رستاخیزِ زمانآباد
شارمین میمندینژاد*
پیری خم میشود و از سر گذرِ رفتن، تکهنانی را برمیدارد و با حرمتِ بوسهای، بدرقه کنارِ امنی میکند تا مبادا قدمهای سهلانگاری، برکت خدا را لگد کند. این دیروزِ پیرمان بود، اما در امروزِ کودکانمان، به منطقه زمانآباد در حوالی پاکدشت میرویم. راسته تفکیک زباله در کوچههایی خوشنام و نیکآهنگ. این کوچه از آنِِ کودکان بیشناسنامهای است که به زبالهگردی میپردازند، کوچه «رستاخیز»! در کوچه رستاخیز، هزاران کودک، کودکیشان را به میانه زبالهها میزنند تا کاغذ و مقوا و شیشهای را بازیافت سفرههای مردم کنند. طفلکانِ جنگزدهای که بهطور گروهی به دست قاچاقبران از آن سوی مرز آمدهاند، مظلومیتشان بیشتر نظرت را میگیرد. زندگی این کودکان سالهاست که آن سوی مرز، باطل شده است و این سوی مرز شاید امیدی به بازیافت زندگیشان داشته باشند. به مُردگانی میمانند که کسی برای مُردنشان غمزده نشده تا که برای زندهشدنشان شاد شود. آنها مردهاند، خوب مردهاند، هر روز میمیرند، در رد مرزشدنهای مکرر، در تجاوزهای صاحبکارانشان، در لهشدنِ زیر ماشین زباله و مدفونشدن در زیر آشغالهای روحمُردگی ما. امروز در پی بررسی رنجهای این کودکان به منطقه زمانآباد آمدهایم. زمانآباد که زمانش ذهن مرا به سال1380 میبرد. آن سالها جمعیت امامعلی(ع) جوانه نحیفی بود که تنها میتوانست نظارهگر دردها باشد. یادم میآید علی کوچکِ مهاجری بود هشتساله. تصویر روزی را که با او میان زبالهها به صحبت نشستم، هنوز به یاد دارم. همهچیز وجودش کودکانه بود، الا خیمه درهمتنیده انگشتان زمخت دستانش که انگار گاوآهنِ همه رنجهای روزگار را از زمین سوخته فَغانستانش بیرونکشیده بود. چهره علی، شبیه مرحوم فنیزاده بود. هرچه حرف میزد، «دروغ چرا، تا قبر آ، آ، آ»ی مشقاسمِ داییجان ناپلئون به یادم میآمد. آن ایام، حرفهام نویسندگی و کارگردانی بود و آرزویم، معرفی علی کوچک بهعنوان فنیزادهای جدید به سینمای ایران. خوشخیال بودم. دستان من شکنندهتر از آن بود که زندگی علی را از انبوه زبالههای بیرحم، تفکیک کنم. روزی که دوباره به دیدارش رفتم، گفتند و چه ساده گفتند به میان آن جبال متعفن رفته و دیگر بازنگشته است! قلبم چنگ شد. به سویی که او رفته بود، قدمبهقدم شدم و خواستم حرکات و مسیر رفتنش را حدس بزنم. ابتدای راه، پیش خود گفتم اگر بچهای هشتساله باشم و دو ساعت دیگر تا تاریکی و ترس و غروب مانده باشد، چگونه در این راهِ بیراهِ میان جبال تعفن، میروم و برمیگردم؟ پیش خود گفتم احتمالا علی آرامآرام بدون آنکه بفهمد بار سبک مقوا و کاغذهایش سنگین شده، درست مثل ریزش شنهای کوچک ساعت شنی. پیش خود گفتم بدون آنکه بفهمد، هم زمان را از دست داده و هم وزنِ بیرحمِ این سبکوزنیهای کاغذ و مقوا بر دوشش بالا رفته. در جبال تعفن میان گندابهها میرفتم که ناگهان، فوجِ فجیعِ موشهای گرسنه را دیدم که برای دریدن موج میزنند. پیش خود گفتم شاید همینجا همهچیز سنگین شده و شاید همینجا تعادلش را در میان این موج از دست داده است. به امروزِ زمانآباد میآیم. از پشت پرده اشک، به شیرابههای زبالهها نگاه میکنم که به پای گندمزاری میرود که فردایش، نانشدن است. از این چرخه غریب، زمزمه ذهنم زخمه میزند و صدا میزنم ای پیر بیا! حرمت کودکان برزمینافتاده را از گذرِ سهلانگاریها بردار، مبادا مردمان این سرزمین، نان به خون زنند!
*مؤسس خیریه جمعیت امامعلی
پیری خم میشود و از سر گذرِ رفتن، تکهنانی را برمیدارد و با حرمتِ بوسهای، بدرقه کنارِ امنی میکند تا مبادا قدمهای سهلانگاری، برکت خدا را لگد کند. این دیروزِ پیرمان بود، اما در امروزِ کودکانمان، به منطقه زمانآباد در حوالی پاکدشت میرویم. راسته تفکیک زباله در کوچههایی خوشنام و نیکآهنگ. این کوچه از آنِِ کودکان بیشناسنامهای است که به زبالهگردی میپردازند، کوچه «رستاخیز»! در کوچه رستاخیز، هزاران کودک، کودکیشان را به میانه زبالهها میزنند تا کاغذ و مقوا و شیشهای را بازیافت سفرههای مردم کنند. طفلکانِ جنگزدهای که بهطور گروهی به دست قاچاقبران از آن سوی مرز آمدهاند، مظلومیتشان بیشتر نظرت را میگیرد. زندگی این کودکان سالهاست که آن سوی مرز، باطل شده است و این سوی مرز شاید امیدی به بازیافت زندگیشان داشته باشند. به مُردگانی میمانند که کسی برای مُردنشان غمزده نشده تا که برای زندهشدنشان شاد شود. آنها مردهاند، خوب مردهاند، هر روز میمیرند، در رد مرزشدنهای مکرر، در تجاوزهای صاحبکارانشان، در لهشدنِ زیر ماشین زباله و مدفونشدن در زیر آشغالهای روحمُردگی ما. امروز در پی بررسی رنجهای این کودکان به منطقه زمانآباد آمدهایم. زمانآباد که زمانش ذهن مرا به سال1380 میبرد. آن سالها جمعیت امامعلی(ع) جوانه نحیفی بود که تنها میتوانست نظارهگر دردها باشد. یادم میآید علی کوچکِ مهاجری بود هشتساله. تصویر روزی را که با او میان زبالهها به صحبت نشستم، هنوز به یاد دارم. همهچیز وجودش کودکانه بود، الا خیمه درهمتنیده انگشتان زمخت دستانش که انگار گاوآهنِ همه رنجهای روزگار را از زمین سوخته فَغانستانش بیرونکشیده بود. چهره علی، شبیه مرحوم فنیزاده بود. هرچه حرف میزد، «دروغ چرا، تا قبر آ، آ، آ»ی مشقاسمِ داییجان ناپلئون به یادم میآمد. آن ایام، حرفهام نویسندگی و کارگردانی بود و آرزویم، معرفی علی کوچک بهعنوان فنیزادهای جدید به سینمای ایران. خوشخیال بودم. دستان من شکنندهتر از آن بود که زندگی علی را از انبوه زبالههای بیرحم، تفکیک کنم. روزی که دوباره به دیدارش رفتم، گفتند و چه ساده گفتند به میان آن جبال متعفن رفته و دیگر بازنگشته است! قلبم چنگ شد. به سویی که او رفته بود، قدمبهقدم شدم و خواستم حرکات و مسیر رفتنش را حدس بزنم. ابتدای راه، پیش خود گفتم اگر بچهای هشتساله باشم و دو ساعت دیگر تا تاریکی و ترس و غروب مانده باشد، چگونه در این راهِ بیراهِ میان جبال تعفن، میروم و برمیگردم؟ پیش خود گفتم احتمالا علی آرامآرام بدون آنکه بفهمد بار سبک مقوا و کاغذهایش سنگین شده، درست مثل ریزش شنهای کوچک ساعت شنی. پیش خود گفتم بدون آنکه بفهمد، هم زمان را از دست داده و هم وزنِ بیرحمِ این سبکوزنیهای کاغذ و مقوا بر دوشش بالا رفته. در جبال تعفن میان گندابهها میرفتم که ناگهان، فوجِ فجیعِ موشهای گرسنه را دیدم که برای دریدن موج میزنند. پیش خود گفتم شاید همینجا همهچیز سنگین شده و شاید همینجا تعادلش را در میان این موج از دست داده است. به امروزِ زمانآباد میآیم. از پشت پرده اشک، به شیرابههای زبالهها نگاه میکنم که به پای گندمزاری میرود که فردایش، نانشدن است. از این چرخه غریب، زمزمه ذهنم زخمه میزند و صدا میزنم ای پیر بیا! حرمت کودکان برزمینافتاده را از گذرِ سهلانگاریها بردار، مبادا مردمان این سرزمین، نان به خون زنند!
*مؤسس خیریه جمعیت امامعلی