانون مستقر بر بيان و بيانگري، نظم ‌علي خواهد بود که وضعيت‌هاي بشري را ابدي جلوه مي‌دهد و امکانِ رخداد را از بين مي‌برد. اين ادبيات برآن است تا از سلسه‌مراتب اجتماعي محافظت کند و هرکس را در جايگاه از‌پيش‌موجود خود بنشاند. اين است که کلام زيبا با امر اجتماعي سر‌و‌کار دارد، حال‌آنکه در اواخر قرن‌نوزدهم منشاء ادبيات با فلوبر چرخشی جدي پیدا مي‌کند. آدم‌هاي فلوبر ديگر سر جاي خود نيستند، ادبيات او دچار نوعي مازاد کلمات و اشياء است. از اين تاريخ گسست اتفاق ‌مي‌افتد و سر‌و‌کله آدم‌هاي عوضي يا آدم‌هايي در وضعيت‌هاي عوضي در ادبيات پيدا مي‌شود، موجوداتي که تاکنون چندان سهمي از بيان نداشتند و حالا در کنار فرادستان امکانِ بيانگري دارند. موجوداتي که هم در ادبيات ممکن شده‌اند و هم ادبياتِ از جنس ديگر را پديد آوردند. و اين همان انقلاب استتيکِ رانسير است؛ توزيع امر حسي به‌نحوي که ادراک تازه‌اي به‌دست دهد و بي‌شک آل‌احمد حامل شکلي از انقلاب استتيکي است. چرا که در داستان‌هايش موجوداتي را خلق کرد که سر جاي خودشان نبودند، «بچه مردم» نمادِ اين‌دست موجودات است.
2
اما جلال آل‌احمد را مشخصا از دهه هفتاد به بعد در جايگاه فرزند مطرود نويسندگان/ روشنفکران نشاندند. پارادايمي که رگه‌هاي بي‌بنياني از آن تا هنوز هم فرهنگ و ادبيات ما را محاصره کرده، شايد از همين دوران پا گرفت. «ما‌و‌مدرنيتِ» داريوش آشوري، «ابن‌خلدون و مقدمه‌اي بر علوم اجتماعي» سيدجواد طباطبايي، «جدال نقش با نقاشِ» گلشيري، «حکايت‌حالِ» احمد محمود و انبوه يادداشت‌ها و مقالات در رد انديشه‌هاي آل‌احمد در اين دوران منتشر شد و البته وجه‌غالب‌ اين نقدها از مواجهه با آل‌احمدِ داستان‌نويس طفره مي‌رفت. منتقدان جلال چندان اشاره‌اي به آثار داستاني او نمي‌کنند. نقطه آغاز انتقاد از جلال، جدا‌کردن او از روايت است. اين است که تمام نقدها، شخصيت و افکار يا آل‌احمدِ غيرداستان‌نويس را نشانه رفتند و «در خدمت‌و‌خيانت روشنفکران» و «غرب‌زدگي» به متن‌هاي مبنايي براي رد اين نويسنده/ روشنفکر بدل شدند. به اين‌ترتيب آپاراتوسِ فرهنگي از آل‌احمدِ داستان‌نويس انتقام مي‌گيرد و فاصله‌گرفتن از آل‌احمد وجه‌مشترک غالبِ نويسندگان/ روشنفکران پسا‌انقلابي مي‌شود. درعين‌حال آل‌احمد از روايتِ يک‌داستان يا مبنا قرار‌دادن داستان‌پردازي سرباز مي‌زند. «سنگي‌بر‌گوري» عيني‌ترين مصداقِ اين تخطي است و به‌تعبيري مهم‌ترين اثر آل‌احمد، که در فاصله شش‌سال فترت داستان‌نويسي اين نويسنده نوشته شده است. داستانِ «سنگي‌بر‌گوري» در همان جمله نخستين تمام مي‌شود: «ما بچه نداريم. من و سيمين.» اما «بسيار خب اين يک واقعيت. اما آيا کار به همين جا ختم مي‌شود؟» در نظر جريان‌غالب کارگاهي ادبيات اخير ما که از‌ قضا منتقد آل‌احمد نيز هست، کار به همين‌جا ختم مي‌شود. چون به شيوه کارگاهي، پلاتِ سنگي‌بر‌گوري همين است و تمام. اما آل‌احمد سنگي‌بر‌گوري را حدود نود‌صفحه ديگر هم ادامه مي‌دهد تا يکي از مهم‌ترين و جسورانه‌ترين متن‌هاي ادبي ما رقم بخورد و براهني، منتقد سختگير زمانه خودش «اما جلال شجاع‌ترين آنها بود» را بنويسد.
آل‌احمد برخلاف نويسندگان پساانقلابي، خاصه در دو دهه اخير که در مواجهه با سياست گويا زبانشان باز شده، در برخورد با زبان به سياست روي آورد. تمايزي که رانسير ميان کلام زيبا و ادبيات قايل مي‌شود، پيش از هر چيز ناظر بر نوعي سياستِ ادبي است. جايي که موجودات پرسه‌زن و بي‌معناي جامعه بيانگر مي‌شوند و اين امر با رويکرد مدافعانِ کلام زيبا از مبنا متفاوت است، چرا که اين سياستِ ادبيات، مازاد کلمه‌ها و مازاد چيز‌ها در اثر را تخطي از ايده‌آلِ کلام زيبا، همان بازنمايي مي‌داند. بديل اين طرز تلقي در دوران ما، يا در دورانِ پس از جلال تن‌دادن به ادبياتي است که جز بازنمايي و امتداد وضعيت موجود کاري از پيش نبرده و از هرگونه سبک‌پردازي سر‌ باز ‌مي‌زند، ادبياتي که به تعبير رانسير ديگر هنر نيست چون از انقلاب استتيکي هنر پيروي نمي‌کند. در حالي‌که ادبيات آل‌احمد از توانشي بالقوه برخوردار است و شکلي از عمل سياسي است. چون مي‌تواند منطق رايج توزيع امر محسوس، يا همان سياست را دگرگون کند.
آل‌احمد به گواه آثارش خاصه سنگي‌بر‌گوري با مفهوم عقيم‌بودن ادارک تازه‌اي از سنت حاکم بر جامعه‌اش به دست مي‌دهد. راوي «سنگي برگوري» به خاطر ناتواني از ادامه نسل، بدني است که بعد مرگ دفن و فراموش مي‌شود و «آخرين سنگ مزار در گذشتگان خويش» است، آن آدم ابتر که هيچ تنابنده‌اي را بجا نخواهد گذاشت تا پناه بياورد به اين گذشته در هيچ و سنت در خاک. و نظام موروثي، در چرخه‌ عقل/ جهل، بدن را منشأ اعمال قدرت معرفي مي‌کند. از اين‌روست که برخي معتقدند آل‌احمد در سنگي‌بر‌گوري صورت‌بندي تازه‌اي از عقيم‌بودن ارايه مي‌دهد و بر‌آن است تا چرخه نظام موروثي سلطنت را بر هم زند. «من اگر شده يک‌ جا و به اندازه يک تن تنها نقطه ختام سنتم.»
*«بورخس و مرض فرانسوي»، ژاک رانسير،
نگاه آدينه، انتشارات نگاه، چاپ اول: 1393

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها