ماهرو
شارمين ميمندينژاد-مؤسس جمعيت امام علي(ع)
ممکن است هر چیزی خواب تو را بپراند. بختکِ کابوسی یا تشنگی یا حتی صدایی ناخوشایند. انگار که در معصومیت و آرامش خواب، نیست میشوی از هرچه درد بیداربودن و بسیار ناخوشایند میآید هر چیز که منجر به پریدن از خوابت شود؛ خِرخِرِ نفسِ گونی پر از زباله، صدای این کوچههای خوابزده است که کودکی، گونی را بختکوار پشت سر خود میکشد و شیشه و پلاستیک و مقوا را از میان زبالهها برمیدارد و به گونی خود میگذارد و میگذرد. ممکن است این صدای زیر پنجره، خوابت را بیاشوبد. زِل آفتاب تابستان سال 1380؛ رودی جاری از کودکان مناطق محروم، با لبخند، مهری به سنگ وجود من ایستادند تا من را با خُنکای طراوت حضورشان که سرچشمه از همه سختیها داشت، تازه کنند. آن سالها در فرهنگسرای انقلاب، معلم الفبای کودکانمان شده بودیم. عکس کودکیها در ماه افتاده بود. همه آن چهرههای زیبا، پر از زخمهای درشت و کندگیهای بیرحم بود؛ درست مثل سطح ناهمگونِ ماه. سؤال ذهنت بیشتر میشد وقتی که چشمت به پاهای کوچکشان میافتاد که بندی از انگشتانشان را از دست داده بودند. پیش خود میگفتم بیماری سالَک، آبله و جذام به زحمتِ پدران ما از این سرزمین رخت بربسته، پس منشأ این زخمها و چالهها چیست؟ شبانه برای پیگیری وضعیت بیماری یکی از آن کودکان، راهی نعمتآباد شدیم. به گاراژی رسیدیم، با کاربری تغییرکرده بازیافت زباله. چالههای اتاقکهای تعمیر ماشین پر شده بود و در هر اتاقک روی زیراندازی خانوادهای پرجمعیت زندگی میکردند. اهل گاراژ، زبالههای جمعآوریشده را به حیاط گاراژ میآوردند و کوهی از آشغال میساختند و شبانه تا نزدیکی صبح در دامنه این تعفن، مشغول تفکیک زبالهها از هم میشدند. به محض ورود به این گاراژ، احساس انساندوستی جای خود را به وحشت از موشهای بیشمار درشتی میداد که زیر زبالهها میجنبیدند؛ موشهایی که اگر محکم پا بر زمین میکوبیدی، از تو نمیترسیدند و مختصر تکانی میخوردند و به جویدن آنچه که زیر دندان داشتند، ادامه میدادند. در شدت تاریکی کابوسوارِ آن خانه، پتوی مقابل درِ بیغولهای را کنار زدم. زهرا رحیمی، مدیرعاملِ امروز جمعیت امام علی(ع)، دختربچهای تبدار را به آغوشِ نگرانیاش گرفته بود. او پیشتر از ما خود را به بالین آن طفلک رسانده بود. ناگهان در آن ظلمتِ مرگآور، چشمم به چشم وقاحتِ حضور موشهایی بزرگ افتاد که زیردندان چیزی را میجویدند. آنها پیشتر از همه در آن خانه بودند. کمی که گذشت، به ظنِّ احتمال کودکآزاری، به زخمهای بدن فرزندانشان اشاره کردیم. مادر با خنده بیتفاوتی، زخم روی دستهایش را نشان داد و گفت: «کار موشهاست». شبها بیهوش از خستگی کار، بر زمین سماجتِ موشهای گرسنه میافتادند؛ عادتشان شده بود تحمل دندانهایی که صورت زیبای بیداریشان را میتراشید یا بندی از انگشتشان را میخورد؛ تا اینکه بخواهند از خوابِ دوشین بیدار شوند و موشهایی را که تحت هیچ شرایطی از خانه نمیروند، برانند. انگار که در معصومیت و آرامش خواب، نیست میشدند از درد و رنجِ زبالهگردی بیداریشان؛ حتی اگر موشی به تراشیدنِ خوابِ کودکانهشان آمده باشد. دستِ خوابِ کودکی، موشی را از معصومیت چهرهاش کنار میزند و اصرار موشی دیگر، عاجزش میکند و از خستگی «نمیتوانم بیدار شوم، نمیخواهم بیدار شوم»، تسلیم میشود. پیرِ اشکهایم درمیآید از تصورِ درد کودکی مظلوم که در شب این شهر، زیر دندانهای موشها، ماهرو میشود؛ زمانی که ما نمیتوانیم بیدار شویم یا نمیخواهیم بیدار شویم.
ممکن است هر چیزی خواب تو را بپراند. بختکِ کابوسی یا تشنگی یا حتی صدایی ناخوشایند. انگار که در معصومیت و آرامش خواب، نیست میشوی از هرچه درد بیداربودن و بسیار ناخوشایند میآید هر چیز که منجر به پریدن از خوابت شود؛ خِرخِرِ نفسِ گونی پر از زباله، صدای این کوچههای خوابزده است که کودکی، گونی را بختکوار پشت سر خود میکشد و شیشه و پلاستیک و مقوا را از میان زبالهها برمیدارد و به گونی خود میگذارد و میگذرد. ممکن است این صدای زیر پنجره، خوابت را بیاشوبد. زِل آفتاب تابستان سال 1380؛ رودی جاری از کودکان مناطق محروم، با لبخند، مهری به سنگ وجود من ایستادند تا من را با خُنکای طراوت حضورشان که سرچشمه از همه سختیها داشت، تازه کنند. آن سالها در فرهنگسرای انقلاب، معلم الفبای کودکانمان شده بودیم. عکس کودکیها در ماه افتاده بود. همه آن چهرههای زیبا، پر از زخمهای درشت و کندگیهای بیرحم بود؛ درست مثل سطح ناهمگونِ ماه. سؤال ذهنت بیشتر میشد وقتی که چشمت به پاهای کوچکشان میافتاد که بندی از انگشتانشان را از دست داده بودند. پیش خود میگفتم بیماری سالَک، آبله و جذام به زحمتِ پدران ما از این سرزمین رخت بربسته، پس منشأ این زخمها و چالهها چیست؟ شبانه برای پیگیری وضعیت بیماری یکی از آن کودکان، راهی نعمتآباد شدیم. به گاراژی رسیدیم، با کاربری تغییرکرده بازیافت زباله. چالههای اتاقکهای تعمیر ماشین پر شده بود و در هر اتاقک روی زیراندازی خانوادهای پرجمعیت زندگی میکردند. اهل گاراژ، زبالههای جمعآوریشده را به حیاط گاراژ میآوردند و کوهی از آشغال میساختند و شبانه تا نزدیکی صبح در دامنه این تعفن، مشغول تفکیک زبالهها از هم میشدند. به محض ورود به این گاراژ، احساس انساندوستی جای خود را به وحشت از موشهای بیشمار درشتی میداد که زیر زبالهها میجنبیدند؛ موشهایی که اگر محکم پا بر زمین میکوبیدی، از تو نمیترسیدند و مختصر تکانی میخوردند و به جویدن آنچه که زیر دندان داشتند، ادامه میدادند. در شدت تاریکی کابوسوارِ آن خانه، پتوی مقابل درِ بیغولهای را کنار زدم. زهرا رحیمی، مدیرعاملِ امروز جمعیت امام علی(ع)، دختربچهای تبدار را به آغوشِ نگرانیاش گرفته بود. او پیشتر از ما خود را به بالین آن طفلک رسانده بود. ناگهان در آن ظلمتِ مرگآور، چشمم به چشم وقاحتِ حضور موشهایی بزرگ افتاد که زیردندان چیزی را میجویدند. آنها پیشتر از همه در آن خانه بودند. کمی که گذشت، به ظنِّ احتمال کودکآزاری، به زخمهای بدن فرزندانشان اشاره کردیم. مادر با خنده بیتفاوتی، زخم روی دستهایش را نشان داد و گفت: «کار موشهاست». شبها بیهوش از خستگی کار، بر زمین سماجتِ موشهای گرسنه میافتادند؛ عادتشان شده بود تحمل دندانهایی که صورت زیبای بیداریشان را میتراشید یا بندی از انگشتشان را میخورد؛ تا اینکه بخواهند از خوابِ دوشین بیدار شوند و موشهایی را که تحت هیچ شرایطی از خانه نمیروند، برانند. انگار که در معصومیت و آرامش خواب، نیست میشدند از درد و رنجِ زبالهگردی بیداریشان؛ حتی اگر موشی به تراشیدنِ خوابِ کودکانهشان آمده باشد. دستِ خوابِ کودکی، موشی را از معصومیت چهرهاش کنار میزند و اصرار موشی دیگر، عاجزش میکند و از خستگی «نمیتوانم بیدار شوم، نمیخواهم بیدار شوم»، تسلیم میشود. پیرِ اشکهایم درمیآید از تصورِ درد کودکی مظلوم که در شب این شهر، زیر دندانهای موشها، ماهرو میشود؛ زمانی که ما نمیتوانیم بیدار شویم یا نمیخواهیم بیدار شویم.