|

آسمان تیره‌وتار چشمانم

مریم پیمان

دست به قنوت می‌شوم. «اللهم اشفع کل مریض»، بغض چنگ می‌زند. تکرار می‌کنم. «اللهم اشفع کل مریض»، اشک می‌ریزم. «اللهم اشفع کل مریض»، صورت زردرنگ خورشیدگونش در برابر چشمانم ظاهر می‌شود. چهارماهه بود که پدرش درگذشت. به چهره تلخ و خندان پسرک نگاه می‌کنم. هنوز مدرسه نمی‌رود. رنگ بی‌رنگی در صورتش موج می‌زند. سجاد به رویم می‌خندد، رنجِ چشمانش در دلم می‌نشیند. «خانه دلتنگ غروبی خفه بود/ مثل امروز که تنگ است دلم». عطر چوب خیس در و دیوار خانه در مشامم می‌پیچد. باران زده است و هوای سردتر از بهار تهران این شهر در تنم رخنه کرده. اینجا خوی است؛ حوالی تبریز؛ شهری در استان آذربایجان غربی؛ جایی برای دلتنگی برای یک پدر و غمی ماندگار از درد یک کودک. زینب و عسگر بزرگ‌تر از سجاد هستند. یکی، دوم دبستان است و دیگری، با کمک معلمان و خیرین تازه به درس و کتاب برگشته. گلویم می‌سوزد از شنیدن صدای سماور در این بهار سرد. هرچه می‌اندیشم، نمی‌توانم راهی برای پرسیدن از سردرگمی‌هایم بیابم. در پرونده بچه‌ها در خیریه، علت مرگ پدر را خفگی در آب ذکر کرده بودند. نه نشانی از ماجرا هست و نه دلیل روشنی برای این اتفاق، اما تصویر ترسناک «خفگی در آب» پدر برای خانواده هنوز زنده است. تمام، 42 ساله است و این روزها، هم مادر است و هم پدر. «ماهانه چند روز باید به تبریز برویم». درد در شکم سجاد می‌پیچد. «ابری آهسته به چشمم لغزید». سرش را روی پای مادرش می‌گذارد. «دوا و درمان هزینه دارد، اما منبعی برای تأمین آن نیست». زردی صورتش آزارم می‌دهد. روزی دل‌درد و رنگ‌پریدگی امان سجاد را برید. یک سردی‌کردن ساده بیماری را جدی کرد. پزشک مشکوک شد. درد در استخوان‌هایم می‌پیچد. چشمانم را می‌بندم. موجی از غم سینه‌ام را سنگین کرده است. گویی لحد بر آن گذاشته‌اند. «برای رفت‌وآمد به تبریز هزینه زیاد است. درمان هم که جای خود دارد. وقت رفتن برای چند روز درمان، عسگر و زینب در خانه تنها می‌مانند. کسی نیست که مراقب باشد». نگرانی در چشمانش موج می‌زند. مادر است و یک غم ندارد. سجاد خوابش برده است. اصرار دارد که پسرش خوب می‌شود. خوبِ خوب. زودِ زود. باید برای خانه یخچال و تلویزیون بخرد و پیش از آن دستی به خانه چوبی‌اش بکشد. سرمای زمستان خوی استخوان‌سوز است. دیوارهای چوبی مقاومت آن را ندارند. هوا سرد است. «سرطان کبد دارد». سردتر می‌شود. آسمان چشمانم تیره‌وتار می‌شود. «که گمان داشت که هست این همه درد/ در کمین دل این کودک خرد». سرم را به دیوار نم‌دار چوبی تکیه می‌دهم. هیچ‌گاه این‌قدر ناتوان نبوده‌ام. صدای مردی در گوشم می‌پیچد؛ مسن و پخته؛ «من نمی‌دانستم/ معنی هرگز را/ تو چرا بازنگشتی دیگر؟/ آه!‌ ای واژه شوم/ خو نکرده است دلم با تو هنوز/ من پس از این همه سال/ چشم دارم در راه/ که بیایند عزیزانم، آه!».

دست به قنوت می‌شوم. «اللهم اشفع کل مریض»، بغض چنگ می‌زند. تکرار می‌کنم. «اللهم اشفع کل مریض»، اشک می‌ریزم. «اللهم اشفع کل مریض»، صورت زردرنگ خورشیدگونش در برابر چشمانم ظاهر می‌شود. چهارماهه بود که پدرش درگذشت. به چهره تلخ و خندان پسرک نگاه می‌کنم. هنوز مدرسه نمی‌رود. رنگ بی‌رنگی در صورتش موج می‌زند. سجاد به رویم می‌خندد، رنجِ چشمانش در دلم می‌نشیند. «خانه دلتنگ غروبی خفه بود/ مثل امروز که تنگ است دلم». عطر چوب خیس در و دیوار خانه در مشامم می‌پیچد. باران زده است و هوای سردتر از بهار تهران این شهر در تنم رخنه کرده. اینجا خوی است؛ حوالی تبریز؛ شهری در استان آذربایجان غربی؛ جایی برای دلتنگی برای یک پدر و غمی ماندگار از درد یک کودک. زینب و عسگر بزرگ‌تر از سجاد هستند. یکی، دوم دبستان است و دیگری، با کمک معلمان و خیرین تازه به درس و کتاب برگشته. گلویم می‌سوزد از شنیدن صدای سماور در این بهار سرد. هرچه می‌اندیشم، نمی‌توانم راهی برای پرسیدن از سردرگمی‌هایم بیابم. در پرونده بچه‌ها در خیریه، علت مرگ پدر را خفگی در آب ذکر کرده بودند. نه نشانی از ماجرا هست و نه دلیل روشنی برای این اتفاق، اما تصویر ترسناک «خفگی در آب» پدر برای خانواده هنوز زنده است. تمام، 42 ساله است و این روزها، هم مادر است و هم پدر. «ماهانه چند روز باید به تبریز برویم». درد در شکم سجاد می‌پیچد. «ابری آهسته به چشمم لغزید». سرش را روی پای مادرش می‌گذارد. «دوا و درمان هزینه دارد، اما منبعی برای تأمین آن نیست». زردی صورتش آزارم می‌دهد. روزی دل‌درد و رنگ‌پریدگی امان سجاد را برید. یک سردی‌کردن ساده بیماری را جدی کرد. پزشک مشکوک شد. درد در استخوان‌هایم می‌پیچد. چشمانم را می‌بندم. موجی از غم سینه‌ام را سنگین کرده است. گویی لحد بر آن گذاشته‌اند. «برای رفت‌وآمد به تبریز هزینه زیاد است. درمان هم که جای خود دارد. وقت رفتن برای چند روز درمان، عسگر و زینب در خانه تنها می‌مانند. کسی نیست که مراقب باشد». نگرانی در چشمانش موج می‌زند. مادر است و یک غم ندارد. سجاد خوابش برده است. اصرار دارد که پسرش خوب می‌شود. خوبِ خوب. زودِ زود. باید برای خانه یخچال و تلویزیون بخرد و پیش از آن دستی به خانه چوبی‌اش بکشد. سرمای زمستان خوی استخوان‌سوز است. دیوارهای چوبی مقاومت آن را ندارند. هوا سرد است. «سرطان کبد دارد». سردتر می‌شود. آسمان چشمانم تیره‌وتار می‌شود. «که گمان داشت که هست این همه درد/ در کمین دل این کودک خرد». سرم را به دیوار نم‌دار چوبی تکیه می‌دهم. هیچ‌گاه این‌قدر ناتوان نبوده‌ام. صدای مردی در گوشم می‌پیچد؛ مسن و پخته؛ «من نمی‌دانستم/ معنی هرگز را/ تو چرا بازنگشتی دیگر؟/ آه!‌ ای واژه شوم/ خو نکرده است دلم با تو هنوز/ من پس از این همه سال/ چشم دارم در راه/ که بیایند عزیزانم، آه!».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها