|

حسن محدثی:

دیگرخواهی خودخواهانه

وقتی نقاب عشق را برمی‌داریم، معمولا نوعی خودخواهی می‌بینیم. کمی بدبینانه و کلبی‌مسلکی است اما شاید بتوان گفت: هر چیزی نقابی دارد؛ مگر آنکه خلافش ثابت شود. من کلبی‌مسلکی را دوست ندارم. کلبی‌‌مسلک همه چیز را منفی و سیاه می‌بیند.
اما خوش‌بینی بیش از حد هم احمقانه است. عشق نوعی دگرخواهی است (یعنی توجه و خدمت به دیگری)، ولی در درونش خودخواهانه است. در هسته‌ عشق نوعی خودخواهی نهفته است. آدمی در تجربه‌ عاشقانه با همه‌ وجودش به‌ دیگری اعتنا می‌کند و او را می‌خواهد، اما تا زمانی‌ که به وصال آن دیگری نرسیده است، حسی از ناکامی و درد را در خود تجربه می‌کند. شوریدگی‌ها و ناله‌های عاشقان در آثار ادبی و داستان‌های عامیانه‌ عاشقانه‌ دنیا نمود بارزی از این ناکامی و درد است.
در واقع، عاشق معشوق را برای خود می‌خواهد و وقتی او را به ‌دست آورد، بدان غیرتمند می‌شود و گه‌گاه حسی از تملک به معشوق پیدا می‌کند. برخی صاحب‌نظران حتی از وجود چیزی همچون «احساس غیرت» و «احساس تملک» و «انحصارطلبی» در تجربه‌ عاشقانه سخن گفته‌اند و آن را «غریزه‌ای ناظر به صیانت ذات» دانسته‌اند.
در حقیقت، در هر رابطه‌ عاشقانه‌ دیگری در نهایت دیگری من است یا به قول یک متفکر برجسته‌ دانمارکی در چنین عشقی، دیگری خود دیگر ماست یا من دیگر ماست. یعنی او من است در قالبی دیگر. در واقع، من در فرد دیگری بروز یافته‌ام و امتداد یافته‌ام. در حقیقت، در عشق ما به دنبال خواسته‌ها و ویژگی‌های مد نظر خودمان در شخصی دیگر هستیم. چیزی از من و چیزی در من هست که او بدان پاسخ می‌دهد.
نقشی را به دیوار زده‌ام و دوستش دارم، چون مرا به من نشان می‌دهد. اگر نقشی را بر دیوار بزنم که هر روز مرا انکار کند، معلوم است که طاقت نخواهم آورد. به زیرش می‌کشم. دردناک است که هر روز انکار شوم. برعکس، اگر خشنودم کند و حس خوبی بدهد، من به او متمایل خواهم بود. خشنودی من در حضور اوست. پس در عشق، معشوق همان امتداد خود من است.
در حالی که از نظر این متفکر دانمارکی وقتی که به همسایه عشق می‌ورزی، دیگری (مثلا همسایه) خود دیگر توست؛ یعنی فرد دیگری مثل تو. فرق فاحشی است بین دیگری‌ای که برای من است و منی که برای دیگری است. او دیگر امتداد تو نیست. یک وجود مستقل در کنار تو است. در اولی (یعنی در عشق به تو محبوب نازنینم) می‌خواهم با تو یگانه شوم تا «من» فربه‌تر شود. مثلا مردی که «جویای زنی بود که به [بازی] گُلف، شیمی معدنی، رابطه جنسی در فضای باز و موسیقی باخ علاقه داشته باشد، به دنبال خودش بود، منتها از نوع زنانه‌اش».
اما در دومی من می‌خواهم مستقل از تو اما در کنار تو باشم تا تو ایمن و آسوده و کامیاب شوی. حالا باید من تو را جدای از خویش و مستقل از خویش به‌ رسمیت بشناسم و دوست بدارم؛ نه به خاطر خودم که به خاطر تو. وجود مستقل تو چه بسا انکار وجود من باشد. مثلا قامت بلند تو قامت کوتاه مرا نمایان می‌سازد. زیبایی تو زشتی مرا برملا می‌کند. نیکویی تو بدی مرا فریاد می‌زند. با این حال، من به تو عشق می‌ورزم و این عشق‌ورزی یعنی فراروی از مرزهای وجود خویش.
جانا من برای توام.
به قول این متفکر دانمارکی، در عشق از نوع خودخواهانه‌اش، عوامل «تعیین‌گر طبیعی (گرایش‌ها و تمایلات)» حضور دارند و دو من در یک من جدید و در یک من «خودخواهانه‌ جدید متحد می‌شوند»، در حالی که در عشق به همسایه یا «عشق معنوی» نمی‌توان با دیگری متحد شد.
هر یک راه خود را می‌روند. در عشق به همسایه تو به دیگری اعتنا می‌کنی، نه به‌خاطر خودت، بلکه به خاطر دیگری. این خیلی با تمایل خودخواهانه فرق دارد. حتی وقتی که به نیازمندی کمک می‌کنی تا وجدانت آسوده شود یا کمک می‌کنی تا از این خیرخواهی، خودت لذت ببری و احساس خوب‌بودن بکنی، یعنی هنوز خودت و خودخواهی‌ات در میان است. یعنی که در پس نیت خیر تو سوءنیتی خوابیده است. شخصیت اصلی رمان «سقوط» آلبر کامو این را به‌خوبی توضیح می‌دهد. او می‌گوید: «من در زندگی لااقل به یک عشق بزرگ دچار شده‌ام؛ عشقی که همیشه خود هدف آن بوده‌ام!».
این دقیقا همان چیزی است که گفتیم: ‌دیگرخواهی خودخواهانه! اینجا ماجرا خیلی ظریف می‌شود و الان طاقت این همه ظرافت را از کجا بیاورم؟ پس بگذریم.
منبع: مهر

وقتی نقاب عشق را برمی‌داریم، معمولا نوعی خودخواهی می‌بینیم. کمی بدبینانه و کلبی‌مسلکی است اما شاید بتوان گفت: هر چیزی نقابی دارد؛ مگر آنکه خلافش ثابت شود. من کلبی‌مسلکی را دوست ندارم. کلبی‌‌مسلک همه چیز را منفی و سیاه می‌بیند.
اما خوش‌بینی بیش از حد هم احمقانه است. عشق نوعی دگرخواهی است (یعنی توجه و خدمت به دیگری)، ولی در درونش خودخواهانه است. در هسته‌ عشق نوعی خودخواهی نهفته است. آدمی در تجربه‌ عاشقانه با همه‌ وجودش به‌ دیگری اعتنا می‌کند و او را می‌خواهد، اما تا زمانی‌ که به وصال آن دیگری نرسیده است، حسی از ناکامی و درد را در خود تجربه می‌کند. شوریدگی‌ها و ناله‌های عاشقان در آثار ادبی و داستان‌های عامیانه‌ عاشقانه‌ دنیا نمود بارزی از این ناکامی و درد است.
در واقع، عاشق معشوق را برای خود می‌خواهد و وقتی او را به ‌دست آورد، بدان غیرتمند می‌شود و گه‌گاه حسی از تملک به معشوق پیدا می‌کند. برخی صاحب‌نظران حتی از وجود چیزی همچون «احساس غیرت» و «احساس تملک» و «انحصارطلبی» در تجربه‌ عاشقانه سخن گفته‌اند و آن را «غریزه‌ای ناظر به صیانت ذات» دانسته‌اند.
در حقیقت، در هر رابطه‌ عاشقانه‌ دیگری در نهایت دیگری من است یا به قول یک متفکر برجسته‌ دانمارکی در چنین عشقی، دیگری خود دیگر ماست یا من دیگر ماست. یعنی او من است در قالبی دیگر. در واقع، من در فرد دیگری بروز یافته‌ام و امتداد یافته‌ام. در حقیقت، در عشق ما به دنبال خواسته‌ها و ویژگی‌های مد نظر خودمان در شخصی دیگر هستیم. چیزی از من و چیزی در من هست که او بدان پاسخ می‌دهد.
نقشی را به دیوار زده‌ام و دوستش دارم، چون مرا به من نشان می‌دهد. اگر نقشی را بر دیوار بزنم که هر روز مرا انکار کند، معلوم است که طاقت نخواهم آورد. به زیرش می‌کشم. دردناک است که هر روز انکار شوم. برعکس، اگر خشنودم کند و حس خوبی بدهد، من به او متمایل خواهم بود. خشنودی من در حضور اوست. پس در عشق، معشوق همان امتداد خود من است.
در حالی که از نظر این متفکر دانمارکی وقتی که به همسایه عشق می‌ورزی، دیگری (مثلا همسایه) خود دیگر توست؛ یعنی فرد دیگری مثل تو. فرق فاحشی است بین دیگری‌ای که برای من است و منی که برای دیگری است. او دیگر امتداد تو نیست. یک وجود مستقل در کنار تو است. در اولی (یعنی در عشق به تو محبوب نازنینم) می‌خواهم با تو یگانه شوم تا «من» فربه‌تر شود. مثلا مردی که «جویای زنی بود که به [بازی] گُلف، شیمی معدنی، رابطه جنسی در فضای باز و موسیقی باخ علاقه داشته باشد، به دنبال خودش بود، منتها از نوع زنانه‌اش».
اما در دومی من می‌خواهم مستقل از تو اما در کنار تو باشم تا تو ایمن و آسوده و کامیاب شوی. حالا باید من تو را جدای از خویش و مستقل از خویش به‌ رسمیت بشناسم و دوست بدارم؛ نه به خاطر خودم که به خاطر تو. وجود مستقل تو چه بسا انکار وجود من باشد. مثلا قامت بلند تو قامت کوتاه مرا نمایان می‌سازد. زیبایی تو زشتی مرا برملا می‌کند. نیکویی تو بدی مرا فریاد می‌زند. با این حال، من به تو عشق می‌ورزم و این عشق‌ورزی یعنی فراروی از مرزهای وجود خویش.
جانا من برای توام.
به قول این متفکر دانمارکی، در عشق از نوع خودخواهانه‌اش، عوامل «تعیین‌گر طبیعی (گرایش‌ها و تمایلات)» حضور دارند و دو من در یک من جدید و در یک من «خودخواهانه‌ جدید متحد می‌شوند»، در حالی که در عشق به همسایه یا «عشق معنوی» نمی‌توان با دیگری متحد شد.
هر یک راه خود را می‌روند. در عشق به همسایه تو به دیگری اعتنا می‌کنی، نه به‌خاطر خودت، بلکه به خاطر دیگری. این خیلی با تمایل خودخواهانه فرق دارد. حتی وقتی که به نیازمندی کمک می‌کنی تا وجدانت آسوده شود یا کمک می‌کنی تا از این خیرخواهی، خودت لذت ببری و احساس خوب‌بودن بکنی، یعنی هنوز خودت و خودخواهی‌ات در میان است. یعنی که در پس نیت خیر تو سوءنیتی خوابیده است. شخصیت اصلی رمان «سقوط» آلبر کامو این را به‌خوبی توضیح می‌دهد. او می‌گوید: «من در زندگی لااقل به یک عشق بزرگ دچار شده‌ام؛ عشقی که همیشه خود هدف آن بوده‌ام!».
این دقیقا همان چیزی است که گفتیم: ‌دیگرخواهی خودخواهانه! اینجا ماجرا خیلی ظریف می‌شود و الان طاقت این همه ظرافت را از کجا بیاورم؟ پس بگذریم.
منبع: مهر

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها