|

گران است اين غم به جان وطن

بصير مقدسيان . معلم

خبر کوتاه و بي‌مقدمه‌اي بود؛ مرگ حسين عليمرادي در سانحه تصادف و در راه بازديد از يک مدرسه در بلوچستان. براي کساني که او را مي‌شناختند، اين جمله بار معنايي و احساسي زيادي داشت. نيازي نبود از خود بپرسند يک جوان تهراني که فارغ‌التحصيل دانشگاهي در تهران است، چه نسبتي با مدرسه‌اي در بلوچستان دارد؛ کساني که او را مي‌شناختند مي‌دانستند او از سال 93 آستين همت را بالا زده بود تا در منطقه ‌محروم دشت‌ياري براي بچه‌ها مدرسه بسازد. اولين بار 500 سهم 20هزارتوماني تعريف کرد تا دانشجوياني که مايل بودند ماهانه اين پول را پرداخت کنند و حسين عليمرادي و تيمش (يعني مجموعه دست ياري به دشت‌ياري) نيز با اين پول و با همت و نيت روشن خود مدرسه‌اي را بنا کنند. اين پروژه انجام شد و به جانشان مزه کرد و تصميم گرفتند بيشتر بسازند. ساخت چهار مدرسه حاصل تلاششان بود و 18 مدرسه در دست ساخت و قصد داشتند 340 مدرسه بسازند. تلاشي که به ساخت بناي فيزيکي مدرسه محدود نشد و کوشيدند براي پيشرفت تحصيلي دانش‌آموزان مدرسه و توانمندسازي آنان در زمينه‌هايي مانند سوزن‌دوزي نيز اقدام کنند.
من حسين عليمرادي را دو بار ديدم؛ آن هم نه آن‌طوري که بنشينيم و يک دل سير گفت‌وگو کنيم و حرف‌هاي گفتني و نگفتني به هم بگوييم. جلسه‌اي بود با حضور محمدمهدي تندگويان، معاون وزير ورزش و جوانان که سمن (سازمان مردم‌نهاد يا همان NGO)‌هاي جوانان تهران را دور هم جمع کرده بود تا از فعاليت‌ها و مسئله‌ها و مشکلاتشان بگويند و بشنوند. صحبت‌هاي حسين در آن جلسه برايم خاص و شنيدني بود. در فضايي که بسياري از دوستان از مشکلات و بي‌معرفتي‌هاي سازمان‌هاي دولتي در برنامه‌ريزي و اجرا و تعاملات مي‌گفتند، حسين به شيوه ديگري سخن گفت؛ که رنگ رخساره‌اش خبر مي‌داد از سِر درون.
به نظرم براي اينکه آدم‌ها را بشناسيم نياز نيست اطلاعات خيلي زيادي از آنها داشته باشيم؛ نياز نيست ببينيم بقيه در موردشان چه مي‌گويند و چه اطلاعات مستندي در مورد آنها وجود دارد. حرف‌هايي که آدم‌ها با زبان خودشان و با صداي رسا بيان مي‌کنند اطلاعات زيادي را از آنها به ما منتقل مي‌کند.
البته منظورم غرق‌شدن در شعار‌ها و کلام شورانگيز و اغواگرانه افراد نيست بلکه اطلاعات روشن و مهمي است که گاهي به سادگي از کنار آنها عبور مي‌کنيم.
حرف‌هاي حسين پيام‌هاي روشني داشت؛ با رويه‌هاي موجود در اين جلسات براي جذب منابع و فرصت‌ها از مدير دولتي حاضر در جلسه تلاشي نکرد. حتي به ساير بچه‌ها هم خرده گرفت که «چرا تقاضاي بودجه‌هاي دم‌دستي و کوچکي مانند فضاي همايش و هزينه تبليغات با چند بنر را به اين جلسه مي‌آوريد؟ ما (منظورش مؤسسات غيردولتي و مردمي بود) مي‌توانيم دستمان را روي پاي خود بگذاريم و بلند شويم. منابع و سرمايه‌هاي اجتماعي و خيرين، بزرگ‌ترين سرمايه‌هاي ما هستند. کار ما در ابتدا اين بود که با سهم کوچک دانشجويي هزينه ساخت مدرسه را تأمين کنيم و الان به جايي رسيديم که چهار مدرسه را در بلوچستان بنا کرديم و به فکر توسعه آن هستيم». او برخلاف ادبيات رايج در اين گونه جلسات، ضمن احترام به زحمات مدير دولتي حاضر در جلسه و شمردن نقاط مثبت، از او انتقاد کرد. برخلاف فضاي رقابتي موجود بين مجموعه‌هايي که فعاليت‌هاي نسبتا مشترک دارند، دست ياري و همراهي به سوي ساير گروه‌ها دراز کرد و در فاصله اين جلسه تا جلسه مشابه بعدي، با سمن‌ها قرار گذاشت و تجارب و اميد خود را به آنها منتقل کرد. از آموختن مي‌گفت و از کارگاه‌هاي آموزشي باکيفيتي که در آنها شرکت کرده و آموخته بود و توصيه‌هايش براي جايگزين‌کردن کارگاه‌هاي سطحي با نمونه‌هاي مؤثر.
جست‌وجو‌هايي که در فضاي مجازي و حقيقي از فعاليت‌هاي حسين و گروهش داشتم، گواه بيشتري بر ارزش اهداف و فعاليت‌هاي آنها بود و گواه بيشتري که کوتاه‌ترين و بهترين راه براي بهترشدن هر آنچه در جامعه با آن سروکار داريم، استفاده از همت جمعي مردم جامعه است؛ يعني به‌کارگرفتن نيروي افرادي که دغدغه و نياز آن را حس مي‌کنند و همراه‌كردن کساني که به اهميت آن آگاه نيستند. اگر حسين توانست با دست خالي و به مدد همت و نيت روشنش بناي مدرسه‌هايي را در محروم‌ترين مناطق کشور بگذارد، چرا ما براي حل هزارتو‌هاي پيچيده آموزش و پرورش کشور، قدم در راه او نگذاريم؟ اگر مي‌توان بناي فيزيکي مدارس را براي افراد محروم از آن با همت جمعي به پا کرد، حتما مي‌توان فضاي آموزشي و تربيتي مؤثر را نيز براي دانش‌آموزان زيادي که از آن محروم‌اند، با همين همت جمعي ايجاد کرد. محروميت اول آشکار است و محروميت دوم پنهان؛ محروميت از فضاي فيزيکي مدارس را بچه‌هاي بلوچستان حس مي‌کنند اما محروميت از فضاي آموزشي و تربيتي مؤثر، محدود به نقاط خاصي نيست و حتي بسياري از مدارس مرفه دولتي و غيردولتي قلب تهران نيز با آن سروکار دارند. فشار بي‌امان و غيرضروري به دانش‌آموزان براي حفظ‌کردن مطالبي که نمي‌دانند چه زمان به کارشان خواهد آمد، دوربودن از فضاي تعامل با جامعه و واقعيت‌هاي آن، برنامه‌هاي نامتعادل فردي که در آن نياز‌هاي دانش‌آموزان در نظر گرفته نمي‌شود، نبود هدايت فردي و گروهي براي آنان در مقاطع خاص، نداشتن محيطي براي آموختن و ساختن قابليت‌ها و توانمندي‌هاي ذهني و عملي که در آينده و حالشان مؤثر است و نبود آموزش‌هايي عملي که به آنها در روياروشدن با اختلافات و تعارض‌هايشان با افراد مهم زندگي خود کمک کند، نمونه‌هايي از محروميت‌هاي پنهان آموزشي مدارس هستند. چيزي که قصد داشتم براي رفع آن با حسين عليمرادي عزيز ديدار کنم و در تعامل با اين گروه و الهام از حرکت ارزشمند او در سيستان‌وبلوچستان و ساير مناطق، طرحي برايش بريزيم. ديدار دوم من با حسين در جلسه‌اي مشابه با جلسه اول و چند ماه پس از آن بود که به سلام و احوالپرسي دورادور گذشت و من منتظر فرصتي بودم تا در شلوغي‌هاي روزمره زماني را براي ديدار و قرار پيدا کنيم. شلوغي‌هايي که با خبر مرگ ناگهاني او به شلوغي‌هاي قطعه نام‌آوران بهشت زهرا گره خورد. شلوغي‌هايي که با حضور خانواده و دوستان و هم‌گروهي‌هاي او در خيريه، اساتيد دانشگاه علامه طباطبايي و ساير اساتيد و مديراني که در اين مدت با او همراه بودند، چهره‌هاي سوخته‌اي که با لباس محلي بلوچ و بهتي آشکار ايستاده بودند، صداي آواز «اي در رگانم خون وطن» همايون شجريان و ناله‌هاي محزون شکل گرفته بود تا مگر صداي غربت دشت‌ياري و آرزوهاي ناتمام حسين عليمرادي را در آن هياهو گم کنند. آرزو‌هايي که به دنبال سري براي به پرواز درآمدن در آن و دستي براي محقق‌شدن با آن مي‌گشتند. سر و دستي چون حسين که اکنون در سراچه خاک آرام مي‌گرفت و آن آرزو‌ها به آرامي به خود مي‌گفتند:
بخت بازآيد از آن در که يکي چون تو درآيد/ روي ميمون تو ديدن در دولت بگشايد/ صبر بسيار ببايد پدر پير فلک را/ تا دگر مادر گيتي پسري چون تو بزايد.

خبر کوتاه و بي‌مقدمه‌اي بود؛ مرگ حسين عليمرادي در سانحه تصادف و در راه بازديد از يک مدرسه در بلوچستان. براي کساني که او را مي‌شناختند، اين جمله بار معنايي و احساسي زيادي داشت. نيازي نبود از خود بپرسند يک جوان تهراني که فارغ‌التحصيل دانشگاهي در تهران است، چه نسبتي با مدرسه‌اي در بلوچستان دارد؛ کساني که او را مي‌شناختند مي‌دانستند او از سال 93 آستين همت را بالا زده بود تا در منطقه ‌محروم دشت‌ياري براي بچه‌ها مدرسه بسازد. اولين بار 500 سهم 20هزارتوماني تعريف کرد تا دانشجوياني که مايل بودند ماهانه اين پول را پرداخت کنند و حسين عليمرادي و تيمش (يعني مجموعه دست ياري به دشت‌ياري) نيز با اين پول و با همت و نيت روشن خود مدرسه‌اي را بنا کنند. اين پروژه انجام شد و به جانشان مزه کرد و تصميم گرفتند بيشتر بسازند. ساخت چهار مدرسه حاصل تلاششان بود و 18 مدرسه در دست ساخت و قصد داشتند 340 مدرسه بسازند. تلاشي که به ساخت بناي فيزيکي مدرسه محدود نشد و کوشيدند براي پيشرفت تحصيلي دانش‌آموزان مدرسه و توانمندسازي آنان در زمينه‌هايي مانند سوزن‌دوزي نيز اقدام کنند.
من حسين عليمرادي را دو بار ديدم؛ آن هم نه آن‌طوري که بنشينيم و يک دل سير گفت‌وگو کنيم و حرف‌هاي گفتني و نگفتني به هم بگوييم. جلسه‌اي بود با حضور محمدمهدي تندگويان، معاون وزير ورزش و جوانان که سمن (سازمان مردم‌نهاد يا همان NGO)‌هاي جوانان تهران را دور هم جمع کرده بود تا از فعاليت‌ها و مسئله‌ها و مشکلاتشان بگويند و بشنوند. صحبت‌هاي حسين در آن جلسه برايم خاص و شنيدني بود. در فضايي که بسياري از دوستان از مشکلات و بي‌معرفتي‌هاي سازمان‌هاي دولتي در برنامه‌ريزي و اجرا و تعاملات مي‌گفتند، حسين به شيوه ديگري سخن گفت؛ که رنگ رخساره‌اش خبر مي‌داد از سِر درون.
به نظرم براي اينکه آدم‌ها را بشناسيم نياز نيست اطلاعات خيلي زيادي از آنها داشته باشيم؛ نياز نيست ببينيم بقيه در موردشان چه مي‌گويند و چه اطلاعات مستندي در مورد آنها وجود دارد. حرف‌هايي که آدم‌ها با زبان خودشان و با صداي رسا بيان مي‌کنند اطلاعات زيادي را از آنها به ما منتقل مي‌کند.
البته منظورم غرق‌شدن در شعار‌ها و کلام شورانگيز و اغواگرانه افراد نيست بلکه اطلاعات روشن و مهمي است که گاهي به سادگي از کنار آنها عبور مي‌کنيم.
حرف‌هاي حسين پيام‌هاي روشني داشت؛ با رويه‌هاي موجود در اين جلسات براي جذب منابع و فرصت‌ها از مدير دولتي حاضر در جلسه تلاشي نکرد. حتي به ساير بچه‌ها هم خرده گرفت که «چرا تقاضاي بودجه‌هاي دم‌دستي و کوچکي مانند فضاي همايش و هزينه تبليغات با چند بنر را به اين جلسه مي‌آوريد؟ ما (منظورش مؤسسات غيردولتي و مردمي بود) مي‌توانيم دستمان را روي پاي خود بگذاريم و بلند شويم. منابع و سرمايه‌هاي اجتماعي و خيرين، بزرگ‌ترين سرمايه‌هاي ما هستند. کار ما در ابتدا اين بود که با سهم کوچک دانشجويي هزينه ساخت مدرسه را تأمين کنيم و الان به جايي رسيديم که چهار مدرسه را در بلوچستان بنا کرديم و به فکر توسعه آن هستيم». او برخلاف ادبيات رايج در اين گونه جلسات، ضمن احترام به زحمات مدير دولتي حاضر در جلسه و شمردن نقاط مثبت، از او انتقاد کرد. برخلاف فضاي رقابتي موجود بين مجموعه‌هايي که فعاليت‌هاي نسبتا مشترک دارند، دست ياري و همراهي به سوي ساير گروه‌ها دراز کرد و در فاصله اين جلسه تا جلسه مشابه بعدي، با سمن‌ها قرار گذاشت و تجارب و اميد خود را به آنها منتقل کرد. از آموختن مي‌گفت و از کارگاه‌هاي آموزشي باکيفيتي که در آنها شرکت کرده و آموخته بود و توصيه‌هايش براي جايگزين‌کردن کارگاه‌هاي سطحي با نمونه‌هاي مؤثر.
جست‌وجو‌هايي که در فضاي مجازي و حقيقي از فعاليت‌هاي حسين و گروهش داشتم، گواه بيشتري بر ارزش اهداف و فعاليت‌هاي آنها بود و گواه بيشتري که کوتاه‌ترين و بهترين راه براي بهترشدن هر آنچه در جامعه با آن سروکار داريم، استفاده از همت جمعي مردم جامعه است؛ يعني به‌کارگرفتن نيروي افرادي که دغدغه و نياز آن را حس مي‌کنند و همراه‌كردن کساني که به اهميت آن آگاه نيستند. اگر حسين توانست با دست خالي و به مدد همت و نيت روشنش بناي مدرسه‌هايي را در محروم‌ترين مناطق کشور بگذارد، چرا ما براي حل هزارتو‌هاي پيچيده آموزش و پرورش کشور، قدم در راه او نگذاريم؟ اگر مي‌توان بناي فيزيکي مدارس را براي افراد محروم از آن با همت جمعي به پا کرد، حتما مي‌توان فضاي آموزشي و تربيتي مؤثر را نيز براي دانش‌آموزان زيادي که از آن محروم‌اند، با همين همت جمعي ايجاد کرد. محروميت اول آشکار است و محروميت دوم پنهان؛ محروميت از فضاي فيزيکي مدارس را بچه‌هاي بلوچستان حس مي‌کنند اما محروميت از فضاي آموزشي و تربيتي مؤثر، محدود به نقاط خاصي نيست و حتي بسياري از مدارس مرفه دولتي و غيردولتي قلب تهران نيز با آن سروکار دارند. فشار بي‌امان و غيرضروري به دانش‌آموزان براي حفظ‌کردن مطالبي که نمي‌دانند چه زمان به کارشان خواهد آمد، دوربودن از فضاي تعامل با جامعه و واقعيت‌هاي آن، برنامه‌هاي نامتعادل فردي که در آن نياز‌هاي دانش‌آموزان در نظر گرفته نمي‌شود، نبود هدايت فردي و گروهي براي آنان در مقاطع خاص، نداشتن محيطي براي آموختن و ساختن قابليت‌ها و توانمندي‌هاي ذهني و عملي که در آينده و حالشان مؤثر است و نبود آموزش‌هايي عملي که به آنها در روياروشدن با اختلافات و تعارض‌هايشان با افراد مهم زندگي خود کمک کند، نمونه‌هايي از محروميت‌هاي پنهان آموزشي مدارس هستند. چيزي که قصد داشتم براي رفع آن با حسين عليمرادي عزيز ديدار کنم و در تعامل با اين گروه و الهام از حرکت ارزشمند او در سيستان‌وبلوچستان و ساير مناطق، طرحي برايش بريزيم. ديدار دوم من با حسين در جلسه‌اي مشابه با جلسه اول و چند ماه پس از آن بود که به سلام و احوالپرسي دورادور گذشت و من منتظر فرصتي بودم تا در شلوغي‌هاي روزمره زماني را براي ديدار و قرار پيدا کنيم. شلوغي‌هايي که با خبر مرگ ناگهاني او به شلوغي‌هاي قطعه نام‌آوران بهشت زهرا گره خورد. شلوغي‌هايي که با حضور خانواده و دوستان و هم‌گروهي‌هاي او در خيريه، اساتيد دانشگاه علامه طباطبايي و ساير اساتيد و مديراني که در اين مدت با او همراه بودند، چهره‌هاي سوخته‌اي که با لباس محلي بلوچ و بهتي آشکار ايستاده بودند، صداي آواز «اي در رگانم خون وطن» همايون شجريان و ناله‌هاي محزون شکل گرفته بود تا مگر صداي غربت دشت‌ياري و آرزوهاي ناتمام حسين عليمرادي را در آن هياهو گم کنند. آرزو‌هايي که به دنبال سري براي به پرواز درآمدن در آن و دستي براي محقق‌شدن با آن مي‌گشتند. سر و دستي چون حسين که اکنون در سراچه خاک آرام مي‌گرفت و آن آرزو‌ها به آرامي به خود مي‌گفتند:
بخت بازآيد از آن در که يکي چون تو درآيد/ روي ميمون تو ديدن در دولت بگشايد/ صبر بسيار ببايد پدر پير فلک را/ تا دگر مادر گيتي پسري چون تو بزايد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها