جرقهای درخشان از اعماق تاریک غفلتهای تاریخی
مغزپژوهی بقراطی
عبدالرحمن نجلرحیم- مغزپژوه
یکی از اعجابانگیزترین آثار منتسب به بقراط که از ۴۶۰ تا ۳۷۵ قبل از میلاد در یونان باستان میزیسته، کتاب «بیماری قدسی» اوست که درباره صرع نوشته است. این کتاب از مجموعه «کورپوس» اثری بهجامانده شامل ۶۰ اثر منتسب به بقراط از ۱۹ مؤلف مختلف است. اما کتاب بیماری قدسی، متعلق به یک مؤلف است و حداقل حدود ۴۵۰ سال قبل از تولد مسیح نوشته شده است. در این کتاب بقراط بهوضوح، بیماری صرع را امری ناشی از عارضه مغزی میداند و دخالت عوامل فراطبیعی را که عقیده متداول آن زمان درباره این بیماری بوده است، را رد میکند.
از آن مهمتر، در این کتاب او بهوضوح «نفس»، یا «روح»، یا «روان» را مترادف نفس، هوا و باد و آتش، متعلق به دنیای طبیعی و محل تولید همه جلوههای آن را در همه ابعاد، فقط مغز میداند که تحت طبایع چهارگانه بدن، در ارتباط با حس و حرکت و دستگاه ادراک و جهان پیرامون قرار دارد. او «جسم و روح»، « تن و جان»، «مغز و ذهن»، یا«بدن و نفس» را از هم جدا نمیداند. با اینکه دانش آن زمان درباره مغز محدود بوده، لیکن بینش و بصیرت عمیقی، پایه و اساس نظریه او را تشکیل میداده است. در اینباره، رابطه نَفَس با نفس یا روح یا روان از اهمیت جالبی برخوردار است. حیرتانگیزتر اینکه بقراط در این کتاب، محل تولید هیجانات و احساسات را هم مغز میداند. همه مشکلات روانی از اختلال خواب، کابوس توهمات، نوسانات خلقی، ترس و اضطراب و افکار و رفتار جنونآمیز را ناشی از اختلالات مغزی میشمارد.
نکته برجسته مهم دیگر اینکه بقراط بدون توسل به عقاید نامیرایی و جاودانگی نفس، روان و روح، قواعدی اخلاقی بر بنیاد نظریات طبیعتگرایانه خود در پزشکی بنا مینهد که هنوز به عنوان قسمنامه بقراطی اعتبار خود را حفظ کرده است. اینچنین دستاوردهای شگفتانگیزی در زمانی که هنوز بشر اطلاع دقیقی از نحوه کارکرد سلسه اعصاب و مغز نداشته را باید به قدرت دقت مشاهدهگری بقراط و شاگردان او در علائم و رفتار و سکنات بیماران صرعی و مبتلایان به آسیب مغزی ناشی از جنگ و نزاع و... و استنتاجات بالینی دقیق از آنها دانست. بقراط در خانوادهای با پیشینه پزشکی پرورش یافته بود و در جوانی استاد فلسفهای همچون دموکریت داشت. دموکریت در دوران افلاطون میزیسته، ولی شاید به علت طرز فکر متفاوتش هیچوقت مورد توجه افلاطون قرار نگرفت. دموکریت را فیلسوف همیشهخندان میدانستند. شاید به این دلیل، عوام همیشهخندان بودن او را نشانه حماقت و جنون او میدانستند. دموکریت عقیده داشت حاضر نیست قدرت جستوجوگری در احوال چگونگی پدیدارهای طبیعی را با به دستآوردن تاج و تخت امپراتوری پارس عوض کند. او نیز همچون بقراط باور داشت سلامت از راه دعا و استغاثه بر درگاه
خدایان به دست نمیآید، بلکه با کنش و رفتار ارادی انسان قابل دستیابی است. او عقل و ادراک را از هم جدا نمیدانست و هر دو را متعلق به دنیای فیزیکی و طبیعی تصور میکرد. از همه مهمتر اینکه او نیز مانند شاگرد فلسفه خود بقراط حکیم، هیجانات و اخلاق را هم مرتبط با دنیای فیزیکی و طبیعت انسان میدانست.
جالینوس حکیمی است که پس از گذشت حدود 600 سال، در دربار امپراتورهای روم، طب افلاطونی را پی میگیرد و به معالجه گلادیاتورهای زخمی در جنگ میپردازد و جراحت را پنجرهای برای کسب دانش میداند. در رم که تشریح انسان مرده منع شده بود، او به تشریح حیواناتی همچون میمون و خوک مشغول میشود، زیرا با وجود انتقادات، عقیده داشت تشریح بدن حیوان، او را در فهم بدن انسان توانا میکند. از طرف دیگر، او از تجربیات تشریح جسد محکومان به مرگ که در اسکندریه امری مجاز بوده، سود میبرد. تشریح بدن و مغز در اسکندریه برای اولینبار از سوی اریسیتروس و هروفیلوس انجام شده بود. جالینوس از این اطلاعات در نظریات معرفتشناسی بر اساس دانش پزشکی و فلسفی خود بسیار بهره میبرد. این پزشکـفیلسوف معروف دوران امپراتوری رم نیز گو اینکه اصول طبش تا ۱۳۰۰ سال در قرون وسطی و پس از آن از اعتبار داشت، لیکن از سنت استاد خود بقراط که همه ابعاد روح، نفس و روان انسان را حادث از مغز میدانست، فاصله گرفت و تحت تأثیر فلاسفهای مانند افلاطون و ارسطو قرار گرفت و کانون احساسات و هیجانات را در قلب قرار داد. اما نکته برجسته فلسفه جالینوس جداندانستن روح از جسم و قبول
سرنوشت فناپذیری نفس یا روح همراه با جسم است. با مقایسه با آنچه از پزشکی و عصبپژوهی امروز آموختهایم، واضح است قبول جایگاه احساسات و عواطف در قلب، اشتباه است و بلکه نظر بقراط صائب بوده که مغز را محل احساسات و هیجانات میدانست.
با وجود گذشت حدود دو هزار و 500 سال از مرگ بقراط در یونان باستان، گویی شرایط ایدئولوژیک تاریخی اجتماعی فرهنگی حاکم، اغلب متفکران راستیناندیشی همچون بقراط را در اقلیتی بیآوازه و گمنام، قربانی بیتوجهی تاریخی کرده باشد زیرا در دوران جالینوس و سپس در اوج تمدن اسلامی و افکار دوگانهپندارانه حکیم ابوعلی سینا و رازی گرفته تا قرن شانزدهم و نضج فلسفه دکارتی در غرب و تحولات در قرن بیستم و بیستویکم، شاهد آن هستیم انسجام بینش بقراطی درباره کارکرد مغز در محاق غفلت گرفتار آمده است. امروز نیز هنوز آثار مستقیم و غیرمستقیم آن را در جدایی آشکار و پنهان روانشناسی، روانپزشکی و نورولوژی در پزشکی میبینیم. هنوز به نظر اکثریت ما، مغز و بدن ما از ذهن ما جداست، هنوز قلب ما کانون احساسات و هیجانات ماست و مغز ما محل تلاقی روح و جسم و یا در نهایت محل عقل سرد است. ما اغلب هنوز ارسطویی فکر و احساس میکنیم این قلب ماست که به مغز گرما میبخشد و مغز ما مانند یخچالی برای محافظت از عقل سرد ما به کار میآید. به نظر میرسد گرچه دانش ما درباره چگونگی کارکرد بدن و مغز ما بیشتر شده است، ولی بنیش و بصیرت ما در بنانهادن اخلاق زیستی در
رویارویی با خویشتن تاریخیمان قاصر مانده است. برخی باورهای ایدئولوژیک ترویج میشود تا همچنان توده مردم در تاریکی نگه داشته شوند و انسان همچنان از مواجهه با واقعیات سرنوشت خود دور بماند و نتواند اخلاق در خور شایسته زیستن، منطبق با شرایط و موقعیت راستین خود را بسازد.
یکی از اعجابانگیزترین آثار منتسب به بقراط که از ۴۶۰ تا ۳۷۵ قبل از میلاد در یونان باستان میزیسته، کتاب «بیماری قدسی» اوست که درباره صرع نوشته است. این کتاب از مجموعه «کورپوس» اثری بهجامانده شامل ۶۰ اثر منتسب به بقراط از ۱۹ مؤلف مختلف است. اما کتاب بیماری قدسی، متعلق به یک مؤلف است و حداقل حدود ۴۵۰ سال قبل از تولد مسیح نوشته شده است. در این کتاب بقراط بهوضوح، بیماری صرع را امری ناشی از عارضه مغزی میداند و دخالت عوامل فراطبیعی را که عقیده متداول آن زمان درباره این بیماری بوده است، را رد میکند.
از آن مهمتر، در این کتاب او بهوضوح «نفس»، یا «روح»، یا «روان» را مترادف نفس، هوا و باد و آتش، متعلق به دنیای طبیعی و محل تولید همه جلوههای آن را در همه ابعاد، فقط مغز میداند که تحت طبایع چهارگانه بدن، در ارتباط با حس و حرکت و دستگاه ادراک و جهان پیرامون قرار دارد. او «جسم و روح»، « تن و جان»، «مغز و ذهن»، یا«بدن و نفس» را از هم جدا نمیداند. با اینکه دانش آن زمان درباره مغز محدود بوده، لیکن بینش و بصیرت عمیقی، پایه و اساس نظریه او را تشکیل میداده است. در اینباره، رابطه نَفَس با نفس یا روح یا روان از اهمیت جالبی برخوردار است. حیرتانگیزتر اینکه بقراط در این کتاب، محل تولید هیجانات و احساسات را هم مغز میداند. همه مشکلات روانی از اختلال خواب، کابوس توهمات، نوسانات خلقی، ترس و اضطراب و افکار و رفتار جنونآمیز را ناشی از اختلالات مغزی میشمارد.
نکته برجسته مهم دیگر اینکه بقراط بدون توسل به عقاید نامیرایی و جاودانگی نفس، روان و روح، قواعدی اخلاقی بر بنیاد نظریات طبیعتگرایانه خود در پزشکی بنا مینهد که هنوز به عنوان قسمنامه بقراطی اعتبار خود را حفظ کرده است. اینچنین دستاوردهای شگفتانگیزی در زمانی که هنوز بشر اطلاع دقیقی از نحوه کارکرد سلسه اعصاب و مغز نداشته را باید به قدرت دقت مشاهدهگری بقراط و شاگردان او در علائم و رفتار و سکنات بیماران صرعی و مبتلایان به آسیب مغزی ناشی از جنگ و نزاع و... و استنتاجات بالینی دقیق از آنها دانست. بقراط در خانوادهای با پیشینه پزشکی پرورش یافته بود و در جوانی استاد فلسفهای همچون دموکریت داشت. دموکریت در دوران افلاطون میزیسته، ولی شاید به علت طرز فکر متفاوتش هیچوقت مورد توجه افلاطون قرار نگرفت. دموکریت را فیلسوف همیشهخندان میدانستند. شاید به این دلیل، عوام همیشهخندان بودن او را نشانه حماقت و جنون او میدانستند. دموکریت عقیده داشت حاضر نیست قدرت جستوجوگری در احوال چگونگی پدیدارهای طبیعی را با به دستآوردن تاج و تخت امپراتوری پارس عوض کند. او نیز همچون بقراط باور داشت سلامت از راه دعا و استغاثه بر درگاه
خدایان به دست نمیآید، بلکه با کنش و رفتار ارادی انسان قابل دستیابی است. او عقل و ادراک را از هم جدا نمیدانست و هر دو را متعلق به دنیای فیزیکی و طبیعی تصور میکرد. از همه مهمتر اینکه او نیز مانند شاگرد فلسفه خود بقراط حکیم، هیجانات و اخلاق را هم مرتبط با دنیای فیزیکی و طبیعت انسان میدانست.
جالینوس حکیمی است که پس از گذشت حدود 600 سال، در دربار امپراتورهای روم، طب افلاطونی را پی میگیرد و به معالجه گلادیاتورهای زخمی در جنگ میپردازد و جراحت را پنجرهای برای کسب دانش میداند. در رم که تشریح انسان مرده منع شده بود، او به تشریح حیواناتی همچون میمون و خوک مشغول میشود، زیرا با وجود انتقادات، عقیده داشت تشریح بدن حیوان، او را در فهم بدن انسان توانا میکند. از طرف دیگر، او از تجربیات تشریح جسد محکومان به مرگ که در اسکندریه امری مجاز بوده، سود میبرد. تشریح بدن و مغز در اسکندریه برای اولینبار از سوی اریسیتروس و هروفیلوس انجام شده بود. جالینوس از این اطلاعات در نظریات معرفتشناسی بر اساس دانش پزشکی و فلسفی خود بسیار بهره میبرد. این پزشکـفیلسوف معروف دوران امپراتوری رم نیز گو اینکه اصول طبش تا ۱۳۰۰ سال در قرون وسطی و پس از آن از اعتبار داشت، لیکن از سنت استاد خود بقراط که همه ابعاد روح، نفس و روان انسان را حادث از مغز میدانست، فاصله گرفت و تحت تأثیر فلاسفهای مانند افلاطون و ارسطو قرار گرفت و کانون احساسات و هیجانات را در قلب قرار داد. اما نکته برجسته فلسفه جالینوس جداندانستن روح از جسم و قبول
سرنوشت فناپذیری نفس یا روح همراه با جسم است. با مقایسه با آنچه از پزشکی و عصبپژوهی امروز آموختهایم، واضح است قبول جایگاه احساسات و عواطف در قلب، اشتباه است و بلکه نظر بقراط صائب بوده که مغز را محل احساسات و هیجانات میدانست.
با وجود گذشت حدود دو هزار و 500 سال از مرگ بقراط در یونان باستان، گویی شرایط ایدئولوژیک تاریخی اجتماعی فرهنگی حاکم، اغلب متفکران راستیناندیشی همچون بقراط را در اقلیتی بیآوازه و گمنام، قربانی بیتوجهی تاریخی کرده باشد زیرا در دوران جالینوس و سپس در اوج تمدن اسلامی و افکار دوگانهپندارانه حکیم ابوعلی سینا و رازی گرفته تا قرن شانزدهم و نضج فلسفه دکارتی در غرب و تحولات در قرن بیستم و بیستویکم، شاهد آن هستیم انسجام بینش بقراطی درباره کارکرد مغز در محاق غفلت گرفتار آمده است. امروز نیز هنوز آثار مستقیم و غیرمستقیم آن را در جدایی آشکار و پنهان روانشناسی، روانپزشکی و نورولوژی در پزشکی میبینیم. هنوز به نظر اکثریت ما، مغز و بدن ما از ذهن ما جداست، هنوز قلب ما کانون احساسات و هیجانات ماست و مغز ما محل تلاقی روح و جسم و یا در نهایت محل عقل سرد است. ما اغلب هنوز ارسطویی فکر و احساس میکنیم این قلب ماست که به مغز گرما میبخشد و مغز ما مانند یخچالی برای محافظت از عقل سرد ما به کار میآید. به نظر میرسد گرچه دانش ما درباره چگونگی کارکرد بدن و مغز ما بیشتر شده است، ولی بنیش و بصیرت ما در بنانهادن اخلاق زیستی در
رویارویی با خویشتن تاریخیمان قاصر مانده است. برخی باورهای ایدئولوژیک ترویج میشود تا همچنان توده مردم در تاریکی نگه داشته شوند و انسان همچنان از مواجهه با واقعیات سرنوشت خود دور بماند و نتواند اخلاق در خور شایسته زیستن، منطبق با شرایط و موقعیت راستین خود را بسازد.