|

عزت سینمای ایران به خانه ابدی تشییع شد

دو قاب‌عکس را برایم آورده بود: دو قطعه عکس از ژان گابن، بازیگر فرانسوی که ژان والژان را بازی کرده بود، بغلم کرد تبریک گفت، حق با تو بود: من تاب تحمل سه‌ساعت‌وچهل‌دقیقه روی‌صحنه‌بودن را در این سن‌وسال نداشتم و بعد من توضیح دادم که چطور و به چه دلیل نقش پدربزرگ ماریوس را از نمایش‌نامه حذف کردم: فقط به‌خاطر او، بغض کرد و بعد همه را، به‌خصوص مهدی فتحی و بهزاد فراهانی را بوسید و به بهزاد گفت ای‌کاش من صدای تو را داشتم، او را ستود، همه را ستود، بسیاری را بوسید و به همه تبریک گفت و مثل همیشه، دستمالش را از جیب شلوارش بیرون آورد و اشک‌هایش را پاک کرد... پشت صحنه نمایش بینوایان بودیم، سال 1375 بود: با اینکه هم‌دانشکده‌ای بودیم این اولین‌بار بود که صمیمانه و از نزدیک همدیگر را می‌دیدیم: او متقاعد شده بود که اگر او را برای نقش کوچک‌تری دعوت کرده‌ام و او از طریق جمشید گرگین، مدیر تولید نمایش بینوایان، به من جواب رد داده است، دلیلش شک‌کردن در بزرگی او نبود، بلکه او دیگر آن بازیگر تئاتر که در درونش وجود داشت نبود. او با آن دو قاب‌عکس می‌خواست به من بگوید ببین چقدر شبیه ژان گابنم؟ حق با او بود، اما همان‌طور که خودش به زبان آورد، سن‌وسالش دیگر مناسب نبود، دیگر آن عزت انتظامی کرگدن و ‌آی بی‌کلاه آی باکلاه نبود... . این اولین رنجشش از من با بزرگ‌منشی‌اش و درک و هوش بالایی که داشت ختم‌به‌خیر شد و پس از آن، تا اتمام پروژه خانه‌موزه‌اش با وجود فاصله سنی‌‌مان مثل دو یار، در خانه تئاتر، در خانه هنرمندان، در موزه سینما کنار یکدیگر بودیم: من ستایشش می‌کردم که تن به هر کاری نمی‌داد، گزیده‌کار بود و به‌ندرت خطا می‌کرد و در کارنامه‌اش آن‌قدر کار خوب هست که می‌توان بازی‌های نه‌چندان خوبش را نادیده گرفت: موضوع تبدیل خانه‌اش به موزه را نخستین‌بار و در جمعی که از آنها فقط غزاله سلطانی و فیاضی، مدیر نشر قطره، فلورخانم مهربان و بزرگوار را به یاد می‌آورم و اصرارش برای اینکه من مدیریت و طراحی آن موزه را برعهده بگیرم، نه‌تنها در آن جلسه، بلکه بعدها هم در مصاحبه‌ها و هم جلساتی که در شرکت پویامهر داشت به زبان آورد و درحالی‌که همه‌چیز در حال اتفاق‌افتادن بود، یک روز با عصبانیت گفته بود: یا بهروز غریب‌پور یا هیچ‌کس دیگر، پولتان را پس می‌دهم و این شد که من فراموش‌شده و پاک‌شده از ذهن آقایان به فرمان او و با اصرار او وارد گود شدم. به شهادت عکس‌ها و فیلم‌هایی که هست ما چنان از تحقق این آرزو شادمان بودیم که گاه دست‌دردست، شانه‌به‌شانه، زیر بارش برف، در باران و باد همدیگر را مانند دو دلداده به شوق می‌آوردیم و چه رؤیاها که نمی‌بافتیم، اما ناگهان مانند آن دیالوگی که من در بینوایان از زبان ژاور گفته‌ام: همیشه اون چیزی اتفاق میفته که به نظر محاله؛ دیالوگی که بهزاد فراهانی چنان بازی می‌کرد که مو به تن من کارگردان هم سیخ می‌شد و بغضم می‌گرفت، بله، درست آن چیزی اتفاق افتاد که محال به نظر می‌آمد: ما رودرروی یکدیگر قرار گرفتیم، دعوا چنان جدی بود و آتش را چنان افروخته بودند که تمام آن اعتماد و دوستی را از هردوتایمان گرفت، دود شد، خاکستر شد و باد هردومان را به دو سوی بسیار دور از هم برد: کارمان به جدلی کشید که باورش دشوار است: شرح ماجرا تا اندکی به رسانه‌ها کشیده شد و در دادگاه و جداگانه از هردو ما خواستند که مصاحبه نکنیم و نکردیم، اما... . نه. نمی‌خواهم بگویم که چقدر تلخ تمام شد: پیرمرد راهش را از من جدا کرد و من هم چنان رفتم که دیگر پشت‌سرم را نگاه نکردم، این آغاز یک جدایی بود که تا مرگ او ادامه داشت و مرگ که آمد و او را برد. به سفارش همسرم، دخترم و دوستم - رضا آشفته- با خودم خلوت کردم تا آن تلخی را از ذهنم بیرون کنم و هرچند که موفق نشدم، اما سعی کردم که همه خوبی‌هایش را مرور کنم، همه رنج‌هایش را مرور کنم و ... . همه اشک‌هایش را به یاد آوردم در نیمه‌شبی که امشب است برایش گریه کردم، بی‌آنکه دستمالی باشد که به شیوه عزت سینمای ایران آن سیل را بخشکانم و... گریه کردم و از اینکه دیگر نیست زار زدم، اما عهد کردم که نه کنار تابوتش بروم، نه زیر تابوتش را بگیرم، مرا در سوگواری‌اش نخواهند دید، چون دلم نمی‌خواهد ناکسانی را خوشحال کنم که می‌دانند با من چه کرده‌اند. بماند. ولی دعوت می‌کنم که به خانه‌موزه‌اش بروید و ببینید که چقدر عاشقانه مهرش را و اعتمادش را پاسخ داده‌ام و در آنجا باور خواهید کرد: این خانه، خانه اوست، درست است نام‌ونشان زندگی روزمره‌اش نیست، اما روح عاشقش همه‌جا هست: زبان صحنه و سینما در ذره‌ذره خانه هست و وجود او در همه‌جا لمس می‌شود و عشقش به بازیگری در خانه‌اش لبریز است، به‌خصوص در اتاق جادویی: مجسمه‌اش را می‌بینید که باد در شالش وزیده و چرخ می‌زند و همه پلان‌های بازی‌های بی‌نظیرش در فیلم‌های به‌یادماندنی‌اش گرداگرد این بچه سنگلج که به اوج رسیده است در هم دیزالو می‌شوند و باز این عزت است که می‌چرخد و می‌گردد و از آنجا که بیرون می‌آیی شعری از خیام را نوشته‌ام:
هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو
چو پرده برافتد نه تو مانی و نه من

دو قاب‌عکس را برایم آورده بود: دو قطعه عکس از ژان گابن، بازیگر فرانسوی که ژان والژان را بازی کرده بود، بغلم کرد تبریک گفت، حق با تو بود: من تاب تحمل سه‌ساعت‌وچهل‌دقیقه روی‌صحنه‌بودن را در این سن‌وسال نداشتم و بعد من توضیح دادم که چطور و به چه دلیل نقش پدربزرگ ماریوس را از نمایش‌نامه حذف کردم: فقط به‌خاطر او، بغض کرد و بعد همه را، به‌خصوص مهدی فتحی و بهزاد فراهانی را بوسید و به بهزاد گفت ای‌کاش من صدای تو را داشتم، او را ستود، همه را ستود، بسیاری را بوسید و به همه تبریک گفت و مثل همیشه، دستمالش را از جیب شلوارش بیرون آورد و اشک‌هایش را پاک کرد... پشت صحنه نمایش بینوایان بودیم، سال 1375 بود: با اینکه هم‌دانشکده‌ای بودیم این اولین‌بار بود که صمیمانه و از نزدیک همدیگر را می‌دیدیم: او متقاعد شده بود که اگر او را برای نقش کوچک‌تری دعوت کرده‌ام و او از طریق جمشید گرگین، مدیر تولید نمایش بینوایان، به من جواب رد داده است، دلیلش شک‌کردن در بزرگی او نبود، بلکه او دیگر آن بازیگر تئاتر که در درونش وجود داشت نبود. او با آن دو قاب‌عکس می‌خواست به من بگوید ببین چقدر شبیه ژان گابنم؟ حق با او بود، اما همان‌طور که خودش به زبان آورد، سن‌وسالش دیگر مناسب نبود، دیگر آن عزت انتظامی کرگدن و ‌آی بی‌کلاه آی باکلاه نبود... . این اولین رنجشش از من با بزرگ‌منشی‌اش و درک و هوش بالایی که داشت ختم‌به‌خیر شد و پس از آن، تا اتمام پروژه خانه‌موزه‌اش با وجود فاصله سنی‌‌مان مثل دو یار، در خانه تئاتر، در خانه هنرمندان، در موزه سینما کنار یکدیگر بودیم: من ستایشش می‌کردم که تن به هر کاری نمی‌داد، گزیده‌کار بود و به‌ندرت خطا می‌کرد و در کارنامه‌اش آن‌قدر کار خوب هست که می‌توان بازی‌های نه‌چندان خوبش را نادیده گرفت: موضوع تبدیل خانه‌اش به موزه را نخستین‌بار و در جمعی که از آنها فقط غزاله سلطانی و فیاضی، مدیر نشر قطره، فلورخانم مهربان و بزرگوار را به یاد می‌آورم و اصرارش برای اینکه من مدیریت و طراحی آن موزه را برعهده بگیرم، نه‌تنها در آن جلسه، بلکه بعدها هم در مصاحبه‌ها و هم جلساتی که در شرکت پویامهر داشت به زبان آورد و درحالی‌که همه‌چیز در حال اتفاق‌افتادن بود، یک روز با عصبانیت گفته بود: یا بهروز غریب‌پور یا هیچ‌کس دیگر، پولتان را پس می‌دهم و این شد که من فراموش‌شده و پاک‌شده از ذهن آقایان به فرمان او و با اصرار او وارد گود شدم. به شهادت عکس‌ها و فیلم‌هایی که هست ما چنان از تحقق این آرزو شادمان بودیم که گاه دست‌دردست، شانه‌به‌شانه، زیر بارش برف، در باران و باد همدیگر را مانند دو دلداده به شوق می‌آوردیم و چه رؤیاها که نمی‌بافتیم، اما ناگهان مانند آن دیالوگی که من در بینوایان از زبان ژاور گفته‌ام: همیشه اون چیزی اتفاق میفته که به نظر محاله؛ دیالوگی که بهزاد فراهانی چنان بازی می‌کرد که مو به تن من کارگردان هم سیخ می‌شد و بغضم می‌گرفت، بله، درست آن چیزی اتفاق افتاد که محال به نظر می‌آمد: ما رودرروی یکدیگر قرار گرفتیم، دعوا چنان جدی بود و آتش را چنان افروخته بودند که تمام آن اعتماد و دوستی را از هردوتایمان گرفت، دود شد، خاکستر شد و باد هردومان را به دو سوی بسیار دور از هم برد: کارمان به جدلی کشید که باورش دشوار است: شرح ماجرا تا اندکی به رسانه‌ها کشیده شد و در دادگاه و جداگانه از هردو ما خواستند که مصاحبه نکنیم و نکردیم، اما... . نه. نمی‌خواهم بگویم که چقدر تلخ تمام شد: پیرمرد راهش را از من جدا کرد و من هم چنان رفتم که دیگر پشت‌سرم را نگاه نکردم، این آغاز یک جدایی بود که تا مرگ او ادامه داشت و مرگ که آمد و او را برد. به سفارش همسرم، دخترم و دوستم - رضا آشفته- با خودم خلوت کردم تا آن تلخی را از ذهنم بیرون کنم و هرچند که موفق نشدم، اما سعی کردم که همه خوبی‌هایش را مرور کنم، همه رنج‌هایش را مرور کنم و ... . همه اشک‌هایش را به یاد آوردم در نیمه‌شبی که امشب است برایش گریه کردم، بی‌آنکه دستمالی باشد که به شیوه عزت سینمای ایران آن سیل را بخشکانم و... گریه کردم و از اینکه دیگر نیست زار زدم، اما عهد کردم که نه کنار تابوتش بروم، نه زیر تابوتش را بگیرم، مرا در سوگواری‌اش نخواهند دید، چون دلم نمی‌خواهد ناکسانی را خوشحال کنم که می‌دانند با من چه کرده‌اند. بماند. ولی دعوت می‌کنم که به خانه‌موزه‌اش بروید و ببینید که چقدر عاشقانه مهرش را و اعتمادش را پاسخ داده‌ام و در آنجا باور خواهید کرد: این خانه، خانه اوست، درست است نام‌ونشان زندگی روزمره‌اش نیست، اما روح عاشقش همه‌جا هست: زبان صحنه و سینما در ذره‌ذره خانه هست و وجود او در همه‌جا لمس می‌شود و عشقش به بازیگری در خانه‌اش لبریز است، به‌خصوص در اتاق جادویی: مجسمه‌اش را می‌بینید که باد در شالش وزیده و چرخ می‌زند و همه پلان‌های بازی‌های بی‌نظیرش در فیلم‌های به‌یادماندنی‌اش گرداگرد این بچه سنگلج که به اوج رسیده است در هم دیزالو می‌شوند و باز این عزت است که می‌چرخد و می‌گردد و از آنجا که بیرون می‌آیی شعری از خیام را نوشته‌ام:
هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو
چو پرده برافتد نه تو مانی و نه من

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها